جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرتو ضیاء] اثر «غزل برزگر کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Gzl_1385 با نام [پرتو ضیاء] اثر «غزل برزگر کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,105 بازدید, 26 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرتو ضیاء] اثر «غزل برزگر کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Gzl_1385
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Gzl_1385
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
آه از لیلیِ چشم آبی بیچاره جبر روزگار با او چه کرده‌‌بود که صدبرابر بدتر از من تن به‌این کار داد.
مدتی نشد که هردو روی صندلی نشستیم. دو دختر هرچه مربوط به زیباتر کردن ما بود را انجام می‌دادن، دخترک چشم‌آبی بی‌سروصدا در فکر و خیال خود بود.شاید من نمی‌دانستم که او به چه‌چیزی می‌اندیشد ولی خود من به روز نکبت باری رفته‌بودم که هربار فکر می‌کنم می‌گویم کاش قلم‌پاهایم شکسته بود.
***
-هعی.. تندتر برو گیانم.
افسار پناه سفت در دستانم بود و با سرعت دشت زیبایی که کمی از روستا فاصله داشت را می‌پیمودم.
مقصد رودخانهٔ همیشگی بود. از زیبایی آبشار مطمئن هستم که روزی نخواهد‌آمد که سیر شوم.
با نزدیک شدن به رودخانه افراد سیاه‌پوشی را می‌دیدم که در حال انجام کاری هستن جای‌جای این دشت خلوت را که فکر می‌کردم دست انسان‌ها برای نابودی نرسیده‌است را چندین سیاه‌پوش گرفته بود، کنارشان ون‌های سیاه رنگی بود که باعث شد از دیده‌ام تعجب کردم.
شاید انسان نبودن آیا امکان دارد آدم فضایی باشند؟
خیلی‌خوب قبول می‌کنم که افکار کودکانه‌ام خیلی زیاد است. روجیار کوچک‌تر از من راست ‌می‌گوید باید حواسم را جمع کنم جایِ این همه در خیال زندگی کردن.
کمی که نزدیک‌تر رفتم پشت تپه‌ای ایستادم پناه را همن‌جا به تنهٔ درختی تنومند بستم. حس خطر در وجودم زنگ می‌خورد اما کنجکاوی قوی‌تر از ترس بود. به آرامی از پشت تپه درآمدم بدون اینکه حواس کسی را به خود جلب کنم به پشت یکی از ون‌ها رفتم. مکالماتی در بین افراد آنجا در حال صورت گرفتن بود.
-نمی‌تونیم غیر عراق محموله رو به جای دیگه ببریم همه‌جا چک کردم اگه برگردیم لو می‌ریم
-اگه الان بهش بگی خونتو حلال کردی!
گفت‌وگوی دو مرد برای من عجیب نبود، در شهر مرزی ساکن بودیم و خیلی از خبر این قاچاق‌ها توسط حاج‌بابا به گوشمان می‌رسید اما در این سرما و برف کمی تعجب آورد‌بود
- دخترا بی‌هوشن باید قبل بهوش اومدن رد بشن، باید به رئیس خبر بدم.
در آنی حس کردم جانی به وجودم تزریق شد و لرزی شدید در وجودم نشست. این مرد چه‌گفت؟ (دخترا) این محموله قاچاق دختر بود؟ ای خاک، من اینجا چه می‌کنم؟ با دیدن دور شدن یکی از سیاه‌پوش ها آنی به پشت برگشتم تا به سرعت فرار کنم اما پیج خوردن پایم توسط سنگی که فقط قدمی با من فاصله داشت صورت گرفت و جیغ‌م با افتادنم روی زمین همراه شد.
-یکی پشته، زود باش
به سرعت بلند شدم و راه آمده را پیش گرفتم تا برگردم با سرعت هرچه تمام‌تر می‌دویم که حس کردم به چیزی برخوردم و با ضربه‌ای به پشت برگشتم. نگاه دو‌ دو زنم را که بالا آوردم با هیبتی بزرگ رو‌به‌رو شدم افسار پناه در دستانش بود و چشمان زمردی‌اش را به من دوخته‌بود
-گیرت آوردم دختر
به عقب برگشتم دو مردی که دنبالم بودن را نگاه کردم که به نفس نفس افتاده بودن باز هم ترس وجودم را فرا گرفت و باعث شد به مرد پشت سرم لحظه‌ای اعتماد کنم تا عقب برم با التماس بگویم
-آقا توروخدا کمکم کنید
پشتم به او برخورد کرد و چشمم روی آن دو نفر جلویم ثابت مانده بود که با صدای فرد قوی هیکل به خودم آمدم
-بگیر افسارشو
یکی از سیاه‌پوش ها جلو آمد و افسار پناه را گرفت، پناه بیچاره ترسیده‌بود که روی دو پا بلند شد و شیه‌ می‌کشید مردی که پشت سرم بود شانه‌ام را گرفت و کمی به جلو هول داد
-اینم ببر
به خودم آمدم و فرز به سمت عقب برگشتم تا فرار کنم تا تکانی به خودم دادم موهایم اسیر دستی شد و جیغ بلندم سکوت دشت سفید شده را شکست
-ولم کنید توروخدا،کمک کمک یکی کمکم کنه.
همینطور از بازوم گرفته بود و به شدت می‌کشید جلوتر که رفتیم به زمین پرتم کرد و اسلحه‌ای از پشت کمرش بیرون آورد. به سمتم نشانه گرفت هقم را توی گلو خفه کردم با ترس خودم را به عقب کشیدم. انگشت اشارش جلویی لب‌هایش بود و هیکل بزرگش سایه انداخته بود رو تمام بدنم. با تته‌پته گفتم :
-توروخدا بزار برم.
-صدات در بیاد بد می‌بینی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
***
گلبرگ
- البته آقای دکتر
قهقه‌ای زد، سرش را کمی تکان داد حین اینکه با دستمال دهانش را تمیز می‌کرد گفت:
- امیدوارم بازم به دعوتم جواب مثبت بدی
لبخند آرامی زدم
- همین الانم باید بابت این شام خوشمزه تشکر کنم
نگاهش در صورتم چرخید و گفت :
-بهترین شب زندگیم بود امشب خانوم
دکتر بعد از رساندن من جلوی خوابگاه خداحافظی مختصری کرد و رفت البته من هم که کمی از جنازه نداشتم از خجالت خودم با رفتن تویِ تخت خواب دراومدم.
صبح با صدای بلند نیلا ترجیح دادم که دل از خواب بِکنم و با چشم‌های نیمه باز به نیلایی که به جان دختر هم‌اتاقی جدید افتاده بود نگاه کنم
- نیلا؟ عزیزم؟ چته؟ بگو قربونت برم تا خودم دهنتو چاک ندادم.
نیلاِ سرخ رنگ دست به کمر به سمتم برگشت و با صدایی که سعی در کنترل آن داشت گفت :
- اینو ببین توروخدا! نیومده مانتوهای منو می‌پوشه می‌ره سر قرار.خدایا به درگاهت چه گناهی کردم این شده جوابم؟
نیلایِ‌ عزیز جوشی من!
مطمعئناً خندهٔ من باعث انفجار خشمش می‌شد پس عاقلانه بود با تحمل کردن سختی جلوی خنده‌م را بگیرم. خداروشکر تا الان محتاج به لباس‌های عزیزتر از جان نیلا نشده بودم واگرنه شاید بخاطر صمیمی و قدیمی بودن من از موهایم دارَم می‌زد بالاخره زهرا تازه وارد بود. احترامش کمی تاکید می‌کنم کمی باید حفظ می‌شد.
نیلا تا رسیدن به بیمارستان حرفی نزد و از اخم‌هایش هم کاسته نشده بود زهرای بیچاره‌ام که زبانش از کولی بازی‌های نیلا بند آمده بود جرئت حرف زدن نداشت در نتیجه مسیر کسالت باری را طی کردیم.
- فکر می‌کردم سرهنگ مأمور خوبی برای این کار فرستاده.
به سلیمی نگاه کردم که خیلی سرد و خشک این حرف را می زد.
- منم فکر می‌کردم شما برای کمک کردن به من اینجا هستین.
مکثی به صحبت هایم دادم:
- اما چی جناب؟ من دوماهِ اینجا هستم به نامزدی خواهرم نرفتم. همه‌ای اینجا رو زیر نظر گرفتم اما شما کمک و اشارهٔ کوچیکی هم به من نکردینو محدودم کردین به یه بیمارستان.
خشمِ درونم در حال جان گرفتن بود حس بازیچه قرار گرفتن در وجودم تکان می‌خورد. سلیمی با اخم‌های درهم شده‌ش بین حرف‌هایم پرید:
- خانوم شایگان شما مأمورید نه من!
حتی حرفش مرا به جنون برد به سرعت بلند شدم و با صدایی که هیچ کنترلی در آن نداشتم گفتم :
- به سرهنگ بگید من احمق نیستم و از خون روجیا نمی‌گذرم تا الان هرچقدر بازی خوردم بسته
بدون هیچ حرفی سمت در رفتم. از این به بعد نه سرهنگ نه پدرم اجازهٔ دخالت نداشتن من دختری بی عقل بودم که خام شده بود و بی‌چون و چرا از محل اصلی دشمن دور شده بودم یا به قولی سرهنگ خیلی ‌خوب مرا دست به سر کرده بود تا مراقبم باشد،این مراقبت احمقانه چیزی نبود که من بخواهم.
بدون اطلاع به اتاق استراحت رفتم و لباس‌هایم را تعویض کردم و باهمان خشم بیمارستان را ترک کردم حتی سرسوزنی برایم اهمیت نداشت که نبودن در بیمارستان چه عواقبی برایم خواهد داشت چون من دیگر در این شهر نمی‌مانم. دیگر حماقت برایم بس است. قدم‌هایم را کمی آرام کردم نفسی آه مانند از سی*ن*ه ام خارج شد. من برای پیدا کردن آن زن حاضر بودم جانم را هم بدهم کینه ای شده بودم وقتی درد کشیدن هاله را دیدم وقتی خرد شدن غرورش را دیدم من درد کشیدم برای جانی که از تن هاله خارج شد و الان همه‌ی این دردها زخمی چرکین بودن که سرباز کردن، مرا عین ماری به خود می‌پیچاندن و اجبار به گذشتن از جانم می‌کردن.
 
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
جلوی خوابگاه که رسیدم پیامکی به منظور اطلاع دادن برای بازگشتم به کردستان برای رامین سند کردم. به سرعت گوشی را خاموش کردم تا مانعی برای بازگشت خود نتراشم.
- آره عزیزم بلیط رو برای فردا خریدم مامانم مریضه باید برم
نیلا همان‌طور که لباس‌هایی که من داخل چمدان می‌گذاشتم‌ را خارج می‌کرد گفت :
- مامانت؟ دروغ نگو دیروز که داشتی می‌گفتی خیلی سلام رسوندو حالش عالیه عالیه
شال جیگری رنگی که دستش بود را گرفتم بالاخره در چمدان را بستم.
- نیلا امروز صبح بهم گفتن که بیماری قلبش بیشتر شده نیاز داره مراقبش باشم
دروغ گفتن به افراد برایم کار سختی نبود زمینه‌ای شغلیم ایجاب می‌کرد که بازیگر خوبی باشم پس راحت دلایل الکی‌ام را برای نیلا شرح می‌دادم واگرنه خدا نکند که پری جان من حتی لحظه‌ای هم قلبش درد بکند. شب طولانیی را سپری کردم چون هرقدر به نیلا می‌گفتم فردا باید برم در جواب می‌گفت :
- معلوم نیست دیگه کی ببینمت امشبو تا صبح باید خوش بگذرونیم.
و الان من در فرودگاه رو‌به‌روی نیلا و زهرا بودم و خیلی عمیق در آغوش این دو نفر کشیده می‌شدم
-آیی خدا ازت نگذره نیل حس می‌کنم نفسم قطع شده.
آخرین باری که به آغوش نیلا کشیده می‌شدم زمزمه‌ای آرامش در گوشم می‌پیچید:
- مراقب خودت باش همین‌طور که من بودم
جمله‌ای عجیبی بود ولی نمی‌دانم چرا دلم نمی‌خواست هیچ حس بدی نسبت به این دختره سبزه که بی شباهت به هاله نبود داشته باشم و این حرفش را از روی صمیمیت برداشت کردم.

***
در آپارتمانم را آرام باز کردم چمدان راه همانطور در راهرو رها کردم تشنگی به شدت بهم فشار می‌آورد قدم در آشپزخانه گذاشتم و لیوان را از شیر آب پر کردم لیوان به لب چرخی زدم ولی برای لحظه‌ای چشمم به جعبهٔ روی میز عسلی خورد خشکم زد و نوک انگشتانم از استرس یخ زد.
- یا خدا این چیه؟
تپش قلبم به حدی شدت گرفته بود که حس می‌کردم سی*ن*ه‌ام را می‌خواهد بشکافد. قدم های لرزانم را سمت جعبه‌ی متوسط برداشتم، کنار میز جا گیر شدم و آهسته در جعبه را باز کردم دستبند ظریفی کنار تکه کاغذی درون جعبه بود بدون در نظر گرفتن دستبند اول کاغذ را برداشتن و نگاهم را به نوشته‌های کاغد دوختم، نفسم قطع شد توی دلم خالی شد متن نوشته در سرم تاب خورد و شدت لرزش دست هایم را بیشتر کرد.
-باید دور از فاجعه‌ می‌موندی ولی حالا که اومدی با یه هدیه بهت خوش آمد می‌گم پلیس کوچولو.
کار چه کسی بود غیر از آن مرد، درست حدس زدم او در تبریز نبود اون همین‌جا بود شاید هم هم‌جا بود نکند در تبریز زیر نظرش بودم که از برگشتم زود‌تر از همه خبردار شده بود نفسم مقطنع می‌شود با فکری که به سرم می‌آید دست به سرم می‌گیرم‌ آرام لب می زنم
- چطوری اومده توی آپارتمان من!
به سرعت از زمین بلند می‌شم از خانه می زنم بیرون.
-سرهنگ اومده توی خونم
همین‌طور که با بغض حرف می زدم دست سرهنگ را فشار می دادم رامین و افرا نظاره‌گر جنون من بودن و سرهنگ سعی در آرام کردن من داشت.
- هیس چیزی نیست دخترم آروم باش.
دیگر تحمل نکردم و بغضم تبدیل به قطره‌های درشت اشک شدن افزا آرام در آغوشم گرفت و همان‌طور که سرم را بوسه می زند گفت :
-نترس عزیزم مگه اینکه منو بکشه تا دستش بهت برسه.
سرم در بغل افرا بود آرام‌آرام هق‌هق هق می‌کردم
- عمو بابام گفت دورم کن دورم کردی؟ مراقبم بودی؟ وقتی که اونجا بیشتر از همیشه زیر نظرش بودم، عمو اون منو میشناسه ولی من حتی قیافه‌اشو ندیدم
هقی زدم و ادامه دادم
- خیلی راحت وارد خونم شده حتی می‌خواد بهم صدمه بزنه‌، بزنه به درک ازش نمی‌ترسم ولی حالا چطوری باید گیرش بندازم هاله هیچ‌وقت منو نمی‌بخشبه
با صدایی گرفته نالیدم:
- افرا؟ من چطور خواهریم که پرپر زدن هاله رو دیدم جون دادانش رو دیدم جنازه بچشو دادن توی بغلم من چطور خواهریم که برای درد هاله نمردم؟
***
هق‌هق زدن دخترش باری بیشتر به بارهای روی دوشش اضافه می‌کرد صدای نالیدن تنها کسش ناقوس مرگ بود اما باید از کجا می‌دانست این مرد قصد جان گلبرگ کوچک را دارد سایه این من هنوز از زندگی دخترش پاک نشده بود. دور کردن گلبرگ از کردستان و مانع رفتنش به تهران نه تنها او را از بلا دور نکرد بلکه بدتر نزدیک کرد پشت میزش نشست به دختری که گلایه کردنش تموم شده بود نگاه می‌کرد که در به شدت باز شد،رفیقِ‌بهتر از برادرش به سرعت داخل شد.
- گلبرگ؟ باباجان‌؟
گلبرگ با شنیدن صدای بابامحمدش به تندی از آغوش افرا در آمد و خود را محکم در آغوش پدرش انداخت.
- بابایی
محمد: جان بابا
دخترک آرام صورت خیسش را به سی*ن*ه ای مرد می‌مالید و محمد سرش را بوسه باران می‌کرد.
اگر بیست سال پیش بود هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد دارد اشتباه می‌کند هیچ‌وقت به ذهنش خطور نمی‌کرد که جان دختر محمد با این کار از دست خواهد رفت اما بازهم با تمام ناراحتیش خوشحال بود چون گلبرگ هرچند با اشتباه اما هنوز نفس می‌کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
بعد از معرکه‌ای که در دفتر سرهنگ به‌پا شده بود محمد دخترکش را به خانهٔ خود برده بود گلبرگ روی تخت خواب هاله بود و مامان پری بیرون از اتاق گلبرگ صدها بار از نگرانی تا مرز سکته رفته و برگشته بود ورد زبانش شده بود:
-‌ خدایا این دخترمو به خودت سپردم، خدایا به حق مظلومات این دخترو از من نگیر
هربار هم حاج محمد ترسیده همراه با همسرش از ته دل التماس خدا را می‌کرد که تک دانهٔ خانه هر چند غیر هم‌خون ولی باشد بوی نفسش‌هایش در این خانه بپیچد، وقتی این دختر را قبول کرد به خود و خدای بالای سر قول داده بود کمتر که نه ولی بیشتر از هاله مراقبش باشد الحق که عمل هم کرده‌بود گلبرگ عزیز کرده بود نفس محمد به نفس گلبرگ بند بود ضربان و تپش قلب پری به پلک زدن‌های گلبرگ بسته بود.
پری صورت در سی*ن*ه‌ای محمد پوشانده بود با حال زاری برای محمد حرف می‌زد.
- محمد خدا شاهده این دخترمو هم از دست بدم دیونه می‌شم بخدا دخترمو برام حفظ نکنی نمی‌بخشمت.
محمد:الان که دخترمون اینجاست، گریه زاریت برای چیه پری خانوم؟
پری مگر با این حرفا آتیش دلش خاموش می‌شد.
- بیست سال برای این دختر مادری کردم خودم نخوردم تا این دختر بخوره دختر بزرگم از دستم رفت اگه این دخترمو هم از دست بدم میمیرم محمد.
حاج محمد آرام سر همسرش را نوازش کرد و گفت :
- چه حرفا می‌زنی خانوم دختر ما تا اخر کنار خودمونه.
مرد از گفته‌ی خودش اطمینان کامل نداشت ولی شکی در این نبود که جانش هم برای در امان ماند گلبرگ می‌دهد، گلبرگ روی تخت خواب خواهرش جنین‌وار خوابیده بود و رد اشک روی گونه‌هایش خشک شده بود عکس هاله و اهورایِ کوچک که در یک قاب بودند را به سی*ن*ه می‌فشرد از ته‌دل از خواهرش و اهورایی که خاله خاله گفتن از زبانش نمی افتاد طلب بخشش می‌کرد.
حالش خراب بود اما نه برای خودش برای انتقام از دست رفته‌اش، آن مرد گلبرگ را می‌شناخت مگر گلبرگ با خود نمی‌گفت او مرا نمی‌شناسد راحت نفوذ می‌کنم؟
صدای پیامک از حالت بیچاره‌وارش او را خارج کرد غلطی زد و هم‌زمان با نشستن روی تخت موبایلش را برداشت با خواندن پیام بیشتر از قبل به گریه افتاد پری دیگر طاقتش با صدای بلند گریه گلبرگ طاق شد خیلی سریع از آغوش محمد خارج شد و به سمت اتاق پا تند کرد حاج محمد ترسیده از صدای گریه هم با سرعت زیاد به اتاق رفت.
- جان مادر؟ چرا گریه می‌کنی گل من؟
گلبرگ :مامان پری‌؟ اون می‌خواد شمارو هم از من بگیره.
گلبرگ در آغوش مادرش هق می‌زد حاج محمد هاج‌ و واج نگاه می‌کرد گلبرگ سر از سی*ن*ه پری برداشت و به پدرش چشم دوخت.
- بابا می خواد من برم پیشش
محمد سمت دخترش رفت و او را به آغوش گرفت چشمش به موبایل روشن روی تخت افتاد دست دراز کرد و پیامک نوشته شده را خواند.
- خوشحال شدی از کادوت گلی؟مهم نیست برات یه پیشنهاد دارم یه توافق عالی خودتو تحویل بده بدون آسیب رسوندن به بقیه مشکلامونو حل کنیم هوم؟ نظرته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
گلبرگ
سختی بیشتر زندگیم دقیقاً از جایی شروع شد که ایمان برگشته بود، من در شرایطی بودم که فقط زره‌ای تا متلاشی شدن فاصله داشتم نباید به اداره برمی‌گشت.
شاید پریِ عزیزم برای محافظت از من گفته بود که ایمان بازگشته تا من حدالممکن در خانه بمانم خوب باید پری خانوم را تشویق کنم چون کاملاً با این خبر به چیزی که می‌خواست رسید.
من جرئت رو‌به‌رویی با نامزد سابقم را نداشتم!
بعد از روزها نشخوار ذهنی تصمیم گرفتم با آرمین سپهر روبه‌رو شوم. موبایلم را از روی میز برداشتم روی صحفه‌ی پیامک ضربه زدم، بعد از کلی نوشتن و پاک کردن بالاخره متن مورد نظرم را سند کردم.
-هدیه؟ کم لطفی میکنی به خودت! خوشحالم که خودتو نشون دادی حدالقعل میدونم که دشمنم از حضورم خبر داره، تا رفتنت به بالا دار منتظرم آرمین سپهر!.
با استرس زیادی گوشی‌م را روی تخت پرت کردم و از محل وقوع جرم فرار کردم. پری در آشپزخانه مشغول سبزی پاک کردن بود
- مامان پری؟
نشنید در خود غرق بود دوباره صدایش کردم
- مامانی کجاییی خوشگله؟
با هین کوچکی سرش را بلند کرد
- جانم چیشده؟
لبخند ملیحی به رویش زدم
- میگم من یه سر میرم اداره
رنگ به سرعت از صورتش پرید اما برخلاف چشمان ترسیده‌اش گفت :
-برو مادر حواست به خودتم باشه
چشم بلندی گفتم و با بوسیدن گونه‌اش به سمت اتاق رفتم.
موبایلم را بدون روشن کردن صحفه‌اش داخل کیف انداخته و از خانه خارج شدم مقصد اولم آپارتمانم بود، موبایل را از کیف خارج‌کردم، انگار که پیامکی نداشتم چه بهتر غول بی‌شاخ و دم جواب نداده بود حدالقعل قالب تهی نمی‌کردم با این شجاعت کاذب به سوی آپارتمانم می‌رفتم
- سلام افرا، خوب گوش کن یه نامه میدی پزشک قانونی خیلی زود با مامور میا‌یی آپارتمان من
صدای بهت زده‌ای افرا به گوشم رسید
- آ.. آپارتمانت؟گلبرگ چی می‌گی؟ اونجا خطر ناکه
- افرا فقط کاری که خواستم انجام بده لطفاً
- باشه باشه امدم!
رو‌به‌رو خانه آرام از ماشین پیاده شدم سر بالا گرفتم نفس عمیقی کشیدم پنچره‌ای سالن باز بود؟ وای بله به یاد ندارم آخرین بار پنچره را باز گذاشته باشم دستم را به حالت دعایی روی صورتم کشیدم و قبل از داخل شدنم آرام زیر لب گفتم :
- خدایا به جونیم رحم کن آمین
بعد از ورودم اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد جعبه کادویی بود که باعث قرارم شد دستکش‌هایم را از کیف خارج کرده و پوشیدم دست‌بند توی جعبه را بیرون آوردم و با دقت زیر و رویش کردم، دست‌بند مهره‌های سفید براقی داشت وسط این مهره‌ها گلی طلایی خودنمایی می‌کرد بی اختیار دستم سمت پلاک گل اویز گردنم رفت پلاک درست شبیه گل دست‌بند بود. این آدم به‌قدری به من نزدیک بود که طرح پلاک من را می‌دانست استرس لعنتی باز به سراغم امد خدایا من ترسیدم بی‌نهایت ترسیدم!
از این همه نزدیکی و ناآشنایی ترسیدم، دقیقاً بغل گوشم نفس می‌کشید و من؟ من تابحال او را ندیده بودم این مرد بازی‌ای که قرار بود من به سرش بیاورم داشت سر من میورد؟ عوضی دستم به گلوت برسه.. خوب زور خفه کردن ندارم ولی به حتم به دستانت زنجیر می‌بندم دست‌بند برای تو کمه! با صدای زنگ در به سرعت افکارم را کنار زدم و به سرعت دست‌بند را داخل جیب مانتویم رها کردم با باز کردن در افرا و دختری که چند باری در ماموریت‌ها دیده بودم نمایان شدن.
دختر سلام آرومی داد و بعد از جواب زیر لبی من داخل شد افرا به سرعت به آغوشم کشید
- وای گلی اینجا چی‌کار می‌کنی؟اینجا امنیت نداره قلبم ترکید تا برسم
درو بستم دست پشت کمر افرا گذاشته و به داخل سالن هدایتش کردم
- ببین عزیزم کل خونه رو برام برسی کن هرجا ممکنه دست کسی بهش خورده باشه اول هم از اون جعبه شروع کن
دختر آشنا زیر لب باشه‌ای گفت و مشغول شد به سمت پنجره باز سالن پا تند کردم
- لطفا بعدش این پنچره‌ام چک کن
دلم نمی‌خواست هیچ اثر انگشتی را از بین ببرم به هیچ وجه نگاهی اجمالی به پنچره و دیوار انداختم که چشمم به رد سیگاری خورد، خدای من وارد خانه‌ام شده پنچره را باز کرده در کمال خونسردی سیگارش را می‌کشید؟ لعنت به تو ذات خرابت حدالعقل سیگار نمی‌کشیدی حرصی نفسم را بیرون دادم.


دو ساعتی بود که با افرا روی کاناپه نشسته بودیم افرا تمام وقت از مراسمات خواستگاری، نامزدی، رامین، خانواده رامین تعریف کرده و من با یک لبخند جوابش را داده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
دختر انگار کارش تمام شده بود که مشغول جمع کردن وسایلش شد، افرا با نگاه من صورتش را سمت دختر چرخاند و گفت :
- شقایق جان کارت تموم شد؟
شقایق همان‌طور که زیپ کوله‌اش را می‌کشید جواب داد:
- اره عزیزم
نگاه‌ش را به منِ منتظر داد و گفت :
- هیچ اثر انگشت و ردی حتی یه تار مو هم نیست همجا رو بررسی کردم روی زمین هم حتی هیچ رد پایی نيست
یک دست به صورت گرفتم و آرام گفتم :
- ممنون عزیز دلم زحمت کشیدی مزاحمتم شدم
شقایق: زحمتی نبود وظیفه‌امه با اجازتون من برم
آرام بلند شدم و همراهیش کردم و افرا هم رو به دختر گفت:
- خوشحال شدم از دیدنت
شقایق :همچنین خدانگهدار
اداره مثل همیشه شغل بود بعضی افراد عصبی بودن بعضی شاکی و بعضی طلبکار بعضی گریون همه دنبال حق ضایع شده‌ای خود بودن، مانند من!
یک راست سمت اتاق سرهنگ پا تند کردم ضربه ای به در زده و وارد شدم در را که بستم چیزی درونم شکست نگاه او هم به من بود. صدای سرهنگ اتصال نگاهم با ایمان را قطع کرد.
- سلام بابا جان اینجا چیکار میکنی
چادرم را جلوتر کشیدم، قوانین اداره حکم می‌کرد با چادر باید وارد شد والاغیر نفسم را غیر محسوس بیرون فرستاده و با صدای رسایی جواب می‌دهم
- سلام امدم سرکارم دیگه سرهنگ
ایمان زیر لب چیزی مانند سلام زمزمه کرد صورتش به شدت سرخ شده بود خشمگین بود؟ به من چه.
- با اجازه مرخص می‌شم
سرهنگ: می‌تونی بری پسر جان
بعد از رفتن ایمان باز من بودم که به حرف آمدم
- فکر نمی‌کردم ایمان.. یعنی سرگرد فتحی رو باز تو این اداره ببینم.
سرهنگ نگاه جدی‌اش را روی صورتم ثابت کرد
- ماموریتش تموم شده انتظار داشتی برنگرد به محل کار و زندگی‌ش.
به یکباره تموم خشم‌ دنیا در وجودم ریخت
- به حتم الانم برای سپهر اومده؟ منم تمام مدت یه دلقک بودم؟ درست نمی‌گم سرهنگ؟ بازیم دادید تا سرگرد فتحی برگرده
با خشم روی صندلی دسته چوبی نشستم و سرهنگ کنارم جا گرفت :
- تو قویی خیلی هم سرسختی اما من تورو عین دختر نداشتم دوست دارم، اینو میدونی دیگه؟
با بغض تازه پدیدار شده‌ام سر تکان دادم
- فقط خواستم از تو محافظت کنم چون جون تو جون محمد هم هست جون پریِ داغ دیده‌ام هست
صدای پیامک موبایلم بلند شد اشک‌هایی که نمیدونم از کحا پیدا شده بودن را کنار می‌زنم و می‌گم
- جون هاله جون من بود عمو، با اجازه
و بدون هیچ حرفی اتاق را ترک می‌کنم.
برای بار هزارم به پیام نگاه می کنم (منتظرتم پلیس کوچولو) آدرس جایِ خلوتی بود، بین رفتن و نرفتن مردد بودم، باید می‌رفتم؟ باید با این مرد رو‌به‌رو می‌شدم؟ بعد این همه تلاش تن به خواسته‌ای دشمنم می‌دادم؟ می‌دادم برای هاله برای خانواد‌م از هرچی می‌گذشتم.
کلاه کاسکت را از سرم در آوردم و روی فرمان موتور گذاشتم کمی از موتور فاصله گرفتم و حین حرف زدن دستم را به سمت اسلحه پشت کمر بردم.
- بیا بیرون من اینجام
صدایی نیومد که بار ادامه دادم
- چه استقبال گرمی، از جناب سپهر بیشتر انتظار می‌رفت
ثانیه‌ای نگذشته که تیزی سوزن سرنگ وارد گردنم شد به سرعت چشمانم تاریک شد

راوی
گلبرگ بازنگشته بود پری سرسجاده التماس می‌کرد اتفاقی برایش نیوفتاده باشد خورشید نورش را کم‌کم به همه‌جا هدیه ‌می‌کرد حاج محمد هنوز برنگشته بود، پری به‌قدری اشک ریخته بود که جان بلند شدن هم نداشت،اما محمد همراه سرهنگ شهر را زیر و رو کرده بود دریغ از یک نشانِ کوچک دختر آب شده بود زیر سنگ هم نبود.
ایمان نامزد داشت اما مگر می‌شد از فکر افسونگر چشم زمردی دربیاید؟ او هم خواب را به خود حرام کرده بود و تا صبح شهر را شخم زده بود
- علی رو ندارم برگردم خونه، پری نمی‌گه کو بچم؟
سرهنگ همان‌طور که دست‌اش را به شانه‌ای محمد می‌زد با شرمندگی گفت:
- پیداش میکنم مرد باز شرمنده نمیشم پیش تو
ایمان گذشته بود از گلبرگ درست است همیشه قسمتی از قلبش برای آن دختر بود اما گذشته بود از دختری که لباس عقدش با خون یک رنگ شده بود دختری که سالها در تبش سوخت گذشت از چشم‌هایی که دلیل انتخاب نامزد فعلیش بود! گیسو دختری با چشمان جنگلی درست همرنگ چشمان گلبرگ.
گذشته همیشه تیشه به ریشه‌ای آیندگان می‌زند، هر زمان که اتفاقی می‌افتد همه می‌دانیم به‌خاطر فلان کار انجام شده در گذشته است
ظلم زمانی رخ می‌دهد که تقاص همه‌چی را بی‌گناه ترین انسان‌های مرتبط به این قبلاٍ پس دهند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Gzl_1385

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
41
272
مدال‌ها
2
گلبرگ
بالختی چشمانم را باز کردم تاریکی به همه جا سایه انداخته بود و کاملا بدنم را بلعیده بود صحنه به سرعت در ذهنم بازیابی شدن.. لعنتی من اسیر شده‌ام!
بدن کرختم را تکان می‌دهم از روی زمین بلند می‌شوم اطرافم هیچ چیزی وجود نداشت اتاقی ده متری خالی از هرچیز دقیقه‌ای گذشت تا چشم‌هایم به تاریکی عادت کرد و به وضوح در دیده شد.
روی زمین نشسته و تکه‌ام را به دیوار می‌دهم من به یاد آورده‌ام که اسیر شدم پس کولی بازی کاری از پیش نمی‌برد یک‌ساعتی گذشت که در باصدایی گوش‌خراش باز شد و مردی وارد شد
-بالاخره بیداری شدی خانوم پلیسه؟
چتری های پریشانم رو زیر شال جگری هل میدهم
-بگو رئیست بیاد جرعت رو در رو حرف زدن نداره؟
مردک غول پیکر با حرف من به قهقه افتاده و بالحن تمسخر آمیزی می‌گوید:
- نکن اینکارو با ما کوچولو
به سرعت سمتم خم می‌شود و با یک دست بازویم رامی‌کشدو بلند کردن من با صدای جیغ بلندم یکی است
- ساکت
گلبرگ : ولم کن بی ادب بیتربیت
توجهی به جیغ جیغ‌های من نداده کشان کشان از اتاقک خارجم می‌کند، آسمان بیرون از اتاقک سیاه بود درست مانند بخت هاله، با یک دست به جلو هلم داده که روی زانو به زمین افتادم سر که بالا می‌آورم دو متر جلوتر روی تنه‌ی درخت بریده شده‌ای مرد درشت‌تری بود که کنارش سگ وحشتناکی با چشمان آبی و زبونی بیرون زده سرتا پایم را برانداز می‌کرد
- دروغ چرا کوچولو؟واقعا فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشی که بیایی
آرام از روی زمین بلند می‌شم
- احمق نیستم امدم انتقام خون خواهرمو بگیرم بدونم چرا خواهرمو کشتی؟ چرا به یه بچه رحم نکردی؟
با آستین لباسم اشک‌های جاری روی گونه‌ام را پاک می‌کنم
-چرا مراسم عقدمو بهم زدی؟ چرا خواهرمو ازم گرفتی؟ چرا انقدر نامردی که خودت نیومدی؟
فکش منقبض می‌شد و به سرعت بلند شده و قدم قدم نزدیک می‌آید
خدای من چرا با هر قدمش قلب من یک طبقه بیشتر فرو می‌ریخت
- به همون دلیلی که من مادر ندارم
دست های لرزانم را در هم قفل می‌کنم
- مادر... مادرتو چه ربطی به من داره؟
فاصله‌ی بین من و این موجود سرخ شده قدمی بیش نبود سرش را خم کرده
- تو نه ولی به بابا جونت ربط داره
بعد به مرد پشت سرم اشاره کرده و با فریاد می‌گوید :
- بندازش همونجا
دستم که کشیده شد از هپروت بیرون آمدم و جیغ کشیدم
- ولم کن ولم کن... بابای من هیچ کاری نکرده.. کری مگه ولم کن.
کم کم صدایم داشت تحلیل میرفت باز هم آن حالت گیجی به سراغم آمده بود ارمغانش برای من تاریکی بود مانند الان که نفهمیدم کی بی تاریکی سپرده شدم

***
مدت زمانی که گذشت تا چشم باز کنم را نمی‌دانم اما الان من توی اتاقی بزرگ و مجهز چشم باز کرده‌ام و برحسب تجربه و ذهنیتم گمان می‌کنم در اتاق الان چهار قفله ‌است و به همین تجربه بسنده میکنم و سر جایم دراز کش باقی می‌مانم
تصورم زمانی بهم می‌خورد که خدمتکار با سینی غذا داخل شد بدون انداختن هیچ کلیدی
- خانوم بالاخره بهوش امدین‌؟ خیلی نگرانتون بودیم
توی دلم پوزخندی زدم حتماً که اون مرد نگران من بود
- بیا نزدیکم لطفا
خدمتکار لبخندی زد و آرام نزدیکم شد سینی غذا را روی پتو گذاشت لبخندی به رویش زدم
- بیا بشین دلم پوسید تو این اتاق
دختر با یک دست روی گونه‌اش کوبید و گفت :
- وای خانوم جان مگه تازه به‌هوش نیومدین
گلبرگ: دوساعتی می‌شه
برای بار دوم محکم‌تر به گونه‌اش می‌زند
- ای وای خانوم بخدا یکم کار داشتم نشد بیام واگرنه از صبح صدبار بهتون سر زدم مهمون آقا تاج سر ماست
مهمان؟ من مهمان آقا معرفی شده بودم؟ و خب در را روی یک مهمان قفل نمی‌کنند که
لبخندی به صورتش پاشیدم و گفتم
- اسمت چیه؟
- اسمم یاسمینه خانوم
سری تکان دادم او نیز به سرعت از دیدرسم خارج شد
با گشنه ماندن من که چیزی درست نمی‌شد پس اول فکری به حال گرسنگی‌ام میکنم

قدم اول را که از چارچوب در به بیرون می‌برم نفسم را راحت خالی می‌کنم تقریبا تا در خروجی پیش می‌روم که
- خانوم آقا گفتن منتظر باشید تا بیان
نگاهم را به زنی که حدوداً پنچاه الی پنچاهُ‌پنچ سال سن داشت بخشیدم
- نه دیگه مزاحم نمیشم ان شاء الله یه وقت دیگه مزاحم آقاتون می‌شم
خیلی سریع از مقابل زن می‌گذرم که به شدت مچم کشیده می‌شود، صورت به صورت زن می‌ایستم
- بهتره منتظر بمونید این براتون خیلی شایسته تره
دستم را به صورتم می‌کشم
- خودم می‌دونم چی برام شایسته‌تره
به زن که پشت می‌کنم زیر لب ادای‌اش را در آورده و دستگیره بزرگ در را کشیدم
با باز شدن در دهانم هم از حیرت باز می‌شود
بادیگارد؟ این مرد برای چی باید اینقدر بادیگارد می‌داشت؟ نکند در ویلای شخصی رئیس جمهور اقامت دارم؟
در را آرام بسته و به سمت زنِ دست به سی*ن*ه بر‌می‌گردم زن یک ابرویش را بالا داده و منتظر نگاهم می‌کند
- حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بهتر و شایسته‌تره منتظر بمونم شاید دیگه وقتی نباشه که آقاتون رو زیارت کنم
لبخند ملیحی روی صورت زن نشست چهره‌ای مهربانی داشت فکر نکنم از این زن آسیب ببینم
- با من بیا
خیلی سریع خودم را بهش می‌رسانم
- سلام من گلبرگم و شما؟
نگاه متعجبی بهم انداخته
- آشنایی به یاد موندنی‌ای بود ولی شیرین نه بخاطر همین میگم سلام
زن خنده‌ای کرده و بعد از زدن حرفش وارد آشپزخانه مجلل می‌شود
- بهم می‌گن ام‌کلثوم
پشت سرش وارد می‌شوم به‌غیر از یاسمین دو زن دیگر هم مشغول انجام کارهایی هستن
-عه؟ به منم میگن گلی، من پلیسم
از قصد شغلم را گفتم تا عکس العمل ام‌کلثوم را ببینم اما هیچ تغییری در چهره‌اش مشاهده نمی‌کنم حتی یاسمین و دو زن دیگر بدون هیچ توجهی مشغول کار خود بودن
- می‌دونم خانوم
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین