جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پاک خواهیم شد] اثر«لیلی‌اچ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط VIXEN با نام [پاک خواهیم شد] اثر«لیلی‌اچ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 405 بازدید, 7 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پاک خواهیم شد] اثر«لیلی‌اچ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

چطوریاس؟

  • خوبه. قابل درکه، منظوررسونه.

    رای: 4 80.0%
  • تف به جامعه

    رای: 0 0.0%
  • تف به اعتیاد

    رای: 0 0.0%
  • تف به آفتاب

    رای: 0 0.0%
  • تف به تهران

    رای: 1 20.0%
  • گزینه‌ای مبنی بر بد بودن اثر و گاو بودن ما.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
نام اثر: ما پاک خواهیم شد
نویسندگان: لیلی‌اچ
ژانر اثر: جنایی، درام، اجتماعی
*برای مسابقه*
عضو گپ نظارت: (10)S.O.W
خلاصه:
قصه‌ی ما طولانی نیست،
یک شهریم و به اندازه‌ی یک جهان کثافت در دل داریم؛
این چرک از خیابان‌های آب و جارو شده تا کارگاه‌های جوشکاری، به قلب ما زده است و مثل ویروس عفونتی همه‌گیر، تک به تک جان ما را می‌گیرد... .
در این بین، یک نفر می‌خواهد شهر را، این هیولای هـ*ـرزه را، با خون ما پاک کند.
و ما پاک خواهیم شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
1688754548448.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
مقدمه:

رد خون دلم بر سنگ‌فرش‌ها،
شهر را به دنبال چهره‌ی سیاه پدر پابرهنه‌ می‌روم،
همه این‌جا به غفلت آلوده‌اند
و حاکم بر سرنوشت ما قهقهه می‌زند؛
پدر برخواهد گشت؟
روزگاری صدای ما هم بی‌خش
و پاهای‌مان بی‌تاول بود.
اما جنایت، از همین لبخند‌های نوازش‌گر
و همین دست‌های نرم
شروع میشد!
مادر قدم‌قدم زندگی را با خود می‌برد
مادربزرگ بر سر می‌کوفت
و بر صورت ما،
ما پاک خواهیم شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
کرکره کارگاه را پایین می‌دهد و در دلش از گرمای بی‌صاحب تابستان می‌نالد. دست‌های زمختش را به لباس کار چرک‌تابش می‌کشد و عرق را از آن‌ها پاک می‌کند. برای بار دوم صدای به هم خوردن سیخ و سنگ‌های منقل محمدخان، باعث ساییده شدن دندان‌های کج و معوجش می‌شود. با لحنی شماتت‌گونه و غمگین، درست مثل یک پسر کوچک صدایش را بالا می‌برد:
- آقا محمدخان؟
محمدخان، پاسخ او را نصحیت‌گونه و با تکان دادن سرش می‌دهد:
- هیشی نگو بشه، تو ژه میفهمی ژندگی شه شخته!
آرغین سکوت می‌کند و تلاش دارد آشوب دلش را با یادآوری وضعیت زندگی در تهران، آرام کند... اما آقا محمدخان مکانیک بار دیگر دهنش را باز می‌کند:
- تو که نمـی‌فهمی بی‌پولی و بی‌زنی ژیه!
این‌بار با خودش چیزی نمی‌گوید، در یک حرکت جنون‌آمیز آچار فرانسه را برمی‌دارد و به سمت او می‌رود. آن‌قدر سریع است که رد کفش‌هایش روی پیچ و مهره‌ها صدای مرگ می‌‌دهند، پشت سر او می‌ایستد و چشم‌هایش آرامِ آرام است. ناگهان نعره‌ای می‌زند و آچار را بر سر بی‌موی مرد نشئه می‌کوبد، بارها و بارها تکرارش می‌کند. خون از لای انگشتان او تا چشم‌های صاحب‌کار غوطه‌ور می‌شود، خونی کدر که مانند حقیقتی انکار نشدنی‌، فواره می‌زند و مشهود است. بی‌وقفه تیزی ابزارش را، بر سر شکسته‌ی مرد می‌کوبد و نعره می‌کشد:
- مـن... خوب می‌دونم درد تو چیـه انگل.
خسته، بر کنار جنازه می‌نشیند، رگ‌های متورم‌اش می‌لرزند و در صورتش دیگر ردی از اندوه پیدا نمی‌شود. سرِ تکه‌تکه‌ و صورت از هم پاشیده‌ی مرد، با دندان‌های بیرون ریخته‌ی زرد، کف کارگاه چون رودی از خون هم‌چنان می‌جوشد و از خونش چرک بیرون می‌زند. آرغین، باانزجار تفی بر روی آچار انداخته و آن را با دستمال گل‌دوزی شده‌اش پاک می‌کند... .
***
صدای زنگ خانه کوچک، زمینِ نظام‌آباد را زیرپای کودکان می‌لرزاند، یک، دو، سه! سه زنگ یک‌باره که نشانه‌ی پدر بود.
- آرغیـن! برو به مامان بگو بابا اومده.
تقی، پس از گفتن این حرف دوان‌‌دوان به سمت درب رفت و روی نوک پا ایستاد تا شاید دستش به دست‌گیره برسد.
مادر هراسان و حیرت‌زده، گره روسری‌اش را محکم‌تر می‌کند و درحالی‌که کودکش را از جلوی درب کنار می‌کشد با مرد خمیده روبه‌رو می‌شود.
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی خاقان؟
مرد، نیش‌های بازش را باز‌تر می‌کند و چشم‌های خسته‌اش از دیدن کودکان که دامن مادر را چنگ زده‌اند برق می‌زند، آرام همسرش را کنار زده و بچه‌ها را در آغوش می‌گیرد.
- همه زنای این محل، صبح تا شب می‌شینن تو این خونه منتظر آقابالاسر، اونوخت تو به من میگی چرا اومدم خونه خودم زیور؟
زیور با لرزش نامحسوس شانه‌هایش، هنوز دست تقی و اولدوز را محکم در دست گرفته بود، این میان تنها آرغین در بغل پدرش بود و از ترس و شوق، اشک در چشمانش می‌رقصید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
خاقان، درحالی‌که انگار حالش خیلی خوب است‌، با لبخند مهربان عجیبی رو به پسر کوچکش لب می‌زند:
- چیه بابا... چرا می‌لرزی بچه؟
آرغین تمرکزش را از دست می‌دهد و مثل تمام کودکی‌اش، هنگامی که از او می‌پرسند چه اتفاقی افتاده و چرا حرفی نمی‌زنی، فکش سفت‌تر می‌شود و قدرت تکلمش را از دست می‌دهد.
- با تو ام، چرا لال‌مونی گرفتی اوشاق؟
آرغین لب‌هایش را باز نکرده می‌بندد و سرش را توی لباسش مخفی می‌کند، زیور خانم اما پیش از این‌که شوهرش دستش را که مشت شده بر تن و بدن کودک بکوبد‌، او را به سمت خود می‌کشد و پشت دامن پنهان می‌کند. سپس درحالی‌که رنگش سرخ شده است صدای بم‌اش را بالا می‌برد:
- خاقان! تو چرا این‌جایی، جواب منو بده، مگه من خاک بر سر دو میلیون نریختم تو جیب اون دکترا که تو رو تَـ... .
ولی مرد حرف او را نیمه تمام می‌گذارد و اصرار دارد که پسر کوچک‌شان حرف بزند:
- تو چرا حرف نمی‌زنی، نکنه این مادر عفریته‌ت بلایی سرت اورده؟
- با بچه چی‌کار داری مرتیکه؟
- پسر خودمه، پدرش منم، قهبه‌بازیاتو بذار سر اون دختر مفت‌خورت.
زیور که دیگر به ستوه آمده بود، بچه‌ها را به عقب راند و به سمت خاقان رفت‌، او را به سمت درب هل داد و با صدای فریادگونه واژه‌ی « معتاد » را بی‌اختیار جار زد. در چشم‌های زن یک خصم دیرینه موج میزد و خاقان نیز با عصبانیت تن لاغرش را به جلو فشار می‌داد تا از چهارچوب درب خارج نشود. گوشه‌ی خانه، اولدوز چشم‌های تقی را با انگشتان کوچک و سفیدش گرفته بود، چشمان خودش را محکم فشار می‌داد و به آرغین می‌گفت که کسی نباید صدای هق‌هق‌هایش را بشنود. ناگهان صدای جیغ زن که راه تنفسش زیر زانوی مرد مسدود شده بود سکوت آسمان را می‌شکند. گردن زیور زیر حجم استخوان‌های خاقان درحال شکستن بود و دست‌هایش تقلا می‌کردند تا او را پس بزنند. پاهایش را بر زمین می‌کوفت و مانند مرغی بال‌بال میزد و التماس می‌کرد.
- خاقا... خاقان ول... ولم کـ... کن.
اما مرد با همان عصبانیت و کینه‌ی سابق دهانش را باز کرده و ناسزا میگفت:
- حالا دیگه پول خودمو می‌زنی تو سرم قهبه‌ی دریده... یه کاریت می‌کنم کمپ ترک که هیچی، پات به بیمارستانم نرسه آشغال!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
زیور چشم‌های قهوه‌ای و آب‌افتاده‌اش را به زور باز نگه داشته بود و هم‌چنان دست‌هایش را بر کتف و شانه‌ی خاقان می‌کوفت، خاقان دست‌های آفتاب‌سوخته‌اش را به سمت روسری زن که حالا دور گردنش پیچیده بود می‌برد، آن را پاره می‌کند و گیسوان سیاه و مجعد او را دور انگشتان می‌پیچد. زن را کشان‌کشان به آشپزخانه می‌برد و با شدت پرتش می‌کند. آرغین با دیدن برق چاقو در دستان پدر، احساس می‌کند که باید سکوتش را بشکند؛ اولدوز را ول می‌کند و به سمت مادرش می‌دود. صورت کبود مادر با دیدن کودکش از ترس و نگرانی رنگ می‌بازد.
- نـ... نیا، پـ... پسرم.
اما کودک هفت ساله مصمم‌تر، روبه‌روی مرد خمیده می‌ایستد و پشت به مادرش که حالا از گریه و خصم می‌لرزد، با اخم سرش را بالا می‌گیرد. خاقان با دیدن جثه نحیف کودک، ساطور را روی کابینت رها کرده و عصبی دستی توی موهای کم‌پشتش می‌کند‌، سرتاپای آرغین را برانداز می‌کند و با چشم‌هایش برای زن خط و نشان می‌کشد. پاتند کرده، راه رفته را برمی‌گردد و درب را پشت سرش می‌کوبد.
- بری که برنگردی... .
این را زنی می‌گوید که برای بار سوم خرجی فرزندان و اجاره خانه‌اش را ریخته بود توی جیب دکترهای کمپ ترک اعتیاد، آن‌هم برای خدماتی که نمی‌دادند و هربار شوهرش مانند اجل معلق بالای سرش ظاهر می‌شود.
- آنه‌، خوب؟
همان لحظه، کمرش را صاف می‌کند و پسرش را در بر می‌گیرد.
- آره پسرم من خوبم... تو خوبی؟!
- می‌ترسم.
زیور در دلش هزاربار دیگر پدر و برادرش را و بعد از آن خاقان را لعنت می‌فرستد و کودکش را سفت‌تر در بر می‌گیرد.
- چیزی نیست عزیزم، چیزی نیست.
اولدوز و تقی با پاهای سست و لب‌هایی که از گریه پوسته‌پوسته شده بودند، می‌آیند و هرکدام گوشه‌ای از لباس بلند مادر را می‌گیرند. زیور زیرلب حتی خانه‌اش را هم لعنت می‌کرد، آخر چه کسی جز او می‌دانست که زندگی هم در آن خانه بوی گند هروئیـ*ـن گرفته است و زیور و فرزندانش چه‌گونه در تمام این شهر اسیر غربت‌اند؟ پدرش که او را به یک آدم از خدا بی‌خبر لاابالی داد و بعد هم همه فهمیدند که درگیر اعتیاد است و هیچ کاری برای بیماری‌اش نکردند یا برادرش که به او می‌گفت اگر زودتر بساطش را از آن خانه‌ی مثلا پدری نبرد، خودش او را بیرون می‌اندازد؟ غربت زیور حتی پس از آمدن کودکانش هم نرفت، که زیادتر هم شد. هنگامی که مادرشوهرش به اولین بچه‌ی او پشت کرد و بی‌آن‌که نگاهی به قنداق در دست او بی‌اندازد از خانه‌شان رفت و بعد تمام فامیل از این خبر پر شده بود که احتمالا دختر چشم زاغ زیبای او، ستاره‌ی روشنش، نقصی دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,979
مدال‌ها
8
فکر و خیال را رها می‌کند، دستش را به کابینتی گرفته و بلند می‌شود. چه‌کار کند دیگر؟ وقتی نمی‌شود، نمی‌شود. تا کی می‌تواند عمرش را برای سر و سامانی که نمی‌گیرند هدر بدهد؟ آخرش که چه! توی روشویی، خلط‌های خونی را همراه با جان خود تف می‌کند. درحالی‌که نگاهش به آیینه رنگ انزجار و بیش از آن، رنگ خستگی گرفته است؛ با خود دنبال راه نجاتی از این مخمصه که اسمش را گذاشته‌اند زندگی می‌گردد اما کدام راه؟ انتهای این‌ راه‌های نجات به پرتگاهی می‌رسد که یا کودکانش از آن پرت خواهند شد و یا خود فلک‌زده‌اش. مگر همین چند وقت پیش نبود که خون خواهرش را از گلونی قرمز شسته بود؟ اهالی خانه انگار که گاو و گوسفندی قربانی شده باشد بی‌خیال کنج خانه نشسته‌ بودند. مادرش گل‌دوزی می‌کرد و عزای دختر نداشت، پدر نیز خرسند از این‌که لکه‌ی ننگ را، با خون دخترش از دامان به ظاهر مطهر خود پاک کرده بودند. زینت را داده بودند دست شوهر تا هرکاری دلش می‌خواهد با آدمک چوبی‌اش بکند! بعد هم هیچ کجای اخبار نامی از خواهر کوچکش نبود. با خودش گفت این دادگاه‌ها کی به داد ما رسیدند که حالا برویم شکایت کنیم؟ اصلا مگر پدر اجازه می‌داد از برادرزاده‌ی نجسش شکایت کنیم؟ بالاخره پسر بزرگ فامیل بود و جانش ارزش بیش‌تری داشت!
اخم‌هایش را بیش‌تر درهم می‌تند و شانه را محکم‌تر بر موهایش می‌کشد، چنان‌که گلوله‌های مو، از شانه‌ آویزان می‌شوند و به او پیری زودرسش را گوش‌زد می‌کنند. بار دیگر، آب سردی که بوی مطلوبی هم ندارد را به صورتش می‌پاشد شاید این خستگی سلول به سلول، همراه با قطرات آب، از رخسارش پایین بریزد.
- آنه؟
با صدای اولدوز‌، چشم‌هایش را باز و بسته می‌کند و چهره‌ی معصوم دخترکش بر پس زمینه‌ی مغزش نقش می‌بندد:
- گیزیم، اون قابلمه سبزه رو از روی کابینت بردار بذار سر شعله وسطی مامان.
درب توالت را می‌بندد و با بستن روسری، به سمت آشپزخانه روانه می‌شود. نگاهی به آب و رشته‌های معلق در قابلمه می‌اندازد و دوباره اخم می‌کند، اگر آن مردک مفنگی کمی دیرتر آمده بود اکنون بچه‌هایش لااقل سیر بودند... اما اصلا چه کسی انتظار آمدن او را داشت؟ کبریتی که کشیده است، ناخن‌های کوتاهش را تا بند اول انگشت می‌سوزاند، سرش را پایین می‌اندازد و گاز را روشن می‌کند. دستمال گل‌ قرمز را از جیب‌های وصله پینه‌ی روی لباسش در می‌آورد و بر انگشت می‌کشد.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین