جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز رویا جلد اول] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ALVIN با نام [پرواز رویا جلد اول] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 695 بازدید, 16 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز رویا جلد اول] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ALVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
مامان: همش تقصیر تو عوضیه، به‌خاطر همین ما رو آوردی کرمانشاه، که بتونی راحت بعد از دوروز از ما دست بکشی.
بابا: دهنت رو ببند!
مامان: من ببندم؟ پس این‌طوریه؟ ببین الان از خونم گُم میشی بیرون، یا پلیس خبر کنم.
من: تو را خدا بس کنید!
بابا: تو ساکت شو، دختره‌ی بی‌تربیت اگر تو توی زندگی‌مون نبودی الان از این طلاق می‌گرفتم.
مامان: چه زری میزنی مردیکه؟ به دختر من داری توهین می‌کنی؟ پدرت رو در میارم.
دعوای مامان بابا تمومی نداشت، ولی حرف‌هایی که بابا به من زد قابل هضم نبود، هیچ‌وقت این‌جوری با من حرف نمی‌زد برای اولین بار، دلم رو شکست.
دیگه خسته‌ی این سر و صدا‌ها شدم با بی‌اهمیتی از روی میز بلند شدم و کنار جاکفشی شروع به ناله کردم.
بابا: بیا ببینم دختر
من: چی...اما...
بابا: گفتم بیا!
عصبانیتش خیلی زیاد بود می‌ترسیدم برم اما مجبور شدم، با ترس لب باز کردم و گفتم:
- بفرما
بابا: بفرما؟ الان یه سیلی تو اون گوشت می‌زنم که بفهمی زندگی چیه!
بابا یه سیلی محکم با دست چپش زد تو صورتم، برای اولین بار معنی اشک رو می‌فهمیدم.
از بغض صورتم گرد شده بود، اما نمی‌دونستم چه‌کار کنم.
مامان: بی‌شرف برای چی روی دخترم دست بلند کردی؟
بابا، مامان هم پرت کرد روی زمین و با غرور و خشم بیش از حد گوشیش رو برداشت و محکم درِ خونه رو زد و از این‌جا رفت.
اون گوشه مامان داشت گریه می‌کرد، و این گوشه که من داشتم از بغض برای اولین بار مثل بادکنک هلیومی می‌ترکیدم.
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
هیچ‌‌وقت زندگی روی وفا رو به ما نشون نداد، هرچی بیشتر می‌گذشت، حال ماهم مثل دوزخ به جونم‌مون می‌افتاد، افسوس و گریه کار هر روزمون شده بود، اوایل فکر کردم می‌تونیم دوباره یه خانواده باشیم ولی از چیزی که فکر می‌کردم خانواده بودن سخت‌تر بود، ولی حال مامان هنوز خیلی بد بود و من مثل افسون گرد بی‌خیال کاری از پیش نمی‌بردم، روزهای من بازی کردن با دوست‌های جدیدم بود و شب‌های من به‌خیال این‌که مامان دوباره لبخند بزنه.
این روزگار بی‌ابهت من بود!
مامان: رویا کجایی؟
من: دارم بازی می‌کنم.
مامان: باشه، ولی یه لحظه میشه بیای؟
من: الان میام!
کتاب رو کنار گذاشتم و با گام‌های بلند به طرف مامان رفتم و لب باز کردم:
من: بفرما؟
مامان: ناراحتی؟
من: چرا؟
مامان: خوب گفتم برای یه بچه سخت که دور از پدر و مادرش باشه.
من: مامان همیشه به من می‌گفتی ده سالم، اما به‌قدر افراد بزرگ‌تر از خودم می‌فهمم، من با کتاب خوندن تونستم علم پیدا کنم راستی، اگر هر کسی که باعث بشه تو ناراحت بشی رو هیچ‌وقت نمی‌بخشم.
مامان: اوخ من قربون اون فهم و شعور بشم مادر!
بعد از حرف‌های مامان از روی مبل کنار اومدم و با ابهت و غرور خاصی که داشتم به طرف آشپزخونه رفتم، اصلاً هیچ‌چیز بالاتر از غذای مادر نیست.
بوی غذا خیلی آنتیک بود، طوری که انسان مجذور این غذا میشه، همین‌طور که در افکار خودم غلت می‌زدم، از پشت صدای مامان رو شنیدم که لب از زبان گشود:
- دخترم تو چند روز پیش با کسی دعوا کردی؟
من: باورم نمی‌شد، اما از ترس خودم نمی‌تونستم بگم، مامان من خوب نمی... .
مامان: باشه الان خجالت نکش، مامانِ همون پسرِ محمدِ، آرمینِ، مادین نمی‌دونم کیه، سریع حرف مامان رو قطع کردم و گفتم:
- اسمش رادین
مامان: ولا خیلی خوب اسمش رو بلدی، الان بگذریم دخترم اما دیگه نبینم دعوا کردی، چون این‌جا ما هیچ‌ک.س رو نداریم لطفا درک کن دخترکم
من: باشه مامان قول میدم دیگه دعوا نکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
از خستگی تمام وجودم بی‌حس شده بود، با پاهایی که سست شده بود خودم رو به اتاق رسوندم، خیلی خسته بودم آخه کلی توی کوچه بازی کردم و این‌که بعدش از سهل‌انگاری خودم پاهام زخمی شدن.
خیلی می‌ترسیدم به مامان بگم که جبهه‌ی آدم‌های ناراحت رو بگیره، برای همین یک پماد از توی کمدی که مامانم توی اتاقم داروبارش کرده بود برداشتم.
و آروم و دورانی پماد رو روی زخم‌هام نوازش دادم، حس سرما کل وجودم رو خنثی کرده بود، اما هنوز درد تا شقیقه‌ام هم می‌رفت و برمی‌گشت، از خستگی مثل اسکلیت روی تختم، وِلو شدم، ساعت رو برای هشت صبح کوک کردم و به خاطرات آرزوهایم پی بردم.
چند ساعتی از خواب زیبایم گذشت داشتم در رویاهام خودم رو تصور می‌کردم که یک‌دفعه بانگ رسای مامان رو از پایین شنیدم:
- دختر پاشو باهات کار دارن
سریع از خواب بلند شدم اما کی با من کار داشت اصلاً کی من رو می‌شناسه؟
من: مامان کیه این وقت صبحی؟
مامان: پاشو یه پسری دم درِ میگه با رویا کار دارم.
سریع روی تخت بلند شدم روتختی چهار تکه‌م رو توی یه سطل ریختم و یک روتختی تازه و با طراوت روی تختم گذاشتم، یه دوش ده دقیقه‌ام گرفتم که سَرِحال بشم، به سرعت باد و بوم سشوار رو در آوردم و موهای پریشان مانندم رو خشک کردم و با شونه‌ی چوبی نوازشش می‌کردم حس خوبی بهم می‌داد، بعد از اون هم از توی کمد یه شلوار ورزشی سیاه در آوردم و یه تیشرت سفید بسکتبالی پوشیدم.
حدود چند دقیقه همین‌طور داشتم حاظر می‌شدم که مامان دوباره فریاد‌هاش بلند شد:
- دختر مگه عروسی، یالا بیا پایین بچه‌ی مردم علف زیرپاش سبز داد.
با تمام توانم از روی پله‌ها پایین اومدم وقتی به در رسیدم با تعجب تمام چشمام دو حدقه با رگ‌های سرخ رنگ شده بود.
مامان: من میرم داخل
ولی من مثل آدم‌های از خودراضی هیچ حرفی نزدم و دست‌به سی*ن*ه منتظر بودم رادین شروع به حرف زدن کنه.
رادین: خوب ببخشید فکر کنم تو چندروز پیش، منظورم رو بد برداشتی؟
من: تو الان به‌خاطر این اومدی؟
رادین: نه من برای این نیومدم گفت که بیام ازت عذرخواهی کنم و بهت بگم میای تو تیم ما؟
یه پوزخند دو کلوم بالاتر از سنم زدم و لب گشودم:
- تیم؟ مگه منچستری یا رئال؟ اصلاً تیمت رو بردار برای خودت، من با شماها هیچ‌جا نمیام.
رادین: من فقط اومدم احترام بزارم اما فکر کنم تو آدم نیستی دخترِ دیوونه!
بعد از این حرف از عصبانیت روانی شدم و سریع در رو بستم، هه این پسرک بی‌تربیت پیش خودش چی فکر کرده؟ آدم شده آقا
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
با تمام این‌که پسرِ بی‌فهمی مثل آقا رادین اعصاب من رو بهم ریخته، اما باید خودم رو کنترل کنم و اگرنه مامان ناراحت میشه.
صدای آوای درونم کل خونه رو فرا گرفته بود نمی‌دونم چرا ولی همون‌جا مثل بروسلی، خوشکم زده بود‌، سودایی از درونم داد می‌زد امروز اتفاق بدی می‌افته، اما نمی‌خواستم بد به دلم راه بدم بلاخره کلی اتفاق افتاده میشه مال این‌ها هم باشه.
بعد از یکی دو تا کردن با وجودم، به روی مبل رفتم و به آغوش گرم مادرم پی بردم، الان تکرار سریال شروع می‌شد.
مامان: نفس مادر دوست داری برگردیم تهران؟
یه‌چیزی از ته عمق دلم می‌گفت نرو، اما مغذم فرمانروایی می‌کرد و گفته‌هاش رفتن من بود، نمی‌دونستم چی بگم.
بعد مامان دوباره با صدای بم و خش‌دارش گفت: چی‌ شد؟
من: مامان میشه نریم؟ من دوستای جدید پیدا کردم کلی این‌جا خوشحال‌ترم
مامان: خوب هرطور که تو دوست داری، الان پاشو برو سفره رو بچین
با سرعت نور و باد به طرف آشپزخونه حرکت کردم، غذا داشت دَم می‌کرد، خواستم که در قابلمه رو در بیارم، دیدم سنگ به شیشه خورد، با شُکی که بهم وارد شد، در قابلمه داغ روی پاهام افتاد و سنگینی قابلمه روحی از وجودم رو تسخیر کرد.
یک جیغ‌هایی زدم که بهتر است اسمش رو جیغ سیاه بزاریم کل کلاغ‌ها رو پر دادم.
دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم این کدوم بیشعوری هستش، که با این وقت صبح سنگ پرت می‌کنه.
مثل جبار سینگ بهت زده وارد خیابون شدم که از قضا دیدم کی این‌کار رو کرده، با صدای نازک تر از تارهای صوتی‌‌م جان به لب باز کردم و گفتم:
- انشالله بمیری رادین، به‌خاطر تو احمق پاهام سوخت، کاش تو هم بسوزی، اصلاً موقع این دعوا نمی‌تونستم چی بگم و فقط حرص می‌خوردم.
مامان با ترس و لرز از خونه بیرون اومد و گفت:
- جون دلم چه اتفاقی افتاده؟ چرا تو خیابون داد میزنی؟
با حرص تمام از ته دلم می‌خواستم این رادین رو تیکه‌تیکه کنم، رو به مامان کردم و گفتم:
این، این که اسمش احمق هم بزاری خیلی کمِ، نمی‌دونم چی بگم واقعا زبونم از این‌ همه بی‌فرهنگی قاصر هست.
مامان: عزیز دلم کارت خیلی زشته نمی‌بینی این پسر خودش از کارش پشیمون؟ چقدر مظلوم ایستاده و چیزی نمیگه؟
واقعاً مامان راست می‌گفت اما این مظلوم بازی‌ها پیش من معنایی نداشت راهی که داشت می‌رفت و من قبلاً آسفالت به دست یه دور کل شهر رو آسفالت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
اما از دست مامانم خیلی عصبانی بودم، از من حمایت نمی‌کنه اما از اون پسر دونیم متری، مرز‌های حمایت رو تیره و تار کرد، شغال‌ها هم مثل این پسر نبودن، با کلی عجز و بی‌حالی وارد خونه شدم، چون از دست مامان عصبانی بودم اصلاً باهاش گرم نگرفتم، ناقص‌ناقص راه رفتم و خودم رو به اتاق رسوندم، از حرص و خشم اصلاً یادی به این زخم پاهام نکردم، حدود ساعت دوازده ظهر هستش، اما زخم پاهام بدتر و بدتر شده بود، دوباره پماد رو از توی کشور در آوردم.
وقتی به زخمم زدم سوزش زخم کل جسمم رو مثل خنجر خراش می‌داد، ولی باید تحمل می‌کردم.
صدای مامان مثل اتوبان‌ها شنیده می‌شد و با مرحمت شورانگیزی صدام زد:
- دختر خوشگلم، نفس مادر بیا ناهار رو کشیدم.
من: نمی‌خوام
خواستم خودم رو برای مامانم لوس کنم شاید بفهمه که دخترش بیشتر از مردم ارزش داره.
صدای پاهای لطیفی رو که روح انسان رو آرامش می‌داد رو شنیدم، مامان داشت میومد بالا سریع خودم رو زیر پتو کشیدم.
مامان: این دغل بازی‌ها رو برای من در نیار پاشو بیا ناهار بخور.
من: گفتم نمی‌خوام، چند می‌پرسی
مامان: مادر، می‌دونم چرا از من عصبانی هستی، اما حق بده اون پسر یه اشتباهی کرد و بعدش هم از من عذرخواهی کرد، من این‌جوری بهت یاد ندادم که با غرور یه مرد یا یه پسر بازی کنی.
من: غرورشون تو سرشون بخوره.
مامان: این‌جوری نگو، اون پسر یه مهر و محبت خاصی داشت، درد و غم از چشم‌هاش داد می‌زد ان‌قدر به دیگران فشار نیار، تا کلمه‌ای به نام بخشش است کینه خودپنداری نیست، من میرم پایین تو هم بیا
با، باشه‌ای مامان رو در کردم، خیلی به کار‌هام فکر کردم این‌که ممکنه من یکم فراتر از حدم به اون پسر توهین کرده باشم؟
همه‌ی این‌ها افکار من رو سرزنش می‌کردند، در این حین ندای شکمم سکوت فرجام اتاق رو شکست و با پاهایی زخم دیده به طرف پذیرایی رفتم.
مامان روی مبل خوابش برده بود و غذای من روی میز نهار خوری گوشه‌گیر شده بود، یه دور ساعت رو برانداز کردم، ساعت سه ظهر بود، ولی خدایی افتادم ان‌قدر من رو غرق خودم کردن که ساعت هم به خاطرات پیوست، تندتند غذام رو خوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,705
3,131
مدال‌ها
7
بعد از اون ظرف غذایی که خوردم رو به آشپزخونه بردم و با دستمال اون‌ها رو تمیز کردم و داخل ماشین ظرف‌شویی انداختم.
خیلی خسته و کوفته بودم، به‌خاطر این بچه‌ بازی‌های من امروز همه خسته‌تر از همیشه شدن، با قدم‌های نازک پا به پله‌ها گذاشتم و تا این‌که به درِ اتاق رسیدم، سریع خودم رو قنداق‌پیچ کردم زیر پتو، و مثل مریض‌های بیهوش راستای جسمم به حبس خواب رفت.
چند ساعتی گذشت، از خواب بلند شدم و دست و صورت رو آبی زدم، اصلاً حس چیتان‌پیتان نبود، برای همین با همون وضع ژولیده فقط موهام رو گوجه‌ای کردم، از پله‌ها پایین اومدم مامان داشت قرآن می‌خوند، برای این این‌که زیاد مزاحمش نشم، به‌طور نامحسوسی لب گشودم:
- مامان ببخشید پریدم وسط قرآن خوندنت، فقط می‌خواستم اجازه بگیرم برم بیرون
مامان: باسه برو، فقط زود برگرد
به نشانه‌ی تایید سری تکون دادم و کفش جردنم رو توی پاهام گذاشتم و دوان‌دوان به طرف دخترا حرکت کردم.
دیدم النا و باران اون‌طرف دارن پچ‌پچ کُنان حرف می‌زنن، سریع از پشت سَر پریدم بین پچ‌پچ کردن‌شون
- پِخ!
النا: خدا لعنتت کنه از ترس کم مونده بود سکته کنم، حالا چرا این‌طور اومدی؟
من: هیچی دیدم دارید پچ‌پچ می‌کنن منم کنجکاو شدم.
باران: هیچی بابا کار خاصی نمی‌کردیم
من: دروغ نگین، بگید چی‌ شده؟
النا: ببین بهت میگیم اما تو رو به جون مادرت به کسی نگو.
من: قول میدم
باران: ببین رادین و می‌شناسی همون پسر که دوست صمیمی‌مون هستش و تو باهاش ناسازگاری، اون ظهر که اشتباهی سنگ پرت کرده بود بعدش باباش اون رو کتک زد.
من: راست میگی؟
النا: واقعاً میگیم این اولین بار نیست باباش مثل یه سگ باهاش رفتار می‌کنه
من: الان می‌دونید رادین کجاست؟
باران: اگر اشتباه نکنم دو سه کوچه بالاتر، پیش خونه‌ی آقای نوشادی داره تنهایی تیله بازی می‌کنه.
بدون توجه به ادامه‌ی حرف باران به سمت رادین حرکت کردم، واقعاً نمی‌تونستم هم‌چین خانواده‌ای داره، ان‌قدر الان عذاب و وجدان دارم که قابل وصف نیست.
خودم رو به کوچه‌ی آقای نوشتید رسوندم اون‌طرف کنار یه نیسان آبی داشت بازی می‌کرد.
به سرعت هیتلر خودم رو به سمتش رسوندم و شروع به حرف زدن کردم
- سلام رادین چه‌طوری؟
رادین: خوبم اما ببین بابت ظهر واقعاً معذرت می‌خوام‌.
من: می‌دونم اشتباهی انجام دادی در اصل، من باید عذر بخوام خیلی بهت توهین کردم، من رو می‌بخشی؟
رادین: دوست‌ها که بخشش ندارن، تو برای من مثل باران و النا ارزش داری، نمی‌تونم که از رفیقم ناراحت باشم.
من: خوب این‌بار من می‌پرسم، آیا افتخار آشنایی؟
رادین: بنده رادینم و سیزده سالمِ، شما مادام؟
من: به رخسار کینه‌اندوزان من هم رویا هستم و ده سالمِ
رادین: چه اسم قشنگی!
من: ممنون این اسم من رو یاد شعر رویای پرواز می‌ندازه.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین