جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرتگاه شفق] اثر «پریسان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط پریسان با نام [پرتگاه شفق] اثر «پریسان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 820 بازدید, 15 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرتگاه شفق] اثر «پریسان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع پریسان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

نظرتون تا الان راجب رمانم چیه؟ :)

  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • خوب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
عنوان اثر : پرتگاه شفق
نام نویسنده : پریسان
ژانر :فانتزی، عاشقانه
عضو گپ نظارت(۱) S. O. W
خلاصه : همهٔ انسان‌ها راز‌های نهفته‌ای را در وجود خود می‌پرورانند.
راز‌هایی که اگر مهر سکوت از رویشان برداشته شود احتمالش را نمی‌توان داد که چه فاجعه‌ای رخ می‌دهد!
اما من می‌خواهم از بزرگ‌ترین سِر زندگی‌ام برای تو بگویم.
شبی که سرنوشت پای من را به آن جنگل سحرآمیز باز کرد و من انتخاب شده‌ام که تا آخرین قطره خون از خاک آن سرزمین دفاع کنم و به عظمت دیرینه‌اش بازگردانم.
من این‌جا هستم تا دفاع کنم از حق پایمال‌ شده‌ی سرزمین تو!
من برگزیده شده‌ام برای تو!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
مقدمه :
نمی‌دانم از کجا شروع کنم، از زمانی که موج، موهای بلند سپیدت را شناور بر نسیم پگاه دیده‌ام یا بگویم از خود همچو کودکی که سعی بر نگهداری از عروسک‌هایش را دارد. می‌خواهم کاری که به آن موظف شده‌ام را به عمل برسانم. نمی‌گذارم شیادی فکر دست درازی به سرزمینم را در سرش بپروراند.
من این‌جا هستم تا خودم را به تو ثابت کنم... .
من این‌جا هستم برای تو... .

********************

- نظرت چیه؟

بی‌حوصله نگاهی به لباسی که انتخاب کرده بود انداختم. از کوتاه بودنش اخمی کردم.

- امکان نداره این رو بپوشم.

حالا نوبت روشا بود اخم کنه.

- مگه مشکلش چیه؟ باید از خدات باشه که این رو بهت بدم این یکی از لباس‌های مورد علاقمه.

رفتم سمت تختم و بقیه لباس‌ها رو از روش کنار زدم و یک‌جا برای نشستن پیدا کردم.

- اما مورد علاقه من نیست.

و بدون توجه به روشا که از عصبانیت قرمز شده بود، سیب سبز خوش‌رنگی که روی میز بهم چشمک میزد رو برداشتم و گاز بزرگی بهش زدم. تا اومدم از مزه‌ش لذت ببرم؛ با صدای جیغش سیب عزیزم از دستم افتاد و چیزی به سمتم پرت شد. با تعجب لباس رو از رو خودم کنار زدم که روشا با عصبانیت کلماتی رو رگباری بارم کرد.

- وای آندیا از دستت دیوونه شدم. هرچی نشونت دادم یک ایرادی ازش گرفتی چرا یکی رو انتخاب نمی‌کنی هم من رو راحت کنی هم خودت رو؟ چرا دوست داری حرص‌ام بدی؟ از صبح به هر دری می‌زنم که بیارمت مهمونی بعد شیش ساعت هم که راضی شدی بهونه میاری لباس ندارم من چه‌جوری بیام اون‌جا؟ اخه از دست تو چی‌کار کنم؟

انقدر کلمات‌ رو تندتند بیان می‌کرد و ادام رو در می‌اورد که خنده‌ام گرفت.
البته حق داشت. من مثل بچه‌ها زیاد ادم اجتماعی‌ نبودم و دوست نداشتم برم جایی که پر از آدم‌های غریبست. برعکس من روشا و نیلو با بیشتر بچه‌های دانشگاه رفیق بودن و از خداشون هم بود مهمونی دعوت بشن.
با صدای آیفون روشا هم بلاخره سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. با خشنودی در رو باز کردم و نیلو هن‌هن‌کنان با دست‌های پر از کیسه خرید از پله‌ها بالا اومد کیسه‌ها رو پرت کرد بغلم و رو مبل ولو شد.

- سلام نیلو جون مرسی منم خوبم خبری نیست والا همچ... .

با چشم غره‌ای که بهم رفت ادامه حرفم رو خوردم.
خصمانه به کیسه‌های خرید اشاره کرد.

- برای تو هست. می‌دونستم قراره دوباره بهونه بیاری خودم برات لباس خریدم.‌ تو این گرما پرپر شدم تا یک لباس باب میل خانم پیدا کردم.

بعدش به حالت مرگ روی مبل خوابش برد و به ثانیه‌ای نشد که صدای خروپفش بلند شد. کیسه‌ها رو باز کردم و با دیدن لباسم چشم‌هام برقی زد. یک پیراهن ماکسی خاکستری رنگ که بلندیش تا ساق پا می‌رسید که قسمت ران چپش چاک زیبایی داشت. دقیقاً همون چیزی که می‌خواستم.
اومدم کیسه‌های دیگه رو بگردم ولی خمیازه‌ای که سراغم اومد خواب رو برمن غلبه کرد و من هم مغلوبش تسلیم سیاهی شدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
با نیش‌ باز از آینه به خودم خیره شدم.
لباس‌ام به زیبایی روی تنم نشسته بود و آرایشم جلوه خاصی به صورت‌ام بخشیده بود. ترکیب همه‌ی این‌ها قاب قشنگی رو از من ساخته بودن.

- چقدر ظاهرم عوض شده...!

روشا با سر تایید کرد و لبخندی زد.

-ماکان تورو ببینه دیگه نمی‌تونه چشم از روت برداره.

تموم حس ‌و حال خوبم پرید و چشم‌هام گرد شد. فقط همین رو کم داشتم که اینجا هم از دست این مردک در امان نباشم. حوصله نگاه‌های مسخره‌ش و سوالات چرتو‌پرتی که با دیدنم یادش میومد رو نداشتم.

- امیدوارم نیاد.

- ولی قراره بیاد اونم با سوپرایز.

- چه سوپرایزی؟

چشمکی زد.

- فقط بشین و تماشا کن.

متعجب بهش نگاه کردم، ذره ای از حرف‌هاشو نفهمیدم.

- خدا بخیر بگذرونه.

با لبخند نظاره‌گرم بود که با صدای بوق ماشین به خودش اومد و بدون اینکه منتظرم بمونه سریع از اتاق خارج شد.

بیخیال رفتارهای عجیب غریب‌اش شدم و نگاه آخرم رو به آینه انداختم.
حسی در دلم گواهی از اتفاقات ناگواری رو میداد و من رو از رفتن منصرف میکرد، ولی الان زمانی برای پشیمون شدن نبود.
از خونه خارج شدم و سوار ماشین نیلو شدم.
تا زمانی که به مقصد برسیم بچه ها با صدای بلند آهنگ می‌خوندن و می‌رقصیدن و من هم با لبخند همراهیشون می‌کردم.
بلاخره به ویلا رسیدیم که رامان به استقبال‌مون اومد و بچه هارو دوستانه بغل کرد و من به دست‌دادن اکتفا کردم.
مارو به داخل ویلا هدایت کرد و بعد از تعویض لباس با بچه‌ها تو سالن نشستیم که هانیه دوست‌دختر رامان گیلاس به دست پیش‌مون اومد و کنارم نشست.

- حالت چطوره آنی‌جون...؟

آنی‌جون؟ از زود صمیمی شدن‌اش جا خوردم. سعی کردم لبخند بزنم.

- ممنونم عزیزم تو چطوری...؟

- من که عالیم.

و بعدش چشمک معنا داری زد.
اینجا چه خبره؟ اول روشا الان‌هم هانیه.سعی کردم حساس نشم و موقعیت‌امو برای خودم تلخ‌تر نکنم.
قلوپی از گیلاسم خوردم و به پیست رقص نگاه کردم.
دخترها با هیجان زیاد بالا پایین می‌پریدن و تمام هنر رقصیدن‌اشون رو به نمایش می‌زاشتن در همین حین صدای مزاحمی باعث شد اخمی رو صورت‌ام بشینه.

-آندیا...!

صدای متحیر ماکان بود که مثل جن‌زده‌ها با دهن باز من رو نگاه میکرد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
- وای آندیا خیلی خوشحالم که می‌بینمت! چقدر تغییر کردی تو دختر...! از همیشه زیباتر و نفس‌گیرتر شدی...!

چشم‌هام بیشتر از این گرد نمی‌شد!
یادم نمیاد به این مردک اجازه داده باشم که بدون پیشوند‌ و پسوند خطابم کنه و به حساب تعریف کردن باهام پسرخاله بشه!
لبخند تصنعی‌ زدم و خواستم چیزی بگم که هانیه پیش‌دستی کرد.

- چه عجب راه گم کردی ماکان خان...؟ تو آسمونا دنبالت می‌گشتیم روی زمین پیدات کردیم! خبری از ما نگیری بی‌معرفت!

ماکان خندید و روی مبل روبه‌روم نشست.

- والا این چند هفته درگیر کارهای اقامت‌ام به آلمان بودم و دنبال آدم مورداعتماد که مدیریت شرکت رو به اون واگذار کنم بودم و من شرمندم از کم‌سعادتی ماست که نشد شمارو زیارت کنیم بانو!

سوالی که خواستم به زبون بیارم رو نیلو بیان کرد.

- نگفته بودی قصد مهاجرت داری...؟ غیر از اون شرکتی که چندین سال براش زحمت کشیدی رو می‌خوای رها کنی بری...؟

بی‌صبرانه برای شنیدن جواب به سمت ماکان برگشتم که با دیدن دوگوی سیاه‌رنگ که به من خیره شدن جا خوردم...!
چشم‌هاش با عجیب‌ترین حالتی که تابه حال دیدم قفل نگاهم بود و انگار حسی درون آنها درجریان بود که قادر به درک اون نبودم ...!
معذب از موقعیت پیش اومده، سرم رو پایین انداختم که صدای آروم‌اش بلند شد.

- وقتی انگیزه‌ای برای ادامه کار کردن نداشته باشی و از رسیدن به آرزوهات دست کشیده باشی فرقی نمیکنه کجا باشی یا چیکار می‌کنی...! مهم اینه ذوق گذشته رو نداری و نمی‌تونی پایان هیجان‌انگیزی برای داستان‌ات طراحی کنی...! و این مهمونی بهونه‌ای شد که بتونم به جای پروبال دادن به فکرهای منفی برای اخرین‌بار شانسم رو امتحان کنم و تصمیم جدی‌تری برای آینده بگیرم و خب امیدوارم اینبار خوش‌شانس باشم و کسی که درنظر دارم من رو در این مسیر همراهی کنه...!

ناباور سرم رو بلند کردم و به چشم‌های خیس ماکان دوختم...!
نمی‌دونستم جلوی عذاب وجدانم رو بگیرم از اینکه به اشتباه رفتارهای ماکان رو قضاوت کرده بودم یا خجالت بکشم برای احساساتی که به صورت غیرمستقیم بازگو کرده بود...!

اما با دستی که به سمتم دراز شد تمام افکارم رو از ذهنم پروند و تنها صدای محذون ماکان در سرم اکو شد.

-‌ افتخار رقصیدن با من رو میدی آندیاخانوم؟...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
لبخند خجولی زدم و دستش رو گرفتم.
باهم به سمت پیست رقص رفتیم که دی‌جی آهنگ رو عوض کرد و موزیک آرومی گذاشت.
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و ماکان هم دست‌اشو دور کمرم قرار داد.
فاصله‌ بین‌مون خیلی کم بود و نگاه سوزناکش وجب به وجب اجزای صورتم رو کنکاش می‌کرد.
سرم رو پایین انداختم. طاقت این نگاه هاشو نداشتم.
در حالی که با خودم و حس‌های متناقضی که سراغم اومده‌ بود دست‌وپنجه نرم می‌کردم صدای آروم‌اش کنار گوشم منو میخکوب کرد.

-‌ می‌دونستی دروغ‌گوی خوبی نیستی...؟

شوکه سرم رو بالا اوردم که خیره به چشم‌هام ادامه داد :

- از همون‌روز که استعفا دادی و به‌ بهونه دانشگاه‌ات دیگه شرکت نیومدی فهمیدم بخاطر من از اونجا بیرون اومدی. می‌دونم که هردفعه با سوال پیچ‌کردنت کلی اذیتت کردم و حضورم برات ناخوشایند بود ولی همش... همش بخاطر این بود که...من دوست داشتم! من خیلی وقته دوست دارم آندیا!

-‌ نه نه بگو شوخیه این امکان نداره...!

دست‌هامو از رو شونه‌اش برداشتم و خواستم ازش دور بشم که منو بین پنجه‌های محکم‌اش نگه داشت.

- می‌دونم باورش برات سخته ولی من خیلی وقته از حسم مطمئنم و قول میدم اگه...اگه توام من رو قبول کنی و باهام بیای بریم از اینجا نمی‌زارم مثل گذشته تو زندگی‌ات سختی بکشی و اجازه نمی‌دم کسی از گل بهت کم‌تر بگه و تموم تلاش‌امو می‌کنم که لبخند رو مهمون لبات کنم و زندگی‌ای که لایقشی رو برات فراهم کنم..! فقط کافیه همراهم بیـ...

- ماکان!

صدام به قدری گرفته بود که نفهمیدم چه طوری شنید!

- جان ماکان!

لعنتی اینکارو با من نکن...! خدایا من چیکار کنم...؟ چطوری بهش بگم...؟
بغض‌امو با هربدبختی‌ای که بود قورت دادم.
- ما...ماکان ببین من... من نمی‌تونم... یعنی نمیشه چون...

دست‌هامو محکم‌تر گرفت و با جدیت نگاهم کرد.

-‌ چرا نمیشه آندیا؟ نکنه...

ناگهان دست‌هاش کنارم شل شد و کمی عقب رفت.

- آدم دیگه‌ای تو زندگیته...؟آره؟ درست حدس زدم...؟

وای همین کم مونده بود منظورم رو اشتباه بفهمه.

- نه نه من کسی تو زندگی‌ام نیست فقط... فقط احساسی که به من داری رو من بهت ندارم...! من اون آدمی که فکر می‌کنی نیستم! نمی‌تونم باهات بیام...! من...من خیلی متاسفم!

بدون اینکه مجال حرف زدن بدم پاتند کردم و بعد از برداشتن لباسم از اتاق به سرعت از ویلا خارج شدم و به‌ صداکردن‌های ماکان توجهی نکردم!
مسیرم رو به سمت پیاده‌رو کج کردم و بی هدف قدم می‌زدم و سرم رو با سنگ کوچکی که به آن ضربه می‌زدم گرم کرده بودم تا به اتفاقاتی که چنددقیقه پیش افتاد فکر نکنم!
نفس عمیقی کشیدم و سرجام وایستادم. پیاده‌رو تنها با چراغ‌های کم‌نوری که کنار جدول وجود داشت روشن مانده بود و خلوت آنجا ترسی رو به دلم انداخت. به دنبال گوشیم تو جیبم گشتم ولی هرچی می‌گشتم چیزی پیدا نمی‌کردم! نکنه اونجا جا گذاشتم...؟ بهتر از این نمیشد.
ناامید پا کج کردم و مسیر ویلا را در پیش گرفتم که با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم در جام خشکم زد.
گوی طلایی رنگی در فاصله‌ی چندمتری‌ام وجود داشت و نور زیادی رو از خودش ساطع می‌کرد...!
چندباری چشم‌هام رو مالیدم تا توهم نبوده باشه ولی اون گوی شناور هنوز آنجا بود!
پاهام بی‌اختیار به سمت اون جسم عجیب غریب کشیده شد ولی هرچه به اون نزدیک‌تر می‌شدم از من دور‌تر می‌شد!
گوی نورانی من رو به بازی گرفته بود و با خودش به سمت مکان نامعلومی هدایت می‌کرد.
به آخر پیاده‌رو که رسیدیم گوی معلق در کنار کوچه‌ای ایستاد.
کوچه‌ای که من با ورود به اون زندگی‌ام را فدای سرنوشتی می‌کردم که از آن بی‌خبر بودم...! سرنوشتی که روزگار برام رقم زده بود...

********************
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
مقابل اون کوچه‌ای که گوی من رو تا اینجا کشونده بود وایسادم.
به من اشاره کرد که وارد اون بشم ولی تردید دست‌و‌پاهام رو بسته بود و توانایی انجام کار رو از من گرفته بود.
اما حسی در دلم فاز مخالفی می‌زد و من رو وادار می‌کرد که دست رد به تردیدم بزنم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم شک و گمانم رو کنار بزارم.
با بسم‌الله ‌ای قدم پشت قدم برداشتم که گوی به همراه من داخل شد.
گوی که حالا در فاصله‌ی کمی از من قرار داشت، به آرامی مشغول گردش به دور من شد و با نورهای طلایی که از خود منتشر می‌کرد منو احاطه‌ کرد و کم‌کم پرده‌ای زرین جای خود رو به دیوارهای سنگی کوچه داد.
پاها‌م از زمین بلند شد و من معلق درهوا دست‌و‌پا می‌زدم که خودم را از این فضا نجات بدم اما با دردی که در سرم اکو شد فرصت انجام هرکاری رو از من گرفت و صدای جیغ بلندم به هوا رفت!
ناگهان پرده‌ی طلایی از دورم محو شد و با خالی شدن زیر پاهام و سقوط بر زمین، درد در تمام جونم رخنه کرد و صدای ناله‌ام به آسمان رفت!
سعی کردم کمی در جام تکون بخورم ولی درد بدن و سرم انقدر زیاد بود که نفسم رو می‌گرفت!
چشم‌هام رو به آرومی باز کردم که با دیدن درخت‌های روبه‌روم دردم رو فراموش کردم و سریع از جایم بلند شدم!
دورتادور پر از درخت‌های سبز و بلندی بود که آسمان از شاخ و برگ‌های اونها پوشیده شده بود!
صدای سنجاب‌های روی درخت، حشراتی که وزوزشان از همه طرف به گوش می‌رسید و چمن سبز زیر پام ، همه و همه‌ی اینها نشون می‌داد که نه تنها خواب نیست بلکه من وسط چنین جنگل بزرگی گیر افتادم!
نمی‌دونستم کجام و چه اتفاقی افتاده اما می‌دونستم با وایسادن و هیچ کاری نکردن به جواب سوال‌هام نمی‌رسم بنابراین راه مستقیم رو در پیش گرفتم و سعی کردم به فضای تنگ و نمور اونجا توجهی نکنم!
گام‌های نامطمئن‌ام روی چمن نرم قرار می‌گرفت و بی هدف به مقصد نامشخصی قدم برمی‌داشتم که صدایی از پشت سرم شنیدم.
سرم رو برگردوندم اما با برخورد شئ تیزی به دستم چشم‌هام بسته شد و چیزی جز سیاهی نفهمیدم..

********************

- دارم نگران میشم چرا هنوز به هوش نیومده؟

- معلومه دیگه از شاهکارت چه انتظاری داشتی؟

- خب من از کجا می‌دونستم؟

خدای من! من کجام...؟ اینا کین...؟ چه اتفاقی افتاده...؟
کمی به ذهنم فشار آوردم تا بفهمم چه خبره که تموم صحنه‌ها مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد شد!
مهمونی رامان...ابراز علاقه ماکان به من...فرار از اونجا...پیاده‌روی تاریک...گوی نورانی...کوچه... ورود من به اون جنگل..چیزی که به سمتم پرت شد و من رو تا الان بیهوش کرده بود!
سعی کردم چشم‌های خسته‌ام رو باز کنم و تکونی به بدنم بدم که صدای جیغی بلند شد.

- داره به هوش میاد!

پلک‌هام رو باز کردم که با چند چشم متعجب و کنجکاو روبه‌رو شدم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
دختری که کنارم بود لبخندی دلبرانه‌ای زد و دستش رو به سمتم دراز کرد.

- سلام خوشگلم من هاریکا‌م به اینجا خیلی خوش اومدی!

درنگاه اول چیزی که در صورتش جلوه‌توجه می‌کرد چشم‌های آبی رنگ‌اش بود و موهای بلوند و چهره‌ی ظریف‌اش دل هرکسی رو آب می‌کرد!
گیج و شوکه باهاش دست دادم و پسری که کنارش بود با خنده به هاریکا گفت :

- به لطف مهمون‌نوازی تو خیلی هم خوش نیومده!

هاریکا اخمی به پسره کرد و با لبخند خجالت‌زده‌ای به طرفم برگشت.

- من واقعا متاسفم خیلی وقته کسی وارد قلمرو نشده بود منم فکر کردم جاسوسی چیزی هستی برای همین تیرم اشتباهی به تو خورد.

بعد از حرفش لبخند دندون‌نمایی زد که خنده‌ام گرفت.
پسر کنارش هم گلویی صاف کرد و نزدیک‌تر اومد.

- خیلی‌خب برو اونور منم خودمو معرفی کنم. منم آسام‌ام کاریزماتیک‌ترین و تودل‌بروترین پسری که تابه‌حال تو زندگی‌ات دیدی!

و ابروهاشو تندتند بالا داد و لبخند یک‌وری زد که صدای خنده‌ام رو بلند کرد.
واقعا هم چشم‌های عسلی و صورت‌بیبی‌فیسش پسری تو‌دل‌برو ازش ساخته بودن.
هاریکا به حالت چندش به آسام نگاه کرد و باهاش شروع به کل‌کل کرد.
فرصت کردم تا نگاهی به اطراف بندازم.
داخل اتاق بزرگی بودم که کف اون پارکت چوبی مشکی رنگی قرار داشت و دکور اتاق هم به رنگ‌ مشکی و خاکستری دیزاین شده بود و تنها شمع‌های کم‌نوری که روی دیوار سنگی اونجا قرار داشت فضا رو روشن نگه داشته بود.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم چیزی بگم.

- میشه بگین من کجام و اینجا چیکار می‌کنم...؟

هاریکا و آسام که هواس‌اشون از من پرت شده بود با سوالم به طرفم برگشتن و هاریکا جواب داد :

- خب درباره سوال اولت، این اتاق آیدین‌عه و زمانی که پیدات کردم بدنت بخاطر تلپورت آسیب دیده بود و تنها نمی‌تونستم اینجا بیارمت برای همین باهم تورو اوردیم اینجا و بااجازتون مجبور شدیم لباستون رو عوض کنیم و با دارو‌های گیاهی درد بدنت رو رفع کنیم.
و سوال دومت، اگه حالت بهتره تو هم همراه ما به کتابخونه‌ی مرکزی بیا اونجا به جواب تموم سوال‌هات می‌رسی.

سری تکون دادم و به خودم نگاه کردم.ذبجای لباس مهمونی، پیراهن سفید بلندی به تن داشتم و درد بدنم تا حدودی قابل تحمل شده بود.
وقتی برای تعلل نبود، باید می‌دونستم چه اتفاقی افتاده و برای چی اینجام بنابراین از روی تخت بلند شدم. با گفتن "من آمادم" به طرف در رفتم و ناگهان با باز کردن در، دستگیره در از اون طرف هم کشیده شد و در باقدرت به دماغم برخورد کرد و باعث شد چند قدمی به عقب پرت بشم. دماغم رو مالیدم و خواستم ناسزایی بگم که صدای خنده‌ی مردونه‌ای بلند شد و باتمسخر گفت :

- پس برگزیده‌ای که میگن تویی؟...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
اخمی کردم و گفتم :

- منظورت چیه؟

پسره خواست چیزی بگه که هاریکا زودتر از اون جواب داد.

- آیدین تو که با چشم‌های خودت دیدی.

- آره دیدم ولی هنوزم باورم نمیشه که یزدان این دختره‌ی بی‌دست‌و‌پارو انتخاب کرده!

با عصبانیت داد زدم و گفتم :

- درست صحبت کن بی‌دست‌وپا خودتی!

پسره که فهمیدم اسمش آیدینه پوزخندی زد و بدون حرف از اتاق خارج شد.

آسام متوجه عصبانیت‌ام شد برای همین دستاشو رو شونه‌هام گذاشت و من رو به آرامش دعوت کرد.

- ازش ناراحت نشو یه مدتی هست که اوضاع از کنترل خارج شده و..

- پس بهتره زودتر بریم!

جلوتر از همه راه افتادم و تازه متوجه دور‌ و ورم شدم!
عمارتی که در اون قرار داشتم با دیوار‌های سنگی پوشیده شده بود و تابلوهای هنری و مجسمه‌های عجیب غریب همه‌جا به چشم می‌خورد!
هاریکا از پله‌های سالن بالا رفت و یکی از در‌های راه‌رو رو باز کرد و وارد شدیم.
دورتادور اتاق قفسه‌های کتاب چیده شده بود که تا سقف بلند اونجا ادامه داشت و شمع‌ها فضای بزرگ اونجارو روشن کرده بودن. نقشه بزرگی روی دیوار مقابل اونجا بود که دختر‌ و پسری در زیر اون مشغول حرف زدن بودن.

- بچه‌ها بیاین اینجا برگزیده‌مونو آوردم!

با صدای هاریکا هواس اون دونفر به ما جلب شد و تازه متوجه بال‌های نورانی اون دختر شدم!
دختره زودتر خودشو به من رسوند و با خوش‌رویی دست داد.

- خیلی خوشحالم که می‌بینمت عزیزم من دارینا‌م و (به پسر کنارش اشاره کرد) اینم داداش گلم آقا دارا.

دارا تنها با اخم‌های درهم سر تکون داد ولی دارینا با شوق وصف‌ناپذیری ادامه داد :

- نمی‌دونی چقدر منتظرت بودیم حضور تو پیش ما یک نعمته!

اما من درکی از حرف‌هاش نداشتم و محو صورت زیبا و بال‌های قشنگ‌اش بودم و فکر می‌کردم چقدر این دختر خوشگله!
چشم‌‌های براق سبزرنگ‌اش و پوست مخملی‌اش انگار از اون فرشته ساخته بودن!
دارینا چشمکی زد و گفت :

- شک نکن همینه!

متعجب نگاه‌اش کردم که دارا با جدیت خواهرشو صدا زد.

- حرف‌زدن رو بزار برای بعد فعلا وقت نداریم!

سپس به من اشاره کرد و گفت :

- بیا توضیح بدم برای چی اینجایی!...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
- حدود دویست سال پیش قلمرو گرگینه‌ها به عنوان قدرتمندترین قبیله شناخته شده در راس قبیله‌های دیگه قرار گرفت و سالیوان پدر من، به کمک مادرم رهبری گرگ‌ها و کنترل این جهان رو به دست گرفتن و تا مدت‌های طولانی به دور از هرگونه جنگ و خون‌ریزی حکومت کردن تا اینکه...

نفس عمیقی کشید و اخم روی صورتش پررنگ‌تر شد. انگار ادامه ماجرا زیاد باب میل‌اش نبود.

-‌ سالیوان یک‌روز بدون محافظ‌هاش به جنگل میره. بعد از رفتن مسیر زیادی از جنگل به آبشاری می‌رسه که پشت اون غاری بود و یک تلپورت که قلمرو زمینی رو به قلمرو آسمانی وصل می‌کرد در اونجا قرار داشت. ملکه فرشته‌ها، آمیتیس چندروز یک‌بار با تلپورت وارد سرزمین گرگینه‌ها می‌شد و زمانی که مشغول گردش بود سالیوان رو کنار آبشار پیدا می‌کنه. کم کم این دونفر هر روز به ملاقات هم می‌اومدن و بی‌خبر از بقیه به چرخیدن داخل جنگل مشغول می شدن تا اینکه... عاشق هم شدن!

هینی کشیدم که دارا با جدیت ادامه داد :

- اما قانون‌شکنی و قرارهای یواشکی این دونفر به ضررشون تموم شد! سامانتا متوجه خ*یانت شوهرش شد و برای انتقام پیش جادوگر قبیله رفت. ماریلا استفاده از جادو‌ی سیاه رو پیشنهاد داد که برای انجام اون بخش زیادی از انرژی سامانتا صرف جادو می‌شد که برای یک گرگینه مشکلات جدی‌ای رو ایجاد نمی‌کرد ولی سامانتا از بچه‌ داخل شکم‌‌اش خبردار نبود و نمی‌دونست چه آسیب‌هایی بهش می‌زنه! بعد از برگزاری مراسم، ملکه به خوابی رفت که هیچ‌وقت از اون بلند نمی‌شد! سالیوان از این موضوع رنجیده شده بود و دنبال مقصر این اتفاق می‌گشت که بعد از کنارهم قراردادن سرنخ‌ها به زنش رسید. خشم سالیوان باعث شد که بی‌اطلاع از پسر چندماهش و حال بد زنش، سامانتا رو از عمارت بیرون کنه! سامانتا با حالی بد به کلبه‌ای تو جنگل ویرونه میشه تا زمانی که پسرش به دنیا بیاد. از اون طرف سالیوان به دنبال‌ راه‌حلی برای برداشتن طلسم از روی آمیتیس بود و بعد از کتاب‌های زیادی که خوند راه و چاره‌اش رو پیدا کرد. گوی آرزو یک گوی باارزشی بود که درکل توانایی برآورده کردن سه آرزو در هر سطحی رو داشت و با گفتن خواسته و نگه داشتن این گوی به مدت پنج ثانیه، بی‌برو برگشت اون خواسته‌ عملی می‌شد و به همین دلیل یزدان استفاده از این گوی خطرناک رو ممنوع کرده بود!
اما سالیوان گوش‌اش به این چیزا بدهکار نبود و فقط به دنبال راهی برای برگردوندن ملکه بود. برای همین (به محفظه شیشه‌ای خالی که بالای نقشه بود اشاره کرد) جای گوی رو پیدا کرد خواست تا گوی رو نگه داره و آرزو کنه که چیزی که نباید اتفاق افتاد!

دارا به طرفم برگشت و با صلابت گفت :

- همه‌ی اینارو گفتم تا به دلیل بودنت به اینجا برسم!
سالیوان به دلیل قانون‌شکنی بزرگ‌اش بخاطر رابطه‌ی عاشقانه‌ای که با موجودات قلمروهای دیگه داشت، آوازه‌اش به تموم قبیله‌ها رسید و مهم‌تر از همه دشمن‌های قسم‌خورده‌ی ما یعنی خون‌آشام‌ها از این موضوع مطلع شدن!
پیگیری کردن کارهای سالیوان براشون کاری نداشت و بخاطر همین خیلی زود از وجود گوی آرزو باخبر شدن! با دنبال‌کردن کارهای سالیوان، متوجه شدن زمانی که سالیوان گوی رو می‌گیره تا آرزو کنه، گوی بعد از سه ثانیه به طرز وحشتناکی داغ و گرم میشه و نمیشه تو دست نگه‌اش داشت! اما نمی‌دونستن که گوی خواسته کسایی که روح‌اشون آلوده به گناهه رو به طور کامل برآورده نمی‌کنه! خون‌آشام‌ها هم بدون اطلاع از این موضوع به سالیوان حمله می‌کنن و گوی رو به چنگ می‌گیرن. کسی که گوی رو گرفته بود بدونه اینکه فرصت رو از دست بده آرزو می‌کنه که قبیله خون‌آشام‌ها به قوی‌ترین حد ممکن برسن ولی باز هم گوی سر سه ثانیه به حدی داغ شد که نتونست نگه‌اش داره و از دست‌اش رها شد!

هوفی کشید و ادامه داد :

- اما اون لعنتی آرزو رو کرده بود و با دوز کمتر برآورده شد. از اون موقع که سالیوان و خون‌آشام‌هایی که قصد استفاده از گوی رو داشتن به خاطر قانون‌شکنی توسط یزدان به دره مرگ فرستاده شدن، این قبیله چندباری به جنگل ما حمله کردن و آسیب‌های جبران‌ناپذیری به ما زدن تا اینکه یزدان وعده‌ی برگزیده‌ای داد که برای دفاع از قلمرو گرگینه‌ها و نابودی اون شیادها به کمک ما میاد و...

- البته یزدان قول‌اشو به خوبی عمل نکرد و هیچ‌ک.س فکرشو نمی‌کرد که برگزیده یک دختربچه تازه به دوران رسیده باشه که عرضه پا به میدون گذاشتن و جنگیدن با یک ایل رو نداشته باشه!

برگشتم و صاحب این صدای مضحک رو دیدم. آیدین با پوزخندی به در تکیه داده بود و به من نگاه می‌کرد.
می‌خواستم داد بزنم و چندتا چیز بارش کنم که دارا گفت :

- بهتره زود تصمیم نگیری ما هنوز نمی‌دونیم یزدان چه قدرت‌هایی بهش داده!

- چه انتظاری از یزدان داری؟ اون با انتخاب‌اش یه قبیله رو ناامید کرد، جادو و جنبلو بزار در کوزه آبش رو بخور!

گوشم از عصبانیت سوت می‌کشید و کنترل صدام دست خودم نبود.

-تو مشکلت با من چیه؟...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین