جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز رویا جلد اول] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ALVIN با نام [پرواز رویا جلد اول] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 697 بازدید, 16 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز رویا جلد اول] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ALVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۳۰۶۲۷_۰۲۰۷۴۷.png
نام اثر: پرواز رویا
نویسنده: مهسا
ژانر: درام، عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت (۳)S.O.W
مقدمه: عشق یعنی چی؟
اصلا عشق وجود داره؟ روی کدوم عشق باید حساب کرد؟ اصلا نمی‌دونم عشق چند بار تکرار می‌شود.
رویای خواب‌هایم بودی اما چه کسی در خوابم میاد؟
ای خیال بی‌پروای من!
عشق می‌رود و می‌آید عشق تکرار می‌شود.
امروز تو هستی فردا یکی دیگر!
پایان هر دردی آغاز دوباره‌ی خوشبختی‌ست.
 
آخرین ویرایش:

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
1681924586534.png
بسم تعالی

نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
مقدمه: دلم می‌خواد با هم باشیم.
دست در دست هم، اما دیگه نمیشه.
دنیا به ساز ما نمی‌رقصه!
لیلی و مجنون از عشق هم‌دیگه لبریز آسمان هفتم می‌شوند.
اما من و تو، یه سرنوشت دیگه داریم.
امروز تو هستی فردا دیگه کیه؟
فهمیدم رخسارم رو آتش گرفتی، اما دستم رو مثل یه مروارید به دست دیگری سپردم.
شاید توی این خطوط سرنوشت حکمتی وجود داشته باشه.
تموم شد یا شروع شد؟
داستان با تو برمی‌گرده یا با فرهاد و شیرین؟
مثل پروانه بال‌هام و می‌کنی؟
اما این سرنوشت شاید، در دست‌های یکی دیگه نوشته شده.
این اول داستان یا آخر؟
تمام میشه یا ادامه داره؟
این رو فقط خدا می‌دونه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
صبح شد هوا پر از گرد و خاک در پنجره رو باز کردم شاید بتونم هوا بخورم، اما همش خاک بود، هوا هم امروز دلگیر بود.
نمی‌دونم بعد از این‌جا باید چه‌کار کنم.
دلم برای این خونه و انباری تنگ میشه، برای خاطراتی که هم غم و شادی رو توش خاک کردم.
امروز روز آخر نمی‌دونم چه‌طور این شهر و با این ترافیک پیچ و خم چطور ترک کنم؟
حتا دلم برای این صدای بوق زدن‌های مردم و داد و بیداد کردن هم تنگ میشه، ای روزگار کاش هیچ‌قت نمی‌رفتیم.
مامان: رویا دختر خوشگلم کجایی؟
- وایسا تا در پنجره رو ببندم الان میام باشه.
- باشه سریع، بیا بابا منتظره.
خداحافظ ای تهران رویایی ، ای برج میلادی که شکوهت کل ایران رو توی محوی می‌بره.
می‌دونم، نمی‌تونم ترکت کنم اما این زندگیه باید باهات برای همیشه، خداحافظی کنم.
من: مامان میشه نریم؟
مامان: ببین خوشگلم برای کار بابات مجبوریم، اما قول میدم هر موقعه که سر بابات خلوت شد بیایم تهران.
- یه هوف بلندی کشیدم و از روی پله‌ها پایین اومدم.
شاید بخندید، اما دلم هم برای این در هم تنگ میشه زندگیه دیگه خیر و شر داره.
با عجله بابام ساک‌ها رو توی، ماشین گذاشت و همه‌‌گی با تهران یه خداحافظی کردیم و رهسپار کرمانشاه شدیم.
راه پر از خستگی بود دلگیر از همه سطوح قلب‌ها بودم اما کاری نمی‌شد کرد.
- مامان کرمانشاه کجاش جذابِ؟
مامان: عزیز مادر همه‌ی شهرهای ایران جذابن، لطفاً این‌قدر بهونه نگیر.
ته دلم یه آه بلندی کشیدم چشم‌هام هنوز پر از اشک دوری بود، من می‌خواستم تهران باشم من الان اون‌جا چه‌‌طور دوست پیدا کنم؟
- چند ساعتی گذشت هنوز نرسیده بودیم آخه کرمانشاه از تهران دور بود.
خودم رو با عروسک‌هام توی ماشین سرگرم می‌کردم.
- مامان کی می‌رسیم؟
- یکم صبر داشته باش الان می‌رسیم.
- باشه
روزگار عجیبی بود!
از کجا معلوم بود سرنوشت من چی میشه؟
- اون‌جا پیشرفت می‌کنم ؟ مردم او‌ن‌جا چطوره؟
همه‌ی این سوال‌ها ذهنم و درگیر می‌کرد، با خودم می‌گفتم خدایا من اگر الان برسم خودخوری می‌کنم.
دعا می‌کردم همین‌‌جا یه اتفاقی بی‌افته، و بابا منصرف بشه.
- ان‌قدر دعا و ثنا کردم که مامان صدام زد رسیدیم.
نه من نمیخوام ، نباید می‌رسیدیم خدایا من که این آرزو رو نکرده بودم.
مامان: بیا الان می‌ریم خونه‌ی خوشگل‌مون و می‌چینیم.
من: نه مامان اصلاً!
مامان: بیا دیگه ان‌قدر حرف نزن.
من : مامان تو را خدا!
- مامان به زور من و کشید و با خودش برد، انگار من دوسالمِ.
آخه من بزرگ شدم خانم شدم، ده سالمِ نباید این‌طوری من و می‌کشید.
- محله خیلی سکوت داشت!
هیچ‌ک.س بازی نمی‌کرد با خودم گفتم این‌ها کجان؟
- این‌جا کجاست چرا ان‌قدر ساکتِ؟
با خودم گفتم این‌جا انگار روح داره، مثلاً پیش خودشون زندگی می‌کنن؟
- یه نیشخند ریزی روی لب‌های ترم نشست.
بلاخره رسیدیم اما کاش نمی‌رسیدم، این‌جا خیلی بده، بوی زباله‌ها همه‌جا رو سمی کرده بود.
من: بابا چرا این‌جا خونه گرفتی؟
- دخترم جای ارزونی پیدا نکردم.
مامان: ان‌قدر ایراد نگیر، یادت باشه مثل قبلاً پولدار نیستیم یکم رعایت کن.
- باشه
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
به خونه رسیدیم، درِ خونه ان‌قدر قدیمی بود که با یه لگد باز میشد، این اولین خونه‌ای بود که تو عمرم دیدم.
خیلی کثیف و بوی گند می‌داد. من نمی‌دونم بابا چرا این خونه رو انتخاب کرد؟
رویا: مامان این‌جا چرا این‌طوریه؟
مامان: خودم هم نمی‌دونم گفتم، شاید محله ان‌قدر کثیفِ اما خونه که یه تنه بالاتر از محله‌ست.
رویا: مامان نمیشه خونه رو عوض کرد؟
مامان: دخترم مگه اومدیم شهربازی؟ باید عادت کنی.
- خدایی عادت کردن به این خونه‌ی کثیف خیلی سخت بود.
اما هر چی باشه باید به‌خاطر بابا تحمل کنیم، و اگر نه خیلی ناراحت میشه.
اتاق‌های خونه خیلی کوچیک بود. می‌اومدیم خونه‌ی مرغ‌ها بهتر بود. این‌جا وحشتناک بود، اما نکته خوبی که داشت این بود که خونه از دوران تاریخی ساخته شده.
- حالا شاید بشه خونه رو درست کرد.
رویا: مامان؟
مامان: جانم دخترم
رویا: میشه این خونه رو تعمیر کنیم.
مامان نمی‌دونم، اگر بابات اجازه بده حله.
از خوشحالی پریدم توی بغل مامان، خوب بلاخره این‌جا رو مثل آدمیزاد می‌کردیم.
- اما مشکل اینه که چه‌طور امروز و تحمل کنیم؟
فکر از فکر مخم رو می‌ترکوند.
مامان: رویا دخترم بیا وسایل و ببر!
رویا: اومدم
به تاکسی گفتم که ساک و بده، اما خدایی با این قد نیم‌متری که مثل مارادونا شدم چه‌طور این ساک سنگین و بلند کنم؟
مامان فکر کنم با خودش فکر کرده دست‌کمی از جی‌جی حدید ندارم!
- ساک رو با هزار بند و بسات توی خونه اوردم و با راننده خداحافظی کردیم.
به طرف آشپزخونه رفتم، اصلاً نه سینک داشت، نه هود و گاز الان باید چه‌کار می‌کردیم.
رویا: مامان الان چه فکری داری؟
مامان: نمی‌دونم!
این نمی‌دونم مامان با کلی درد و سختی بود بلاخره دل کندن از تهران صبر ایوب می‌خواد.
کیف و ساک لباسم رو به بالا بردم، پله‌هایی که به اتاق راه داشت، ان‌قدر قدیمی و خراب بود که با وزن ۲۰ کیلویی من افتاد.
- ولی خدایی چه شانسی!
- با بدبختی به اتاق پرنسس فقیر رسیدم.
درِ اتاق و باز کردم و وارد شدم، شیشه پنجره شکسته بود‌. خیلی کمد کثیف و خرابه بود، بدتر از اون این‌جا نمی‌تونستم وسایلم و بزارم و فقط شش متر جا داره.
یه پارچه از توی، کیفم در اوردم و روی کاشی‌های خونه گذاشتم.
با گوی برفی روی پارچه نشستم و دفتر خاطرات رو در اوردم.
- شاید مسخره به نظر بیاد! اما من موقعه ناراحتی‌هام با نوشتن آروم میشم.
گوی رو کنار گذاشتم، و دفتر و باز کردم، اول خط رو با دوری از تهران شروع کردم، و آخر‌های خط رو با اومدن این‌جا نوشتم.
دل‌کندن از جایی که، سال‌ها توش بودی سخته! مثل دل‌کندن فرزند از مادرش می‌مونه، آدم‌ها همیشه خسته از کار‌هایی که می‌کنن.
اما این سرنوشتِ و باید باهاش مقابله کرد. بعد از نوشتن دفتر‌خاطرات، اون رو کنار گذاشتم ان‌قدر خسته بودم نمی‌دونم کِی خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
چند ساعتی گذشت، نمی‌دونم چه‌طور خوابم برد از خستگی مثل مرده‌ها شده بودم.
برای این‌که سر حال‌‌تر شم رفتم حموم، بعد از چند دقیقه در اومدم حوله‌ی صورتی رنگ بچه‌گونم رو به دور خودم پی‌چوندم، و با حوله‌ی دستی موهام رو خشک کردم.
موهای خرمایی‌ام رو با شونه چوبی نوازش کردم، ساقه‌ی موهام مثل پیچک از هم جدا می‌شدن‌.
رفتم درِ چمدون رو باز کردم، یه تیشرت سیاه‌رنگ که عکس مایکل جکسون روش چاپ بود رو پوشیدم، و یه شلوار بگ لی دودی رو از توی ساک در اوردم و پوشیدم و بعد موهای خرمایی که مثل نسیم خنک بود رو با کش بالای سرم بستم و از پله‌ها پایین اومدم.
وقتی به آخرین پله رسیدم، صدای مامان بابا رو شنیدم فکر می‌کنم داشتن در مورد موضوع مهمی حرف می‌زدن
مامان: حسین، ببین این دختر می‌خواد تو بهترین خونه باشه، اما این‌جا کثیفِ بیا یکم پول بده خونه رو تغیر بدیم.
بابا: زهرا برای خودت چی بلغور می‌کنی؟ این دخترت جایی که آنجلینا بازی در بیاره، یه‌کم باباش رو درک کنه.
مامان: حسین اون ده سالش بیشتر نیست، چی رو درک کنه؟
بابا: با عصبانیت بلندی داد زد و همه‌ی ظرف‌ها رو انداخت، یه بار دیگه دهن باز کنی می‌زنمت آرامش هم نداریم.
با ترس، خودم رو به اتاق رسوندم، نمی‌دونم چه‌‌طور پله‌‌ها رو رد کردم.
اما خیلی ترسیدم، ترسی که شاید تا حالا توی وجودم نداشتم. می‌دونم مقصر همه چیز منم، اگر من نبودم این اتفاقات نمی‌افتاد.
با خودم گفتم: ( آخه چقدر تو نحسی دختر، به‌خاطر تو همه فقط گریه و درد می‌کشن)
شب تا صبح گریه می‌کردم مثل ابر بهاری!
مامان هم ناراحت روی سکو نشسته بود تا بابا بیاد.
توی اتاقم یه تراس هست، تراسی که اسمش رو گذاشتم رویای پرواز! اسم قشنگیه، با همه‌ی درد و سختی اما باز هم یه امید بزرگی توی قلبم هست.
در رو باز کردم و روی چمن سبز تراس نشستم، با نیشخندی ستاره‌های دنباله دار رو دید زدم.
ستاره‌ها قشنگ بودن ماه مثل اقیانوس صاف و خروشان بود، فکر شب من رو از تمام دعوا‌ها دور کرد.
ان‌قدر غرق شب بودم که نفهمیدم کِی مامان اومد.
مامان: چه‌کار می‌کنی خانم کوچولو؟
من: هیچی نشستم ستاره‌ها رو می‌بینم.
من: مامان ببخشید که بابا به‌خاطرم روت داد زد.
مامان: رویای دوساله الان برای من خانم شده، هیچ اشکالی نداره این اخلاق مرد‌هاست همه‌شون تخس و عصبانی‌ان.
من: مامان میشه شعری که تو بچگی برام خوندی رو بگی؟
مامان: باشه.
سرم رو روی شونه‌ی نحیف مامان گذاشتم و توی رویای شعر فرو رفتم.
مامان: چنان درد‌ها قلبت را مچاله می‌کنند، که نمی‌دانی به کدام خدا پناه ببری.
- رویا زیباست؟
پرواز رویا زیباتر اوست، هر ک.س که تو را ناراحت کرد، قلبت را به خدا بسپار و از همه‌ی غم و غصه‌ها گذر کن.
همان‌طور که رستم از هفت خان گذر کرد، تو هم از غم‌های جهان فرار کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
صبح شد، نمی‌دونم کِی خوابم برد، همیشه این شعر من رو توی افکارم مثل قایق می‌راند.
از خواب بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و بعد موهام رو لای لاله‌ی گوشم قرار دادم.
مامان: رویا بیا صبحانه آماده‌است.
من: اومدم مامان!
سریع لباس‌هام رو پوشیدم و با کتابم به پایین رفتم.
من: مامان بابا کجاست؟
مامان: خوب.... ببین!
من: می‌دونم دیشب نیومده.
مامان: اههه بس کن صبحونه‌ات رو بخور می‌خوام ببرمت جایی.
من: کجا؟
مامان: سوپرایز!
تند تند صبحونه‌ام رو خوردم و رفتم بالا کلاهم رو برداشتم با کیف خرگوشیم.
من: مامان آماده‌ام
مامان: باشه برو دمِ در من میام.
سریع رفتم دم در و منتظر مامان شدم، ولی همش توی یه فکر بودم آخه بابا کجا رفته بود؟ هیچ‌وقت پیش نمی‌یومد دیر بیاد، یا این‌که روی مامان داد بزنه!
از وقتی که اومدیم کرمانشاه همه چیز عوض شده، امیدوارم همه چیز ختم بخیر بشه.
مامان: بریم؟
من: بله مادام!
وقتی توی راه بودیم فقط به این فکر می‌کردم، که مامان من رو می‌خواد کجا ببره؟
من: مامان نمیشه زودتر بگی؟
مامان: یکم آروم باش الان می‌رسیم.
هر چی می‌رفتیم نمی‌رسیدیم، لامصب چقدر راه دورِ، خدایا تا کی هوف بگم؟
همین‌طور که راه می‌رفتیم بابام رو دیدم.
من: مامان، بابا اون‌جاست
مامان: کجاست؟
من: اون‌طرف!
اما برام سئوال بود بابا با اون زن اون‌جا چی‌کار می‌کرد؟
من: مامان کجا میری؟
مامان: وایسا دخترم الان بهت میگم.
مامان جلو رفت ولی بد جلو رفت! کیفش رو در آورد و اون زنِ که کنار بابا بود رو با کیف زد.
به‌خدا دردش رو خودم هم احساس کردم!
مامان: ای خدا دوتاتون رو گِل بگیرن! تو آدم نیستی، مردک خ*یانت کار!
من: مامان ولش کن.
مامان: تو برو کنار که یه سیلی میاد تو صورتت، فهمیدی؟
من: آره
مامان: زنیکه ه*ر*زه تو آدم نیستی، که با شوهر مردم ریختی رو هم؟ خدا لعنت‌تون کنه!
قول میدم از این‌جا میرم خونه پات رو اون‌جا نمی‌زاری برگه طلاق رو امضا می‌کنم، حضانت دختر هم می‌گیرم.
یه دفعه یه صدایی از پشت شنیدم که گفت:
- مادر بیا بریم.
دست مامانم رو گرفتم و راهی خونه شدیم! سریع کفش‌هام رو در آوردم، مامان گفت که برم توی اتاق، منم دوان‌دوان به اتاقم رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
وقتی رفتم بالا، نمی‌دونستم چه‌کار کنم.
فقط از لای در گریه‌های مامان رو نگاه می‌کردم. بابا عوض شده بود، اون بابایی نبود که عاشق مامانم بود، اون بابایی نبود که جونش برای ما می‌رفت، کاش هیچ‌وقت پامون رو توی این کرمانشاه وامونده نمی‌زاشتیم.
مامان: رویا بیا این‌جا!
من: چی شده مامان؟
مامان: دخترم میشه بری تو خیابون وایسی.
من: چرا؟
مامان: تو با اونش کاری نداشته باش.
من: باشه
کتاب شاهنامه که روی میز عسلی خونه‌ بود رو برداشتم و با پالتوی صورتی رنگم توی حیاط رفتم وقتی در رو باز کردم، روی سه پله که راه داشت به حیاط‌مون نشستم.
فقط توی فکر غرق می‌شدم، همه‌ی ای کاش‌ها از قشر مخم گذر می‌کردن.
می‌دونم چرا مامان گفت بیام بیرون، حتما می‌خواد با بابا حرف بزنه.
مامان: رویا مگه من گفتم این‌جا بشینی؟ پاشو برو با اون بچه‌ها بازی کن یالا!
من: ولی.... ما
مامان: یه کلمه دیگه بگی می‌دونم چه‌کارت کنم، می‌فهمی؟
من: باشه
با افسوس از طرف مامان رد شدم، آخه می‌ترسیدم برم با بچه‌ها بازی کنم.
که یه دفعه پشت سَرم صدایی رو شنیدم.
- هی دختر کوچولو میای با ما بازی کنی؟
سَرم رو برگردوندم یه دختر هم‌سن و سال خودم با موهای‌ خرمایی بود.
من: اما با کی بازی کنم و این‌که من این‌جا دوستی ندارم.
دختره رو به من کرد و گفت: اشکالی نداره، با من بیا که با دوستای صمیمی خودم آشنات کنم.
من: باشه
بعد از اون پشت سر دخترِ راه افتادم، یه حس عجیبی داشت انگار هم ان‌قدر بچه‌های این‌جا بد نیستن.
دخترِ شروع به حرف زدن کرد و گفت: خوب ببین اسم من الناست و اون یکی دختر بارانِ و اون پسر هم اسمش رادین.
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
با همه‌ی بچه‌ها سلام دادم، اما چیزی که توجه من رو جلب کرد اون پسری بود که باهام سلام داد.
رادین: خب... نمی‌دونم...
من: چی شده چرا داری بریده‌بریده حرف می‌زنی؟
باران: رادین همیشه این‌طوریه، اون هر وقت دختری رو می‌بینه خجالت می‌کشه.
- از حرف باران تک‌خنده‌ای زدم.
ولی فکر کنم پسرِ از حرف باران خجالت کشید، سریع صورت قرمز رنگش‌ رو مثل یک حریر از چشم من پوشاند، لبه‌ی کنار پیرهنش رو صاف کرد و صورت اخم پسرونه‌اش رو به من کرد و گفت:
- افتخار آشنایی؟
- هه شوخی می‌کنی دیگه؟
- ببخشید اما چرا؟
- پسر کوچولو تو هنوز سیزده سالت نشده، بعد برای من ادای بچه بزرگا رو در میاری؟
رادین: ببخشید فکر کنم اشتباه برداشت کردین.
یه نیشخند ریزی زدم و بهش گفتم:
- برو پی کارت بچه با ادب اصلاً من با شما‌ها بازی نمی‌کنم.
سریع کتابم رو از روی زمین برداشتم و قدم زنان راه می‌رفتم،( هی با خودم بلغور می‌کردم که این بچه‌ها اصلاً ادب ندارن).
از در وارد خونه شدم کفش‌هام رو در آوردم، ولی فکر کنم بابا رفته بود.
مامان: وایسا ببینم تو تا حالا کجا بودی؟
من: داشتم با بچه‌ها بازی می‌کردم.
مامان: خوب باشه، برو لباس‌هات رو عوض کن امشب بابات می‌خواد بیاد دیدنت.
از پله‌ها مثل جَت بالا رفتم، ولی دیگه حوصله‌ی دیدن بابا رو نداشتم، حتماً دلیلش خ*یانت بابا به مامان هستش.
با روی غمگین پریشان یه هودی صورتی رنگ، با شلوار مام فیت یخی پوشیدم، موهام و ژولیده پولیده‌ام رو باز گذاشتم.
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
مامان: دخترم بیا بابات اومده.
من: اومدم
قدم‌قدم از پله‌ها پایین اومدم ولی انگار کسی رو که روی میز غذا خوری می‌بینم بابام نیست، مثل یه غریبه رفتار می‌کنه.
بابا: خوش اومدی پرنسس بابا!
ولی از هر چیزی بگذریم دلم برای این پرنسس گفتن بابا غنچ می‌رفت، هنوز هم دختر کوچولوش بودم؟
مامان غذا رو آورد، آخ که چه بویی کشید وسط، قورمه سبزی مامان بی‌شک از همه خوشمزه‌تر بود.
بابا: با بسم الله غذا رو شروع کنیم.
مامان: شما پدر و دختری غذا بخورید من مزاحمت‌تون نمی‌شم.
من: مامان خواهش می‌کنم بشین من بدون تو غذا نمی‌خورم.
با کلی دَنگُ فَنگ مامان و راضی کردم، شاید حداقل دوتایی دل‌شون به حالم بسوزه از همه جدا نشن.
اوایل غذا وضعیت خونه خوب بود هیچ دعوایی ندیم، اما رسید به اواسط که این دو نفر از کنترل خارج شدن.
من رفتم پارچ رو پر از آب کنم که بیارم سر سفره که یک‌دفعه گوشی بابا زنگ خورد.
من: بابا من گوشی رو میارم.
بابا: باشه بیار.
پارچ و روی میز گذاشتم و پیش میز عسلی رفتم روی گوشی بابا اسم یه زن نوشته بود، فریده!
من: بابا یه خانمی به اسم فریده زنگ زده.
بابا: بیارش.
گوشی رو پیش بابا بردم او از سَر میز بلند شد و رفت توی تراس حرف بزنه.
اما این اصلاً نشونه‌ی خوبی نبود مامان صورتش از عصبانیت گوجه‌ای شده بود، بدتر از اون چشماش مثل ممد قلی از حدقه زده بود بیرون.
مامان: آقا اومد، مشعوقه‌ی عزیزت به ما سلام رسوند؟
بابا: باز شروع نکن.
مامان: من شروع نکنم مردیکه، تو من و بچه‌ام رو بدبخت کردی می‌فهمی احمق!
اونا بدون این‌که بدونن یه بچه این‌جا نشسته شروع به داد زدن کردن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین