جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پادزهر‌مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Bloodreina با نام [پادزهر‌مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,333 بازدید, 15 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادزهر‌مهلک] اثر «Bloodreina کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Bloodreina
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Bloodreina
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
16
141
مدال‌ها
2
- ببین زشت شدی بازم!
اشک‌هاش رو عصبی با پشت دستش پس زد.
- خیلی بدجنسی. چرا اینجوری زهرمارم کردیش؟
- من بدجنسم؟! کی بود داشت با گربه‌بازی ازم تلافی می‌کرد؟ هوم؟
دوباره اخم کرد. کادوش رو فشرد به سی*ن*ه‌ش و تدافعی گفت - خوب کردم! بعدشم، فکر نکن فقط با یه کادوی تولد دلم باهات صاف میشه. هنوز باید جبران کنی این چند روزو!
چشم‌هامو ریز کردم و دست به جیب شدم.
- واقعاً پررویی! عوض تشکرته؟
بی‌بی، خنده و غرغرکنان از کنارمون رد شد و از پله‌ها رفت پایین.
- فقط هیکل گنده کردین دوتامونم. همون بچه‌های دیروزین انگار.
تکیه دادم به نرده‌ی‌ پله ها و از خودراضی گفتم: من؟! من به این آقایی.
دنیا بی‌توجه به ریخت و پاشش، کاغذکادوی کتابچه رو تیکه‌تیکه کرد و ریخت زمین. بی‌بی تشر زد: دنیا!
بی توجه بهش، مات شد به کتاب زبون اصلی و نسخه محدود توی دستش. چیزی که خیلی وقت بود دنبالش بود.
دنیا - این… این…
- بازش کن و صفحه‌ی اولشو نگاه کن.
انجامش داد، و با‌‌ دیدن امضای نویسنده و نوشته‌ی انگلیسی زیرش، صدای جیغ هیجان‌زده‌ش رفت به هوا!
- ماهور!…
بعدش هم همونجا تو راه‌پله پرید رو کولم! چشم‌هام گرد شدن و به زحمت تعادل جفتمون رو حفظ کردم.
بی‌بی: دنیا! خطرناکه!
اینبار زیرگوشم جیغ زد: For dear Donya! بی‌بی! نوشته واسه دنیای عزیز! خود نویسنده نوشته! واسه من! از اونسر دنیا!…
با خنده و احتیاط از پله‌ها حملش کردم پایین.
- بعد بگو ازت بدم میاد.
صورتش رو از همون پشت چسبوند به شونه‌م. دونه‌های اشکش یقه‌ی پیرهنِ زیر کتم رو خیس می‌کردن. بغضی گفت: نه. بخشیدمت. تازه… بوی پیتزا هم داره میاد.
با بی‌بی دوتایی زدیم زیر خنده. بعد پله ی آخر از کولم فرود اومد و با کج‌خلقی، اما آروم گفت: گشنمه خب!
بی‌بی: بیا شکمو خانم… بیا شمع هارو بچینیم برات.
‌رفت سمت آشپزخونه و دنیا، کتابچه رو مثل یه شئ گرون‌قیمت برد و گذاشت تو بهترین جایگاه قفسه‌ی کتاب چوبی توی سالن. با لبخند محوی نگاهش کردم که ذوق زده زل زده بود بهش. رو کرد بهم. با یه دنیا حرف توی چشم‌هاش نگاهم کرد. چشم هایی که، دیگه نه به‌خاطر نم اشک، بلکه از خوشحالی و ذوق برق می‌زدن. همین بود! چیزی که بیشتر از هر چیزی توی دنیا برام اهمیت داشت. دیدن این درخشش توی چشماش و لبخند از ته دلش.
دست هاشو پشت سرش گره زد و دوباره با لپای گل انداخته گفت: خیلی ترسیدم.
- از چی؟
- از این که اونقدر توی زندگی پر‌دغدغه‌ت کمرنگ شده باشم که دیگه حتی تولدمم یادت نمونه.
با لبخندی مهربون، موهای شلخته‌ش‌ رو، بیشتر به هم ریختم. - مگه بمیرم.
سریع گفت - حق اینم نداری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
16
141
مدال‌ها
2
نیمچه لبخندی زدم.
- حق چیو؟ این که بمیرم یا این که بمیرم و یادم بره؟
دوباره اخمی کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
- جفتش. اینجوری حرف نزن دیگه.
- چشم.
بی‌بی پیتزا به دست ایستاد تو چهارچوب در آشپزخونه و شمع هایی رو که عدد جدیدی رو نشون می‌دادن، روشن کرد.
- پونزده سالت شده دیگه. وقت پریدنت رو کول ماهور خیلی وقته گذشته.
وقتی دنیا اخم کرد، سریع اضافه کرد.
بی‌بی: به کمر اون پیرمرد هم رحم کن.
چشم‌هام گرد شدن.
- پیرمرد؟! دست شما درد نکنه.
صدای انفجار خنده‌ی دنیا رفت بلند شد به هوا و اینبار من شاکی گفتم - چه خوششم میاد وروجک!
شونه بالا انداخت.
- راس میگه خب… . پیر شدی. انگار‌نه‌انگار همون ماهوری که تو اون سرما و برف… .
اینجای حرفش مکث کرد. لبخند خیلی سریع از رو لب‌های هر سه‌مون رخت بست. یه چند لحظه جو رو سکوت سنگینی فرا گرفت.
زد زد به زمین و به آرومی ادامه داد - که تو اون سرما و برف منو بغلت گرفتی و فراری دادی از مُردن.
بی‌بی پیتزا رو با حالی زار گذاشت روی میز و دست‌هاش رو تکیه داد بهش. بی‌بی هم جزو افرادی بود که اونروز اونجا نبود. در واقع‌ هیچکس نبود! هیچکس به جز من و دنیا… اما آدمایی بودن که بعد اون کنارمون ایستادن و‌ پا‌به‌پامون درد کشیدن.
نفسم رو فوت کردم بیرون و خم شدم تا صورتش رو که داشت به زمین نگاه می‌کرد، ببینم.
- من همون ماهورم دنیا. تویی که بزرگ شدی. اونقدری که شاید دیگه زورم نرسه مثل اون روزا. ولی لازم باشه اینبار کولت می‌کنم و دوباره، و دوباره، و دوباره نجاتت می‌دم. می‌دونی کل اون دنیای بیرون رو برای همین یه دنیا آتیش می‌زنم. مگه نه؟
چشم‌هاش دوباره پر از اشک شدن. سرش رو سریع و بدون تردید تکون داد.
- می‌دونم!
من همیشه سعی داشتم الگوی درستی واسه‌ی دنیا باشم. از رفتار درست و مودبانه و محترمانه، تا رژیم غذایی سالم و دوری از عادات بد و آسیب‌زننده… چون که می‌دیدم چطور از همون پنج‌سالگی، با چشم‌های درشت معصومش تک‌تک رفتار هام رو زیر نظر می‌گرفت و عیناً تقلید می‌کرد. اما انگار به قدر کافی موفق نبودم. من نفهمیده بودم، اما شاید شروع ساخت هیولا از همین روزها شروع شده بود. وقتی که سر میز شام و حین خوردن پیتزا، با ذوق کنترل شده‌ای عکس تابلوی دفترم رو به‌ بی‌بی و اون نشون دادم. بی‌بی کلی ذوق کرد و زد به تخته و زیرلبی ذکر خوند و فوت کرد سمتم. اما دنیا… دنیایی که با اشتها مشغول خوردن بود، ناگهانی دست از خوردن کشید و تلخ تکیه زد به پشت صندلی. لحنش آروم بود، اما پر از خشم فروخورده.
- پس واسه این بود که این چند وقت اصلا سر نمی‌زدی بهم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
16
141
مدال‌ها
2
مکث کوتاهی کردم. نمی‌دونستم جوابش رو چی بدم.
- دنیا… من فقط به‌خاطر خودم نه، دارم واسه‌ی خاطر هممون تلاش می‌کنم.
- نمی‌خوام! من کی چیزی ازت خواستم؟ تا حالا چی ازت خواستم ماهور؟! چرا فکر می‌کنی من و بی‌بی به چشم کارت بانکی به تو نگاه می‌کنیم؟
مات شدم… .
- این… این حرف از کجا اومد دنیا؟ من… .
میون حرفم پرید:
- تو چی؟ دنبال چی هستی؟ دنبال رفاه من؟ رفاه من، پول و مادیات نیست، ماهور! وقتی هم که بزرگ بشم، همه‌ی کارایی رو که تا الان برای من و بی‌بی کردی جبران می‌کنم. چیزی که من الان می‌خوام و بهش احتیاج دارم، تویی! فقط خودت! نمی‌تونی بهم بی‌توجهی کنی و بعد بگی که به‌خاطر خودم بوده! من نه همچین فداکاری می‌خوام، نه همچین توجیهی رو.
اون یه‌نفس حرف زده بود و من… چنگال مونده بود توی دستم. من همیشه کیش‌و‌مات زبون دنیا می‌شدم!
- حق با توئه. اما این فقط موقتی بود. حالا که دفتر رو راه انداختم، سعی می‌کنم بیشتر وقت خالی کنم برات. از این به بعد، مثل همیشه، هر روز بهت سر می‌زنم. خوبه؟
فقط تو سکوت نگاهم کرد. نفهمیدم بی‌بی واسه‌ی کدوممون سرِ تأسف تکون داد.
دنیا خوردنش رو از سر گرفت. میون لقمه‌هاش، دوباره به حرف اومد:
- آدرس دفترت کجاست؟
صورت خشک‌شده‌م، بالاخره دوباره یه‌کم نرم شد.
- چطور؟ می‌خوای گل و تبریک بفرستی برام؟
- نه. می‌خوام اگه لازم شد، بعداً آتیشش بزنم!
بی‌بی این‌بار طاقت نیاورد و با صدای نسبتاً بلندی هشدار داد:
- دنیا!
بی‌تفاوت، شونه بالا انداخت و به خوردن ادامه داد.
- شوخی کردم.
بی‌بی: شوخی جالبی نبود!
لب‌هاش رو کمی آویزون کرد و به منی که سکوت کرده بودم، نگاه کرد.
- نبود؟
برای چند لحظه همچنان ساکت موندم. من دیگه شوخی و جدیِ دنیا رو از هم تشخیص نمی‌دادم.
- شاید بهتره دیگه وسط غذا خوردن، صحبت نکنیم.
بالاخره چهره‌ش از اون حالت بی‌تفاوت خارج شد و لبخند شیرینی زد.
- هوم! چشم!
اون شب، بعد شام، کتاب‌به‌دست، روی مبل بزرگ سالن خوابش برد.
دست‌به‌چونه، خیره مونده بودم به چهره‌ی غرق خوابش.
کتاب رو که همراه دستش از مبل آویزون شده بود، به‌آرومی از دستش رها کردم و برگردوندمش توی قفسه‌ی کتاب‌ها.
بی‌بی، ملحفه‌ی نازکی رو، همراه با بارونیِ من، از طبقه‌ی بالا آورد.
ازش تشکر کردم. ملحفه رو کشید روی تنِ جمع‌شده و ظریف دنیا. با احساسِ ناراحتی پاهاش و سنگینیِ نفسی که به‌سختی بالا می‌اومد، خودش هم نشست روی مبل کنارش.
- دیگه اصلاً بدنم طاقت این پله‌ها رو نداره… .
با عذاب وجدان نگاهش کردم.
- یه‌کم بهم فرصت بدین. تو فکرشم یه آپارتمون قشنگ براتون جور کنم.
- ماهور! کی گفته تو همچین وظیفه‌ای داری؟ اول برای خودت آپارتمان بخر. ماشین خودتو عوض کن. یه‌کم هم به فکر خودت باش. فقط دنیا نیست که از این وضعیت ناراضیه… . فکر می‌کنی منِ پیرزن خوشم میاد که این‌همه سال اینجوری وبال گردنت شدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
16
141
مدال‌ها
2
- این چه حرفیه بی‌بی؟ شما و دنیا توی این چند سال برای من هر چیزی بودین جز وبال گردن. خونه، خونواده، پشت و پناه. من هرچقدر نرسیدم و دویدم، خوردم زمین و بلند شدم، به‌خاطر وجود شما بوده. حتی اگه تو اون روز برفی، دنیا نبود، شاید منم دیگه وجود نداشتم. شاید جا می‌زدم و همون‌جا یه‌جایی میون برفا می‌افتادم.
نمِ اشک نشست توی نگاه مهربونش. چروک‌های دوست‌داشتنیِ گوشه‌ی چشمش بیشتر شدن.
- من فقط می‌خوام تو بتونی برای خودت هم زندگی کنی. درسته که دنیا تو سنِ حساسیه و بیشتر به توجه نیاز داره، ولی نباید تا این حد اجازه بدی برات تعیین‌تکلیف کنه. تو هروقت که وقت داشتی، بهمون سر بزن. همون کافیه. هیچ وظیفه‌ای هم نداری که از زندگی خودت بگذری تا زندگی ما رو بهتر کنی.
سرم رو به نفی تکون دادم.
- قرار نیست از زندگی خودم بگذرم.
مردد نگاهی انداختم به دنیا که روی مبل غرق خواب بود.
- می‌خوام اقدام کنم برای پس‌گرفتن زمین‌های سرمه‌چال.
چشم‌هاش از شنیدن واژه‌ی «سرمه‌چال» گرد شدن. دستش رو بالا آورد و حیرت‌زده گذاشت روی دهنش.
- اون… زمین‌های نفرین‌شده… .
لبخند تلخی زدم.
- این‌جوری نگین. به‌هرحال حق من و دنیاس. هرچقدر هم سیاه و نفرین‌شده باشن… .
آهی سر داد.
- هرجور که خودت صلاح می‌دونی. فقط دنیا نباید بفهمه. حتی اسم اون خراب‌شده هم نباید به گوشش بخوره. نمی‌خوام کابوس‌هاش برگردن.
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.
- حواسم هست.
دست روی شونه‌م گذاشت و مهربون گفت: بهت افتخار می‌کنم. اما مراقب باش ماهور. خودتو توی دردسر ننداز.
لبخند اطمینان‌بخشی زدم.
- کدوم دردسر آخه؟ فقط چندتا قول‌نامه و تنظیم سند سادس.
- قول می‌دی که نیتت فقط همینه؟ قول می‌دی که نمی‌خوای بری دنبال گذشته؟
لبخند از لب‌هام پَر کشید. قیافه‌م رو که دید، نگران نگاهم کرد.
- ماهور؟!
- لطفاً مثل عموم نباشین بی‌بی. من نمی‌تونم بی‌خیال این قضیه بشم. من باید بفهمم که چرا پدر و مادرم باید با اون وضعِ وحشیانه به قتل می‌رسیدن. این‌که گناه اون سی نفر چی بوده که این‌جوری قتل‌عام شدن و سرپوش روی مرگشون گذاشته شده. اگه حتی منم دنبال حقیقت، دنبال عدالت نرم، پس کی بره؟
چشم‌های اشکیِ نگرانش، آروم‌آروم باریدن.
- ما به‌خاطر خودت می‌گیم. من یه بار کمرم شکسته ماهور. یه بار مزه‌ی مرگِ جگرگوشم رو چشیدم. فقط… دوباره این‌کارو با من نکن. خودتو توی خطر ننداز. اگه بحث یه قتل‌عام وسطه، به تو هم‌ رحم نمی‌کنن.
دلم فشرده شد… این‌که من رو، منِ غریبه رو با فرزند خودش، جگرگوشه‌ش، یکی می‌دونست برام جای تردید نداشت. اما وقتی این‌جوری به زبون می‌آوردش، دلم می‌خواست طوری تو آغوشش فرو برم که حسرت آغوش مادرم رو بشوره و از بین ببره. همین کار رو هم کردم.
- نگران نباشین. حواسم هست. حسابی احتیاط می‌کنم. اتفاقی برام نمی‌افته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
16
141
مدال‌ها
2
اون شب، مثل همیشه دیر و خسته رسیدم خونه. نگهبانی به‌محض دیدن پژوی سفیدم، سری به نشونه‌ی سلام فرود آورد و درهای عظیم خونه‌ی ویلایی برام گشوده شد. ماشینم رو پشتِ لندکروز آشنا پارک کردم و پیاده شدم. حسابی دیروقت بود و دوست نداشتم کسی رو بدخواب کنم. برای همین، بی‌سروصدا راهِ در پشتی و بالکنی رو پیش گرفتم. با دیدن سایه‌ی یه زن، مکث کردم. بیتا بود…‌. با ربدوشامبر بلندش ایستاده بود توی بالکن و داشت سیگار دود می‌کرد. منو که دید، سریع خاموشش کرد. با مکث کوتاهی از پله‌ها بالا رفتم. لبخند گرمی برام زد و موهاش رو پشت گوشش فرستاد.
- خسته نباشی. بازم که دیر اومدی.
لبخند خسته‌ای زدم.
- کار طول کشید. تو چرا بیداری؟
شونه بالا انداخت.
- خوابم نمی‌برد. از هیجان فردا.
ابروهام از یادآوری چیزی رفت بالا رفتن.
- فردا… . آزمون داری؟!
پر استرس، سرش رو تکون داد.
- آره. چند روزه که نمی‌بینمت. گفتم شاید بتونم امشب گیرت بندازم، دو تا توصیه بدی واسه فردا بهم. از استرسم کم شه.
- حتماً. چرا که نه. ولی سر یه ساعت برو بخواب. نباید به‌خاطر کم‌خوابی خرابش کنی.
چشم‌هاش برقی زدن.
- باشه پس. میرم چای بریزم. راستی… شام خوردی؟
- آره، خوردم. تا چای می‌ریزی، منم لباسامو عوض می‌کنم و میام.
دوباره سر تکون داد و با برداشتن جاسیگاریش برگشت داخل. مسیر اتاقم رو پیش گرفتم.
پنج دقیقه بعد، نشسته بودیم توی آلاچیق و داشت برام چای می‌ریخت. نفس عمیقی کشید.
- هوا چقدر خوبه. هنوز بوی بارون میاد.
فنجون چای رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
پاش رو روی پاش انداخت.
- خب؟ توصیه نداری جناب وکیل؟
یه قلپ از چای خوردم و زل زدم به فضای زیبا و نیمه‌خیس حیاط.
- خب. به‌نظرم تا همین الانشم برنامه ریختی تو ذهنت که می‌خوای چیکار کنی سر جلسه.
سر تکون داد.
- آره. ولی بازم دیگه… تو همون دفعه‌ی اول قبول شدی. چند تا توصیه‌ی کوچولو که ضرر نمی‌رسونه.
منم نفس عمیقی کشیدم و بوی هوای بارونی رو کشیدم توی ریه‌هام.
- خب… زمان ما سؤالای حقوق کیفری رو خیلی سخت طرح کرده بودن. با دقت بخونشون. با یه واژه، کل معنا می‌تونه عوض شه. سؤالای آیین دادرسی رو هم با ترتیب و حوصله بخون. اگه مراحل رو قاطی کنی، کل جواب می‌پره.
فنجون چای رو سمت لب‌هاش برد و سر به نشونه ی فهمیدن تکون داد.
- حواسم هست. تازه یادمه قبلاً گفتی که سؤالای حقوق تجارت رو اول بزنم. چون وقتی ذهن تازه‌س، کمتر اصطلاحات مشابه رو قاطی می‌کنه.
لبخندی زدم.
- آفرین! خوب یادت مونده‌ها. به‌علاوه… اگه دیدی سؤالی خیلی سادس، شک نکن. بعضی وقتا واقعاً ساده‌ن. ذهنت رو الکی پیچیده نکن.
نفسش رو پر استرس فوت کرد بیرون.
- کاش بتونم مثل تو همیشه تا این حد به خودم مسلط باشم.
- هستی. استرس نرماله. به تابلوی دفترت فکر کن. تو ذهنت تجسم کن که یه وکیل در حال کاری. همین کلی بهت آرامش می‌ده.
فنجون چایش رو گذاشت روی میز.
- اوه!… بحث دفتر‌ شد. بابام گفت به حرفش گوش نمیدی. این‌بار از من خواست که باهات حرف بزنم.
مکث کوتاهی کردم. اخم‌هام با جدیت کمی توی هم فرو رفتن. همون بحث تکراری و خسته‌کننده‌‌ی این چند روز اخیر… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Bloodreina

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
16
141
مدال‌ها
2
- عه! اخم نکن دیگه. به‌خاطر راحتی خودت می‌گه. دفتری که واسهٔ من در نظر گرفته، واحد روبه‌روش خالیه. منطقه‌ش هم خیلی بالاتر و معقول‌تر از جاییه که الان گرفتی.
فنجون خالی چای رو گذاشتم روی میز و جدی گفتم: می‌فهمم. کاملاً می‌فهمم که عمو به فکرمه و به‌خاطر خودم می‌گه. ولی من تا همین الانشم کلی مدیونش هستم. دلم می‌خواد ادامه‌ی مسیرم رو خودم به‌تنهایی پیش برم.
اما همه‌ی قضیه همین نبود. من خیلی خوب می‌دونستم که علت این‌همه پافشاری عمو، واسه اینه که تو جریان تک‌تک کارهام باشه و منو از انجام هر اقدامی در مورد «سرمه‌چال» منع کنه. هرچند که احتمالاً تا حالا از طریق پدر فرزاد از قضیه خبردار شده بود.
بیتا نفسش رو فوت کرد بیرون و با ناامیدی سر تکون داد.
- تو همیشه مرغت یه پا داره. باشه. من دیگه دخالتی نمی‌کنم. دیگه خودت می‌دونی و بابام…
صفحه‌ی‌‌ گوشیم همراه با صدای نوتیفش روی میز روشن شد. بیتا خواسته یا ناخواسته، دید که از کیه و دست‌به‌چونه لبخندی زد.
- دنیا؟ همون دختره که یه‌جورایی سرپرستیش رو به عهده گرفتی؟
صفحه‌ی گوشی رو خاموش کردم.
- خودشه.
- الان باید حدوداً دوازده سیزده سالش باشه.
- نه. امروز پونزده سالش شد.
- اوه! تولدش بود؟! پیشش بودی؟
سر‌ تکون دادم. همون‌طوری دست‌به‌چونه و با کنجکاوی خاصی گفت:
- خیلی دوس دارم یه روز از نزدیک ببینمش و باهاش آشنا بشم.
- دنیا زیاد اجتماعی نیست. بیشتر درگیر مدرسه و کتاب خوندنه.
به‌وضوح کمی از این حرفم جا خورد. کاملاً حس کرد که دارم مرز می‌ذارم. هیچ نیازی به آشنایی دنیا با خانواده‌ی من وجود نداشت.
دستش رو از زیر چونه‌ش انداخت.
- که این‌طور… . منم تو اون سن اون‌طوری بودم. بزرگ‌تر که بشه درست می‌شه.
- همین‌طوره.
وقتی صفحه‌ی گوشیم دوباره روشن شد، این‌بار برداشتمش و نگاهی هم به ساعت انداختم.
- دیروقته. برو بخواب. فردا روز مهمیه برات.
- راست می‌گی. توام خسته‌ای. بیشتر از این بیدار نگهت نمی‌دارم.
سینی چای رو جمع کرد و بلند شد.
- شب‌به‌خیر ماهور.
- شب‌به‌خیر.
وقتی بیتا از دیدرسم خارج شد، همون‌جا تو آلاچیق پیام‌ها رو باز کردم.
دنیا: بدون خداحافظی رفتی! (ایموجی‌گریه)
با همون لبخند محوی که مخصوص دنیا بود، جوابش رو دادم:
خواب بودی خب.
بلافاصله دوباره پیام داد:
باید بیدارم می‌کردین. قهرم باهاتون!
- لوس نکن خودتو. برو بخواب، فردا مدرسه داری.
دنیا: نخیر! دیگه بیدار شدم. تا صبح می‌شینم این کتابه رو بخونم. شب تو به‌خیر آقا خروسه.
دست خودم نبود که تقریباً بلند خندیدم. دستم رو گرفتم جلوی دهنم که صدایی ازم در نره و تایپ کردم:
شبت‌‌به‌خیر خانم جغده.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین