- Sep
- 22
- 237
- مدالها
- 2
ترسیده بلند شدم اما دیگر دیر شده بود... .
مردی با ریشهای بزی و چهرهای ترسناک بالای سرم بود. خواستم جیغ بزنم و از آوا کمک بخواهم، اما او زودتر از من دستش را روی دهانم گذاشت و مرا بلند کرد. دست و پا میزدم اما انگار نه انگار... .
خدایا بدبختی من تمامی نداشت؟ مرا به کوچهای تنگ و تاریک برد که در انتهای کوچه، مردِ قد بلندی سیگار به دست به ماشینش تکیه داده بود. فقط سایهاش را میدیدم. با نزدیک شدنمان به او چهرهاش را دیدم. از کی خلافکارها آنقدر جذاب شده بودند؟ با انداختن سیگارش و له کردنش زیر پایش به خودم آمدم. با بغض و ترس به مرد روبهرویم خیره شدم. صدایش بلند شد:
- حامد ولش کن.
حامد با تردید به او خیره شد.
- ولی آقا صداش درمیاد.
مرد همانطور خیره به من لب زد:
- درنمیاد، خودش میدونه اگه صدا بده کارش تمومه.
با همین چند جمله مرا تا مرز سکته برد. این مرد با روح و روان آدم بازی میکرد و خوب بلد بود که چگونه آدم را بترساند. حامد دستش را از روی دهانم برداشت و توانستم نفس عمیقی بکشم. صدای آوا را میشنیدم اما جرئت اینکه لب باز کنم نداشتم و خیره به مرد روبهرویم بودم. حس میکردم الان است که سکته را بزنم. چشمانش زیادی ترسناک بود... .
آوا که از صدایش معلوم بود حسابی ترسیده است داد زد:
- ویان کجایی؟ یاخدا... نیستش، زهرا تقصیر من بود خدا لعنتم کنه. تو نشستی شروع کردی به تعریف، منم که فضول... .
وای، یه روزم نگذشته بود که اومده تهران بعد دزدیدنش. یاخدا چیکار کنم...؟
بعد از چند دقیقه صدایشان نیامد حتما رفتهاند. تنها امیدم او بود، اما با رفتنش دیگر هیچ راهی نداشتم. حامد با هیزی نگاهش را رویِ بدنم چرخاند.
- آقا میخواید باهاش چیکار کنید؟
مرد سرتاپایم را نگاه کرد و خیره در چشمانم با عصبانیت و اخم گفت:
- چی شنیدی؟ از کِی اونجا بودی؟
ترسیده نگاه دزدیدم.
- من... من چیزی نشنیدم بزارید من برم، به کسی نمیگم چی شنیدم.
مرد لبخند کجی زد و نگاهش را به پایین دوخت، اما بعد از چندثانیه سرش را بالا آورد:
- چیزی نشنیدی و بعد میگی به کسی چیزی نمیگم؟
حامد با لحنی که ترس را فریاد میزد گفت:
- آقا این دختره... بیا بکشیمش یا... .
مرد ابرویی بالا انداخت و منتظر به حامد خیره شد
- یا...؟
حامد انگار برای گفتنش تردید داشت.
- خب بدینش من... واسه امشب... دختر خوشگلیه. بعدشم میکشمش و جنازهشو یه جایی پرت میکنم.
مردی با ریشهای بزی و چهرهای ترسناک بالای سرم بود. خواستم جیغ بزنم و از آوا کمک بخواهم، اما او زودتر از من دستش را روی دهانم گذاشت و مرا بلند کرد. دست و پا میزدم اما انگار نه انگار... .
خدایا بدبختی من تمامی نداشت؟ مرا به کوچهای تنگ و تاریک برد که در انتهای کوچه، مردِ قد بلندی سیگار به دست به ماشینش تکیه داده بود. فقط سایهاش را میدیدم. با نزدیک شدنمان به او چهرهاش را دیدم. از کی خلافکارها آنقدر جذاب شده بودند؟ با انداختن سیگارش و له کردنش زیر پایش به خودم آمدم. با بغض و ترس به مرد روبهرویم خیره شدم. صدایش بلند شد:
- حامد ولش کن.
حامد با تردید به او خیره شد.
- ولی آقا صداش درمیاد.
مرد همانطور خیره به من لب زد:
- درنمیاد، خودش میدونه اگه صدا بده کارش تمومه.
با همین چند جمله مرا تا مرز سکته برد. این مرد با روح و روان آدم بازی میکرد و خوب بلد بود که چگونه آدم را بترساند. حامد دستش را از روی دهانم برداشت و توانستم نفس عمیقی بکشم. صدای آوا را میشنیدم اما جرئت اینکه لب باز کنم نداشتم و خیره به مرد روبهرویم بودم. حس میکردم الان است که سکته را بزنم. چشمانش زیادی ترسناک بود... .
آوا که از صدایش معلوم بود حسابی ترسیده است داد زد:
- ویان کجایی؟ یاخدا... نیستش، زهرا تقصیر من بود خدا لعنتم کنه. تو نشستی شروع کردی به تعریف، منم که فضول... .
وای، یه روزم نگذشته بود که اومده تهران بعد دزدیدنش. یاخدا چیکار کنم...؟
بعد از چند دقیقه صدایشان نیامد حتما رفتهاند. تنها امیدم او بود، اما با رفتنش دیگر هیچ راهی نداشتم. حامد با هیزی نگاهش را رویِ بدنم چرخاند.
- آقا میخواید باهاش چیکار کنید؟
مرد سرتاپایم را نگاه کرد و خیره در چشمانم با عصبانیت و اخم گفت:
- چی شنیدی؟ از کِی اونجا بودی؟
ترسیده نگاه دزدیدم.
- من... من چیزی نشنیدم بزارید من برم، به کسی نمیگم چی شنیدم.
مرد لبخند کجی زد و نگاهش را به پایین دوخت، اما بعد از چندثانیه سرش را بالا آورد:
- چیزی نشنیدی و بعد میگی به کسی چیزی نمیگم؟
حامد با لحنی که ترس را فریاد میزد گفت:
- آقا این دختره... بیا بکشیمش یا... .
مرد ابرویی بالا انداخت و منتظر به حامد خیره شد
- یا...؟
حامد انگار برای گفتنش تردید داشت.
- خب بدینش من... واسه امشب... دختر خوشگلیه. بعدشم میکشمش و جنازهشو یه جایی پرت میکنم.
آخرین ویرایش: