جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرتو ضیاء] اثر «غزل برزگر کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Gzl_1385 با نام [پرتو ضیاء] اثر «غزل برزگر کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,393 بازدید, 26 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرتو ضیاء] اثر «غزل برزگر کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Gzl_1385
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Gzl_1385
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
273
مدال‌ها
2
Negar_1717794466845.png
نام رمان :پرتو ضیاء

نویسنده : غزل برزگر

ژانر:مافیایی، عاشقانه

عضو گپ نظارت:S.O.W(2)



خلاصه :انتظار و توقع خلاصه‌ای کامل از زندگی هر انسانی، روزی یاد خواهیم گرفت که هرچیزی با توقعات ما پیش نمی‌رود با انتظارات ما هماهنگ نمی‌شود. شاید روزی یک جفت چشم نقشه‌هایمان را خراب کند. شاید روزی آغوشی جلویمان را بگیرد و حرفی آراممان کند در آخر شاید بوسه‌ای‌ آتشمان را خاموش سازد. گلبرگ دوای درد قلب زخم خورده ای مردی می شود که نقشه‌خراب کردن و به قتل رساندن عده‌ای زیادی را دارد درد کمی نمی‌کشد اما زخم مرد را مرهم می‌شود.

مقدمه :
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و ک.س مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما ک.س نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

هوشنگ ابتهاج
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
273
مدال‌ها
2
قسمت اول

{آینده}

[راوی]

دو ‌هفته‌ای از دزدیدنَش گذشته‌ بود ولی آیا او خاطره‌ای راجب تمام این 26 سال زندگی خود دارد؟
از همیشه کلافه‌‌تر بود از گشتن به دنبال حقیقت خسته شده بود ولی تک‌به‌تک سلول‌هایشپیدا شدن حقیقت را فریاد می‌زدن.
تصمیم به باور کردن حرفاهای که از نظرش صحت نداشت کرده بود و هزار البته که صحت نداشت دو هفته‌ای تمام بود که به امر نهی های آن مرد گذشته بود ولی آیا او حقیقتاً فقط دو هفته در این عمارت کنار این مرد عجیب این روزهایش بود
با تمام شدن گردگیریش به لطف دستمال سفید رنگی که حالا به سیاه تغییر کرده بود به طرف سینگ ظرف‌شویی رفت عمارت بزرگ را نگهبان و کنیز در برگرفته بود تصویری دقیقاً از روایت دیوار‌ها موش دارند موش‌ها گوش در این عمارت رواج داشت کافی بود لب از سخن باز کنی تا عقوبت کار های خود را ببینی.
با شستن دستمال و دستش از آشپزخانه بیرون رفت همانطور که با پیشبند دست‌هایش را از شر سرمای آب خلاص می‌کرد مانند هر بار که نگاه در خانه مینداخت و پوف کلافه ای می‌کشید باز هم آن کار را تکرار کرد شاید اگر عین دختران دیگر که در اینجا حضور داشتن سعی به تسخیر مرد عمارت را داشتن تلاش می‌کرد شاید از این خلاء وجودی که گریبان گیرش شده بود نجات پیدا می‌کرد خلاءای که حس نبود چیزی یا چیزها و کسانی را در وجودش یاد آوری میکردن حسی که هربار به او می‌فهماند که متعلق به این زندگی نیست و حسی که به او می‌گفت اون هیچوقت سر به زیر نبوده و در گذشته زندگی آرومی نداشته
است

***
گلبرگ

همانطور که دستم را با پیشبندی که از دور کمرم انداخته بودم خشک میکردم به سمت پله‌ها قدم برداشتم باید قبول میکردم یه کنیز پیشکشی هستم باید قبول میکردم یک فرد که هیچ شناختی از اون ندارم صاحب منه
چه جالب که که حتی سن خودم را نمیدونم، چه جالب که اسمی از خودم نمیدونم و چه جالب که هیچی از گذشته خودم نمیدونم.
ولی در هرلحظه ای که می‌گذرد میگم که من هیچ‌وقت توی زندگیم به ساز کسی نرقصیدم به خصوص فردی که اسم (گلبرگ) -رو برای من در نظر گرفته و این همه چیزی بود که این مدت در ذهنم چرخ می‌خورد.

سمت اتاق اخر راهرو که متعلق به من بود رفتم
دستگیره رو به سمت پایین کشیدم و داخل شدم ولی انگار قبل از من فردی دیگر داخل شده بود
از پشت هم می‌تونسم بشناسمش همون اندام بزرگ و هیبت بزرگش
و موهای خرمایی که تا پشت گردنش میرسیدنن با کش بسته میشدن، پشتش به من بود به تابلویی که خودَش برای دیوار اتاق اختیار کرده بود نگاه می‌کرد
صدای بسته شدن در که از طریق من بود اون رو به خود آورد.
با مکثی کوتاهی رو برگردان طرفم با دو قدم بلند خودش به سمتم امد حداقل یک سرو گردن از من بلند تر بود برای دیدن صورتش باید سر بالا میگرفتم ولی مگر من علاقه ای به دیدن فرد رو به رویم دارم

_دوست دارم وقتی می‌خوام حرف بزنم مخاطبم نگاهم کنه
این جمله رو چندباری بهم گفته بود و هیچ چیزی دیگری غیر خشم دورن من در تکاپو ننداخته بود. سرکش بودم خیلی‌هم سرکش که هرلحظه در کنارش برای قد علم کردن خود می‌پنداختم
جوابی به حرفش ندادم که باز خودش به حرف امد
-‌سرتو بگیر بالا
سر بالا گرفتم اما چه سر بالا گرفتنی شرط میندم که متوجه خشم چشم‌هایم شده بود که باز به حرف در امد
-نمیخوای قبول کنی که تو برای اینجایی
بست بود باید مهر سکوت روی لب هایم رو میشکستم و به این مرد مرموز میگفتم که من از دارایی‌ ها و اموال او نیستم.
ولی صدحیف که بودم با صدایی که از خشم میلرزیدجواب دادم‌:
- من برای اینجا یا حتی تو نیستم
خیره به چشم‌های مشکیش بودم برق چشم‌هایش رو به خوبی دیدم یک قدمی که بهم نزدیک شد من به عقب برای فاصله گرفتن ازش برداشتم
-‌یاغی شدی زبون دراز شدی
-فکر نکنم چیزی توی من تغییر کرده باشه
دستی به چانش به نشانه ای فکر کردن گذاشت و گفت:
-وم اره بودی بودی
معلومه که بودم تنها چیزی که بهش مطمعنم حس ذاتی سرکش وجودمه
همچنان به چشمای مشکیش خیره بودم کمی که نگاهشو در نگاه من چرخوندن خیلی ریز سرش رو تکون داد و از کنارم گذشتُ‌رفت
حس میکردم فضای اتاق سبک شد انکار که هاله‌ای از حس‌های بد با رفتن او رفتن
سرم رو از کلافگی بیش از حد تکون دادم اسمش رو چند باری زیر لب زمزمه کردم
_آرمین سپهر!
حس آشنايي به این اسم داشتم ولی هنوز هم از حس‌های بدی که داشتم کم نمی‌کرد حقیقتاً باید می‌فهمیدم که چه اتفاقی برام افتاده من یک انسانم و حق دارم از گذشته‌م خبر داشته باشم
دور از اینکه مورد خشم و غضب این مرد و اون دایه‌ای پیرش قرار بگیرم
سرم رو به عقب چرخوندم مردک بی‌شعور باید هر شب میومد دل منو آشوب می‌کرد و بعد از باز گذاشتن در می‌رفت
سمت در رفتم به آرامی که صدایی تولید نکنه بستم
قانون اول این عمارت سیاه این بود که بعد از خاموشی هیچکس حق ایجاد هیچ‌گونه صدایی نداره و من هم مستثنی از این فرقه نبودم
روی تخت تک نفره به حالت دراز کش درآمدم خوابیدن بیشتر شب‌ها سخت بود مخصوصا از شبی که این اتفاق افتاد
چشم هام توی اتاق روی تخت اون مردک باز کردم
از همون روز حس خلاء وجودیم برطرف نشد خوابیدن سخت بود چون مطمعناً بعدش سر درد می‌گرفتم و باعث خون ریزی بینیم می‌شد دست به صورتم کشیدم وذتصمیمم گرفتم سعی‌ام رو بکنم

***
(این زمان هنوز بازده ای مشخصی نداره)

-ولی حاجی بابا
قیافه‌م اآویزوکان بود ولی بازم هم رحم را به دل حاجی نیاورد نگاه آخرم به در بسته ای استطبل انداختم سلانه‌سلانه راه خانه پیش گرفتم
از در گذشت و وارد خونه شد نمیتونستم اجازه بدهم نیاز رو ازم بگیره
-حاجی بد تا نکن باهام
_بسه دختر یه بار بهت گفتم نیاز بی نیاز
-حاجی من جونم بنده به نیاز
بدون هیچ حرفی ردم کرد و از چارچوب در گذشت
انصاف نبود نیاز را از من بگیرد
حاجی بابا حرفش حرف بود کل این آبادی بود ریش حاجی بابای‌من
توی رخت خواب انقدر که بازی کردم جون از تنم رفت و کلافه به نقطه ای از سقف زل زدم
کمبود نیاز توی خونم قول می‌خورد نامردی بود تا اطلاع حاجی نتوانم نیاز رو ببینم
یه هفته‌ای از محروم کردن من از نیاز گذشته بود حاجی همچنان سفت روی حرفش ایستاده بود من تمام این مدت یک‌بارهم سوارکاری نکرده بودم روح سرکش درونم درحال انفجار بود امان از حرف حاجی
-نمیخوای زانوی غمتو ول کنی؟
قبل از پاسخ دادن به سوال خواهر کوچیک‌ترم فکری کرسوی امیدم را روشن کرد به طوری که خیلی سریع خودم رو به روجیار برسانم
-یه کاری کن برام دل تنگم
-چی میگی پرتو
این دختر همیشه اصل مطلب رو روی هوا می‌گرفت صد البته الان‌هم گرفته بود ولی یا می‌خواست واضح بشنوه یا درخواست احمقانیه همیشگی‌اش را داشت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
273
مدال‌ها
2
‌-میدونی چی میگم
چشم‌هایم را به چشمانش دوختم و خیلی دلخور بهش نگاه کردم
پوفش که بلند شد سرش را کلافه تکون داد گفت:
-توهم میدونی من چی میخوام
چشم‌هام رو سخت بستم، نفسم را اروم ازاد کردم
-اِی خدا از دست تو دختر مگه آبروی بابا گیان پرچم دسته منه تو داری با دیدن نیاز با من طاقش میزنی
یک قدم فاصله‌ای بینمون را پر کرد، بازوهایم را سخت به دست خودش کشیدو در جواب گفت :
-اروم باش من حرف از طاق زدن ابروی حاجی زدم مگیم تو دل تنگی منم دل تنگم کمکم کن کمکت کنم.
امان از دست این دختر که بخاطر پسرک چموش که حتی جَنَم ثابت کردن خودش را نداشت خون‌ من را تو شیشه کرده
-کمکم کن کمکت کنم پرتو حاجیو راضی کنیم بریم یه سر بازار منم نیازو میارم برات
حرفش وسوسه انگیز بود نیاز از وقتی کره‌ای کوچکی بود با خودم بود به طوری که وصله‌ای جان من بود
-بی انصافی نکن روجیار اخه یه اسبو با یه مردک گنده که از قضا حاجی دیدنشو برات منع کرده یکی می‌کنی؟
-نه من یه مردو با یه اسب گنده رو که از قضا حاجی سوارکاری و برات منع کرده یکی نمیکنم
این دختر باهوش بود و بازی با کلماتش قوی
بازوهای را از دستَش کشیدم بیرون و راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم در همین حین پاسخ دادم:
-دوتا خواهر عین تو برابری میکنه با هزارتا دشمن روجیار گیان
پشت سرم نگاهی ننداختم ولی سنگینی چشم‌های حرصیش روی تمام اندامم حس می‌شد این دختر عقل نداشت انگار نه انگار که حاجی گفته بود دیدن این پسر یِلاقَبا قدغنه البته که او خواهر من بود
امیدم به روجیار که خاموش شد تصمیم گرفتم به منت کشی حاجی بروم
ای بر دهن بد موقعه من که اگر اون موقعه حرف رفتن به کجا و ملاقاتم با آن مرد مرموز و نمی‌زد الان توی دشت بودم
به امید اینکه حاجی باز هم با غذا و شیرین زبانی خام و رام من بشه با خمیرِ فطیر‌های که‌ خانجون یاد داده بود به سمت تنور داخل حیاط رفتم
-کمک نمیخوای
امده بود برای رفع دلخوری؟
دلرحم بود اروم بود نمونه‌ای کامل از دختری که حاج بابا می‌خواست ولی من چه؟
درد‌سر یک آبادی بلای جان حاجی که اگه تا الان سر به بیابان نذاشته بود جای شکرش فقط باقی مانده بود
-دلخور نیستم برو.
-مطعن‌م که هستی!
-دلخوره چی تو کارات رو حسابه میخوای معامله کنی منم اهل معامله نیستم
-قصد پرچم کردن ابرو بابا گیانو ندارم قصد دلخوری نگاه توهم ندارم اما مگه تو خوار ما نیی؟
-نخواه که با زبونت رامم کنی

نگاهم را به چشم‌هاش کشیدم که خنده ای آرومی کرد وگفت/
-ای زبون که از تو به ارث بردم، الان باور کنم با این فطیرهای که خانجون دستور پختش بهت یاد داده نمی‌خوای حاجی رو رام خودت کنی؟
بعد اتمام جملش با چشم‌هایش به خمیر‌ها اشاره زد و خندید که روی لب‌های من‌هم خنده آورد
_آاااا قَزات له گیانم بخند دختر
-بسته روجیار بسه دیگه این شیرین زوبونیات بزاره برا بهروز جانت که دو صباح دیگه پست نده به حاجی
اسم بهروز هم که در میان می‌آمد گل از گل روجیا می‌شگفت با چشمان براق سخن می‌گفت مثل همین الان
-من راهی خونه اون شم خودش که هیچ کل ایلش نمیتونه منو پس بفرسته

***
حال
-ببرش اتاق بازپرسی
-بله سرگرد
قاسمی بود که بعداز احترام نظامی که گذاشت از اتاق خارج شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
273
مدال‌ها
2
شغل هیجان انگیزی داشتم ،من عاشق شغلم بودم پشت میز روی صندلی قرار گرفتم سرم را روی ساعد دستی که روی میز بود گذاشتم و برای دقایقی چشمامو بستم تا به تن خستم استراحت بدم
خسته بودم؟ اره خسته بودم ولی تن و بدنم نه ولی امان از جانم امان از روحم که خستگی رو داد می‌زد و شیؤن می‌کرد برای اون دختر، دختری که جان خانواده اش بود حالا چی؟
تیکه تیکه هایش را برای آنها جمع کردم
با صدای پا کوبیدن کسی سر بالا گرفتم و نگاه‌م به قیافه‌ای شیرین افرا افتاد
-اتاق بازپرسی آمادست
قیافهام به آنی متعجب شد که با دیدنش باز به حرف امد
-شاید من تو این ماموریت نبودم ولی از کارای اداره بی خبر هم نیستم
او افرا بود دختر کنجکاو و زرنگ که از قضا سروان و مشاور من هم بود جدا از این‌ها اون خواهر عزیز کرده ای من بود
- انتظار دیگه‌ایم غیر از این ازت نداشتم
سرش رو به ارامی تکان داد چشم‌های مصمم همیشه آرامش را به‌چشم‌های من دوخت
-میدونستم دلت می‌خواست بعد یک ماه یه دختر سالم پیدا کنی ولی
اجازه ادامه دادن را بهش ندادم نیاز نبود برام تکرار شه که بعد یک ماه چه پیدا کردم
-اره خودمم انتظار یه دختر سالم که نه ولی یه دختر زنده رو حداقل داشتم
-اما باز هم تو موفق شدی پروندت تموم شد
از جای برخاستم و به سمتش رفتم جلوی میز قرار گرفته بود، رو به او به میز تکیه دادم
-افرا یه چیز همیشه یادت باشه
چند ثانیه به قیافه‌ای منتظرش نگاه کردم و ادامه دادم:
-همیشه تموم کردن پرونده مهم نیست من و تو و بقیه ای ما ضامن جون مردمیم من قرار نیست بخاطر پول پروندهای که بهم تعلق می‌گیره تموم کنم من قراره جون بقیه رو نجات بدم
چشم‌هایش را به نشونه‌ای از فهمیدن بسته و بعد چند ثانیه باز کرد
-برای اون دختر متأسفم سروان، خاله زنگ زد گف..
بازهم اجازه ادامه دادن بهش ندادم الان وقتش نبود این دختر وقت شناس خوبی نبود
-سروان رحیمی همه ای گفت و گویی من با مجرم ثبت شه میخوام
احترامی گذاشت با بله سرگرد اتاق را ترک کرد فهمیده بود که باید به حرف زدنش اتمام ببخشه
بعد گذشت مدت کوتاهی من هم به اتاق بازپرسی رفتم قسمت سخت کار همین بود به حرف درآوردن کسایی که مقور نمیومدن البته خسته کننده
نگاهم در صورت زخمی‌اش کمی چرخورد حتماً حین فرار اینچنین شده بود نگاهم را زومش کردم تا خوب واکنش هایش تحت نظرم باشد
-بهتر بود زنده نمونی
سرشو بالا گرفت و زبون باز کرد
-ولی زنده موندم
ابرو بالا انداختم حین رفت سمت دیگر میز جوابش را دادم
-بله‌‌! موندی ولی به چه امیدی
دستام رو توی هم قفل کردم سعی کردم خونسرد روی صندلی قرار بگیرم
-تو چی حالیته که منو گرفتی، فکر می‌کنی من الکی جرم وارد شده به خودم رو می‌پذیرم؟
نگاهم به نگاهش به از قصد من دوخت شد و گفتم:
-من ازت مدرک دارم
صورتش رنگ سرخ گرفت به یکباره بود که منفجر شد
-من کاری نکردم میگم برای چی منو توی این جهنم انداختین
-بشین سرجات تا بگم
یک لیوان آب براش ریختم و بلند شدم تا به دست این مرد که از نظر کمی مشکل روانی داشت برسانم بعد از این کار عکس دختر بیچاره را نشانش دادم
_سیما سیدی
صورتم را برگرداندم سمتش تا عکس العمل را چک کنم به وضوح جا خوردگی معلوم بود
-میشناسی؟
با تردید نگاهم کرد کمی که به خودش مسلط شد گفت:
-یه... یه مدت باهم دوست بودیم بعد که خانوادش فهمیدن بهم زد و بعدش من دیگه خبری ازش نداشتم
سرم را اروم تکان دادم و برگشتم به جای سابقم
_یعنی تو از مرگش خبر نداشتی
رنگ چهره‌اش‌ آشکارا پریده بود من فقط اعتراف خودش را میخواستم تا کمترین مجازات یعنی اعدام را بدون دخالت هیچ چیز، هیچ ک.س براش بگیرم
-نه گفتم که من خبر ندارم
-چرا تعجب نکردی که مرده
برای یه مرد گنده بد نبود صدای قبلش رو زنی بشنوه، آن‌هم از ترس؟
_برای من اهمیتی نداره که بخاطر‌ش تعجب کنم
بی‌توجه به ادامه‌ای حرف های این پسر که 27 الی 29 بیشتر بهش نمیامد صدام رو بلند کردم
-سروان رحیمی
ثانیه ای بعد از صدا زدنم در باز شدو افرا داخل شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
273
مدال‌ها
2
قسمت پنجم



-آوردم سرگرد
به سمت افرا رفتم و گوشیو از دستش گرفتم
_میتونی بری
افرا که اتاق و خالی کرد من هم برگشتم سرجام
_این چیه؟
سرم توی گوشی‌ بود ولی چشمام رو به سمت بالا کشیدم و خیره شدم بهش و آروم لب زدم
_الان میفهمی

بعد از این حرفم صدای ظبت شده‌ای رو پلی کردم که صدای همین پسر بود می‌خواستم تمام عکس العمل‌هایش ببینم
_ببین سیما یا باهام به این مهمونی کوفتی میای و چیزی که می‌خوام میدی یا همه‌ای عکساتو پخش میکنم
-........
_اره عوضی گفتی خانوادت فهمیدن و برات فرقی نداره ولی کل دنیا که نفهمیدن خالی خالی که نمیشه اون چیزی که من می‌خوام رو بده بعد هری.

قطع شدن صدا با حبس شدن نفسش یکی شد ترس توی چشماش رخنه کرد ولی باز خودش و نباخت
-این فقط یه تهدید بود
-طبق قانون تهدیدهم یه جرمه
نفسشو آزاد کردو ادامه داد:
-میخوای بگی بخاطر یه تهدید گلوله خوردم؟
چقدر این پسر پرو بود خدایا!
-آقای متجرم! لطفا از نقشی که توش فرورفتی بیا بیرون،
ادامه حرفمو بعد چند ثانیه مکث گفتم
-بهتر نیست وقتی یه دختر که بهش دست درازی کردی و به طوری فَجعی تکه تکه اش کردی جلوی دوربین های مدار بسته یه پارکینگ نریزی یه توی بشکه نفت؟
رنگش هیچ فرقی با کاغذ روی میز نداشت
زندگیم همیشه روی این اصل بود که مامانم میگفت:
-ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه ببین کجا بزنه بیرون که طبل روسوایش شهرو پر کنه

همیشه توی ذهنم بود حرفش سنگین بودو پر معنی.
برگه ای کاغذ روی میزو به سمتش حل دادم گفتم
-همه رو به زبون خودت بنویس امضا کن
-من نمی‌خواستم بکشمش
پوزخندی به لبام شکل دادم بدون هیچ حرفی ازش گذشتم و از اون اتاق زدم بیرون و مقابلم سلام با افرا روبه‌رو شدم.
-مجبور به اعتراف شد!
به حرفاش خندیدم و گفتم:
-چاره ای دیگه ای نداشت.
صحنه‌ای خیلی بدی بود که جنازه تیکه تیکه‌ای یه دختر 20 ساله رو توی یه پارکینگ پیدا کنیم جنازه بوو گرفته بودو همسایه ها پیداش کرده بودن و اطلاع دادن
با روحیه هرکسی سازگار نیست به خصوص خود من که وقت تنها شدن اعزای یه نفر که حتی نمیشناسمو میگیرم.
با لحن غمگین افرا نگاهمو به دستای گره خوردش به دستام کشیدم
- بخاطر این پرونده متاسفم خواهری ولی همیشه که همچی خوب پیش نمیره
لبخند کوچیکی زدمو دستاش رو اروم فشارم پاسخ دادم :
-میدونم افرا اگه همچی خوب بود که منو تو اینجا نبودیم
-سرگرد مکالمه ظبت شده و نتایج پزشک قانونی اومده
صدای رامین منو افرارو به خودمون آورد که برگشتیم سمتش به رامین گفتم :
-خوبه رامین نتیجه چی بود حالا
-میگن که مجرم حالت های روانی سالمی نداره و رفتارش دست خودش نیست
حدس میزدم که یه فرد سالم نیست افرا روبه ما گفت :
-این یعنی حبس ابد
-یه جوراییی
من‌هم بی حصله گفتم :
-دیگه بقیش به قاضی پرونده مربوطه
-......
ادامه‌دهنده صحبت خودم بودم.
_شما هنوز با خانواده هاتون حرف نزدین
با این حرفم خیلی سریع گونه‌های افرا رنگ گرفت البته نه اینکه از من خجالت بکشه جلوی همسر آینده‌ش خجالت می‌کشید.
رامین‌هم نیمچه لبخندی زد و گفت:
-راستش رو بخواین مامان قراره شب زنگ بزنن به مادر افرا جان
خندم شدت گرفت افرا جان؟ انگار که به افرای عزیزم برخورده باشه.
-کوفت به چی میخندی
خیلی زود خودمو جمع کردم و جواب دادم :
-هیچی بابا یه جور رسمی حرف زد فکر کردم داره تورو از من خواستگاری میکنه
هردو به خنده افتادن افرا لبخند به لب گفت :
-مغز تو از بچگی یطوری بود
-مغز من از اولشم خوب بود
رامین چشمک شیطونی زدو گفت:
-سرگرد نگفته بودین مغز خوبی دارین
افرا قهقه اش به هوا رفت و با اب و تاب شروع کرد به حرف زدن:
-وای رامین یه سری ساعت چهار شب زنگ زده میگه نمیتونم بخوابم مغزم درگیره میگم چرا درگیره میگه جنسیت مار چطوری مشخص میشه منو همچین هاپو کرد که نگو.
از حرف‌های من می‌گفتن و می‌خندیدن منم با همون لبخند از بغلشون رد شدم
به اتاقم که رسید باز هم یکی سد راهم شد
قاسمی احترام نظامی گذاشت حرفشو شروع کرد
-سرهنگ احمدی میخوان شمارو ببینن
سرمو تکون دادم
-خیل خوب
میخواستم برم که باز مانع راهم ‌شد
-سرگرد میشه برای من مرخصی رد کنید مادرم مریضه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
273
مدال‌ها
2
خنده اومد روی لب‌هام قاسمی مارموز از هر روشی برای مرخصی استفاده می‌کرد
- دو روز فقط این سری دیر بیای 1 سال اضافه خدمت برات رد میکنم
-ولی ستوان!
-ولی نداره که سریع پیش که ختم پدربزگت بود فکر نمیکردم توی تهران با نامزدت ببینمت
قاسمی با یادآوری اون خاطره لباش کش اومد و گفت:
قاسمی _اصلا فکر نمیکردم انقدر بدشانس باشم که توی شهر دیگه اونطوری لو برم
خنده ای ارومی کردم و با سر بهش اشاره کردم که میتونه بره
با صدای سرهنگ احمدی درو باز کردم و بعد از گذاشتن احترام نظامی رو بروش نشستم
-گوشم با شماست عمو جان
سرهنگ چشمای همیشه مهربون‌اش رو به من دوخت جواب داد:
-اول سلام
لبمو به ارومی گاز گرفتم و گفتم:
-سلام
-مطمعنم میدونی برای چی گفتم بیای
معلومه که میدونستم حتما بازم کار بابا بود چرا فکر میکردن من اگه از زبان عموی عزیزم بشنوم قبول میکنم؟ خدا داند!
-توروخدا شما نه عمو انتظارم از شما این نبود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
273
مدال‌ها
2
-_پس میدونی
باز خواستم وسط حرفش بپرم که دستشو کمی بالا آوردخ، جالت زده سرمو پایین گرفتم و منتظر موندم حرفشو ادامه بده
-ولی نمیدونی چی می‌خوام بگم بابات گفت که ازت چی میخواد و تو چه جوابی دادی
از من خواست که باهات حرف بزنم تا تو قبولی کنی
نگاهمو بالا کشیدم و به چشمای مهربونش نگا کردم
-من مرد کُردم گلبرگ جان، هیچ اجباری برای تو نیست خواستم بگم هیچ‌وقت تحت فشار تصمیات زندگیتو انجام نده
هنوزم با جدیت بهم نگاه می‌کرد آرامش توی چشم‌هایش بود که به نحوهشای می‌شد گفت دل من را قرص می‌کرد، با لبخند جواب سرهنگ را دادم :
-ممنون
لبخندم هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد تا جایی که با لب‌های بهم دوخته شده که تا آخر باز شده بودن نگاه می‌کردم سرهنگ با تک خنده‌ای از جایش بلند شد و اجاره‌ای رفتنم را صادر کرد
با احترام نظامی از اتاق خارج شدم سمت اتاق مختص خودم و افرا حرکت کردم تا توی اتاق صحبتی با مادرم داشته باشم
-مامان من ماموریت دارم نمیتونم
مامان کلافه بود دستم که اینچنین جواب می‌داد
-رفتی اون سر دنیا نمیای اینورا بابات گفت پابندت کنیم برگردی نشد حالام که یه سر نمیای اینجا
سرمو کلافه تکون دادم و روی صندلی راحتی نشستم.
-دست شما درد نکنه دیگه بگو اون همه اسرار برای ازدواجم چی بود می‌‌بریدمی‌کنید تن منا مامان خانوم
-به والا من از دست تو شل و کوت بوم
با خنده جواب دادم:
-خسته نباشی مادر من بزار زندگیمو کنم
مامان بازم بعد از سفارش ها و غر غر های همیشگیش قط کردر، فردا ماموریت جدیدی بود و گفته بودم که تا زمان نامشخصی نمیتونم باهاشون در تماس باشم دلم میخواست این غصه ناتموم به دست خودم تموم شه
***
با آماده شدن خودم از اتاق بیرون اومدم صدام رو انداختم روی سرم
ا-فرا بیا دیر شد
صدای هول زده افرا بلند شد و بعد توی چارچوب در پیدا شدو گفت
-اومدم دیگه گلبرگ کشتی منو
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
273
مدال‌ها
2
- عجله دارم بیا.
به سمت راهرو رفتم کتونی‌هایم رو به پا زدم افرا هم در آپارتمان را قفل کرد و بعد از پوشیدن کفش‌هایش باهم سوار آسانسور شدیم.
-کی میری؟
افرا همنطور که جلوی آیینهٔ آسانسور خود را چک می‌کرد جواب داد:
-ساعت یک شب، تو چی؟
-فردا صبح
سرشو تکون دادو چرخید سمتم
-مراقب خودت باش گلبرگ من ساقدوش میخوام
باید چیکار میکردم الان می‌گفتم مراقب هستم؟
در صورتی که داشتم میرفتم خودم را تقدیم کنم.
-زنده برمیگردم، قول میدم
بعد با یه لحن لاتی و طنز ادامه دادم
_به جون چشات دلبر
خنده‌ای آرومی کرد به چش‌هام نگاه کرد شاید به زنده بودنم قانع بود که دیگه کش‌اش نداد. اداره عین همیشه شلوغ بود و پر از آدم که شنیدن داستان بعضیاشون آدمو به تعجب مینداخت حواسم با صدای سرهنگ جمع شد
-با سرگرد تهرانی هماهنگ باش، همه اتفاق هارو گزارش میکنی، شنیدی گلبرگ نقشه‌ای مخفی و سرخورد نداریم
-نگران‌ نباش سرهنگ حواسم هست اون آدم کاری نمیکنه
-گلبرگ روز اولت که اومدی یادته؟ گفتم اینجا هیچکس رو نباید ضعیف ببینی مخصوصاً این آدم که ده ساله دنبالیشم و کسی نتونسته نزدیکش شه
قلبم باز پر از نفرت شدو با همون نفرت جواب دادم
-شاید هیچکس با نفرت و کینه‌ای من جلو نرفته سرهنگ
سرشو تکون داد، نگاهش کلافه بود احترام زیادی به این پیرمرد قائل بودم ولی کشتن او مهمتر بود
***
حلقه دست‌هاش دور شونه هام تنگ تر شد و با بغض توی گلوش گفت:
-دلم برات تنگ میشه آبجی بزرگه
اروم خندیدم، مشت آرومی به بازوش زدم
- واه واه رامین بیا زنتو جمع کن چه لوسم هست انکار که میره بمیره
رامین با خنده دست افرارو سمت خودش کشید به افرا گفت :
-افرا جان، عزیزم خاله رو اذیت نکن وگرنه بهت شکلات نمیده، مگه نه خالش؟
به قهقه افتادم اشک گوشه چشمم را با انگشتم گرفتم ولی بازم چشم غره‌ای جانانه‌ای افرا به آرمین از دستم نرفت
افرا _بخند رامین خان گلبرگ میخنده باشه ولی تو که هنوز پلت از خر رد نشده
خیلی خواستم باز نخندم ولی واقعا کاری نبود که از دست من بربیا شلک خنده‌ای رتمین که بلند شد نخندیدن واقعا دیگه سخت بود که ترجیح دادم خودم را خلاص کنم
-بسه دیگه رامین خان زودتر برین تا پلتو از خر رد کنی
رامین با ته مایه‌های خنده که رو صورتش بود جواب داد:
_چشم ، خانوم بیا بریم که پلو از خر رد کنیم
افرا نگاه کیجش روی منو رامین در چرخش بود به گونه ای که تو هالهَ‌ای از ابهام گیر کرده بعد از چند ثانیه انگار به خودش اومد که محکم کوبید رو گونش و گفت :
افرا _خاک به سرم میگم این زبون بسته‌ها به چی می‌خندن، حالا انکار چیشده یه خر بود یه پل دیگه
با صدای که پرواز را اعلام می‌کرد مهلتی برای جواب دادن باقی نموند افرا باز خودشو انداخت تو بغلم
-به قولت عمل کن
سرم را تکون دادم و دم گوشش پچ زدم:
گلبرگ _چشم دلبر
اروم خندید و جدا شد
با رامین خداحافظی کردم، بعد از تبریک گفتن بالخره به قصد تهران کردستان را ترک کردن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
273
مدال‌ها
2
-همه چیزو برداشتی؟
همنطور که دستی‌رو می‌کشیدم به مامان گفتم:
-وای مامان مگه میرم اردو
- وا چون اردو نمیری نباید وسایل برداری؟فهمیدم که بزرگ شدی.
مامان برداشتش کاملاً درست بودمنظور من که به مبنی بزرگ شدنم بود را گرفته بود.
-چشم چشم، برمی‌دارم
- مراقب خودت باش دیگه سفارش نمیکنم
کیلد به در آپارتمان انداختم‌ داخل شدم
-هست مامان هست، من باید برم
بعد از خداحافظی لباس‌هام رو هرکدام گوشه‌ای پرت کردم تا روی تخت راحت تر فرود بیام
***
-مسافرین عزیز لطفا کمربندهای خود را باز کنید، برای همراهی شما بسیار سپاس گذاریم.
با پیدا شدنم از هواپیما باد سردی که می‌وزید به صورتم خورد و چتری های کم حجمم رو به طرف بالا سوق پیدا کرد
از فرودگاه که بیرون امدم برای تاکسی دست تکون دادم تا باهاش به خوابگاهی که قرار بود در مستقر شوم برم
-امیدورام به قوانین خوابگاه احترام بزارید
سرم‌و تکون میدم، خیلی آروم حتماًنی زیر لب زمزمه میکنم وقتی مسئول خوابگاه از اتاق خارج میشه روی تخت دراز میکشم و پیامی که حاوی (مستقر شدم) بود به آرمین فرستادم
دوشب دیگر خواستگاری افرا بود از صمیم قلبم برایش آرزوی خوشبختی می‌کردم
چشم‌هام کم‌کم برای گرم شدن می‌رفتند که صدای پیامک گوشی مانع شد
-همچی تحت نظره، سیمکارتت عوض شه، از فردا شروع کن
کاری که گفته بودو انجام دادم نیاز شدید به استراحت داشتم کمی هوای تبریز برایم ناآشنا بود و پرواز خستم کرده بود
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین