جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته تکمیل شده پرده‌پوشی نگاه | اثر MahsaMHP کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کامل شده کاربران توسط MHP با نام پرده‌پوشی نگاه | اثر MahsaMHP کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 827 بازدید, 3 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کامل شده کاربران
نام موضوع پرده‌پوشی نگاه | اثر MahsaMHP کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
.png
عنوان: پرده‌ پوشی نگاه
نویسنده: MahsaMHP
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: حدیث۸۶

ویراستار: حنا نویس
کپیست: VISHAR


مقدمه:
آن‌سوی پرده‌ی نگاه، بی‌شک زیباست.
واقعه‌ها که رنگ می‌گیرند، روشن می‌شوند و به ناامیدترین شکل ممکن، در ذهن ما نقش می‌بندند.
من، دستانم را بر روی چشمانش قرار می‌دهم تا در آن‌سوی پرده‌ی نگاه، زیبایی‌های محیر از آنِ جسم و روحش شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,785
39,373
مدال‌ها
13
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۸_۱۲۲۴۵۷ (1).png
عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.

حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[
قوانین تایپ دلنوشته]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:

[ تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:

[ تاپیک درخواست تگ دلنوشته]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:

[ تاپیک درخواست جلد ]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[
تاپیک اعلام پایان دلنوشته]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
خلاصه:
دستانم را بر روی چشمانت قرار می‌دهم، آرام می‌پرسم:
- چیزی را می‌بینی؟
آرام دستانم را بر پشت پلک‌هایت می‌گذارم تا مطمئن باشم این چشم‌ها تا نخواهم باز نمی‌شوند. قدم‌هایم را با تو همراه می‌سازم و در میان همه‌اشان کنجکاو می‌گذری، هیچ مرز و محدوده‌ای برای آن تعریف نشده است. آن‌ها بی‌دلیل مقابلمان استوار قرار می‌گیرند، گاه در برابرشان استوار خواهیم شد و گاه، قویمی دوام ندارد... .
دیده و تفکر، ما را استوار می‌کنند، نه رویداد‌هایی که برای رخ دادن شکل گرفتند.







***
پوزخندی بر مبنای گفتن حقیقت می‌زنند. چشم‌هایش را در نگاه‌ام ثابت می‌کند. درپوشی بر حقیقت، رازی که مخفی می‌شود، واهمه‌ای که در وجودش به علت فاشِ حقیقت جریان پیدا می‌کند، غرشی که از عصبانیت چشمه می‌گیرد. همه در دروغ خلاصه می‌شوند.
می‌خواهی با کنجکاوی دستانم را از چشمانت بردارم، اما فشار خفیفی به معنای مخالفت، در حدقه‌ی چشمانت وارد می‌کنم. و آرام زمزمه می‌کنم:
- حقیقت را گفت. در ذهن تداعی می‌کنم، حقیقتِ جسم‌اش را گفت و او، خودش را بی‌ارزش ساخت.

***
آواز خنده‌هایت با من چه می‌کنند؟
پاهایم سست می‌شوند و دوست‌دارم بنشینم، دستانم را از چشمانت بردارم، بگویم این روشنایی حق توست و این حق من است که ساعت‌ها به چشمانت خیره باشم. نمی‌خواهم جز این، جز زیبایی چشمانت چیزی ببیند، تاریکی که به ذهنت منتقل می‌شود و حرف من است که به تاریکی رنگ می‎‌بخشد. خود‌ خواهی‌ست که می‌خوام تخته سیاه چشمانت را با گچ رویایی سپیدم، به رنگ بکشانم؟

***
سردی حسرت در چشمان‌اش آشوب می‌کنند، چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و تلخندی می‌زند... .
حسادتی که دریای چشمانش را، یخ می‌زند، سیاهی که دنیایش را فرا می‌گیرد،
راه همواری که در پیچ و خم‌اش همواری را دفن می‌کند، ترس و واهمه‌ای که در وجودش جوانه می‌زند، همه سرچشمه از یک نگاهِ‌ سوزناک هستند. سرچشمه‌اشان تنها همان حرف‌های ملامت‌ است.
لب‌هایم را به گوشش نزدیک می‌کنم:
- خوش‌حال شد.
نیازی نیست واقعیت را بگویم آن سوی پرده نگاهش جهانش را می‌سازد.

***
ساعت‌ها بنشینم و به قلبت فکر کنم، برای من می‌کوبد؟ برای من؟
چند وقتی‌ست در لغت نامه‌ام "من" کم‌ رنگ شده و "تو" رنگت را بر همه‌ی کلمات پاشیدی، همه‌ی کلمات رنگ "تو" را دارند... .
تو از آن‌که دستانم چشمانت را گرفته، واخواهی نمی‌کنی؟ و من خودرأیم و به‌ خود می‌قبولانم که پشیمان نیستی. تو این را به حسابِ همان جمله بنام بگذار:
- تعشق نظرم را ضریر ساخته!


***
بی‌پروا، زمزمه می‌کنند و گیتی‌امان را دگرگون می‌سازند.
قفل زبانی که مدت‌هاست شکانده‌اید، ضمانتی که فرسنگ‌ها از آن فاصله دارید، آرامشی که تباه ساختید، ولعی که خون را در رگ‌هایتان می‌جوشاند، تمنای‌قلب که مغزتان را چنگ می‌زند... .

بسنده نیست، توصیف‌ها مانده تا قضاوت را بگویم و به رخ‌تان بکشانم! در گوشش زمزمه می‌کنم:
- گاه سکوت می‌کنند به حجت حرف‌هایی که ندارند. به راستی چه زیبا می‌شد اگر عوضِ قضاوت سکوت می‌کردند... .


***
می‌شود بمانی؟ برای الان، نه! نه تنها این لحظه، برای همیشه بمان.برای یک عمر، برای ساعت‌ها عاشقانه بمان و دلبری کن! بیا و دلبری کن، هوش را به تاراج ببر. روبه‌رویم بنشین و لبخند بزن، دل را بلرزان... .
بیا بمان برای همیشه، حتی تصور رفتنت درِقلبم شورش به‌ پا می‌کند.

***
قدم برداریم میان هیاهوی زمانه و شعله‌ور کنیم آتش حسادت‌اشان را. حالی که هلاک گشته، سیه رنگ گشته دنیاشان، آرامش‌مان را که به یغما بردند، دریایی که خشکین شده از حرارتِ وجود، تمنا کرده‌اند آزاد شوند اما؛ در اسارت‌گاه حسادت پرشان‌اند... .
دلبرکم را در آغوش می‌کشم:
- گاه لاقِیدگذر کنیم؟




***
حیران اطرافم را می‌نگرم. چندی گذشته و تو در کنار من، قدم‌ بر‌می‌داری؟ این عصر با تو، در کنار تو، گذر می‌کند. ‌باورش کنم؟ اگر رویایی در خفتن باشد؟
خواب نیست، عطر موج موهایت را حس می‌کنم. به آغوش می‌کشانم رایحه‌شان را، مستانه به سی*ن*ه می‌کشانم و در سلولِ قلبم زندانی‌شان می‌کنم... .

***
نقابی از جنسِ‌ریا و تظاهر به چهره می‌نشاند. تکبری که با رویای چرکین، می‌سازد، ظاهر استوار و محبوب دروغینش، آرمان‌های پوچ و بی‌فروغ، همت‌ از بهر مورد رویت بودن، رمق هلاک گشته‌ای که بی‌درنگ، سیلی بر رخش می‌نشاند. آن نقاب‌ها بی‌گمان، با قصد بی‌منزلتی برداشته‌ خواهندشد. نجوا گرانه می‌گویم اما واقعیت را، نه!




***
جیغ‌هایی که برای رهانیدن کارمایه‌ات سر می‌دهی، نظیر همان را قلبم فریاد می‌زند؛ گویا قصد دارد خود را به رخِ قلبت بکشاند. ناسوده و یا مسرور باشم که نمی‌تواند، فریاد بزند تا گوش دنیا را مخدوش کند؟ آشفته نمی‌شوم شیفتگی را خود فریاد می‌زنم، چنان که گونه‌هایت، گلگون شوند، چنان که دلبریت را بی‌اراده ازسر بگیری!

***
کسالتی که دچارش شده‌اند.. .
یاد‌ها که گزند پدید می‌آورند... .
ندامت‌ها جلوه‌گری می‌کنند، هستی قرین به دوزخ‌اشان... .
کینه را مدت‌هاست می‌توان دید و بی‌شبهه، هراس را برای خویشان به ارمغان آورده.


***
آن‌گاه نگاهت را نگیر، من مدت‌هاست نگاهت را از دیگران پنهان کرده‌ام. پرده‌ی نگاهت را که برداشتم هم‌چنان فقط مرا ببین، صدای مرا گوش کن، لبانت را برای حرف زدن با من بگشا... .
قفل دستانت برای من باشد، قدم‌هایت در کنار‌ِ من، خاک را حیران کنند. بی‌قید برای من باش!

***
ناگفته نماند که بچه‌اند. آگاهی ندارند و بی‌خردند، سر به زیر نمی‌اندارند و تند می‌گویند. زار‌ها که دنیا می‌زند و لبخندی که بر لبِ بدخواهان می‌آید، آسوده نیست، اما برای آن‌ها حرفه است... .
ناسزا می‌گویند و دل می‌شکنند، تیری که هدفش تنها، قلب است و فشرده‌اش می‌کند.

***
پشت به من ایستاده‌ای، چشمانت در دیدِ
من نیست ولی موهایت، دلبری می‌کند. عادلانه است با دل من چنین می‌کنی؟ دل؟ نه با وجود من.
وجودم تو را فریاد می‌زند و رگ‌به‌رگ جریان عشقت جاری‌ست.

***
اکراهی که دیگران به آن‌ها دارند، سنگی که بخشی از وجودشان شده، ترکشی که به سمتشان نشانه می‌رود، هضیمه‌ای به خودشان، زوال را چاره‌شان است، اشراقی است بر نامیدی دگران، اما بسنده نیست و آن‌ها غمگین‌اند. اسمش را ترحم بگذاریم، چراکه آن‌ها استهزا را گٌزیدند و نباید دگران ترحم را برایشان بگذارند.



***
قهقهه‌ای سر می‌دهم، رخ دلبری داری؟
با ژرف نگری می‌کنم، عدیل کودکی شده‌ای.
چه می‌کنی با من؟ ریاضی زندگیم را که حل می‌کنم جوابی جز تو به من نمی‌دهد، این ریاضی، دشوار را تو برایم آسان کرده‌ای.

***
مزاح یعنی چه؟ نمی‌دانند!
سنبل زندگی‌شان در مضحکانه‌هایش خلاصه شده. خلوتی که از آنِ خود کرده‌اند، رست نخواهند شد، آن‌ها مقابل خواسته ناروایشان کمر خم می‌کنند. هراس را برای خود به ارمغان آورده. مدتی‌ست که مسخره کردن دگران را مزاح می‌داند!

***
من با تو مساوی‌ست با ما، قلبم با قلبت مساوی‌ست با ما، دلبری با چشمت مساوی‌ست با تو، موج‌ِموهایت با باد و با کشتی قلبم مساوی‌ست با من و تو.
ریاضی زندگی‌ام در چند جمله دیگر هم خلاصه می‌شود اما بگذار بماند ولی بدان همه پاسخ‌ها با هم مساوی‌ست با عشق.

***
خالی‌ست از عشق، یادگارها خودشان را بی‌تاب به رخ می‌کشانند. آینه بی‌رحمانه جسم ،را نشان می‌دهد و روح را آتش، هدیه می‌دهد... .
نیرنگ را به چشم‌ می‌بیند. تبسمی که از جنون منشأ گرفته. خ*یانت را یک دلباخته می‌داند و بس، اما تفکرش هم، چنگ بر دل می‌زند پس... چه‌طور است رها کنیم؟

***
نمی‌دانم، اما مانده و بسنده نیست که فقط همین را از نگاهت پنهان کنم. از این خودرأی آزرده‌ای؟
آن خط لبخندت، بیا و مقام افسونگری را از آنِ خودت کن. دست از پرده‌پوشی شکلاتِ شیرینِ چشمانِ دل‌فریبت، بر‌می‌دارم؛ تنها من را ببین، این‌ها همه بی‌رحمانه، ضربه می‌زنند و یاد می‌دهند و من نمی‌خواهم. عقربه‌ها با هراس یکی پس از دیگری می‌گذرند، می‌دانند دنیای چشمانت لذت را بی‌اختیار در وجودم، لبریز می‌کند. پس همین‌جا بمان، مقابل من و من پس از مدت‌ها پرده‌پوشیِ نگاهت، خیره به چشمانت باشم... .

پایان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: Enisha
بالا پایین