مقدمه :
نمیدانم از کجا شروع کنم، از زمانی که موج، موهای بلند سپیدت را شناور بر نسیم پگاه دیدهام یا بگویم از خود همچو کودکی که سعی بر نگهداری از عروسکهایش را دارد. میخواهم کاری که به آن موظف شدهام را به عمل برسانم. نمیگذارم شیادی فکر دست درازی به سرزمینم را در سرش بپروراند.
من اینجا هستم تا خودم را به تو ثابت کنم... .
من اینجا هستم برای تو... .
********************
- نظرت چیه؟
بیحوصله نگاهی به لباسی که انتخاب کرده بود انداختم. از کوتاه بودنش اخمی کردم.
- امکان نداره این رو بپوشم.
حالا نوبت روشا بود اخم کنه.
- مگه مشکلش چیه؟ باید از خدات باشه که این رو بهت بدم این یکی از لباسهای مورد علاقمه.
رفتم سمت تختم و بقیه لباسها رو از روش کنار زدم و یکجا برای نشستن پیدا کردم.
- اما مورد علاقه من نیست.
و بدون توجه به روشا که از عصبانیت قرمز شده بود، سیب سبز خوشرنگی که روی میز بهم چشمک میزد رو برداشتم و گاز بزرگی بهش زدم. تا اومدم از مزهش لذت ببرم؛ با صدای جیغش سیب عزیزم از دستم افتاد و چیزی به سمتم پرت شد. با تعجب لباس رو از رو خودم کنار زدم که روشا با عصبانیت کلماتی رو رگباری بارم کرد.
- وای آندیا از دستت دیوونه شدم. هرچی نشونت دادم یک ایرادی ازش گرفتی چرا یکی رو انتخاب نمیکنی هم من رو راحت کنی هم خودت رو؟ چرا دوست داری حرصام بدی؟ از صبح به هر دری میزنم که بیارمت مهمونی بعد شیش ساعت هم که راضی شدی بهونه میاری لباس ندارم من چهجوری بیام اونجا؟ اخه از دست تو چیکار کنم؟
انقدر کلمات رو تندتند بیان میکرد و ادام رو در میاورد که خندهام گرفت.
البته حق داشت. من مثل بچهها زیاد ادم اجتماعی نبودم و دوست نداشتم برم جایی که پر از آدمهای غریبست. برعکس من روشا و نیلو با بیشتر بچههای دانشگاه رفیق بودن و از خداشون هم بود مهمونی دعوت بشن.
با صدای آیفون روشا هم بلاخره سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. با خشنودی در رو باز کردم و نیلو هنهنکنان با دستهای پر از کیسه خرید از پلهها بالا اومد کیسهها رو پرت کرد بغلم و رو مبل ولو شد.
- سلام نیلو جون مرسی منم خوبم خبری نیست والا همچ... .
با چشم غرهای که بهم رفت ادامه حرفم رو خوردم.
خصمانه به کیسههای خرید اشاره کرد.
- برای تو هست. میدونستم قراره دوباره بهونه بیاری خودم برات لباس خریدم. تو این گرما پرپر شدم تا یک لباس باب میل خانم پیدا کردم.
بعدش به حالت مرگ روی مبل خوابش برد و به ثانیهای نشد که صدای خروپفش بلند شد. کیسهها رو باز کردم و با دیدن لباسم چشمهام برقی زد. یک پیراهن ماکسی خاکستری رنگ که بلندیش تا ساق پا میرسید که قسمت ران چپش چاک زیبایی داشت. دقیقاً همون چیزی که میخواستم.
اومدم کیسههای دیگه رو بگردم ولی خمیازهای که سراغم اومد خواب رو برمن غلبه کرد و من هم مغلوبش تسلیم سیاهی شدم... .