جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پادشاهیار] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ASAL. با نام [پادشاهیار] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 802 بازدید, 24 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادشاهیار] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,209
13,222
مدال‌ها
4
عطر عنبر پیچیده بود. درزهای دیوارهای گچ‌پریده حرم‌سرا هم بوی آمدن او را می‌دانستند؛ بوی والده سلطان را. آمدنش چون طوفانی با کفش‌های نمدی، آرام و بی‌صدا، اما ویرانگر بود. صدای جرینگ‌جرینگ گوشواره‌های طلای سنگینی که گوشش را می‌فشردند، زنگ هشداری در راهروهای حیاط اندرونی انداخت.
چادری از دیبای زرشکی روی سر انداخته بود که در نور روز، رنگش به شرابی کدر می‌زد. لبه‌های دامن قبا از مخمل سبز کویری، با نخ‌های طلا دوزی‌شده بود. در یقه‌اش فیروزه‌ای به بزرگی تخم کبوتر نشسته بود که مثل چشم ساکتی به اطراف می‌نگریست.
پشت سرش نیشکر، با قامتی کشیده و لباسی ساده‌تر اما مرتب، می‌آمد. مهرو، ندیمه‌ی خاص نیشکر، چادر گل‌بهی‌اش را در مشت گرفته و دامنش را از خاک دور نگه داشته بود. خدمه‌ی دیگری نیز با طشت‌ها، بقچه‌ها و ظرف‌های مسی در پی‌شان روان بودند، اما نگاه هیچ‌ک.س جز والده، سنگین و درنده نبود.
آفتاب از پنجره‌های قوسی می‌تابید و موزاییک‌های مرمر را چون حوضی از نقره روشن کرده بود. دختران که در حیاط کوچک میان اتاق‌ها نشسته بودند، یکی‌یکی از جا برخاستند؛ با چین دامن‌هایی که چون موج به اطراف پاشیده شد و جواهراتی که با هر حرکت صدا می‌دادند.
لباس‌ها پر بود از ظرافت اجداد. حریرهای لایه‌لایه، یقه‌هایی که با ظرافت گلدوزی شده، و کمربندهایی که چون مارهای خواب‌زده به کمرشان پیچیده شده بود. هر رنگی، بیان موقعیت بود—زرشکی‌ها برای دختران نوآمده، نیلی‌ها برای خاص‌ترها، و سبزهای پررنگ برای آن‌ها که از خاندان شریف‌تری بودند.
اما در آن میان، یک رنگ بود که بی‌پروا ایستاده بود، سفیدی ساده‌ی لباس آراوی. نه گلدوزی، نه زر، نه برق. تنها حاشیه‌ای از دوخت تافته در آستین، و نخی ظریف که یقه را بسته بود. موهایش که از پشت بافته و با سنجاق چوبی محکم شده بود، نشان از سرسختی خاموشی داشت که تسلیم را نمی‌فهمید.
چشم والده افتاد. افتاد و ایستاد.
دخترها سر فرود آوردند. تعظیم‌ها پرهیب سایه‌ای ساخت که بر کف زمین خزید. همه، جز آراوی.
او، بی‌حرکت، بر لبه‌ی ایوان نشسته بود و به موهایش دست می‌کشید. گویی حتی آمدن والده، برفی بر آتش او نمی‌نشاند.
نیشکر از گوشه‌ی چشم به او نگریست. مهرو لب گزید. حوری که آن‌سوتر ایستاده بود، پالتویش را محکم‌تر گرفت و نجوا کرد:
_باز هم او... !
والده نزدیک شد. کف نعلینش صدایی نداشت، اما حضورش دیوارها را خم می‌کرد. مقابل صف دختران ایستاد. آراوی همچنان نشسته بود. نیشکر خواست چیزی بگوید، اما لب گزید و صبر کرد.
والده بدون آنکه به او بنگرد، گفت:
_دخترها را با حریر می‌پوشانند، اما آن‌که درونش خار باشد، دستِ دربار را خواهد خراشید.
بعد، سرش را چرخاند، نگاهش را انداخت در چشمان بی‌پرهیز آراوی.
_قبلاً دیدمت، دختر. اما آن وقت این‌گونه بی پروا نبودی، دود فرق دارد تا آتش.
آراوی پلک نزد. فقط انگشتانش را جمع کرد در دامنی که خاکی نبود.
مهرو چیزی در گوشش گفت. آراوی نشنید یا نخواست بشنود. حوری زیر لب گفت:
-شاید باید یاد بگیرد سکوت هم گاه از فریاد بلندتر است.
والده رفت. نیشکر اما ایستاد، هنوز پشت نگاهش، فکرها می‌جوشید.
و آراوی، در دل آن ایوان، نشسته بود مثل کسی که نیامده تا بدرخشد، آمده تا ناپیدا بماند و از همان‌جا، جهت باد را برهم زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,209
13,222
مدال‌ها
4
«هَروِی زن اول پادشاه»
نقره‌ی هشتیِ دروازه هنوز بوی من را داشت؛ همان بوی روغن یاس‌هایی که دستور داده بودم هر ماه، بر چارچوب در بمالند تا حتی باد هم وقتی عبور می‌کند، خاطره‌ی مرا فراموش نکند.
انگشتم را کشیدم بر پوسته‌ی چوبِ فرسوده، شیارهایی به‌جامانده از سال‌های دور. ترک‌ها بیشتر شده بودند؛ اما هنوز ردّ من در آن بود.
تنم را در عبایی از دیبای بنفش با گل‌دوزی نقره‌ای پیچیده بودم، حاشیه‌هایش با دانه‌های مروارید مروّج شده بود. شالی بلند از خز سفید به دور گردن، و نقابی نیمه‌شفاف از تور ترکمنی، که نیمی از صورتم را پنهان می‌کرد، بی‌آنکه نگاه را بپوشاند. گردنبندی از زُمردهای یزد، تنها یادگار پسرم، بر سی*ن*ه‌ام آویخته بود.
راهروها هنوز همان سنگ‌فرشِ مرمرین را داشتند که با پای برهنه رویشان راه می‌رفتم تا صدایم در گوش دیوارها بنشیند. دیوارهایی با نقوش گلِ شاهپسند، و طاق‌هایی که نگین‌های سرخ و فیروزه‌ای‌شان در مه صبح برق می‌زد. چلچراغ‌های شیشه‌ای آویزان از سقف، با رشته‌های بلور، نور آفتاب را تکه‌تکه به دیوار می‌کوبیدند.
مه‌لقا، ندیمه‌ی وفادارم، با صدایی آهسته گفت:
_والده سلطان همین ساعتی پیش آمده بود، خاتون. دخترانی آورده‌اند تازه.
سایه‌ای از تبسم بر لبه‌ی لبم لغزید.
_چند روز نباشی، قصر را از نو می‌دوزند.
به سمت ایوان اندرونی رفتم. همان‌جا که سال‌ها پیش، شوکت و سقوط را در آغوش یکدیگر یافتم. پرده‌های سبز زمردین، با نخ‌های طلایی بافته‌شده، هنوز از سقف آویزان بود. اما رنگ‌شان افسرده بود، مثل پادشاهی که دلتنگ نام پیشین خود باشد.
صدای خنده‌ای گذرا آمد. دخترانه. و بعد پچ‌پچی که نامی در خود داشت:
_آراوی... بازم بی‌احترامی کرد.
ایستادم. نامی ناآشنا، اما لرزش در صدا، طنین آشنای خطری بود.
مه‌لقا گفت:
_دختری‌ست متفاوت. گویا شاه هم چشمش را گرفته.
خنده‌ام آمد. نه از سر طرب. از سر زهر.
_گاهی یک دختر، می‌تواند سرنوشت یک امپراتوری را بلرزاند. ولی هنوز نمی‌داند چگونه سر خم کند.
به حیاط دختران تازه‌وارد رفتم. کف آن از کاشی‌های فیروزه‌ای و لاجوردی بود، و در مرکز حوضی کم‌عمق با فواره‌ای مرمرین. گل‌های شاه‌پسند در گلدان‌های مسی در حاشیه، هنوز نم کشیده بودند از آبی که خدمه با بی‌حوصله‌گی پاشیده بودند.
و آن‌جا بود که او را دیدم.
آراوی.
با پیراهنی سپید و ساده، از پارچه‌ای که زرق و برق نداشت اما در تن او، ابهتی خاص پیدا کرده بود. دنباله‌ی لباس تا زیر زانو، و شالی به رنگ خاک برگ‌های بلوط، شُل و بی‌نظم دور گردنش آویزان بود. گیسوانی بلند، بسته با نخ قهوه‌ای، نه زینتی، نه مصنوعی.
نشسته بود، بی‌آنکه نگاه بدزد. با دختری دیگر، درگوشی سخن می‌گفت. والده سلطان روبه‌رویش ایستاده بود، اما او... نه خم شد، نه دست به سی*ن*ه گذاشت. هیچ.
در رگ‌هایم چیزی لرزید. نه خشم، نه حسد. حسی شبیه بوی خون در هوای شیرینی شب عروسی.
مه‌لقا پرسید:
_خاتون؟
پاسخم، زمزمه‌ای بود در گلوگاه زنی که دیده است، همه‌چیز از نو آغاز خواهد شد:
_اگر قرار است ماه نو بتابد، من باید کسی باشم که شب را از آنِ خود می‌کند.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,209
13,222
مدال‌ها
4
باد از لابه‌لای نرده‌های مزین به زر، زمزمه‌ای داشت؛ گویی قصر از دلتنگی سالیانه‌ی زنی سخن می‌گفت که حالا، بازگشته بود. ندیمه‌ها شانه‌به‌شانه، صف کشیده بودند. آفتاب، با احتیاط از شیشه‌های رنگی رواق می‌تابید و سنگ‌فرش‌ها را چون فرشی از نور می‌آراست.
هَروی، بانویی که روزگاری سایه‌اش در دربار سلطنت می‌درخشید، حالا با گام‌هایی نرم و آهسته، از ایوان بلندی که به باغ کاج می‌نگریست، عبور می‌کرد. ردا بر تنش، زربفتی سیر رنگ بود با نقش‌هایی از برگ انار و سرمه‌دوزی‌هایی که در چین و شکن پارچه چون امواج شب می‌رقصیدند. تاجی کم‌ارتفاع با گل‌های یاقوتی میان بافت موی سیاهش نشسته بود. در چهره‌اش، نه آثار غرور بود، نه خضوع؛ فقط وقار آرام زنی که بازگشتنش، سایه‌ای نو بر قصر انداخته است.
پرده‌های حریر تالار والده سلطان کنار رفتند.
نیشکر، خم شد و نجوا کرد:
ـ خاتون، والده منتظر شماست.
هَروی آهسته داخل شد. والده، بر تختچه‌ای از چوب گردو، نشسته بود؛ پارچه‌ای ابریشمین به رنگ قهوه‌ای روشن بر زانو، و جامی نقره‌ای در دست. نگاهش سنگین بود و عمیق، مانند آب‌های مردابی که هیچ‌گاه زلال نمی‌شوند.
ـ هَروی… .
این نام، آرام و کشیده از لب والده بیرون آمد، مانند بخار از دهانه‌ی آفتابه‌ی برنجی.
هَروی خم شد.
ـ والا خاتون سلامت باد!
والده سرش را کمی به کناری برد، به همان روش قدیمی‌اش که همیشه پیش از گفتن جمله‌ای مهم انجام می‌داد.
ـ فکر نمی‌کردم زودتر از بهار برگردی.
ـ قصر بدون من، انگار که نغمه‌ای کم داشته باشد، خواستم پیش از پژمردن یاس‌ها برگردم.
چشم‌های والده دقیق شد؛ سنجید، مثل کسی که بخواهد از چین لباس و لرزش پلک حقیقت را بیرون بکشد.
ـ شنیده‌م آن‌جا روزی سه بار به نماز می‌نشستی، حالا چه شد که دل دوباره هوای زر و قصر کرد؟
هَروی لبخند زد؛ از آن لبخندهایی که به‌جای پاسخ، سکوت را زرین‌تر می‌سازد.
ـ شاید دلم خواست دعاهایم به گوش بقیه هم برسد.
والده آهی کشید. پرده‌ی حریر با نسیمی خاموش تکان خورد. بیرون، از دور صدای دف و نی می‌آمد. هنوز خبری از جشن نبود. هنوز دستوری نداده شده بود. اما در گوشه‌ی چشمان والده، برقِ چیزی آغاز شده بود. چیزی که نامش، رقابت بود، و بازی‌اش بی‌رحمانه.
والده سر برداشت.
ـ پس برگرد به حرم‌سرا. اتاقت همان‌جاست. مهرو را بفرستم پیشت؟
هَروی گفت:
ـ بفرست، بگذار دوباره بوی قصر به ریه‌هام بیفتد.
و بی‌آنکه پشت سرش را نگاه کند، از تالار بیرون رفت.
مهرو از گوشه‌ای ظاهر شد، با روسری نیلی و کمربند چرمی که ظرف‌های عطری کوچک به آن آویزان بود.
ـ خاتون… از بازگشت‌تان خوشحالم. اتاق را گردگیری کرده‌ایم.
و صدای کفش‌های هَروی بر سنگ‌های صیقلی، همان‌طور که دور می‌شد، نوید بازگشت زنی را می‌داد که قرار بود دوباره، سایه‌ی خود را بر زوایای دربار بیندازد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,209
13,222
مدال‌ها
4
صدای خفیف شرشر آب از فواره‌ی گلدسته‌ای مرمری در میانه‌ی باغچه، میان زمزمه‌ی باد و خش‌خش عبور کنیزکان، گم می‌شد. پنجره‌های بلند مشبک، نور آفتاب مایل را بر نقش قالی‌های دست‌بافت پخش کرده بود. رایحه‌ی گلاب تازه، با عطر صمغ سدر، هوا را آکنده بود.
والده سلطان، با شالی از زربافت خلخال‌دوز، بر مسند مخمل سبز تکیه زده بود. چین افتاده در میان ابروانش، جز نیشکر را جرأت نزدیک‌شدن نمی‌داد.
– هَروی امشب وارد شده... از قندهار تا تبریز، با سرافرازی برگشت. برام مهمه، خیلی مهم، که قصر امشب، بوی شکوه بده. جشن... بی‌نقص.
نیشکر، در لباس حریر دودی‌رنگ، خم شد. کمرش به‌نرمی خم شد، گویی رسم حرم را با نبضش آموخته بود.
– جشن، هم‌اکنون در دست تدارک است، خاتون. تالار بزرگ با چلچراغ‌های نقره آراسته شد. دخترها در حوض‌خانه، در حال پوشیدن جامه‌های شب هستند. امشب، سایه از صورت‌ها برداشته می‌شود.
والده چشم چرخاند. صدای آهسته‌ی خنده‌ای از دوردست آمد و خفه شد.
– آراوی... هم در میان‌شان است؟
– بله، خاتون. ساکت‌تر از سایه. جز مهرو، هیچ‌ک.س لب از لبش نگشود.
والده لب برهم فشرد. همان نگاهِ سنگینِ روز نخست، هنوز از ذهنش پاک نشده بود. دختری که پیش از آن‌که زبان باز کند، با سکوتش فریاد می‌زد.

***

در حوض‌خانه، بوی یاس و عنبر می‌آمد. دختران، با گیسوان روغن‌زده و آویزهای زرین، آماده‌ی ورود به تالار بودند. جامه‌ها: حریر نازک سرخابی، با گل‌دوزی طلایی روی آستین‌ها، بندهای آویزان از شانه‌ها، کمربندهای مرصع با یاقوت‌های بی‌وزن. رقص رنگ و نور، همچون نقاشی از خیال.
آراوی، روی پشتی نشسته بود. حریر سپیدش ساده‌تر بود. موهایش را نبسته بودند، تنها گیسویی پشت گوش انداخته بود. مهرو کنارش، پیوسته حرف می‌زد، اما بی‌پاسخ می‌ماند.
– می‌دانی که شاه خودش امشب به تالار می‌آید؟ می‌گوینپ وقت انتخاب دختر برای خلوت است. هر که به چشمش بیاد به محبوبشان ترقی می‌شود.
آراوی لب بالا انداخت. گوشه‌ی چشمش به آینه‌ی بزرگ افتاد. تصویری محو، ناتمام، بی‌تعلق.

***

ساعت‌ها گذشت. طبله‌ی جشن آغاز شده بود. نیشکر، با لبخندی مصنوعی، تالار را نظاره می‌کرد. پرده‌های بلند مخمل، چراغ‌هایی که در آینه‌ها شکسته منعکس می‌شدند. دختران، یکی‌یکی در صف رقص، به نرمی می‌چرخیدند. صدای سنج، همانند فریاد پرنده‌ای زخمی، در میان موسیقی گم می‌شد.
آراوی، برخلاف دیگران، سر جای خود ماند. نه گیسو تکان داد، نه بازو بالا برد. مهرو با آرنج آهسته اشاره‌اش کرد. بی‌ثمر.
همان لحظه، صدای گام‌های آشنا در تالار طنین انداخت. شاه وارد شد. لباس فاخر شب، عبایی از مخمل سیاه، و عمامه‌ای با آویز یاقوت کبود.
همه تعظیم کردند.
جز آراوی.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,209
13,222
مدال‌ها
4
شاه، بی‌شتاب، با گام‌هایی که فرش‌های تالار را به سکوت وامی‌داشت، پیش رفت. نگاهش، لابه‌لای پَرهای طلایی و برق نقره‌ایِ لباس‌ها، میان چشمان خیره‌ی دختران لغزید، تا بر یکی مکث کند. آراوی.
همچنان بی‌تعظیم. بی‌حرکت.
گویی برای بودن، نه نیازی به تأیید داشت، نه میل به تأثیر.
حاشیه‌ی لب شاه، کمی بالا رفت. از آن لبخندهای گنگ که هیچ‌ک.س را از معناش باخبر نمی‌کرد. به نیشکر نزدیک شد، سر خم کرد، آهسته گفت:
– آن دختر سپیدپوش... کیست؟
نیشکر کمی خود را جمع کرد، صدایش لرزید:
– نامش آراوی‌ست، عالی‌جناب. از کوهپایه‌های هند آورده شده. ساکت است، ولی... در چشم دارد، آنچه دیگران در صدا ندارند.
شاه سر تکان داد. در همان لحظه، ندیمه‌ای با طبق نقره از کنار گذشت. بر طبق، سرخ تا شده، با ریشه‌های طلایی، بوی مُشک می‌داد.
شاه، بدون تردید، دستمال را برداشت.
قدم برداشت. از میان صف دختران، تا برابر آراوی ایستاد.
هیچ‌ک.س نفس نمی‌کشید.
آراوی سر بلند کرد. نگاهی انداخت، نه بلند، نه تیز. تنها یک نگاه.
شاه، دستمال را سوی او دراز کرد.
صدای آراوی، چون خراش بر مخمل تالار نشست.
– نه.
همه سر برگرداندند.
آراوی یک گام عقب رفت. دست‌هایش را بالا برد، لرزان، اما مصمم.
– نه، مرا بکشید اگر می‌خواهید. اما ننگ همبستر شدن با شاهی را به دوش نمی‌کشم که دستمال را چون طناب به گردنِ خاموشان می‌اندازد.»
تالار، در سکوتی فرو رفت که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بود. نیشکر، پا پس کشید. بعضی از دختران با ترس به هم پناه بردند.
صدایی برخاست، سنگین، محکم، با زنی که همچون تاجی از اراده بر سر قصر سایه انداخته بود:
– بگیریدش!
هَروی وارد شده بود. با ردا و حمایل آبی سلطنتی، چشم‌هایی که خشم نمی‌بارید، فرمان می‌کاشت.
– یک هفته زندان. نه آب، نه نان. اگر هنوز جان در بدن دارد، شاید آموخته باشد بهایی که گستاخی در این قصر می‌طلبد.
 
بالا پایین