آرزو داشتم تا اتمامِ روح و جسمم نامم تنها هک شدهی؛ قلبِ مهربانت باشد و تنها من باشم که با یک جان گفتنت هزاران بار جانش تازه شود... .
دوست دارم بدانی ظلمت شبهایم را وهم لبخندت پر نور کرد!
***
یک شاخه گل سرخ و یک لبخند پر از عشق و خانهی آرزوهای کوچکمان... .
شاخهی خشکیدهی گل سرخ را هر روز میبینم، برای تکرار حداقل یکبارِ لبخندت، دنیا را بدهم کافی است؟
***
هرشب کنارِ باغچهی کوچک آفتابگردان مینشینم و از تو برای ماهِ بیدار، سخن میگویم، گاهی آسمان هم همراهم شروع به اشک ریختن میکند و آیا پایان آرزوی ما آنقدر تلخ بود؟!
***
میگفتی پایان قصه نباید تلخ باشد!
سادهتر از من نیافتی که اینگونه دروغ بارش کنی؟
تو که پایانهای تلخ را دوست نداشتی، پس پایان تراژدی قصهی ما چرا؟
***
لغتنامهی دلتنگی را باید آتش!
جلوی دلتنگی نوشتهاند، عدم حضور کسی چه احمقانه باید با نبودنش کنار آمد و من میگویم نویسندهاش، سنگدلترین موجود دنیاست!
***
زادهی پاییزم اما انگار به این فصل شاعرانهی پر از تراژدی فوبیا دارم؛
فریادم جز چند قطره اشکِ داغ و شور نمشود و چهقدر مرد بودن سخت است!
***
آرزوی چندانی نداشتم، موسیقی خندههایش و نرمنرمک باران... .
پاییز انگار بیرحمتر از آنی بود که نرمنرمکش را به ما ببخشد، رعد و برق زد واو ترسید!
***
یک باغچه رز سفید و چند شاخه آفتابگردان؛
همان گلهایی که دوستشان داشتی و آرزو داشتی روزی در باغچهی دلهای پژمرده بکاریشان... .
دلم پژمرده شده؛ گل نمیکاری؟
***
به گمانم ماه حوصلهی شنیدن کلمات تکراریام را ندارد؛ کلمههایی که برای من تراژدیترین واژههای عمرم هستند؛ آرزو، عشق، پایان و تلخ کجایشان تکراری است؟
فقط بین هر جملهام چندباری بر زبانم جاری میشوند!
***
ولی من میگویم شیرینتر از عسل لبخند صورتی رنگی بود، که کنار لبهای همیشه ترک خوردهات نقاشی شده بود؛
طرح لبخندت بتِ این دل شده است، باز میگردانیاش؟
***
همهی قصهها پایانهایی دارند؛ تلخ و شیرین و... باز!
از پایانهای باز بدم میآید؛ حال که قصهمان پایانش شیرین نیست همان باز را میخواهم؛ از تلخها متنفرم!
***
حال روزهاست صدای هقهق گلهای باغچه جای لالاییات را برایم پر کرده است؛
دستهایم را جای دستهایت دور تنم حلقه میکنم و با قطرات اشک جای بوسههایت را خیس میکنم؛
***
صدای جیرجیرکهای باغ را میشنوم، میگفتی جیرجیرکهای که ترانه میخوانند عاشقاند، برایم ترانه میخوانی؟
کاش میشد باری دیگر عشقت را زنده کرده و برایم ترانه بخوانی!
***
بی تو جهان کوچکم خالیست، آرزوهایم پوچ و لبخندهایم مزهی زهرمار میدهد؛
بیتو زندگی برایم سیاه پوش شده است و من هرشب، خانهی آرزوهایمان را که در کاغذی بیجان اسیر شده است را نوازش میکنم... .
***
هر بارکه باران میبارد صدای خندههایت را میشنوم؛
بدون من شادی میکنی؟
اما با هر بار باریدن باران من برخلاف تو اشک میریزنم، قطرات اشکم با خطرههای باران همخوانی میکنند و تو باز هم بخند... .
***
یک بوم نقاشی و یک کلبهی چوبی کنار هزاران درخت... .
میلیونها گل رنگارنگ و آسمانی آبی و صاف و خورشیدی که میخندد؛
دارم آرزوهایمان را نقاشی میکنم، زیبا نیست؟
***
میخواهم در پاسخ رویاهای شبانهام که همه در تو خلاصه میشوند داد بزنم و بگویم که چهقدر بیتو در این شهر تنها شدهام؛
در هوایی که نفسهای تو نیست نفسم تنگ شده است!
***
به خیالم که تو هم مرا میطلبی... بیایم؟
اینبار آنقدر محکم در آغوشت میگیرم که در وجودم حل شوی، آنقدر که دیگر بدون من هوس رفتن هم نکنی و این کجایش تلخ است؟
***
برای استقبالم بیا، من در راه آمدنم دوست دارم اولین چیزی که پس از سفرمیبینم تو باشی با لبخندی بر لب و چشمهایی چراغانی؛
اینبار آرزوهایمان را میسازیم، با یک پایان شیرین و زیبا... .
پایان... .