- Jun
- 171
- 435
- مدالها
- 2
آیدین تکیهشو از در برداشت و به سمتم اومد. در یک قدمی من ایستاد و صورتاش به قدری نزدیک صورتام بود که هرم نفسهاش روی خودم حس میکردم و حالم رو دگرگون میکرد. با دستهام هلش دادم که یکم عقب بره ولی اصلا تکون نخورد و با لحنی حرصدرار حرفهاشو به زبون آورد.
- میخوای بدونی مشکل من چیه؟ فکر کن سرزمینات تا چندقدمی فروپاشی نمونده و زمانی که داری نیروهات رو برای جنگ بعدی آماده میکنی دشمن به شکل غیرمنتظرهای تموم نقشههات رو بهم میزنه و باحملههای جدید ذرهای امید هم که داشتی ازت میگیره. خدایتو بهت قول میده از این وضعیت درت بیاره ولی به جای کمک کردن بهت بی*لاخ پس میده. بعد از من توقع داری با دختری که یک لقمه چرب و نرم برای خونآشامها محسوب میشه درست برخورد ک...
- بس کن! تو هیچی از من نمیدونی و نمیتونی تصور کنی چه کارهایی میتونم بکنم! من بهت ثابت میکنم که از توی بیخاصیت میتونم بیشتر مفید باشم و اون روز این منم که جلوی تو با تمسخر حرف میزنم!
آیدین زد زیرخنده همینطور که دستاشو رو دلش گرفته بود از بین خندههاش بریده بریده گفت :
- وای دختر... خیلی باحالی... دمت گرم... خیلی وقت بود... اینطوری نخندیده... نخندیده بودم... بیصبرانه منتظر اومدن اون روزم!
همینطور که میخندید سمت در رفت و خواستم چندتا لیچار بار این مردک پررو کنم که دارا جلوم رو گرفت و بلند گفت :
- آیدین بهتره با آندیا کنار بیای چون مربی تمرینهاش تویی!
من و آیدین همزمان به سمتاش چرخیدیم و با اشاره کردن به هم گفتیم :
- من یک لحظه هم نمیتونم اینو تحملاش کنم!
دارا از هماهنگبودنما متعجب شد و دستهاش رو به صورت تسلیم بالا برد.
- دست من نیست دستور از بالا اومده!
کلافه هوفی کشیدم و آیدین هم به قصد کندن در رو بهم کوبوند و رفت!
سعی کردم تمرکز کنم ولی حرفهای آیدین بدجوری رو مغزم اسکی می کرد!
- من... من چندتا سوال داشتم.
- فکر میکردم اینو زودتر بگی.
-راستش میخواستم بگم ولی مگه میزارن؟
دارا لبخند محوی زد ولی خیلی سریع به حالت جدی خودش برگشت!
- هرسوالی داری بپرس.
- اولین سوالم اینکه اسم من رو از کجا میدونین؟
- فهمیدنش کار سختی نبود بههرحال تو برگزیدهای ما همهچیز رو درباره تو باید بدونیم!
- خب شما از کجا فهمیدین من همون برگزیدهام؟
- زمانی که هاریکا تورو پیدا کرد به خاطر طیالعرض، علاوه بر بدنت لباسهات هم داغون شده بود و برای همین بعد از دیدن خالکوبی کمرت فهمید چه گندی زده!
چشمهام گرد شد. من روی کمرم خالکوبی داشتم؟
- میتونم ببینمش؟
- البته ولی الان دیروقته و بهتره بری بخوابی چون فردا باید صبح زود برای تمرین بیدار بشی!
- ولی من هنوز سوال دارم!
- فردا سوالهات رو بپرس الان برو و استراحت کن.
لحن آخرش دستوری بود و جای حرف نمیزاشت. از جام بلند شدم و خواستم به اتاقم برم که یادم اومد اون اتاق آیدین بود! الحق که اون اتاق تاریک و گرفته برازنده اخلاق و رفتارشه!
در کناریاش رو باز کردم که با دیدن تخت مرتب اونجا به سمتاش پرواز کردم و با ذهنی شلوغ و پراز ابهام به خواب رفتم.
- میخوای بدونی مشکل من چیه؟ فکر کن سرزمینات تا چندقدمی فروپاشی نمونده و زمانی که داری نیروهات رو برای جنگ بعدی آماده میکنی دشمن به شکل غیرمنتظرهای تموم نقشههات رو بهم میزنه و باحملههای جدید ذرهای امید هم که داشتی ازت میگیره. خدایتو بهت قول میده از این وضعیت درت بیاره ولی به جای کمک کردن بهت بی*لاخ پس میده. بعد از من توقع داری با دختری که یک لقمه چرب و نرم برای خونآشامها محسوب میشه درست برخورد ک...
- بس کن! تو هیچی از من نمیدونی و نمیتونی تصور کنی چه کارهایی میتونم بکنم! من بهت ثابت میکنم که از توی بیخاصیت میتونم بیشتر مفید باشم و اون روز این منم که جلوی تو با تمسخر حرف میزنم!
آیدین زد زیرخنده همینطور که دستاشو رو دلش گرفته بود از بین خندههاش بریده بریده گفت :
- وای دختر... خیلی باحالی... دمت گرم... خیلی وقت بود... اینطوری نخندیده... نخندیده بودم... بیصبرانه منتظر اومدن اون روزم!
همینطور که میخندید سمت در رفت و خواستم چندتا لیچار بار این مردک پررو کنم که دارا جلوم رو گرفت و بلند گفت :
- آیدین بهتره با آندیا کنار بیای چون مربی تمرینهاش تویی!
من و آیدین همزمان به سمتاش چرخیدیم و با اشاره کردن به هم گفتیم :
- من یک لحظه هم نمیتونم اینو تحملاش کنم!
دارا از هماهنگبودنما متعجب شد و دستهاش رو به صورت تسلیم بالا برد.
- دست من نیست دستور از بالا اومده!
کلافه هوفی کشیدم و آیدین هم به قصد کندن در رو بهم کوبوند و رفت!
سعی کردم تمرکز کنم ولی حرفهای آیدین بدجوری رو مغزم اسکی می کرد!
- من... من چندتا سوال داشتم.
- فکر میکردم اینو زودتر بگی.
-راستش میخواستم بگم ولی مگه میزارن؟
دارا لبخند محوی زد ولی خیلی سریع به حالت جدی خودش برگشت!
- هرسوالی داری بپرس.
- اولین سوالم اینکه اسم من رو از کجا میدونین؟
- فهمیدنش کار سختی نبود بههرحال تو برگزیدهای ما همهچیز رو درباره تو باید بدونیم!
- خب شما از کجا فهمیدین من همون برگزیدهام؟
- زمانی که هاریکا تورو پیدا کرد به خاطر طیالعرض، علاوه بر بدنت لباسهات هم داغون شده بود و برای همین بعد از دیدن خالکوبی کمرت فهمید چه گندی زده!
چشمهام گرد شد. من روی کمرم خالکوبی داشتم؟
- میتونم ببینمش؟
- البته ولی الان دیروقته و بهتره بری بخوابی چون فردا باید صبح زود برای تمرین بیدار بشی!
- ولی من هنوز سوال دارم!
- فردا سوالهات رو بپرس الان برو و استراحت کن.
لحن آخرش دستوری بود و جای حرف نمیزاشت. از جام بلند شدم و خواستم به اتاقم برم که یادم اومد اون اتاق آیدین بود! الحق که اون اتاق تاریک و گرفته برازنده اخلاق و رفتارشه!
در کناریاش رو باز کردم که با دیدن تخت مرتب اونجا به سمتاش پرواز کردم و با ذهنی شلوغ و پراز ابهام به خواب رفتم.
آخرین ویرایش: