جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [وهم عنکبوت] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط سپیدخون؛ با نام [وهم عنکبوت] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 370 بازدید, 8 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [وهم عنکبوت] اثر «سپیدخون؛ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
نام: وهم عنکبوت
نویسنده: سپیدخون؛
ژانر: روانشناختی، معمایی، درام
عضو گپ نظارت: (2)S.O.W
خلاصه: عنکبوت در میان توهمی تنیده‌ می‌رقصید و در شکاف ذهن خودش فرو می‌افتاد. خود را ظرافت معصوم و ابریشمی پروانه می‌پنداشت و شاپرک‌ها را قاتل نفس! بی‌اختیار خیال خود را به نام ساغر حقیقت می‌نوشید. ذاتش عقرب بود و ظاهر گمان‌آلودی به تن داشت از جنس تبسم فرشته‌. عنکبوت، وهم خود را عمیقاً زندگی می‌کرد و به خیال شکار، خود را به پیله‌ی مرگ می‌خواباند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,088
53,363
مدال‌ها
12
1715006550695.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»




×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
مقدمه: کسی در این مهمانی بالماسکه، تا زمان شکسته‌شدن نقاب‌ها، شیطانِ پریچهره را نشناخت؛
اما در انتها، نگون‌بخت‌هایی هم که زشتی‌های او را دیدند،
هرگز از سالن مهمانی زنده بیرون نرفتند.
این چیزی بود که عنکبوت هرگز به یاد نمی‌آورد؛
و برای فریفتن خود با رگ‌های کبود جنازه‌ها می‌رقصید و در پی قاتل می‌گشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
به آن زمان که برمی‌گردم و سرنوشت او را که برای بار صدم مرور می‌کنم، دلم حالتی شدید از یک نوع تنگی وصف‌ناپذیر و یک غم غریب به خود می‌گیرد.
مردمک‌های بی‌حال دخترک، روی خطوط زنگ‌زده‌ی میز فلزی می‌لغزیدند و در دره‌ی شکاف‌های تیز میز فرو می‌افتادند. نگاهش در حالتی وهم‌آلود به سر می‌برد؛ انگار که نه چیزی می‌دید و نه چیزی از چشمان تیزش جا می‌ماند. هیچ صدایی جز تنفسش نبود، هیچ نوری جز تاریکی آن دختر در سوله به چشم نمی‌خورد... شاید هم صدا و نور دیگری بود، اما او دیگر قدرت حس کردنشان را نداشت.
انگار که کسی پاره‌ای از مغزش را کنده بود، جمجمه‌اش خالیِ خالی می‌نمود. فارغ از هر فکری و سرشار از افکار ساکت. تکه‌ای پراکنده از تناقض و تضاد، که در کالبد انسانی جای گرفته بود و بدتر آن‌که خاطره‌ای برای پر کردن اوقاتش به یاد نداشت.
پیراهن تماماً سیاه او، هارمونی زیبایی با روحش، نگاه مشکی و گیسوان پریشان پرکلاغی‌اش داشت. سرش را بالا نیاورد؛ حتی زمانی که درب آهنی سوله‌ی تاریک و خالی، با صدای غیژ گوش‌خراشی باز شد. باز هم کوچک‌ترین پلکی نزد و ناچیزترین تکانی نخورد، حتی هنگامی که صدای قدم‌های محکمی از اتاق تا کنار دختر جوان را طی کرد. متهم سکوت کرد، حتی وقتی که لحن سنگین، بم و مردانه‌‌ی فرد ناشناس به آرامی لب زد:
- به من نگاه کن، رویا.
سکوت و سکون دختر را که دید، آوای کلامش شدت گرفت و غضب‌آلود صدایش را بلند کرد:
- سرت رو بالا بیار و به من نگاه کن!
رویا کاملاً آگاه بود به این که مرد چه خواهد گفت و چه خواهد کرد. او هم مانند تمامی مامورهای پیشین بود، مگر نه؟ می‌دانست در انتها به کدام واژگان تکراری خواهند رسید، پس دختر جوان از ابتدا، غزل خاتمه را خواند:
- من چیزی یادم نمیاد، سرگرد.
ناشناس، با همان نگاه آرام و رام‌شده‌اش، آهی کشید و دور میز را قدم زد تا به صندلی آن‌سوی میز فلزی برسد:
- سرگرد نیستم.
رویا با خستگی خندید:
- لابد سروان؟ می‌گفتن پرونده‌ی من خیلی حساسه. حتماً باید آدم خیلی خاصی باشید که مقام بالا ندارید و بازپرس من شدید.
دختر متهم، بعد از دقیقه‌ها، یا شاید هم قرن‌ها پلکی زد و منتظر پاسخ شد. نمی‌دانست چه مدت از آخرین پلک، آخرین کلمه و حتی آخرین نفس گذشته است. گذر زمان دیگر حتی در نزدیکی‌اش هم قدم برنمی‌داشت، مثل خوشبختی.
کلام مرد دوباره در گوش رویا پیچید. صدایش به شدت مردانه، مستحکم و جدی بود، چیزی که دخترهای همسن او را عاشق می‌کرد اما دخترک در آن مدت به این تن صدا عادت شدیدی کرده‌ بود:
- فکر می‌کنم ما اینجاییم که در مورد تو تصمیم بگیریم، نه من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
بلاخره و پس از یک عمر، متهم جوان سرش را به سختی بالا کشید و به چشمان نافذ ناشناس چشم دوخت. مردی جوان بود، حدوداً 25 الی 35 ساله. کت‌وشلوار رسمی یا لباس پلیس نداشت، بلکه تنها یک هودی ساده‌ی آبی. رویا پوزخندی زد:
- موی جذاب و آراسته‌ای دارید آقا، اما کمی چرب. اطمینان دارم که ژل زیادی به موهاتون زدید. نیازی نبودها، چشمای عسلی‌تون برای زیبایی کافیه.
ابروان پسر به وضوح بالا پریدند؛ اما سپس خودش هم متوجه حرکت ناشیانه‌اش شد و به سرعت جهت صحبت را تغییر داد. صدایش این‌بار ملایم و ملتمس می‌نمود:
- اصلاً متوجه هستی که اعدام چیه؟! به خودت کمک کن دختر، بگو چی دیدی.
مکثی عذاب‌آور کرد و جهت اطمینان افزود:
- یا بهم بگو که چی‌کار کردی.
رویا از ابتدا هم از مفرد صحبت کردنش متعجب شده بود، اما در آن لحظه با این لحن پرمحبت، خون در رگش یخ زد. بازپرس‌های پیشین خشک، جدی و سرد رفتار می‌کردند و کوچک‌ترین بارقه‌های نگاهش را تبدیل به سرنخ و استدلالی مجرمانه می‌نمودند. آن مرد قطعاً بازپرس، پلیس یا هیچ چیزی شبیه به این‌ها نبود.
دختر شانه‌اش را بالا انداخت و با لبخندی نجوا کرد:
- نه تنها سرگرد نیستید، بلکه کلاً پلیس هم نیستید. درست نمیگم؟
سکوت معذب پسرک، رویا را هم از کلامش پشیمان کرد. قهوه‌ای روشنِ چشمان مرد، ناگهان انگار پر از حقارت و عذاب‌وجدان شدند. دختر جوان بحث را سراسیمه از حاشیه بیرون کشید:
- بله. به عنوان یه دختر بالغ و 25 ساله، کاملاً به معنی واژه‌ی «اعدام» آگاهم. اما از شما متعجبم که من رو از مرگ می‌ترسونید.
لحنش از خنده‌هایش تلخ‌تر می‌نمود:
- به‌نظرتون الان من زنده‌ام؟ شبیه اونایی به نظر می‌رسم که زندگی‌شون رو دوست دارن و حاضرن براش بجنگن؟
مرد با آرامش عجیب و مطلقی نگاهش می‌کرد. شوکه نشد، نخندید، ابروانش را بالا نیانداخت یا مکثی غمگین نکرد. هیچ یک از واکنش‌های بازپرس‌های قبلی را در پاسخ به این سوال نداشت. آرام و موجه به نظر می‌رسید، انگار هزاران بار این سوال را شنیده بود. طوری به ژرفای چشم دختر خیره شده بود که انگار از پوست و استخوان دردش را می‌فهمید. مغموم و مردد پاسخ داد:
- شاید دیگه شادی‌ای نباشه که براش بجنگیم...
با کمی مکث، لحنش ناگهان به شکل خنده‌داری معترض شد:
- اما محض رضای خدا! حداقلش باید بجنگیم برای کمتر غمگین بودن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
رگه‌‌ی واضحی از خروسی شدن صدایش، حتی خود پسر را هم به خنده واداشت اما دخترک در میان سکوت عمیقش، فقط به نگاه عسلی روبه‌رویش چشم دوخته بود. ضربه‌ای شبیه به صدای شکافته شدن هوا با شلاق شنید و تلنگری به قلبش خورد. حسی وجودش را گرفته بود که مدت‌ها بود از خاطرش واقعاً فراموش شده و حتی نامش را هم به یاد نمی‌آورد. حسی که انگار آینده حقیقتاً چیزی در چنته دارد، چیزی که تا عمق قلب انسان رسوب می‌کند و ارزش زنده ماندن و غریدن دارد.
منِ راوی، به این حس می‌گویم امید؛ اما در هر صورت، احساسات و عواطف گاهی دروغ‌گو می‌شوند.
رنگ نگاه رویا تغییر مبهمی کرد و با کنجکاوی پرسید:
- اسمتون چیه؟ و کی هستید؟
پسر جوان با زرنگی و ذکاوت، پرسشش را با پرسش جواب داد:
- و این مرد ناشناس در ازای چه اطلاعاتی، این پاسخ‌ها رو بهت میده؟
دختر متهم با حیرت عمیقی به لبخند شیطنت‌آمیزش نگریست. فکش باز ماند و با بهت، آواهایی بی‌معنی و بی‌صدا را هجی کرد! مرد باید تنها می‌کوشید تا مظنون را مجاب به دادن اطلاعات کند... بایستی رویا را موظف به گفتن رازها می‌دانست و خودش را مصون از هر پاسخی! این حالت معامله‌وار و تعادل‌گرایانه دیگر چه بود؟
من به شخصه فکر می‌کنم که ما انسان‌ها، گاهی از برخی حقوق خود می‌گذریم تا چیزی بسیار ارزشمندتر به دست بیاوریم. چیزی گران‌بها که اتفاقاً به هیچ وجه در زمره‌ی حقوق ما نیست.
متهم بلند قهقهه زد و با اشتیاق اذعان داشت:
- جوری که با روان متهم بازی می‌کنید، سبک فیلم‌های جنایی انگلیسیه.
ناشناس، بازی را با غرور ادامه داد:
- شاید هم سبک شرلوک هلمز و هرکول پوآرو.
دختر خسته، مشتاقانه و سرشار از شیطنت، نگاهش را به نگاه مردانه‌‌ی روبه‌رویش قفل کرد و پرسید:
- دارید من رو می‌کشونید تو زمین بازی خودتون؟
جمله‌ای تکراری را به زبان آورد:
- من اطلاعات زیادی ندارم حقیقتاً. به یاد نمیارم دقیقاً چی شده!
ناشناس، بی‌توجه به تکه‌ی دوم و مهم سخنش، پاسخی کوتاه به سوالش داد:
- البته، تو بلدی تو زمین بازی من دووم بیاری «رویا»؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
متهم جوان، درنگی کوتاه نمود و کلمات را در دهانش مزه‌مزه کرد. آن مرد اسمش را با حالت جالبی بیان می‌کرد. دخترک با حالتی فلسفی، فوتبال را واسطه‌ی مفهومش کرد:
- بازیکن خوش‌نَفَسی نیستم و زود تعویض میشم؛ ولی اگه به سمت زمین بازی حریف ندوم، چطور قراره تو مدت کوتاه بازی کردنم گل بزنم؟ تمام شادی‌ها و حسرت‌ها، اون‌طرف خط وسط زمین پیدا میشه.
در لحظه‌ای، لبخندی ترسناک بین دختر و پسر جوان رد و بدل شد. جمله‌ای مشترک در ذهن هر دو می‌چرخید اما به زبان آورده نمی‌شد:
- و همون لحظه‌ای که رویای دروازه حریف رو داری، از دفاع غافل میشی.
سکوتی سنگین، فضا را پر کرد. هر دو حس می‌کردند با دانستن این نکته، بسیار باهوش‌ترند و دست برنده را دارند.
از نظر من، به هرحال، ما انسان‌ها در ظاهر به صلح و جامعه‌مداری و جمع‌گرایی معتقدیم؛ اما همچنان بعضی افکار و رازهای خودخواهانه‌ی ما، ارزش آدم کشتن را بی‌تردید دارند. اولویت هر کسی قطعاً خودش است؛ و این واژگان را هرگز به عاشق‌ها نگویید زیرا عشق و علاقه حریر نازکی‌ست که روشن‌ترین حقیقت را هم می‌پوشاند.
متهم، با سکوت و قطع کردن ارتباط چشمی‌شان مکالمه را ناتمام گذاشت. مرد بازجو که سکوت را مهر اتمام این بحث می‌دید، ابرویی بالا انداخت و پرونده‌ای کم‌ضخامت به سمت دخترک هل داد:
- بخونش رویا. چیزی هست که تکذیب کنی یا به نظرت اشتباه باشه؟
متهم با کمی لجبازی پرونده را به سمت خود کشید و با صبوری به جیغ چندش‌آوری گوش فرا داد از لمس فلز خراشیده و سطح زمخت پرونده ساطع می‌شد. پسرک از جنس مشمئزکننده‌ی صدا لرزید و اخمی کرد، اما رویا همچنان با بی‌خیالیِ تمام، آوای انزجارآوری مثل صدای خوک ایجاد کرد! نگاهی غضب‌آلود به بازجو و سپس کلاسور مشکی انداخت و اطلاعات خلاصه روی جلد پرونده را بلند خواند:
- رویا نیک‌خواه، 25 ساله، دستگیری فوری به اتهام قتل والدین، خواهر و دوست خود.
دختر جوان با نگاهی سرد به چشمان مرد روبه‌رویش نگریست و طلب‌کارانه طعنه زد:
- خب که چی؟
رنگ قهوه‌ای عمیق چشمان پسرک، رنگ انزجار گرفت و با تردید لب زد:
- واقعاً هیچ حسی به این عبارت نداری؟ تو خانواده و دوستت رو کشتی!
تحکم و تکیه‌ی کنایه‌آمیزی روی واژه‌ی «تو» داشت که حقیقتاً ناخوشایند بود. با نگاه آتش‌گرفته و دندان‌قروچه‌ی رویا که روبه‌رو شد، به سرعت جبهه‌اش را عوض کرد تا حرفش را اصلاح کند:
- البته، اون‌ها اینطوری میگن.
با حرکت نامحسوس چشم به درب فلزی اشاره می‌کند. دربی که هر دو می‌دانستند در آن‌سوی سی*ن*ه‌ی ستبر آهنی‌اش، موش‌هایی با گوش‌های بزرگ در دیوار کز کرده بودند؛ مرد و نامردهایی که کوچک‌ترین اعترافی می‌خواستند تا قضیه را ختم به خیر کنند و دخترکی شاید بی‌گناه را اعدام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
رویا بسیار کلافه شده بود و پوست لبش را وحشیانه می‌کند. یک‌دفعه کمی ایستاد و روی میز خم شد و با تمام عصبانیت سرتاپایش، به نگاه متحیر و هراسان پسر نگریست. با سرکشی غرید:
- واسه من مهم نیست که اون ابله‌ها چی میگن! تویی که جلوی من نشستی و تو صورتم فک می‌زنی باید حرف دهنت رو بفهمی!
با بازجو «مفرد» صحبت کرد؟!
پسرک جوان اما، برخلاف خطرناکی وحشیانه‌ی رویا، ناگهان احساس خاصی و لرزانی در وجودش چرخید و طوفان کرد. تکه‌ای ظاهربین و غریزی از وجودش فریاد کشید:
- چه چشم‌های مشکی و کشیده‌ی زیبایی!
و پاره‌ای فیلسوف‌تر و عمیق‌تر پاسخ داد:
- اون زیباست، اما یه «قاتل» زیبا.
مرد به سختی خود را جمع و جور کرد و در این میدان نبرد، به سختی دست منطقش را به عنوان پیروز بالا برد و نگاهش را دزدید. رویا با خستگی آهی کشید و سر جایش نشست. زیر لب عذرخواهی کرد و دوباره تنها به خراش میز آلومینیومی زل زد:
- شرمنده، توقع زیادی از شما داشتم. فکر می‌کردم فرق دارید.
به بحث اصلی بازگشت و شانه‌ای بالا انداخت، در حالی که تازه متوجه عطری عجیب شده بود. دهان پسر، رایحه‌ی توت‌فرنگی داشت!
- من به احمق‌های قبل شما گفتم و به شما هم میگم. من حتی مطمئنم که هرگز خواهری نداشتم! چطور دارید به من می‌گید که یه فرد خیالی رو کشتم؟ یا این‌قدر عوضی بودم که الهام و مامان و بابا رو کشتم؟
صدایش کمی می‌لرزید اما به سرعت آن را خفه کرد و ادامه داد:
- مامان چشم‌های کشیده‌ی عسلی داشت، مثل شما. ظاهر من به پدرم شبیه شده، موی حالت‌دار مشکی و چشم مشکی‌تر. اون‌ها... .
دخترک احساس خفقان وحشتناک خاصی داشت، انگار که ارواحی با کینه به گلویش چنگ می‌زدند و صدایش را می‌جویدند. در تصوراتش می‌خواست جیغ بزند و فرار کند، اما به سنگی زیر آب بسته شده بود:
- عمق نگاه هردوشون مهربون بود، من هیچ‌وقت دختر خوبی نبودم اما همیشه لبخند پرمحبتی داشتن به من.
هنوز در کابوسِ بیداری‌اش دست‌وپا می‌زد... شاید در میان اشک‌های سرکوب‌شده‌اش. از یادآوری خاطراتش، لبخندی کوچک اما ژرف و ملایم لبش را پوشانده بود:
- عاشق‌شون بودم، مامان و بابا هم عاشق هم بودن. دوستام به والدینم حسادت می‌کردن.
آب دهانش را به سختی قورت می‌داد. هر فرد دیگری بود، لابد تاکنون از این خاطرات خانودگی بی‌اهمیت خسته شده بود و داشت به ساعتش نگاه می‌کرد و دعا می‌کرد که متهم دست بردارد. باز هم، پسر جوان مثل بقیه نبود. هیچ چیزی را یادداشت و ضبط نمی‌کرد و تنها گوش می‌کرد... گویا با تمام حضورش واژگان دخترک شکسته را می‌شنید.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین