ASAL.
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,209
- 13,222
- مدالها
- 4
عطر عنبر پیچیده بود. درزهای دیوارهای گچپریده حرمسرا هم بوی آمدن او را میدانستند؛ بوی والده سلطان را. آمدنش چون طوفانی با کفشهای نمدی، آرام و بیصدا، اما ویرانگر بود. صدای جرینگجرینگ گوشوارههای طلای سنگینی که گوشش را میفشردند، زنگ هشداری در راهروهای حیاط اندرونی انداخت.
چادری از دیبای زرشکی روی سر انداخته بود که در نور روز، رنگش به شرابی کدر میزد. لبههای دامن قبا از مخمل سبز کویری، با نخهای طلا دوزیشده بود. در یقهاش فیروزهای به بزرگی تخم کبوتر نشسته بود که مثل چشم ساکتی به اطراف مینگریست.
پشت سرش نیشکر، با قامتی کشیده و لباسی سادهتر اما مرتب، میآمد. مهرو، ندیمهی خاص نیشکر، چادر گلبهیاش را در مشت گرفته و دامنش را از خاک دور نگه داشته بود. خدمهی دیگری نیز با طشتها، بقچهها و ظرفهای مسی در پیشان روان بودند، اما نگاه هیچک.س جز والده، سنگین و درنده نبود.
آفتاب از پنجرههای قوسی میتابید و موزاییکهای مرمر را چون حوضی از نقره روشن کرده بود. دختران که در حیاط کوچک میان اتاقها نشسته بودند، یکییکی از جا برخاستند؛ با چین دامنهایی که چون موج به اطراف پاشیده شد و جواهراتی که با هر حرکت صدا میدادند.
لباسها پر بود از ظرافت اجداد. حریرهای لایهلایه، یقههایی که با ظرافت گلدوزی شده، و کمربندهایی که چون مارهای خوابزده به کمرشان پیچیده شده بود. هر رنگی، بیان موقعیت بود—زرشکیها برای دختران نوآمده، نیلیها برای خاصترها، و سبزهای پررنگ برای آنها که از خاندان شریفتری بودند.
اما در آن میان، یک رنگ بود که بیپروا ایستاده بود، سفیدی سادهی لباس آراوی. نه گلدوزی، نه زر، نه برق. تنها حاشیهای از دوخت تافته در آستین، و نخی ظریف که یقه را بسته بود. موهایش که از پشت بافته و با سنجاق چوبی محکم شده بود، نشان از سرسختی خاموشی داشت که تسلیم را نمیفهمید.
چشم والده افتاد. افتاد و ایستاد.
دخترها سر فرود آوردند. تعظیمها پرهیب سایهای ساخت که بر کف زمین خزید. همه، جز آراوی.
او، بیحرکت، بر لبهی ایوان نشسته بود و به موهایش دست میکشید. گویی حتی آمدن والده، برفی بر آتش او نمینشاند.
نیشکر از گوشهی چشم به او نگریست. مهرو لب گزید. حوری که آنسوتر ایستاده بود، پالتویش را محکمتر گرفت و نجوا کرد:
_باز هم او... !
والده نزدیک شد. کف نعلینش صدایی نداشت، اما حضورش دیوارها را خم میکرد. مقابل صف دختران ایستاد. آراوی همچنان نشسته بود. نیشکر خواست چیزی بگوید، اما لب گزید و صبر کرد.
والده بدون آنکه به او بنگرد، گفت:
_دخترها را با حریر میپوشانند، اما آنکه درونش خار باشد، دستِ دربار را خواهد خراشید.
بعد، سرش را چرخاند، نگاهش را انداخت در چشمان بیپرهیز آراوی.
_قبلاً دیدمت، دختر. اما آن وقت اینگونه بی پروا نبودی، دود فرق دارد تا آتش.
آراوی پلک نزد. فقط انگشتانش را جمع کرد در دامنی که خاکی نبود.
مهرو چیزی در گوشش گفت. آراوی نشنید یا نخواست بشنود. حوری زیر لب گفت:
-شاید باید یاد بگیرد سکوت هم گاه از فریاد بلندتر است.
والده رفت. نیشکر اما ایستاد، هنوز پشت نگاهش، فکرها میجوشید.
و آراوی، در دل آن ایوان، نشسته بود مثل کسی که نیامده تا بدرخشد، آمده تا ناپیدا بماند و از همانجا، جهت باد را برهم زند.
چادری از دیبای زرشکی روی سر انداخته بود که در نور روز، رنگش به شرابی کدر میزد. لبههای دامن قبا از مخمل سبز کویری، با نخهای طلا دوزیشده بود. در یقهاش فیروزهای به بزرگی تخم کبوتر نشسته بود که مثل چشم ساکتی به اطراف مینگریست.
پشت سرش نیشکر، با قامتی کشیده و لباسی سادهتر اما مرتب، میآمد. مهرو، ندیمهی خاص نیشکر، چادر گلبهیاش را در مشت گرفته و دامنش را از خاک دور نگه داشته بود. خدمهی دیگری نیز با طشتها، بقچهها و ظرفهای مسی در پیشان روان بودند، اما نگاه هیچک.س جز والده، سنگین و درنده نبود.
آفتاب از پنجرههای قوسی میتابید و موزاییکهای مرمر را چون حوضی از نقره روشن کرده بود. دختران که در حیاط کوچک میان اتاقها نشسته بودند، یکییکی از جا برخاستند؛ با چین دامنهایی که چون موج به اطراف پاشیده شد و جواهراتی که با هر حرکت صدا میدادند.
لباسها پر بود از ظرافت اجداد. حریرهای لایهلایه، یقههایی که با ظرافت گلدوزی شده، و کمربندهایی که چون مارهای خوابزده به کمرشان پیچیده شده بود. هر رنگی، بیان موقعیت بود—زرشکیها برای دختران نوآمده، نیلیها برای خاصترها، و سبزهای پررنگ برای آنها که از خاندان شریفتری بودند.
اما در آن میان، یک رنگ بود که بیپروا ایستاده بود، سفیدی سادهی لباس آراوی. نه گلدوزی، نه زر، نه برق. تنها حاشیهای از دوخت تافته در آستین، و نخی ظریف که یقه را بسته بود. موهایش که از پشت بافته و با سنجاق چوبی محکم شده بود، نشان از سرسختی خاموشی داشت که تسلیم را نمیفهمید.
چشم والده افتاد. افتاد و ایستاد.
دخترها سر فرود آوردند. تعظیمها پرهیب سایهای ساخت که بر کف زمین خزید. همه، جز آراوی.
او، بیحرکت، بر لبهی ایوان نشسته بود و به موهایش دست میکشید. گویی حتی آمدن والده، برفی بر آتش او نمینشاند.
نیشکر از گوشهی چشم به او نگریست. مهرو لب گزید. حوری که آنسوتر ایستاده بود، پالتویش را محکمتر گرفت و نجوا کرد:
_باز هم او... !
والده نزدیک شد. کف نعلینش صدایی نداشت، اما حضورش دیوارها را خم میکرد. مقابل صف دختران ایستاد. آراوی همچنان نشسته بود. نیشکر خواست چیزی بگوید، اما لب گزید و صبر کرد.
والده بدون آنکه به او بنگرد، گفت:
_دخترها را با حریر میپوشانند، اما آنکه درونش خار باشد، دستِ دربار را خواهد خراشید.
بعد، سرش را چرخاند، نگاهش را انداخت در چشمان بیپرهیز آراوی.
_قبلاً دیدمت، دختر. اما آن وقت اینگونه بی پروا نبودی، دود فرق دارد تا آتش.
آراوی پلک نزد. فقط انگشتانش را جمع کرد در دامنی که خاکی نبود.
مهرو چیزی در گوشش گفت. آراوی نشنید یا نخواست بشنود. حوری زیر لب گفت:
-شاید باید یاد بگیرد سکوت هم گاه از فریاد بلندتر است.
والده رفت. نیشکر اما ایستاد، هنوز پشت نگاهش، فکرها میجوشید.
و آراوی، در دل آن ایوان، نشسته بود مثل کسی که نیامده تا بدرخشد، آمده تا ناپیدا بماند و از همانجا، جهت باد را برهم زند.
آخرین ویرایش: