خلاصه:
دستانم را بر روی چشمانت قرار میدهم، آرام میپرسم:
- چیزی را میبینی؟
آرام دستانم را بر پشت پلکهایت میگذارم تا مطمئن باشم این چشمها تا نخواهم باز نمیشوند. قدمهایم را با تو همراه میسازم و در میان همهاشان کنجکاو میگذری، هیچ مرز و محدودهای برای آن تعریف نشده است. آنها بیدلیل مقابلمان استوار قرار میگیرند، گاه در برابرشان استوار خواهیم شد و گاه، قویمی دوام ندارد... .
دیده و تفکر، ما را استوار میکنند، نه رویدادهایی که برای رخ دادن شکل گرفتند.
***
پوزخندی بر مبنای گفتن حقیقت میزنند. چشمهایش را در نگاهام ثابت میکند. درپوشی بر حقیقت، رازی که مخفی میشود، واهمهای که در وجودش به علت فاشِ حقیقت جریان پیدا میکند، غرشی که از عصبانیت چشمه میگیرد. همه در دروغ خلاصه میشوند.
میخواهی با کنجکاوی دستانم را از چشمانت بردارم، اما فشار خفیفی به معنای مخالفت، در حدقهی چشمانت وارد میکنم. و آرام زمزمه میکنم:
- حقیقت را گفت. در ذهن تداعی میکنم، حقیقتِ جسماش را گفت و او، خودش را بیارزش ساخت.
***
آواز خندههایت با من چه میکنند؟
پاهایم سست میشوند و دوستدارم بنشینم، دستانم را از چشمانت بردارم، بگویم این روشنایی حق توست و این حق من است که ساعتها به چشمانت خیره باشم. نمیخواهم جز این، جز زیبایی چشمانت چیزی ببیند، تاریکی که به ذهنت منتقل میشود و حرف من است که به تاریکی رنگ میبخشد. خود خواهیست که میخوام تخته سیاه چشمانت را با گچ رویایی سپیدم، به رنگ بکشانم؟
***
سردی حسرت در چشماناش آشوب میکنند، چشمانش را در حدقه میچرخاند و تلخندی میزند... .
حسادتی که دریای چشمانش را، یخ میزند، سیاهی که دنیایش را فرا میگیرد،
راه همواری که در پیچ و خماش همواری را دفن میکند، ترس و واهمهای که در وجودش جوانه میزند، همه سرچشمه از یک نگاهِ سوزناک هستند. سرچشمهاشان تنها همان حرفهای ملامت است.
لبهایم را به گوشش نزدیک میکنم:
- خوشحال شد.
نیازی نیست واقعیت را بگویم آن سوی پرده نگاهش جهانش را میسازد.
***
ساعتها بنشینم و به قلبت فکر کنم، برای من میکوبد؟ برای من؟
چند وقتیست در لغت نامهام "من" کم رنگ شده و "تو" رنگت را بر همهی کلمات پاشیدی، همهی کلمات رنگ "تو" را دارند... .
تو از آنکه دستانم چشمانت را گرفته، واخواهی نمیکنی؟ و من خودرأیم و به خود میقبولانم که پشیمان نیستی. تو این را به حسابِ همان جمله بنام بگذار:
- تعشق نظرم را ضریر ساخته!
***
بیپروا، زمزمه میکنند و گیتیامان را دگرگون میسازند.
قفل زبانی که مدتهاست شکاندهاید، ضمانتی که فرسنگها از آن فاصله دارید، آرامشی که تباه ساختید، ولعی که خون را در رگهایتان میجوشاند، تمنایقلب که مغزتان را چنگ میزند... .
بسنده نیست، توصیفها مانده تا قضاوت را بگویم و به رختان بکشانم! در گوشش زمزمه میکنم:
- گاه سکوت میکنند به حجت حرفهایی که ندارند. به راستی چه زیبا میشد اگر عوضِ قضاوت سکوت میکردند... .
***
میشود بمانی؟ برای الان، نه! نه تنها این لحظه، برای همیشه بمان.برای یک عمر، برای ساعتها عاشقانه بمان و دلبری کن! بیا و دلبری کن، هوش را به تاراج ببر. روبهرویم بنشین و لبخند بزن، دل را بلرزان... .
بیا بمان برای همیشه، حتی تصور رفتنت درِقلبم شورش به پا میکند.
***
قدم برداریم میان هیاهوی زمانه و شعلهور کنیم آتش حسادتاشان را. حالی که هلاک گشته، سیه رنگ گشته دنیاشان، آرامشمان را که به یغما بردند، دریایی که خشکین شده از حرارتِ وجود، تمنا کردهاند آزاد شوند اما؛ در اسارتگاه حسادت پرشاناند... .
دلبرکم را در آغوش میکشم:
- گاه لاقِیدگذر کنیم؟
***
حیران اطرافم را مینگرم. چندی گذشته و تو در کنار من، قدم برمیداری؟ این عصر با تو، در کنار تو، گذر میکند. باورش کنم؟ اگر رویایی در خفتن باشد؟
خواب نیست، عطر موج موهایت را حس میکنم. به آغوش میکشانم رایحهشان را، مستانه به سی*ن*ه میکشانم و در سلولِ قلبم زندانیشان میکنم... .
***
نقابی از جنسِریا و تظاهر به چهره مینشاند. تکبری که با رویای چرکین، میسازد، ظاهر استوار و محبوب دروغینش، آرمانهای پوچ و بیفروغ، همت از بهر مورد رویت بودن، رمق هلاک گشتهای که بیدرنگ، سیلی بر رخش مینشاند. آن نقابها بیگمان، با قصد بیمنزلتی برداشته خواهندشد. نجوا گرانه میگویم اما واقعیت را، نه!
***
جیغهایی که برای رهانیدن کارمایهات سر میدهی، نظیر همان را قلبم فریاد میزند؛ گویا قصد دارد خود را به رخِ قلبت بکشاند. ناسوده و یا مسرور باشم که نمیتواند، فریاد بزند تا گوش دنیا را مخدوش کند؟ آشفته نمیشوم شیفتگی را خود فریاد میزنم، چنان که گونههایت، گلگون شوند، چنان که دلبریت را بیاراده ازسر بگیری!
***
کسالتی که دچارش شدهاند.. .
یادها که گزند پدید میآورند... .
ندامتها جلوهگری میکنند، هستی قرین به دوزخاشان... .
کینه را مدتهاست میتوان دید و بیشبهه، هراس را برای خویشان به ارمغان آورده.
***
آنگاه نگاهت را نگیر، من مدتهاست نگاهت را از دیگران پنهان کردهام. پردهی نگاهت را که برداشتم همچنان فقط مرا ببین، صدای مرا گوش کن، لبانت را برای حرف زدن با من بگشا... .
قفل دستانت برای من باشد، قدمهایت در کنارِ من، خاک را حیران کنند. بیقید برای من باش!
***
ناگفته نماند که بچهاند. آگاهی ندارند و بیخردند، سر به زیر نمیاندارند و تند میگویند. زارها که دنیا میزند و لبخندی که بر لبِ بدخواهان میآید، آسوده نیست، اما برای آنها حرفه است... .
ناسزا میگویند و دل میشکنند، تیری که هدفش تنها، قلب است و فشردهاش میکند.
***
پشت به من ایستادهای، چشمانت در دیدِ
من نیست ولی موهایت، دلبری میکند. عادلانه است با دل من چنین میکنی؟ دل؟ نه با وجود من.
وجودم تو را فریاد میزند و رگبهرگ جریان عشقت جاریست.
***
اکراهی که دیگران به آنها دارند، سنگی که بخشی از وجودشان شده، ترکشی که به سمتشان نشانه میرود، هضیمهای به خودشان، زوال را چارهشان است، اشراقی است بر نامیدی دگران، اما بسنده نیست و آنها غمگیناند. اسمش را ترحم بگذاریم، چراکه آنها استهزا را گٌزیدند و نباید دگران ترحم را برایشان بگذارند.
***
قهقههای سر میدهم، رخ دلبری داری؟
با ژرف نگری میکنم، عدیل کودکی شدهای.
چه میکنی با من؟ ریاضی زندگیم را که حل میکنم جوابی جز تو به من نمیدهد، این ریاضی، دشوار را تو برایم آسان کردهای.
***
مزاح یعنی چه؟ نمیدانند!
سنبل زندگیشان در مضحکانههایش خلاصه شده. خلوتی که از آنِ خود کردهاند، رست نخواهند شد، آنها مقابل خواسته ناروایشان کمر خم میکنند. هراس را برای خود به ارمغان آورده. مدتیست که مسخره کردن دگران را مزاح میداند!
***
من با تو مساویست با ما، قلبم با قلبت مساویست با ما، دلبری با چشمت مساویست با تو، موجِموهایت با باد و با کشتی قلبم مساویست با من و تو.
ریاضی زندگیام در چند جمله دیگر هم خلاصه میشود اما بگذار بماند ولی بدان همه پاسخها با هم مساویست با عشق.
***
خالیست از عشق، یادگارها خودشان را بیتاب به رخ میکشانند. آینه بیرحمانه جسم ،را نشان میدهد و روح را آتش، هدیه میدهد... .
نیرنگ را به چشم میبیند. تبسمی که از جنون منشأ گرفته. خ*یانت را یک دلباخته میداند و بس، اما تفکرش هم، چنگ بر دل میزند پس... چهطور است رها کنیم؟
***
نمیدانم، اما مانده و بسنده نیست که فقط همین را از نگاهت پنهان کنم. از این خودرأی آزردهای؟
آن خط لبخندت، بیا و مقام افسونگری را از آنِ خودت کن. دست از پردهپوشی شکلاتِ شیرینِ چشمانِ دلفریبت، برمیدارم؛ تنها من را ببین، اینها همه بیرحمانه، ضربه میزنند و یاد میدهند و من نمیخواهم. عقربهها با هراس یکی پس از دیگری میگذرند، میدانند دنیای چشمانت لذت را بیاختیار در وجودم، لبریز میکند. پس همینجا بمان، مقابل من و من پس از مدتها پردهپوشیِ نگاهت، خیره به چشمانت باشم... .
پایان... .