جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وَشت] اثر «زیبا نویسنده انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیلیت با نام [وَشت] اثر «زیبا نویسنده انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,523 بازدید, 8 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وَشت] اثر «زیبا نویسنده انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع لیلیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیلیت

نظرتون درمورد رمان چیه؟ و از چه شخصیتی خوشتون میاد؟

  • عالیه قلبم اکلیلی میشه😍

    رای: 4 80.0%
  • خوبه!

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونه بهتر باشه:)

    رای: 0 0.0%
  • آزار عشق منه!

    رای: 1 20.0%
  • ماهیدا🥺

    رای: 1 20.0%
  • تاراز من براش میمیرم بدون شک:)))

    رای: 1 20.0%
  • بزرگ آقا...

    رای: 1 20.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
رمان: وَشت
نویسنده: زیبا
ژانر: عاشقانه
عضو‌گپ نظارت: (1)S.O.W
خلاصه: در این روزگاران گزنده‌‌ که ماه در فراق دیدن خورشید، شامگاهان در کرانه‌ی مه‌آلودِ ستارگان کسوف می‌کند، تو با خویشتن‌داری برگزیده شدی بانو!
بانو! تو را برگزیدند تا با گام‌های گوهربارت، همان گل سرخِ زینتی باشی که من بعد این تاریکی، شکوفایی در برابرت همان آغاز راهِ رسالتت باشد.
روند داستان،
یک تصادف و یک مرگ غیره منتظره باعث می‌شود، زندگی چندین نفر به طورِ ناگهانی به‌هم گره بخورد. این داستان زندگی دختر جوانی را بیان می‌کند که ناخواسته‌ترین اتفاقِ تلخِ زندگی‌اش در زیباترین روزِ زندگی‌اش رقم می‌خورد.
این رمان در واقع در دو جلدِ مجزا نوشته می‌شود که هر کدام از جلدها با هم ‌دیگر ارتباطی مستقیم دارند.
پ‌ن: وَشت به معنای سیلاب، رگبار، باران تند.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,060
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
مقدمه:
تا آمدم هزاران ستاره روانه‌اش کنم، ویرانی در خانه‌ی قلبم نشست!
غرق در ابتهاج! مالامال از خواستن، کسوف ماندم در هربه‌ی زمانه!
این‌بار پا در رکاب خویشتن‌داری دو هزار ستاره آماده کردم تا دوست داشتنم را در نگاهش دنیادنیا جار بزنم،
اما افسوس... .
در خانه‌ی قلبم باز شد و ویرانی به منزلم آمد.
صد حیف که کرورکرور امید بودم و در سرابی خشکیده غرق!
این‌بار تا آمدم ستاره‌هایم را دانه‌دانه بشمارم،
دیدم دیده‌گانم تَر است.
درست نمی‌شود بشماری!

ستاره‌ها از دستم پایین می‌افتند و امید هم لابه‌لای کم‌سو شدنشان، آخرین تلاششان را می‌کنند تا مرا از اوهام زرین پوسیده برهانند اما این‌بار دیگر دیر شده بود!
به درگاه در رسیده بودم و
دیدم ویرانی ماه را؛
تن پوشی غریبی از کفن پوشیده بود.
«زیبا سعیدی»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
***
فصل اول
می‌شنود و نمی‌‌شنود، گویی در این دنیا نبود اصلاً!
تنها او بود و اوی! اویی که نگاهش به هر سمت و سویی می‌رود اِلا سمتی که آراز با چشم‌های وامانده‌اش در انتظار گوشه‌ی اتاقِ کوچکشان نشسته.
این احساسِ عجیب و خانه‌ خراب کن! این بی‌نفسی توان‌سوز که تنها با دیدن دختر یارعلی در کنجِ دلش ریشه‌دار شده.
آن گونه‌های گل‌انداخته. حتی چادر سفید گلدارش، اصلاً همه‌ی آن دختر.
مگر کائنات توانسته‌اند چه سحری بخوانند که از اوی خجالت‌زده تنها چشمانش با افسونگری پر طمانینه توانسته‌اند آراز را برای ثانیه‌ای پر از تلاطم به دام این احساس بی‌اندازد.
این آتش برفروخته‌ای که همه‌ی جانش را به شعله نشانده، مگر چه حیله‌ای به کار برده که تنها چشم‌هایش توانسته‌ برای دقایقی طولانی نفس را از بُتِ عصیانگرش بزداید؟
قلب زبان نفهمش برای دیدن تنها گوش چشمی از جانبِ او... اوی رمیده چه بازی‌ها به راه انداخته!
بیچاره دلش... چنان بی‌رحمانه ریسمان نگاهش را به دست گرفته و می‌تازاند.
چنان انقلابی در تنش به راه انداخته و می‌رُبایاند همه‌ی او را، که برای لحظاتی تنها چشم فرو می‌بندد، تنها دل‌دل می‌زند تا دریای پرتلاطمِ درونش در این بی‌نفسی توان‌‌سوز آرام بگیرد.
این بود سپربلای برادر شدن؟ که همه‌ی حضار از حال دلِ رسوا شده‌اش بفهمند.
بفهمند که چه بر سرش آمده؟ که بفهمند چه دلی از پسر کوچک بزرگ آقا ربوده‌اند؟ از آراز؟!
حال این‌جا بودنش را پای چه می‌گذاشت؟
اصلاً این‌جا مانده چه غلطی کند؟!
او که از حیله‌های بزرگ آقا آگاه بود، این‌جا آمدنش چه بود دیگر!

در عجب از حال تمام نشدنی‌اش، در عجب از این طغیان سی*ن*ه‌سوز که عصب‌های مغزش را به طور کامل مختل کرده‌ و توان فکر کردن از او گرفته شده است، اخم می‌کند و به هر مصیبتی که شده نگاهش را از اویی که در نظرش زیادی شیرین می‌آمد، می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
شیرین؟ در نظرش شیرین آمده؟
عصبی و کلافه دستی بر پهنای صورتِ اصلاح شده‌‌اش می‌کشد و درمانده و پریشان به قالیچه‌ی قدیمی دستبافت زیر پایش نگاه می‌دوزد.
ولی امان... امان از نگاهی که باز سرکشانه میل دارد به کنج آن دیوار، انتهای این اتاقک کوچک لعنتی گریز کند!
این‌بار که نگاه رویش مکث می‌شود!
نمی‌داند... نمی‌داند برای لحظه‌ای چه می‌شود که چیزی با عظمتی بسیار درونش فرو می‌ریزد!
نفس کشیدن فراموشش می‌شود و تنش در کوره‌ای از آتش گداخته!
این دیگر چه بود؟
این چه آتشی است که از چشم‌های خجالت‌زده‌ی دختر یارعلی در وجودش طوفانی شده که آن سرش ناپیداست؟!
ابداً درکی از حال خود ندارد. گیج است و حیران! مبهوت مانده در میان حس‌های ضد و نقیضی که یک‌باره بر سرش نازل شده‌اند.
با حالی بد نگاه از چشم‌های فراری‌اش می‌گیرد و سعی می‌کند بر خودش مسلط شود، ولی... .
نفسش که برنمی‌گردد هیچ، کورکور ذغال داغ در وجودش نهادینه می‌شود!
زیر چشمی بزرگ آقا را می‌پاید که هر چند دقیقه یکبار نگاه به سمتش می‌کشاند.
لبخندی بزرگ بر لب داشت و با یارعلی گپ و گفت می‌کرد. رضایت از صورتش می‌بارید، خوشحال بود!

نفسش پرتلاطم بیرون می‌آید و به قدری درمانده و بی‌تاب شده که این درماندگی اوی همیشه خونسرد را به مرز دیوانگی کشانده!
ناچاراً بلند می‌شود و با خودش می‌گوید اگر به کله‌اش بادی برخورد احتمالاً حالش بهتر می‌شود.
ولی همین بلند که می‌شود و نگاه‌ها رویش می‌نشیند، با دستپاچگی که ازش بعید بود، مکثی می‌کند و اخم‌آلود تنها می‌گوید:
- بیرون منتظرتون هستم، پدر!
ابروهای بالا انداخته‌ی بزرگ‌ آقا را پشت گوش می‌اندازد و بلافاصله به سمت در حرکت می‌کند.
چهره‌ی رضایت بخش بزرگ آقا حکایت دیگری دارد. می‌داند چیزی ورای ذهنش می‌چرخد که خوب نیست!
حینی که به سمت در می‌رود باز به دختر یارعلی نگاه می‌کند، و باز نگاه پایین می‌دهد!
اِنگار نگاهش مهره‌ی مار دارد لعنتی... .
***

نفسش از هوای سردِ پاییزی پر می‌شود و زیر لب خودش را به‌خاطر این‌که با بزرگ آقا همراه شده و قولِ امشب ماندن در خانه‌ی برادرش را به فراموشی سپرده لعنت می‌کند.
این‌جا آمدنش چه بود؟

یادش نرفته که چطور تا پیش از گفتن حرفی راجع‌به دختر یارعلی چه غوغایی در آورده بود. او زن بگیرد؟ اویی که قصد تعهد و تاهل شدن نداشت؟
ناگهان چه‌اش شده بود را خدا می‌داند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
که ریش و قیچی را به دست بزرگ آقا نهاد و همراه با پوشیدن کت و شلوار سیاهِ مردانه‌‌ای با یک دسته گلِ رز سرخ حاضر و آماده، خودشان را به درِ خانه‌ی قدیمی یارعلی رساندند!
بی‌قرار و آشفته پوفی می‌کشد و گوشه‌‌های کتِ سیاهِ مردانه‌اش را بهم نزدیک می‌کند.
حال که بیرون آمده، پیچ و تاب هوا بی‌رحمانه بر پیکرش مانور می‌داد و سرما همچون نیش روی تنش نبش می‌شود.
حتی مبایلش را نیز یادش رفته بود بیاورد. مصیبت پشت مصبیت!
نیمچه نگاهِ گریزانش باز به سوی در خانه سفید می‌چرخد و دست چپش هم در پیِ آن پارچه‌ی آویزانِ دور گردنش لعنتی‌وار گره خورد. کلافه که می‌شد دستش خودسرانه به هر چیزی که دم دست می‌آمد چنگ می‌انداخت! این عادت را از زمان بچگی تا به الان به همراه داشت. یکی از صدها عادت‌ِ مضخرف دیگر... ‌‌.
چشم‌های پر از آشفته‌اش حال ریسمانِ قطوری از ندامت به خود گرفته بود.
از قرارِ معلوم بزرگ آقا قصد آمدن نداشت و او خوب محضکه‌ی دست او شده بود! بعید نبود که هنوز در سرش فکرهای شوم می‌پیچید که برای او و حرفش ذره‌ای اهمیت قائل نشود.
نگاه پر از افسوسش که از در گرفته می‌شود و نگرانی آوای شبانه‌اش را از ریسه‌های نور کمی که از ماه می‌گریزند در دلِ بی‌قرارش خمیه‌ی سیاهش را می‌گستراند. دست و دلش می‌لرزد.
اگر زنگ بزند؟! اگر حالش بد بشود؟!
و هزاران اگر دیگر!
از دست خودش عصبانی بود و این انتظار عصبانی‌ترش هم می‌کند.
نگاهش روی باغ کوچک خانه گریز می‌‌کند و خودخوری‌‌اش آرام و قرار را از او می‌ستاند.
نوک زدن‌های کفش‌هایش روی سنگ‌ریز‌های حیاط تند‌تر می‌شود و آشیانه‌ی دلش زمزمه‌ی رفتن بنا می‌کند.
همین‌که به سمت در می‌چرخد و می‌خواهد باری دیگر اوی پدر را صدا بزند، در خانه باز می‌‌شود.

نمی‌داند آن احساسِ عجیبی که تا چندی پیش حتی ندامتش کوه فلک را پر می‌کرد، خودش را کجای سی*ن*ه‌اش پنهان کرده بود که حالا با امواجِ بلندش این‌چنین روی سرش خراب شود!
عجیب می‌آمد اگر می‌گفت حتی شتاب‌زده شده؟!
انگشت دستش کرواتِ لعنتی را با تندی رها می‌کند و نفسش با استیضال بیرون می‌آید.
قدم آمده را عقب می‌کشد و باز سر جای اولش با کلافگی می‌ایستد.
هر چه می‌کند این‌بار حتی نمی‌تواند اینچی نگاهش را از اویی که سر به زیر به سمتش می‌آید بگیرد.
انعکاسِ وجودِ اعجاب‌انگیزی که سحرش آسته‌آسته در رگ و پِی‌اش به جریان می‌افتد چیزی نبود که او بخواهد اما... .
همین که جلویش می‌ایستد و چشم‌های گریزانش را لحظه‌ای به اندازه‌ی یک سال بی‌نفسی به چشم‌هایش می‌دوزد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
در همان حال و هوا زمان و مکان را فراموش می‌کند.
ماهیدا اما دست لرزانش پره‌ی چادر را زیر چانه‌اش می‌فشارد و نگاهش جایی حوالی همان سنگ‌ریزه‌ها پرسه می‌زند. انگار دخترک مضطرب می‌آمد! و این اضطراب در لحنش نیز عیان بود.
- س... سلام.
نگاهش به اندازه یک گوش چشم انداختن بالا می‌آید و نگاه خیره‌ی آراز را که می‌بیند، این‌که دلش از یک سرازیری بلند سقوط می‌کند به کنار... دستپاچه شدنش هم به کنار‌، اما گفتم چیزی که به تندی میان لب‌هاش نجوا می‌شود چه بود دیگر؟!
- آقامون گفتن بیام بله بگیرم.
بلافاصله هینی می‌کشد و چشم‌های قهوه‌ی روشنش گرد می‌شوند. قدمی با عجله عقب می‌رود و کاش زمین او و کلماتی که دست به دست هم داده‌ بودند تا او را از اینی که هست خجالت زده‌تر کنند، ببلعد. کاش محو می‌شد جلوی برق ناقوس قهوه‌ای تیره‌ی چشمانش که این‌طور ظالمانه درون تلاطم نگاه از رنگ افتاده‌اش رسوخ می‌کرد.
با صورتی سرخ شده آمد جمله‌اش را اصلاح کند که این‌بار آراز با نگاهی عجیب و لحنی عجیب‌تر نگذاشت.
- بله بگیری؟!
پلک‌های ماهیدا با حیرانی روی هم سایه می‌اندازند و ناباور در پی گشتن واژه‌های لعنتی قصد می‌کند قدم دیگری عقب برود.
بی‌خبر از دلی که آرام‌آرام آب می‌رود برای رنگ ارغوانی صورت او... خواسته یا ناخواسته دل می‌بَرد دخترک!
- نه! یعنی من... من بله بد... ای وای!
تند‌تند نفس چاق می‌کند و به همان اندازه رنگ عوض می‌کند. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را آشکارا آراز می‌شنود.
- خ... خاک عالم!
آراز سرش را با نگاهی عجیب به سمتی هُل می‌دهد و تلاشش برای حفظ ابهت مردانه‌اش ستودنی‌‌ست.
اما انتهای دو لبش به یقین از اراده‌ی محکم و بادوامش جامانده!
قلبش تپد می‌تپد و دست یخ زده‌اش برخلاف گرمیِ که از قلبش درون تنش ساطع می‌‌شد، به گوشه‌ی لبش می‌کشد.
جدا از این‌که دخترک تا مرز سکته رفتنش موجب احوالی خوبی‌اش شده بود، اما همین که بزرگ آقا دخترک را به کنارش فرستاده، مقصد حرف‌هایش را به خوبی رسانده!
یعنی فهمیده دل پسر یک‌دنده‌‌اش که به تازگی افسارش را پاره می‌کرد و خلاف خواسته‌های او تن به کار‌های دیگری می‌داد، جایی حوالی چادرِ این دختر سریده!
اما خوره‌ی موریانه‌ای که در اعماق ذهنش حلول بی‌قراری می‌کاشت، این خوشیِ که از عجایب خلقت عجیب‌تر برایش می‌نواخت را به کامش زهر می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
اینبار کمی جدی‌تر به او می‌نگرد.
میان ابروهای صاف و یک‌دستش چین کوچکی خورده بود و چشم‌های قهوه‌ای روشنش به هر سویی جز او گریز می‌زند. دخترک کلافه و هیجان‌زده به نظر می‌آمد و هر چند ثانیه یک‌بار مچاله شدن گوشه‌ی چادرش را در دست راستش می‌دید.
بادِ خنکی که گاهی سردی‌اش با تندی، زیر مژگانش بازی در می‌آورد و آن‌ها را با سور و سوت بلندش به رقصیدن می‌طلبید؛ بی‌شک نفس ما بین تارتارش برای جرئی حیات به تقلا می‌افتاد.
این‌بار به خودش جرعت بیشتری می‌دهد و نگاهش مسیرِ سراشیبی گردِ سفید صورت دخترک را اندازه
می‌گیرد، همه چیز داشت به خوبی طی می‌شد و اعضای صورت دخترک یکی‌یکی داشتند بیش از پیش به دیدگانش خوش می‌نشستند که با ناگهانی با بالا آوردن صورت و قرار دادن لب‌ها و نوک سرخ بینی کوچکش در معرض نگاهِ جستجوگرانه‌ی آراز، همه چیز رنگ عوض می‌کنند و لرزش مردک‌های دخترک برای ثانیه‌ای روی صورت اصلاح شده‌ی آراز، او را تا قعر آتش می‌کشاند.
بی‌اختیار قدمی عقب می‌رود و نفس بلندش اما درون صدای جاخورده و لرزان دخترک گم می‌شود.
- این‌طوری نمیشه. هوا داره سرد‌تر میشه. بیاید... بیاید بریم داخل!

با این‌که قدش زیاد هم بلند نبود اما باز دخترک تا شانه‌اش می‌رسید.
چانه‌ی گردش با لرزش بالا و پایین می‌شد و گونه‌هایش سرخ‌فام‌تر می‌آمد.
ماهیدا که سکوت آراز را برای چندمین بار می‌بیند، در‌حالی‌که احساسات عجیبش در مرز کلافه‌ شدن قرارش می‌داد، باز خودش لب به سخن باز می‌کند.
- سردتون نیست؟! یعنی... یعنی سرما می‌خورید!
باز سکوت! از ساکت ماندنش به چه نتیجه‌ای برسد؟! ناراضی بودنش؟!
ماهیدا گوشه‌ی لبش را با ناچاری می‌گزد و مردمک بالا می‌کشد.
نیم رخ کلافه‌ی آراز را که به انتهای حیاط کوچکشان می‌بیند، چیزی تا گلویش بالا می‌آید. فکر رفتن بود؟!
ناخواسته‌ حرف زدنش موجب می‌شود نگاه آراز به سمتش کشیده شود.
- این‌جا موندن رو دوست ندارین؟!
 
موضوع نویسنده

لیلیت

سطح
2
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,934
مدال‌ها
3
ابروهای آراز بالا می‌پرند و نگاهِ ماهیدا بی‌اختیار از نگاهِ قهوه‌‌ایش گذر می‌کند و انحنای ابروی راستش می‌نشیند. همان ابرویی که تیغ خورده بود و یک خط افقی انحنایش را جلا می‌داد.
با خودش که رو‌دروایسی ندارد، دل کوچک به تمام حرکات او سفت و سخت بند شده بود! به تناسب بینیِ‌اش که نه بزرگ بود و نه کوچک. به صورت استخوانی‌اش می‌آمد. به ابرو‌های کما‌نی‌اش! به ته ریش مردانه‌اش!
- این‌جا به دل می‌شینه!
دلش بهم می‌پیچد و ثانیه‌ای حال عجیبی پیدا می‌کند و
فکرِ عجیب‌تری به سمتش هجوم آورد. غیر مستقیم بود دیگر؟! گفت به دلش نشسته؟!
دست خودش نیست که به نگاهش جسارت می‌بخشد و برای چند ثانیه فراغ از همه‌ چیز به نگاه آراز خیره می‌شود؛ تنها ثانیه‌ای بود! تنها توانست ثانیه‌ای نگاهِ خیره‌ی خاصش را تاب بیارود و درونِ پر تلاطمی سیرت وجودش نوعِ نگاهش را به خود بفهمد، فقط ثانیه‌ای!
ثانیه‌ای بعد اما جوشش گرما در گونه‌هایش و بعد هم در همه‌ی اعضای تنش رخنه می‌کند.
حین شتابنده بودن حالاتش، نگاه که پایین می‌کشد، دلش جا می‌ماند لابه‌لای تار‌موهایی که نسیم با لذت میانشان پرچانگی می‌‌کرد.
گوشه‌ی چادرش با قدرت درون دستش مچاله می‌شود و خودش را ناچاراً عقب می‌رهاند.
***
یارعلی با لبخندی شرمگین دستی به سر کچل خود می‌کشد و کوتاه می‌گوید:
- نه... نه این‌طور نیست!
بزرگ‌ آقا زیرکانه حرکات یارعلی را دنبال می‌کند و هم‌زمان که خم می‌شد و هبه‌ای قند از نلبکی برمی‌داشت، لبخند می‌زند.
- چرا شرمنده میشی مَرد، الان صاحب اختیار شمایی! دخترت رو وصله‌ی خانواده‌ی ما نمی‌بینی... .
یارعلی در کلامش به تندی می‌پرد و هینی که در جایش تکانِ آرامی می‌خورد، ‌‌‌من‌من‌کنان به بزرگ آقا خیره می‌شود.
- نه... نه این‌طور نیست آقا! من قصد جسارت نداشتم!
بزرگ‌‌آقا بلند می‌خندد و قند را درون دهانش هل می‌دهد. خندیدنِ این مَرد به ماننده آرامشش به همان اندازه ترسناک می‌آمد!

یارعلی لب‌ می‌گزد و با خودش فکر می‌کند، کاش کلامش را قطع نمی‌کرد، هر چه باشد او بزرگ این شهر به حساب می‌آمد و کسی بود که بال و پَر زخمی‌اش را مرحم نهاد و او را زیر بالین خود گرفت.
 
بالا پایین