- Feb
- 41
- 272
- مدالها
- 2
آه از لیلیِ چشم آبی بیچاره جبر روزگار با او چه کردهبود که صدبرابر بدتر از من تن بهاین کار داد.
مدتی نشد که هردو روی صندلی نشستیم. دو دختر هرچه مربوط به زیباتر کردن ما بود را انجام میدادن، دخترک چشمآبی بیسروصدا در فکر و خیال خود بود.شاید من نمیدانستم که او به چهچیزی میاندیشد ولی خود من به روز نکبت باری رفتهبودم که هربار فکر میکنم میگویم کاش قلمپاهایم شکسته بود.
***
-هعی.. تندتر برو گیانم.
افسار پناه سفت در دستانم بود و با سرعت دشت زیبایی که کمی از روستا فاصله داشت را میپیمودم.
مقصد رودخانهٔ همیشگی بود. از زیبایی آبشار مطمئن هستم که روزی نخواهدآمد که سیر شوم.
با نزدیک شدن به رودخانه افراد سیاهپوشی را میدیدم که در حال انجام کاری هستن جایجای این دشت خلوت را که فکر میکردم دست انسانها برای نابودی نرسیدهاست را چندین سیاهپوش گرفته بود، کنارشان ونهای سیاه رنگی بود که باعث شد از دیدهام تعجب کردم.
شاید انسان نبودن آیا امکان دارد آدم فضایی باشند؟
خیلیخوب قبول میکنم که افکار کودکانهام خیلی زیاد است. روجیار کوچکتر از من راست میگوید باید حواسم را جمع کنم جایِ این همه در خیال زندگی کردن.
کمی که نزدیکتر رفتم پشت تپهای ایستادم پناه را همنجا به تنهٔ درختی تنومند بستم. حس خطر در وجودم زنگ میخورد اما کنجکاوی قویتر از ترس بود. به آرامی از پشت تپه درآمدم بدون اینکه حواس کسی را به خود جلب کنم به پشت یکی از ونها رفتم. مکالماتی در بین افراد آنجا در حال صورت گرفتن بود.
-نمیتونیم غیر عراق محموله رو به جای دیگه ببریم همهجا چک کردم اگه برگردیم لو میریم
-اگه الان بهش بگی خونتو حلال کردی!
گفتوگوی دو مرد برای من عجیب نبود، در شهر مرزی ساکن بودیم و خیلی از خبر این قاچاقها توسط حاجبابا به گوشمان میرسید اما در این سرما و برف کمی تعجب آوردبود
- دخترا بیهوشن باید قبل بهوش اومدن رد بشن، باید به رئیس خبر بدم.
در آنی حس کردم جانی به وجودم تزریق شد و لرزی شدید در وجودم نشست. این مرد چهگفت؟ (دخترا) این محموله قاچاق دختر بود؟ ای خاک، من اینجا چه میکنم؟ با دیدن دور شدن یکی از سیاهپوش ها آنی به پشت برگشتم تا به سرعت فرار کنم اما پیج خوردن پایم توسط سنگی که فقط قدمی با من فاصله داشت صورت گرفت و جیغم با افتادنم روی زمین همراه شد.
-یکی پشته، زود باش
به سرعت بلند شدم و راه آمده را پیش گرفتم تا برگردم با سرعت هرچه تمامتر میدویم که حس کردم به چیزی برخوردم و با ضربهای به پشت برگشتم. نگاه دو دو زنم را که بالا آوردم با هیبتی بزرگ روبهرو شدم افسار پناه در دستانش بود و چشمان زمردیاش را به من دوختهبود
-گیرت آوردم دختر
به عقب برگشتم دو مردی که دنبالم بودن را نگاه کردم که به نفس نفس افتاده بودن باز هم ترس وجودم را فرا گرفت و باعث شد به مرد پشت سرم لحظهای اعتماد کنم تا عقب برم با التماس بگویم
-آقا توروخدا کمکم کنید
پشتم به او برخورد کرد و چشمم روی آن دو نفر جلویم ثابت مانده بود که با صدای فرد قوی هیکل به خودم آمدم
-بگیر افسارشو
یکی از سیاهپوش ها جلو آمد و افسار پناه را گرفت، پناه بیچاره ترسیدهبود که روی دو پا بلند شد و شیه میکشید مردی که پشت سرم بود شانهام را گرفت و کمی به جلو هول داد
-اینم ببر
به خودم آمدم و فرز به سمت عقب برگشتم تا فرار کنم تا تکانی به خودم دادم موهایم اسیر دستی شد و جیغ بلندم سکوت دشت سفید شده را شکست
-ولم کنید توروخدا،کمک کمک یکی کمکم کنه.
همینطور از بازوم گرفته بود و به شدت میکشید جلوتر که رفتیم به زمین پرتم کرد و اسلحهای از پشت کمرش بیرون آورد. به سمتم نشانه گرفت هقم را توی گلو خفه کردم با ترس خودم را به عقب کشیدم. انگشت اشارش جلویی لبهایش بود و هیکل بزرگش سایه انداخته بود رو تمام بدنم. با تتهپته گفتم :
-توروخدا بزار برم.
-صدات در بیاد بد میبینی.
مدتی نشد که هردو روی صندلی نشستیم. دو دختر هرچه مربوط به زیباتر کردن ما بود را انجام میدادن، دخترک چشمآبی بیسروصدا در فکر و خیال خود بود.شاید من نمیدانستم که او به چهچیزی میاندیشد ولی خود من به روز نکبت باری رفتهبودم که هربار فکر میکنم میگویم کاش قلمپاهایم شکسته بود.
***
-هعی.. تندتر برو گیانم.
افسار پناه سفت در دستانم بود و با سرعت دشت زیبایی که کمی از روستا فاصله داشت را میپیمودم.
مقصد رودخانهٔ همیشگی بود. از زیبایی آبشار مطمئن هستم که روزی نخواهدآمد که سیر شوم.
با نزدیک شدن به رودخانه افراد سیاهپوشی را میدیدم که در حال انجام کاری هستن جایجای این دشت خلوت را که فکر میکردم دست انسانها برای نابودی نرسیدهاست را چندین سیاهپوش گرفته بود، کنارشان ونهای سیاه رنگی بود که باعث شد از دیدهام تعجب کردم.
شاید انسان نبودن آیا امکان دارد آدم فضایی باشند؟
خیلیخوب قبول میکنم که افکار کودکانهام خیلی زیاد است. روجیار کوچکتر از من راست میگوید باید حواسم را جمع کنم جایِ این همه در خیال زندگی کردن.
کمی که نزدیکتر رفتم پشت تپهای ایستادم پناه را همنجا به تنهٔ درختی تنومند بستم. حس خطر در وجودم زنگ میخورد اما کنجکاوی قویتر از ترس بود. به آرامی از پشت تپه درآمدم بدون اینکه حواس کسی را به خود جلب کنم به پشت یکی از ونها رفتم. مکالماتی در بین افراد آنجا در حال صورت گرفتن بود.
-نمیتونیم غیر عراق محموله رو به جای دیگه ببریم همهجا چک کردم اگه برگردیم لو میریم
-اگه الان بهش بگی خونتو حلال کردی!
گفتوگوی دو مرد برای من عجیب نبود، در شهر مرزی ساکن بودیم و خیلی از خبر این قاچاقها توسط حاجبابا به گوشمان میرسید اما در این سرما و برف کمی تعجب آوردبود
- دخترا بیهوشن باید قبل بهوش اومدن رد بشن، باید به رئیس خبر بدم.
در آنی حس کردم جانی به وجودم تزریق شد و لرزی شدید در وجودم نشست. این مرد چهگفت؟ (دخترا) این محموله قاچاق دختر بود؟ ای خاک، من اینجا چه میکنم؟ با دیدن دور شدن یکی از سیاهپوش ها آنی به پشت برگشتم تا به سرعت فرار کنم اما پیج خوردن پایم توسط سنگی که فقط قدمی با من فاصله داشت صورت گرفت و جیغم با افتادنم روی زمین همراه شد.
-یکی پشته، زود باش
به سرعت بلند شدم و راه آمده را پیش گرفتم تا برگردم با سرعت هرچه تمامتر میدویم که حس کردم به چیزی برخوردم و با ضربهای به پشت برگشتم. نگاه دو دو زنم را که بالا آوردم با هیبتی بزرگ روبهرو شدم افسار پناه در دستانش بود و چشمان زمردیاش را به من دوختهبود
-گیرت آوردم دختر
به عقب برگشتم دو مردی که دنبالم بودن را نگاه کردم که به نفس نفس افتاده بودن باز هم ترس وجودم را فرا گرفت و باعث شد به مرد پشت سرم لحظهای اعتماد کنم تا عقب برم با التماس بگویم
-آقا توروخدا کمکم کنید
پشتم به او برخورد کرد و چشمم روی آن دو نفر جلویم ثابت مانده بود که با صدای فرد قوی هیکل به خودم آمدم
-بگیر افسارشو
یکی از سیاهپوش ها جلو آمد و افسار پناه را گرفت، پناه بیچاره ترسیدهبود که روی دو پا بلند شد و شیه میکشید مردی که پشت سرم بود شانهام را گرفت و کمی به جلو هول داد
-اینم ببر
به خودم آمدم و فرز به سمت عقب برگشتم تا فرار کنم تا تکانی به خودم دادم موهایم اسیر دستی شد و جیغ بلندم سکوت دشت سفید شده را شکست
-ولم کنید توروخدا،کمک کمک یکی کمکم کنه.
همینطور از بازوم گرفته بود و به شدت میکشید جلوتر که رفتیم به زمین پرتم کرد و اسلحهای از پشت کمرش بیرون آورد. به سمتم نشانه گرفت هقم را توی گلو خفه کردم با ترس خودم را به عقب کشیدم. انگشت اشارش جلویی لبهایش بود و هیکل بزرگش سایه انداخته بود رو تمام بدنم. با تتهپته گفتم :
-توروخدا بزار برم.
-صدات در بیاد بد میبینی.
آخرین ویرایش: