جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرتگاه شفق] اثر «پریسان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط پریسان با نام [پرتگاه شفق] اثر «پریسان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 819 بازدید, 15 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرتگاه شفق] اثر «پریسان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع پریسان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

نظرتون تا الان راجب رمانم چیه؟ :)

  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • خوب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
آیدین تکیه‌شو از در برداشت و به سمتم اومد. در یک قدمی من ایستاد و صورت‌اش به قدری نزدیک صورت‌ام بود که هرم نفس‌هاش روی خودم حس می‌کردم و حالم رو دگرگون می‌کرد. با دست‌هام هلش دادم که یکم عقب بره ولی اصلا تکون نخورد و با لحنی حرص‌درار حرف‌هاشو به زبون آورد.

- می‌خوای بدونی مشکل من چیه؟ فکر کن سرزمین‌ات تا چندقدمی فروپاشی نمونده و زمانی که داری نیرو‌هات رو برای جنگ‌ بعدی آماده می‌کنی دشمن به شکل غیرمنتظره‌ای تموم نقشه‌هات رو بهم می‌زنه و باحمله‌های جدید ذره‌ای امید هم که داشتی ازت می‌گیره. خدای‌تو بهت قول میده از این وضعیت درت بیاره ولی به جای کمک کردن بهت بی*لاخ پس میده. بعد از من توقع داری با دختری که یک لقمه چرب و نرم برای خون‌آشام‌ها محسوب میشه درست برخورد ک...

- بس کن! تو هیچی از من نمی‌دونی و نمی‌تونی تصور کنی چه کارهایی می‌تونم بکنم! من بهت ثابت می‌کنم که از توی بی‌خاصیت می‌تونم بیشتر مفید باشم و اون روز این منم که جلوی تو با تمسخر حرف می‌زنم!

آیدین زد زیرخنده همین‌طور که دست‌اشو رو دلش گرفته بود از بین خنده‌هاش بریده بریده گفت :

- وای دختر... خیلی باحالی... دمت گرم... خیلی وقت بود... اینطوری نخندیده... نخندیده بودم... بی‌صبرانه منتظر اومدن اون روزم!

همینطور که می‌خندید سمت در رفت و خواستم چندتا لیچار بار این مردک پررو کنم که دارا جلوم رو گرفت و بلند گفت :

- آیدین بهتره با آندیا کنار بیای چون مربی تمرین‌هاش تویی!

من و آیدین هم‌زمان به سمت‌اش چرخیدیم و با اشاره کردن به هم گفتیم :

- من یک لحظه هم نمی‌تونم اینو تحمل‌اش کنم!

دارا از هماهنگ‌بودن‌ما متعجب شد و دست‌هاش‌ رو به صورت تسلیم بالا برد.

- دست من نیست دستور از بالا اومده!

کلافه هوفی کشیدم و آیدین هم به قصد کندن در رو بهم کوبوند و رفت!
سعی کردم تمرکز کنم ولی حرف‌های آیدین بدجوری رو مغزم اسکی می کرد!

- من... من چندتا سوال داشتم.

- فکر می‌کردم اینو زودتر بگی.

-راستش می‌خواستم بگم ولی مگه میزارن؟

دارا لبخند محوی زد ولی خیلی سریع به حالت جدی خودش برگشت!

- هرسوالی داری بپرس.

- اولین سوالم اینکه اسم من رو از کجا می‌دونین؟

- فهمیدنش کار سختی نبود به‌هرحال تو برگزیده‌ای ما همه‌چیز رو درباره تو باید بدونیم!

- خب شما از کجا فهمیدین من همون برگزیده‌ام؟

- زمانی که هاریکا تورو پیدا کرد به خاطر طی‌العرض، علاوه بر بدنت لباس‌هات هم داغون شده بود و برای همین بعد از دیدن خالکوبی کمرت فهمید چه گندی زده!

چشم‌هام گرد شد. من روی کمرم خالکوبی داشتم؟

- می‌تونم ببینمش؟

- البته ولی الان دیروقته و بهتره بری بخوابی چون فردا باید صبح زود برای تمرین بیدار بشی!

- ولی من هنوز سوال دارم!

- فردا سوال‌هات رو بپرس الان برو و استراحت کن.

لحن آخرش دستوری بود و جای حرف نمی‌زاشت. از جام بلند شدم و خواستم به اتاقم برم که یادم اومد اون اتاق آیدین بود! الحق که اون اتاق تاریک و گرفته برازنده اخلاق و رفتارشه!
در کناری‌اش رو باز کردم که با دیدن تخت مرتب اونجا به سمت‌اش پرواز کردم و با ذهنی شلوغ و پراز ابهام به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
صبح با صدای در بیدار شدم. یک از خدا بی‌خبر بی‌وقفه به در می‌کوبید و لحظه‌ای ول نمی‌کرد.

- چه خبرته بابا آروم‌تر درو کندی!

در باز شد و قامت آیدین توی چارچوب ظاهر شد.

- تو اینجا چیکار می‌کنی؟

پوزخند مسخره‌ای زد و چیزی روی تخت پرت کرد.

- امروز اولین و آخرین باریه که برای تمرین صدات می‌کنم! از فردا سرتایم اتاق تمرین باش الان هم زود لباس‌هاتو بپوش بیا طبقه پایین.

و بعد درو محکم بست و رفت. گیر چه مربی خوش‌اخلاقی افتادم!
از تخت بلند شدم و دست‌شویی اتاقم رفتم. آبی به دست و صورت‌ام زدم و نگاهی به لباسی که آیدین برام آورده بود انداختم. یک سرهمی مشکی آستین بلند بود که یک کمربند پهن دورش داشت. تنها مشکل‌اش یقه و پشت کمرش بود که شکل هفتی داشت و خیلی باز بود. نه اینطوری نمیشه. کمدی که اونجا بود رو باز کردم که با دیدن تاپ مشکی چشم‌هام برقی زد. با این خیلی بهتر می‌شد. تاپ رو داشتم می‌پوشیدم که از توی آینه متوجه خالکوبی کمرم شدم. یک شمشیر که نوک‌اش از گردنم شروع شده بود و تا پایین گردنم ادامه داشت. روی دسته‌ی شمشیر تصویر یک گرگ سیاه به زیبایی تتو شده بود. چندلحظه مات به آینه خیره موندم.
هنوز باورم نمی‌شه یک شبه زندگی‌ام انقدر متحول شده بود و از دوست‌هام دور شدم. دلم براشون لک زد. یعنی حال روشا و نیلو چطور بود؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکر و خیال نکنم. لباس‌هام رو تندی پوشیدم و از اتاق خارج شدم و همونطور که مربی خوش‌اخلاقم گفت از پله‌ها پایین رفتم که آسام از یکی از درها بیرون اومد و منو دید.
لبخندی زد و گفت :

- به به حالتون چطوره بانو چقدر خوبه صبح‌امو با دیدن روی شما شروع کردم!

خنده‌ای کردم و به این فکر افتادم کاش آسام مربی‌ تمرین‌هام میشد.

- آقا آسام شم...

- آسام! همون آسام بگی کافیه اونطوری حس می‌کنم پیرمردم!

- مگه نیستی؟

صدای آیدین بود که از در روبه‌رو بیرون اومده بود و به آسام گفته بود. اخم بامزه‌ای کرد و گفت :

- یعنی میگی من پیرمردم؟

- آره دیگه پس کی نودوسه سالشه؟

چشم‌هام گرد شد. یعنی آسام انقدر پیر بود؟ به پوست نرم و صاف‌اش نمی‌خورد!
آسام لباشو آویزون کرد و با حالت بانمکی گفت :

- قرار نبود منو پیش آندیا ضایع کنی اصلا من باهات قهرم.

آیدین موهای آسام رو نوازش کرد و گفت :

- چه بهتر پس برو پایگاه یکم با اخم‌تخم تمرین کن با سربازا بلکه ازت حساب ببرن.

- مگه من مثل توام؟ اون بدبخت‌ها از صبح‌تاشب جون می‌کَنن بعد مثل میرغضب میری بالاسرشون که بین تمرین‌ها نیم‌ساعت استراحت کردن!

خدای من! یعنی آیدین رو تمرینات من هم انقدر سخت‌گیری می‌کرد؟

- فوضولیش به تو نیومده مگه تو قهر نبودی؟ پس برو دیگه!

آسام ایشی کرد و رو به من گفت :

- دلم برات می‌سوزه که این مربی‌ته نمی‌زاره یه آب خوش از گلوت پایی...

آیدین آسام رو هل داد و نزاشت حرف‌اشو تموم کنه. تا زمانی که بالای پله برسن کل‌کل می‌کردن و کلی به کولی‌بازی‌های آسام خندیدم.
این پسر واقعا خیلی بامزه بود قشنگ نقطه مقابل این خوش‌اخلاق بود!

- اگه خندیدنتون تموم شد تشریف ببرین سالن کلی کار داریم.

چشم‌غره‌ای بهش رفتم و با اکراه در سالن رو باز کردم و متحیر به صحنه روبه‌روم خیره شدم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
سالن روبه‌روم پر از وسایل و دستگاه‌های ورزشی بود که بیشتراشون رو تا به حال ندیده بودم و ظاهر ترسناکی داشتن! من قراره با اینا تمرین کنم؟

آیدین با چشم‌های‌ریزشده به من خیره شد و گفت :

- اول از همه باید بتونی مهارت‌هایی که بهت تعلق گرفتن رو پیدا کنی و با تمرین‌ تقویت‌اشون کنی. هرچند بعید بدونم استعداد خاصی تو پیدا کردن‌اشون داشته باشی.

از اینکه به‌جای انرژی و روحیه دادن من رو مسخره می‌کرد حرصم گرفت.

- جدا از اینها، یکی از مهم‌ترین ویژگی‌هایی که تو جنگ به خصوص مبارزه با یک خون‌آشام باعث پیروزی‌ میشه، سرعته. برای همین تمرین رو با دوییدن شروع می‌کنیم. دویست بار سالن رو دور بزن. همین‌حالا دختر!

برق از سه فازم پرید. از من چه توقعی داشت؟

- دویست‌بار؟ من این همه رو نمی‌تونم!

ولی آیدین خیلی خونسرد روی یکی ازصندلی‌های سالن نشست و بی‌توجه به بهت صدام گفت :

- باید بتونی!

نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم اصرار نکنم چون نمی‌خواستم روز اولی ضعیف و شکننده به نظر بیام.
آروم شروع به دوییدن کردم و هرازگاهی با طعنه‌های آیدین از این قبیل که "مگه نون نخوردی؟ یکم سریعتر" و یا "نمی‌خواد خودتو خسته کنی خانم ورزشکار!" روبه‌رو می‌شدم ولی کمترین اهمیتی به حرف‌هاش نمی‌دادم.
با تموم سختی‌ها، به دور پنجاه‌وچهارم رسیده بودم که با سیاهی‌رفتن چشم‌هام سرعت‌ام کم شد و فاصله‌ای با سقوط نداشتم که دستی بر دور شونه‌هام حلقه شد.
چشم‌هامو باز کردم که با دو گوی رنگی روبه‌رو‌ شدم. جنگل چشم‌هاش دیگه بیخیال نبود و حالا رگه‌هایی از نگرانی داخل‌اش دیده می‌شد.
صدای زمزمه ‌آروم‌اش به گوشم رسید و دیگه بعد از اون چیزی نفهمیدم.

- تو خیلی ضعیفی دختر نباید انقدر تمرین می‌کردی...!

********************

با صدای پچ‌پچ‌های دورم چشم‌هامو باز کردم و هاریکا و آیدین رو دیدم که مشغول حرف‌زدن بودن. اهمی کردم که هواس‌اشون به من جلب شد.
تو چشم‌های آیدین هنوز یکم نگرانی وجود داشت ولی ظاهرش همچنان بیخیال بود. چشم‌غره ‌ای بهش رفتم و به هاریکا نگاه کردم که پرسید :

- حالت خوبه عزیزم؟ سرت بهتره؟

سری تکون دادم که آیدین با کمال پررویی گفت :

- روز اول بخوای انقدر نازک نارنجی باشی جنازت به روزهای دیگه نمی‌رسه بهتره رو خودت کار کنی چون خوش ندارم ببینم دوباره از هوش رفتی.

چپ‌چپی بهش نگاه کردم و عصبی گفتم :

- منم خوش ندارم ببینم که با منو غول‌تشنگ‌های دورت مقایسه‌ می‌کنی و عین سگ از آدم کار می‌کشی.

انگشت‌اشو به صورت تهدیدوار تکون داد و داد زد :

- بهتره مواظب حرف زدن‌ات باشی چون...

و با باز شدن در حرف‌اش نیمه کاره موند.
آسام بود که سراسیمه وارد شد و پیش ما اومد.

-بچه‌ها یزدان به مناسبت ورود آندیا تدارکات جشن رو ترتیب داده!...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
آیدین متعجب گفت :

- چه خبرته پسر مگه دنبال‌ات کردن؟ حالا آروم‌تر تعریف کن چی‌شده؟

آسام لبه تخت نشست و سعی کرد نفسی تازه کنه.

- با دارا از پایگاه برمی‌گشتیم که آتور و دارودسته‌اش جلومون سبز شدن و گفتن به دستور یزدان می‌خوان یک جشن بزرگ برپا کنن و از تموم سرزمین‌ها دعوت کردن که توی این مهمونی شرکت کنن که مثلا بخاطر ورود برگزیده توی شادی ماها شریک بشن و ازاین چرت‌وپرت‌ها که خودت بهتر می‌دونی.

- مطمئنی که آتور رو دیدین و این حرف‌هارو بهتون زد؟

- آره چطور مگه؟

- بااینکه می‌دونن آندیا هنوز استعداد‌هاشو پیدا نکرده و نمی‌تونه از خودش دفاع کنه، چرا باید یک مهمونی بگیرن که خون‌آشام‌ها زودتر از همه اونو شکار بکنن و بکشنش؟

سکوتی که تو اتاق حاکم شد لرزی برتنم انداخت و باعث شد که به عمق فاجعه پی ببرم. ترسیده پاهام رو توی خودم جمع کردم.

آسام سرشو خاروند و گفت :

- ولی گفتن اونها از این موضوع در جریان نیستن و هیچ‌کدوم دعوت نشدن و...

- پس تو برای چی انقدر نگرانی و صدات می‌لرزه؟

آسام از مچ‌گیری هاریکا متعجب شد و با مِن‌مِن گفت :

- نه نه من نگران نیس...نیستم فق...فقط یکم...

- دِ حرف بزن دیگه منو جون به لب کردی!

همگی از صدای داد آیدین از جا پریدیم که آسام سریع شروع به حرف زدن کرد.

- جشن تو دهکده شمالی برگزار میشه...!

همه شوکه به آسام نگاه کردیم و با به یاد آوردن چیزی هینی کشیدم!
روز اول که وارد کتابخونه شدیم و دارا از سرگذشته اینجا حرف می‌زد، گاهی هواسم به نقشه بالاسرم پرت می‌شد و با کلی دقت فهمیدم که تو سرزمین گرگ‌ها پنج‌تا دهکده وجود داره و دهکده شمالی هم‌مرز با سرزمین خون‌آشام‌هاست! فقط کافی بود صدای جشن و پایکوبی رو بشنون تا همه‌چیز خراب بشه!

آیدین عصبی می‌خندید و توی اتاق راه می‌رفت.

- شوخیه دیگه مگه نه؟ همه‌ی اینا شوخیه مگه می‌شه تو دهکده‌ای که صدساله سگ پر نمی‌زنه ضیافت برپا کنن بدون اینکه اون لعنتیا چیزی بفهمن؟ اصلا برای چی اونجا می‌خوان مراسم بگیرن؟ چه دعوت بشن چه نشن بو می‌کشن همه‌چیز رو! اون از انتخاب کردن‌اشون اینم از جشن گرفتن‌اشون! می‌خوان کل این سرزمین رو به فنا بدن! آره آره هدف‌اشون همینه!...

- ببین باور کن ماهم همه‌ی اینارو بهشون گفتیم ولی...

- بسه! دیگه چیزی نمی‌خوام بشنوم.

بعد به سمت در رفت اون رو بهم کوبوند و خارج شد.

آسام ناراحت سرش رو انداخته بود و هاریکا متفکر به گوشه‌ای خیره شده بود.
نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم فکرم رو متمرکز کنم.
تا مهمونی فردا وقت زیادی نداشتم و امروز به جز از هوش رفتن کار مفیدی نکرده‌ بودم. البته اگه آیدین برای شروع تمرین کمتری می‌داد مسلما اینطوری نمی‌شد ولی تقصیر اونم نیست الان که می‌فهمم یک‌جورایی حق داشت.
تصمیم‌ام رو گرفتم. از جام بلند شدم و آروم‌آروم به سمت سالن حرکت کردم. مقابل در که رسیدم آروم لای درو باز کردم و از اینکه حدس‌ام درست از آب در اومده بود لبخندی گوشه لبم نشست.
آیدین تنها با شلوارکی که تنش بود با جدیت مشغول وزنه‌زدن بود و از دور کلافه‌ بودنش پیدا بود.
در رو کامل باز کردم که صدای در بلند شد ولی انقدر فکرش درگیر بود که متوجه حضور من نشد.
صداش که کردم سرش رو بلند کرد و با اخم‌های‌درهم به من خیره شد.

- تو اینجا چیکار می‌کنی؟

سعی کردم نگاهم رو از هیکل ورزیده‌اش بگیرم و به چشم‌هاش نگاه کنم که تا حدودی موفق شدم.
لبخندی زدم و با اطمینان کامل گفتم :

- اومدم کار ناتموم‌ام رو تموم کنم!...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

پریسان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
171
435
مدال‌ها
2
اخم‌های آیدین پررنگ‌تر شد و گفت :

- منظورت چیه؟

لبخندم رو هرچند سخت حفظ کردم و خواستم به‌جای بحث کردن از در دوستی وارد بشم.

- می‌دونم یک شبه نمیشه معجزه کرد و کاری هم از دست من بر نمیاد ولی می‌تونیم تلاش‌مون رو بکنیم مگه نه؟ از اینکه بشینم و کاری نکنم خیلی بهتره نظرت چیه ادامه تمرین رو انجام بدیم؟

ولی آیدین‌ از اونجایی که شعور نداشت زد زیر خنده و تموم حرف‌هامو به باد مسخرگی گرفت. حیف من که غرورم رو شکستم و ازش خواستم باهام تمرین کنه. اخم غلیظی به ابروهام نشوندم و به تندی گفتم :

- کجای حرف من خنده داشت؟ خیلی محترمانه ازت درخواست کردم من رو برای فردا آماده کنی ولی تو هیچ بویی از شعور نبردی و اصلا لیاقت نداری باهات مثل آدم برخورد کنم آقای به ظاهر محترم!

خنده‌ی آیدین کم‌کم محو شد و جاشو به یک اخم بزرگ داد.

- هواست باشه با کی داری صحبت می‌کنی! کاری نکن اول کاری سرتو به باد بدم چون من اصلا صبور نیستم. وقتی روبه‌روی منی اول حرف‌هاتو مزه‌مزه کن بعد به زبون بیار!
پوزخندی رو لب‌هام نشست و با تخسی لب زدم :

- اگه نکنم چی میشه؟ منو می‌کشی؟

ناگهان دست‌‌اش دور گردن‌ام حلقه شد و از زمین بلندم کرد و با سرعت باورنکردنی منو به دیوار پشتم چسبوند که درد رو با تموم جونم توی کمرم احساس کردم و جیغ بلندی کشیدم.

- وحشی چیکار داری می‌کنی؟ دارم خفم میشم ولم کن!

چشم‌هاش از عصبانیت به رنگ خون در اومده بود و فشار دست‌اش دور گردنم هر لحظه بیشتر می‌شد و اجازه نفس‌کشیدن رو به من نمی‌داد.
برای ذره ای اکسیژن به تقلا افتاده بودم و تلاش می‌کردم دست‌اش رو از دور گردن‌ام باز کنم که لب‌هاشو به گوشم چسبوند و با لحن خشنی زمزمه کرد :

- کافیه فقط دست‌امو فشار بدم تا سرتو از تنت جدا کنم موش کوچولو! پا رو دمم نزار بار دیگه بهت رحم نمی‌کنم که با مردن راحت از شرم خلاص بشی! می‌دونی چه بلایی می‌تونم سر پوست لطیف‌ات بیارم؟ شاید هم هوس کرده باشی با یک چشم به زندگی‌ات ادامه بدی؟ نظرت چیه برای شروع زبونت رو از حلقت بکشم بیرون که کمتر حرف مفت بزنه؟ هــا؟

با فریاد آخرش دست‌اش رو از دور گردنم باز کرد که محکم روی زمین افتادم و سرفه‌های مکررم بلند شد. گردنم از فشار دست‌اش بی‌حس شده بود و درد کمرم طاقتم رو طاق کرده بود.
نیم‌خیز شدم و آروم به دیوار تکیه دادم که آیدین با لبخند ژکوندی که روی صورت‌اش بود به من نگاه می‌کرد. صورت‌ام از انزجار جمع شد.
این یارو واقعا دیوونه بود! با یک حرف من انقدر آتیشی شد و من رو تا دم مرگ برد! ولی مطمئن شدم که اصلا تعادل روحی و روانی نداره و ازش هرکاری بر میاد!
به چشم‌هاش که برق پیروزی دراون نمایان بود زل زدم و با تموم نفرتی که ازش داشتم داد زدم :

- ازت متنفرم!

آیدین هم با همون لبخند کذایی به چشم‌هام خیره شد و گفت :

- من بیشتر!

دیگه تحمل بودن تو اون فضارو نداشتم. هوایی که آیدین توش نفس می‌کشید برای من فرقی با مرگ تدریجی نداشت! باید هرچه زودتر اون محل خفقان‌آور رو ترک می‌کردم تا حرفای رکیکی که تو ذهنم به آیدین می‌دادم رو به زبون نیارم. حداقل برای امروز زنده بمونم!
دست‌هام رو به دیوار گرفتم و بدون توجه به درد فجیع کمرم آروم‌آروم به سمت در سالن حرکت کردم که صدای نحس آیدین به گوشم رسید :

- کجا با این عجله خانم موشه؟ صدوچهل‌وشیش دور مونده که باید بزنی علاوه‌بر اون کلی تمرین دیگه مونده!

صبرم دیگه لبریز شد و با تموم قدرت‌ام جیغی کشیدم که صداش مثل ناقوس تو سالن اکو شد...
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین