- Mar
- 25
- 122
- مدالها
- 1
نویسنده. مهدی میکائیلی
موضوع : پاییز
با آمدنش غوغا به پا می کند و خفقان را به اجبار القا می کند ؛ از هر سو قاصدی می فرستد تا خبر آمدنش را اعلام کند . دقیقا زمانی فرا می رسد که هنوز گیج و منگ فرستاده قبلی هستی و چنان رعشه ای به تنت می اندازد که رویا را وادار به کابوس می کند .
قدم که به خیابان می گذاری ، وجودش را حس می کنی . نسیم سردی که به آرامی به صورتت سیلی می زند و موهایت را تبدیل به آشفته بازار بی متطقی می کند که چیزی از موهای شانه زده سر در نمی آورد .
پاییز فرمانروای بی رحم ، دست به قتل عام برگ های رنگین درختان می زند ، آن ها را یکی یکی به پایین مرتاب می کند و تن بی جان و بی رمق آن ها را به زیر پای عابرانی می اندازد که این کشتار دسته جمعی برگ ها را خزان می نامند و بهانه ای برای عاشقانه هایشان می دانند .
باد پاییزی اجساد برگ ها را خش خش کنان روی زمین می کشد و چنگ به گلوی هر جنبنده ای که کمی احساسات دارد می کشد .
و همان موقع است که متوجه سیلی می شوی که از چشمان آسمان لبریز می شود و فرو می ریزد .
آسمان هم به حال زار زمین بغض می کند ، دلش می گیرد ، پر که شد نم نم می بارد . البته اگر دست به رگبار نزند . با ضجه های آسمان پاییز معقولانه تر رفتار می کند . فقط کمی مهربان تر ...!
شاید پاییز هم بیزار شده است از این همه دوگانگی ؛ یکی اتهام دلگیری به او می زند و دیگری بهانه ای برای عاشقی کردن می پنداردش . یکی چون بغض نفس گیر سال توصیفش می کند و آن یکی چون لبخند قرص ماه مثالش می زند .
پاییز اشباع شده از هر حسی که ما آن را به زور به او تحمیل کرده ایم . شاید به همین خاطر است که لبریز از دلتنگی شده است .
موضوع : پاییز
با آمدنش غوغا به پا می کند و خفقان را به اجبار القا می کند ؛ از هر سو قاصدی می فرستد تا خبر آمدنش را اعلام کند . دقیقا زمانی فرا می رسد که هنوز گیج و منگ فرستاده قبلی هستی و چنان رعشه ای به تنت می اندازد که رویا را وادار به کابوس می کند .
قدم که به خیابان می گذاری ، وجودش را حس می کنی . نسیم سردی که به آرامی به صورتت سیلی می زند و موهایت را تبدیل به آشفته بازار بی متطقی می کند که چیزی از موهای شانه زده سر در نمی آورد .
پاییز فرمانروای بی رحم ، دست به قتل عام برگ های رنگین درختان می زند ، آن ها را یکی یکی به پایین مرتاب می کند و تن بی جان و بی رمق آن ها را به زیر پای عابرانی می اندازد که این کشتار دسته جمعی برگ ها را خزان می نامند و بهانه ای برای عاشقانه هایشان می دانند .
باد پاییزی اجساد برگ ها را خش خش کنان روی زمین می کشد و چنگ به گلوی هر جنبنده ای که کمی احساسات دارد می کشد .
و همان موقع است که متوجه سیلی می شوی که از چشمان آسمان لبریز می شود و فرو می ریزد .
آسمان هم به حال زار زمین بغض می کند ، دلش می گیرد ، پر که شد نم نم می بارد . البته اگر دست به رگبار نزند . با ضجه های آسمان پاییز معقولانه تر رفتار می کند . فقط کمی مهربان تر ...!
شاید پاییز هم بیزار شده است از این همه دوگانگی ؛ یکی اتهام دلگیری به او می زند و دیگری بهانه ای برای عاشقی کردن می پنداردش . یکی چون بغض نفس گیر سال توصیفش می کند و آن یکی چون لبخند قرص ماه مثالش می زند .
پاییز اشباع شده از هر حسی که ما آن را به زور به او تحمیل کرده ایم . شاید به همین خاطر است که لبریز از دلتنگی شده است .