- Apr
- 1,705
- 3,131
- مدالها
- 7
مامان: همش تقصیر تو عوضیه، بهخاطر همین ما رو آوردی کرمانشاه، که بتونی راحت بعد از دوروز از ما دست بکشی.
بابا: دهنت رو ببند!
مامان: من ببندم؟ پس اینطوریه؟ ببین الان از خونم گُم میشی بیرون، یا پلیس خبر کنم.
من: تو را خدا بس کنید!
بابا: تو ساکت شو، دخترهی بیتربیت اگر تو توی زندگیمون نبودی الان از این طلاق میگرفتم.
مامان: چه زری میزنی مردیکه؟ به دختر من داری توهین میکنی؟ پدرت رو در میارم.
دعوای مامان بابا تمومی نداشت، ولی حرفهایی که بابا به من زد قابل هضم نبود، هیچوقت اینجوری با من حرف نمیزد برای اولین بار، دلم رو شکست.
دیگه خستهی این سر و صداها شدم با بیاهمیتی از روی میز بلند شدم و کنار جاکفشی شروع به ناله کردم.
بابا: بیا ببینم دختر
من: چی...اما...
بابا: گفتم بیا!
عصبانیتش خیلی زیاد بود میترسیدم برم اما مجبور شدم، با ترس لب باز کردم و گفتم:
- بفرما
بابا: بفرما؟ الان یه سیلی تو اون گوشت میزنم که بفهمی زندگی چیه!
بابا یه سیلی محکم با دست چپش زد تو صورتم، برای اولین بار معنی اشک رو میفهمیدم.
از بغض صورتم گرد شده بود، اما نمیدونستم چهکار کنم.
مامان: بیشرف برای چی روی دخترم دست بلند کردی؟
بابا، مامان هم پرت کرد روی زمین و با غرور و خشم بیش از حد گوشیش رو برداشت و محکم درِ خونه رو زد و از اینجا رفت.
اون گوشه مامان داشت گریه میکرد، و این گوشه که من داشتم از بغض برای اولین بار مثل بادکنک هلیومی میترکیدم.
بابا: دهنت رو ببند!
مامان: من ببندم؟ پس اینطوریه؟ ببین الان از خونم گُم میشی بیرون، یا پلیس خبر کنم.
من: تو را خدا بس کنید!
بابا: تو ساکت شو، دخترهی بیتربیت اگر تو توی زندگیمون نبودی الان از این طلاق میگرفتم.
مامان: چه زری میزنی مردیکه؟ به دختر من داری توهین میکنی؟ پدرت رو در میارم.
دعوای مامان بابا تمومی نداشت، ولی حرفهایی که بابا به من زد قابل هضم نبود، هیچوقت اینجوری با من حرف نمیزد برای اولین بار، دلم رو شکست.
دیگه خستهی این سر و صداها شدم با بیاهمیتی از روی میز بلند شدم و کنار جاکفشی شروع به ناله کردم.
بابا: بیا ببینم دختر
من: چی...اما...
بابا: گفتم بیا!
عصبانیتش خیلی زیاد بود میترسیدم برم اما مجبور شدم، با ترس لب باز کردم و گفتم:
- بفرما
بابا: بفرما؟ الان یه سیلی تو اون گوشت میزنم که بفهمی زندگی چیه!
بابا یه سیلی محکم با دست چپش زد تو صورتم، برای اولین بار معنی اشک رو میفهمیدم.
از بغض صورتم گرد شده بود، اما نمیدونستم چهکار کنم.
مامان: بیشرف برای چی روی دخترم دست بلند کردی؟
بابا، مامان هم پرت کرد روی زمین و با غرور و خشم بیش از حد گوشیش رو برداشت و محکم درِ خونه رو زد و از اینجا رفت.
اون گوشه مامان داشت گریه میکرد، و این گوشه که من داشتم از بغض برای اولین بار مثل بادکنک هلیومی میترکیدم.