جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز نیمه شب] اثر «ویدا پ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ویدا پ با نام [پرواز نیمه شب] اثر «ویدا پ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 933 بازدید, 19 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز نیمه شب] اثر «ویدا پ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ویدا پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
نام رمان: پرواز نیمه شب
نام نویسنده: ویدا پ
ژانر: عاشقانه، غمگین
عضو گپ نظارت(۶) S. O. W
خلاصه:
می‌گن رفتن آسون نیست می‌گن آدم عاشق هیچ وقت نمیره امّا بزار من بگم کسی که به هوس می‌گه عشق راحت ازت می‌گذره و زجر کشیدنت رو راحت تماشا می‌کنه و عین خیالش نیست... من هم تو رو عاشق دونستم آدم هوس باز...
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا »

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
Negar_1693243435599.png
¹
داشت تنهایی توی باغ راه می‌رفت. جوری توی فکر غرق شده بود که متوجه اطرافش نبود. از پشت پنجره کنار رفتم. توی حیاط جلوش وایسادم و گفتم:

- ا این کارو کردی مگه نمی‌گفتی من‌ رو دوست داری؟! دوست داشتنت به این زودی تموم شد؟

سامیار: برو. نمی‌خوام چیزی بگم که بعد پشیمون بشم، برو کنار!

گفتم:

- برای خودم متأسفم که کسی مثل تو رو دوست داشتم.

با خنده گفت:

- آفرین! خیلی بازیگر ماهری هستی، ولی یه چیزی تغییر کرده؛ نه من اون احمق قبلی هستم نه تو عشقم. حالا هم بهتره بری. بانو ببینه ناراحت میشه، راستی دیگه هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد ببینمت.

گفتم:

- من‌ هم تمایلی به دیدن آدم‌های دو رو ندارم!

برگشتم برم که گفت:

- امیدوارم جوری بری که دیگه نتونی برگردی!

بدون توجه بهش به خونه برگشتنم. هیچ‌وقت این رفتارش رو یادم نمیره، انگار هر چه‌قدر عشق من واقعی بوده احساس اون هوس بوده. هر چه‌قدر با خودم فکر می‌کردم اما هیچی برای توجیه کردن حرف‌هاش و کارهاش پیدا نمی‌کردم. توی این یک ماه اخیر خیلی چیزها تغییر کرده بود و انگار که من نفهمیدم. بانو می‌دونست من سامیار رو دوست دارم اما باز هم اومد و با سامیار نامزد کرد. اون علاقه‌ی من‌ رو به سامیار دیده بود اما باز هم خ*یانت کرد، حدود یک ساعت گذشته بود و من همین‌طور توی فکر بودم. با صداهایی که از پایین می‌اومد بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. وقتی هنوز روی پله آخری بودم که بابا با دیدنم، به سمتم حمله کرد. بدون این‌که بذاره حرف بزنم بهم سیلی زد. بانو رو دیدم که نشسته بود و داشت گریه می‌کرد، من رو نفرین می‌کرد. هنوز توی بهت سیلی بودم که بابا عصبی گفت:

- چی برات کم گذاشتم که با آبروی من بازی کردی؟! لعنت بهت دختر! تو می‌خوای آبروی من رو ببری؟ ولی خیال کردی. جوری آدمت می‌کنم که حالی‌ت بشه تاوان بازی با آبروی من چیه!

- بابا چی میگی ؟کدوم آبروریزی من کاری نکردم!

دوباره به سمتم حمله کرد. پیراهنم رو توی مشتش گرفت و تکون داد.

بابا: تو روی من وایسادی دروغ میگی. دو نفر دروغ میگن بعد تو راست میگی؟

- بابا من دروغ نمیگم. من کاری نکردم!

با داد گفت:

- ان‌قدر به من دروغ نگو!

مامان به سمت‌مون اومد، دست بابا رو گرفت و گفت:

- حامد عزیزم آروم باش. بیا بریم ارزش نداره سکته می‌کنی!

باز هم بابا با داد گفت:

- چه‌طوری آروم باشم؟ ها؟ آبرو برام نذاشته!

مامان: بیا بریم بعد که آروم شدی حرف می‌زنیم.

مامان با سردترین لحن ممکن بهم گفت:

مامان: برگرد توی اتاقت تا بابات رو سکته ندادی!

گیج شده بودم نمی‌فهمم از کدوم آبروریزی حرف می‌زنن. اصلاً مگه چی‌کار کردم؟ خودم کم غم غصه دارم این‌ها هم بهش اضافه شدن. به اتاق برگشتم، هنوز صورتم می‌سوخت. جلوی آینه وایسادم جای انگشت‌هاش روی صورتم مونده بود. کسی که به من از گل نازک‌تر نمی‌گفت کسی که می‌گفت من دردونه‌ش هستم الان بهم سیلی زده بود. باز هم به صورتم نگاه کردم. این‌بار بغضم شکست، بغضی که یک ماه نگه‌ش داشته بودم الان شکست. مگه چی‌کار کرده بودم که این‌طوری رفتار می‌کردن؟ چند تقه به در خورد. اشک‌هام رو پاک کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
²
با صدای که بر اثر گریه بم شده بود گفتم:
- بیا تو
در باز شد، و مینا آمد داخل ان‌قدر توی فکر غرق بودم که بدون این‌که بفهمم همین‌طور نگاهش می‌کردم که گفت:
- می‌دونم خوشگلم. نمی‌خواد ان‌قدر نگاهم کنی بهت پا نمیدم!
گفتم:
- ان‌قدرها هم آش دهن سوزی نیستی
باز صدام پکر شد و گفتم:
- مینا لطفاً. الان وقت شوخی نیست
اونم انگار فهمید که حالم خوب نیست اما بازم با لحن شوخی گفت:
- حسود نباش بعدهم مگه من شوخی کردم کاملاً جدی بودم، اما خب باشه شوخی بسه. راستش من برای چیز دیگه‌ای آمدم این‌جا!
گفتم:
- خب بگو؟
مینا: خب چیزه... راستش...قبل این‌که تو بیای پایین بانو یه چیزهایی می‌گفت! با چشم‌هایی که دوباره پُر از اشک شده بود گفتم:
- مینا من از چیزی خبر نداشتم نمی‌فهمم بابا از چی حرف می‌زنه! من حتی نمی‌دونم چرا یک دفعه همه این‌جوری شدن نمی ‌دونم چرا بابا بهم سیلی زد اصلاً می‌دونی چه حس بدی داره که هیچ کسی حرف‌هات رو باور نکنه؟ چه حسی بهت دست میده که بدون این‌که بفهمی قضیه چیه تاوانش رو پس بدی؟
گفت:
می‌دونم عزیزم. گریه نکن همه چی درست میشه، اّما خب بانو اومد پایین و گفت که تو به سامیار یه پیشنهادهایی دادی! می‌دونم چه حس بدی داره که کسی حرف هات رو باور نکنه اَما خب همه چی برعکس حرف‌های تو رو میگه و بقیه هم نمی‌دونن کدوم رو باور کنن! گفتم:
- می‌دونم تو هم من رو باور نداری اما انگار اونا انتخاب‌شون رو کردن اما من نمی‌فهمم کدوم پیشنهاد! اصلاً من به سامیار چیزی‌ نگفتم که حقم این باشه! گفت:
- نه... ببین من باورت دارم این‌طوری فکر نکن خب حق بده ببین اولش هم بابات باور نکرد. یعنی هیچ‌کسی باور نکرد اما بانو کوتاه نیومد. گفت توی باغ جلوی سامیار رو گرفتی و گفت مدرک داره بابات و بقیه هم بعد دیدن فیلم‌های دوربین حرف‌هاش رو باور کردن!
گفتم:
- من هیچ پیشنهادی ندادم به اون خدای بالا سر هیچ پیشنهادی ندادم چرا هیچ‌کسی باور نداره!
گفت:م
- اما فیلم‌ها؟
گفتم:
- می‌دونم من باهاش حرف زدم اما هیچ پیشنهادی ندادم!
گفت:
نگران نباش عزیزم. همه چی درست میشه فعلاً من برم!
با صدا زدن‌های پشت سر هم بانو ،مینا سریع رفت سرم رو روی پاهام گذاشتم نمی‌دونستم چی‌کار کنم. تصمیم گرفتم برم حداقل توضیح بدم از اتاق بیرون آمدم ،وقتی پایین پله‌ها رسیدم دیدم همه‌شون هستن. با دیدن من اخم کردن.
مامان گفت:
- چی می‌خوای؟ نکنه آمدی بابات رو سکته بدی؟
با بغض گفتم:
- مامان چی میگی من چرا باید بابام رو سکته بدم من کاری نکردم!؟
گفت:
- الکی اشک تمساح نریز!
گفتم:
- مامان چرا این‌طوری میگی؟ به‌خدا من کاری نکردم!
مامان: مگه دروغ میگم؟ قسم خدا رو نخور همه‌چی معلومه!
بابا رو به سامیار گفت:
پسرم چیزهای که گفتید رو یه بار دیگه می‌گید؟
سامیار گفت:
- عمو راستش من توی باغ بودم این خانم آمد و یه سری حرف‌هایی بهم گفت که خجالت می‌کشم بخوام به زبون بیارم!
با داد گفتم:
- آخه مردک چی میگی؟ کدوم پیشنهاد؟ من از عشقت تبدیل شدم به خانم؟!
بابا با داد گفت:
- بسه دختر! کم آبروریزی کردی حالا هم خجالت نمی‌کشی می‌خوای به‌ یه آدم بی‌گناه تهمت‌بزنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
بابا: بسه دختر کم آبروریزی کردی حالا هم خجالت نمی‌کشی می‌خوای به یه آدم بی‌گناه تهمت بزنی؟
سامیار گفت:
- دیگه خجالت نمی‌کشی حداقل دروغ نگو. من واقعاً نمی‌فهمم از زندگی ما چی می‌خوای. تو مثل خواهر منی!
با داد گفتم:
- بسه چرا ان‌قدر دروغ میگی؟ بسه این بازی رو تموم کن، من هنوز دوستت دارم چرا... .
با گزگز صورتم حرفم نصفه موند نگاهم به آرتان خورد که از روی خشم نفس‌نفس میزد با داد گفت:
- خجالت نمی‌کشی یه ذره شک داشتم که راست بگی اما الان می‌بینم اشتباه کردم. برای خودم متأسفم به‌خاطر باور الکی که بهت داشتم!
با صدای که به‌خاطر بغض می‌لرزید مثل خودش با داد گفتم:
- من کاری نکردم که بخوام خجالت بکشم، دارم حقیقت رو میگم، ولی حیف که شما نمی‌بینید!
آرتان با داد گفت:
- ان‌قدر انکار نکن تو... .
آرتان می‌خواست ادامه بده که با داد بابا ساکت شد.
بابا: بسه آرتان بیا بشین باهات کار دارم. تو‌ هم برگرد توی اتاقت تا بعداً تکلیفت رو روشن کنم!
من: م... .
با دادی که بابا زد ادامه ندادم و بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاقم. بدون این‌که بدونم چی در انتظارمه شروع به گریه کردم!
***
چند روز از اون ماجرا گذشته بود نه تونسته بودم از خودم دفاع کنم نه چیزی، به هر کسی می‌گفتم که من کاری نکردم می‌گفتن تو با حرفی که زدی ثابت کردی که اونا راست میگن هر بار هم از اتاق بیرون می آمدم انگار جنگ بود کسی بهم جواب نمی‌داد یا تا می‌اومدم اون‌ها از اون‌جا می‌رفتند. به همه نگهبان‌ها گفتن من حق خروج از خونه رو ندارم. رسماً زندونی شده بودم بانو و سامیار داشتن کارهای ازدواج‌شون رو می‌کردن. هنوز هم نمی‌دونستم که چرا این کار رو کرد؛ هر بار از خودم می‌پرسم اون مگه نمی‌گفت من رو دوست داره، پس چی‌شد؟ یعنی همه‌ش دروغ بود؟ کارهای که کرد حرف‌هایی که زد همه دروغ بودن؟ یعنی ان‌قدر براش بی‌ارزشم که آمد با دختر خاله‌ام بهم خ*یانت کرد؟ با فکر به سامیار وارد گالری‌م شدم، تمام عکس‌های دو نفر‌ه‌مون رو نگاه می‌کردم، باز با خودم تکرار کردم که اون دیگه مال من نیست باید فراموشش کنم، درست مثل اون‌که من‌ رو توی این یک هفته فراموش کرد. مینا هم از من دوری می‌کرد، حرف‌هاشون رو وقتی داشت با مامانش حرف میزد شنیدم. هیچ‌وقت حرف‌هاشون رو یادم نمیره.
***
چند روز قبل

می‌خواستم برم توی آشپزخونه که حرف‌های خاله ریحان و مینا متوقفم کرد!
خاله ریحان: مینا برای بار آخر بهت میگم دیگه طرف آرتمیس نمیری وگرنه به بابات میگم!
مینا: مامان آرتمیس شاید بی‌گناه باشه ما که نمی‌دونیم چرا تهمت بزنیم !
خاله ریحان: اون با حرف‌هاش ثابت کرده که بی‌گناه نیست دختره خونه خراب کن!
مینا: مامان لطفاً. اون نمیگه یه دفعه چی‌شده که باهام سرد شده؟
خاله ریحان: می‌خوام که بگه وقتی خانواده، خودش طردش کردن دیگه انتظاری از تو نداره این رو بکن توی گوشت مینا نزدیک اون دختر بد**** نمیری!
مینا با اعتراض گفت:
- مامان!
خاله ریحان: همین که گفتم! نمی‌خوای که بابات بفهمه نشنیدم بگی چشم؟
مینا: باشه دیگه سمتش نمیرم!
بغض بدی راه گلوم رو بسته بود دیگه منتظر نموندم تا بقیه حرف هاشون رو بشنوم کسی که از بچگی پیشش بزرگ شده بودم منو بد**** می‌دونست!؟ بدون هیچ صدایی به اتاقم برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
***
زمان حال

از فکر بیرون آمدم بلند شدم و از اتاق آمدم بیرون که صدای آقاجون و بابا متوقفم کرد!
آقاجون: من نمی‌دونم حامد. ما قبلاً حرف زدیم قبل این‌که این ماجرا به گوش سعید برسه و پشیمون بشه باید حلش کنیم اگه با سعید عقد نکنه هم پروژه کنسل میشه هم این ماجرا به گوش بقیه می‌رسه و آبرومون میره. حالا هم می‌خواد قبول کنه می‌خواد نکنه اون دختر باید با سعید ازدواج کنه. روز اول هم خودت بودی، سعید گفت در صورتی این معامله سر می‌گیره که ارتمیس عقدش بشه... .
بابا: می‌دونم بابا هم سر این معامله توی این چند روز خیلی آبروریزی کرده اما به‌نظرم قبول نمی‌کنه!
آقاجون: می‌خواد قبول کنه می‌خواد نکنه، اون سر سفره عقد با سعید می‌شینه و بعدش‌هم از این‌جا میره!
بابا: سعید کی میاد؟
آقاجون: دو هفته دیگه. یک روز قبل ازدواج بانو میاد ما بین خودمون تمام حرف‌ها رو زدیم چند روز بعد ازدواج بانو عقد می‌کنن و میرن!
بابا: باشه
آقاجون: تا قبل آمدن سعید چیزی بهش نگو یه کاری دست‌مون میده. روزی که قراره عقد کنن بهش میگی که فقط بیاد امضاء کنه بعد هم بره. راستی این دو هفته رو ولش کن اگه خواست کاری کنه بکنه فقط نزدیک سامیار نشه همین الان هم پشت سرمون حرف در آمده که توی خونه زندانی‌ش کردی! به زنت هم چیزی نگو هرچی باشه مادرشه بفهمه دردسر میشه.
بابا: باشه حواسم هست!
دیگه گوش نکردم و به اتاق برگشتم. باورم نمی‌شد می‌خواستن من رو معامله کنن؟ اونم به‌خاطر پول؟ یعنی ان‌قدر بی ارزشم واسه‌شون چه‌طور دل‌شون می‌اومد؟! با یاد آرتین لبخندی زدم و اشک هام رو پاک کردم. اون حتماً پشتم بود، اون نمی‌ذاشت به این آسونی منو بدبخت کنن. اون حرفم رو باور می‌کرد و من رو نجات می‌داد. با امید این‌که اون من رو باور داره گوشیم رو برداشتم، روی شماره‌اش زدم بعد چند ثانیه قطع کرد باز هم زنگ زدم اما این‌بار با داد جواب داد!
آرتین: چیه هی زنگ می‌زنی نمی‌خوام باهات حرف بزنم، بفهم!
با بغض گفتم:
- داداش توروخدا تو باورم داشته باش. به‌خدا من کاری نکردم.
آرتین: بسه آن‌قدر حرف نزن که حنات برام رنگ نداره!
- داداش!
آرتین: به من نگو داداش! از الان دارم بهت میگم برای ازدواج بانو که آمدم جلوم آفتابی نشو چون تضمین نمی‌کنم زنده بمونی!
بدون این‌که بذاره من چیزی بگم گوشی رو قطع کرد. به صفحه خاموش گوشی نگاه کردم. اشک‌هام دونه‌دونه مثل قطره بارون روی گوشیم می‌چکید. چرا حرفم رو باور ندارن؟ چرا هیچ‌ک*س نمی‌فهمه؟ چرا این‌قدر زود قضاوت می‌کنن؟ چرا کسی نمی‌فهمه که من هم آدمم منم احساس دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
چرا برای هرکسی قضاوت کردن ان‌قدر آسونه؟ نمی‌فهمن که کشتن احساس یه نفر تاوان داره؟ یه روز میاد از کشتن احساس یه نفر خیلی پشیمون می‌شید اما اون روز خیلی دیره. از فکر بیرون اومدم. گوشیم رو گذاشتم روی میز عسلی. هر چه‌قدر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم. ساعت‌ها به این فکر کردم که چی‌کار کنم تا بتونم از این مخمصه نجات پیدا کنم اما نبود، انگار تو یه قفس گیر افتاده بودم که هرچی دنبال در می‌گشتم هیچ دری نبود. من نمی‌تونستم با اون آدم هوس‌باز عوضی که پونزده سال از خودم بزرگ‌تره ازدواج کنم. نمی‌تونستم بذارم زندگیم رو نابود کنن، اما نمی‌دونستم چی‌کار کنم؛ حتی اگه کاری می‌کردم که اون سعید عوضی پا پس بکشه باز هم یکی دیگه رو پیدا می‌کردن تا به زور باهاش ازدواج کنم. هیچ وقت نمی‌بخشم‌شون چون هیچ کدوم‌شون باورم نکردن. حتی داداش‌های که می‌گفتن توی هر شرایطی پشتم هستن‌ هم پشتم نموندن! سخته؛ وقتی هیچ حامی‌ای نداشته باشی مثل پرنده‌ای میشی که بالش شکسته و نمی‌تونه پرواز کنه اون‌ها بال من‌ هم شکستن. نمی‌دونستم چی‌کار کنم گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد نگاهی بهش انداختم ساحل بود با صدای آرومی جواب دادم:
- الو...
بدون این‌که چیزی بگه یا بذاره حرف بزنم با نگرانی پرسید:
- آرتمیس حالت خوبه؟
بهش مهلت ندادم و با گریه گفتم:
- نه خوب نیستم تو من‌ رو باور داری مگه نه تو همه چیز رو می‌دونی؟
ساحل: آره عزیزم من تو‌ رو باور دارم گریه نکن لطفاً، فردا بیا بیمارستان خیلی نگرانتم!
با صدای گرفته گفتم:
- اگه تونستم باشه. میشه من الان قطع کنم؟ اگه بیان بشنوند همین گوشی رو هم ازم می‌گیرن.
ساحل: آره عزیزم برو. فقط نگرانت بودم کاری نداری؟
- نه! اگه شد فردا میام بهت میگم.
ساحل: باشه عزیزم برو. شب بخیر!
- خداحافظ.
گوشی رو که قطع کردم بلند شدم رفتم سرویس، دست و صورتم رو شستم بعد خشک کردم. از اتاق بیرون اومدم. رفتم پایین دیدم بابا و مامان نشستن. وایستادم و بدون مهلت دادن بهش گفتم:
- بابا من کار دارم توی این یک هفته هم کلی عقب افتادم باید برم بیمارستان.
بابا: چه نیازی به رفتنه؟ استعفا میدی!
- ببینید لطفاً هرچیزی که گفتید گفتم چشم. لطفاً من باید برم.
بابا: من‌ هم گفتم نمیری! این رو خوب تکرار کن تا حفظ بشی.
- ای‌خدا میگم نمی‌تونم باید برم بیمارستان. بابا توروخدا!
این‌بار مامان به بابا اشاره کرد و اون‌ هم چیزی نگفت.
بابا: باشه می‌ذارم بری، اما با یکی از نگهبان‌ها میری و برمی‌گردی. این‌ هم به‌خاطر مادرت قبول کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2

مامان: پدرت درست می‌گه خیال نکن طرف تو رو گرفتم فقط خواستم این آخری مشکلی پیش نیاد حالا هم برو داخل اتاقت نمی‌خوام بانو با دیدنت ناراحت بشه.
اشاره‌ای که بابا بهش کرد. از چشمم دور نموند برگشتم توی اتاقم. حالا تازه می‌فهمم معنی این جمله که می‌گه:
«توی سختی‌ها مشکلات تازه چهره واقعی آدم‌ها رو می‌بینی»
بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم چه‌قدر زود من رو فراموش کردن چه‌قدر زود براشون بی‌اهمیت شدم منی که جونم رو می‌دادم تا هیچ‌کدوم‌شون ناراحت نباشن اما اون‌ها هر کاری کردن تا من ناراحت باشم حتی یک نفرشون هم من رو باور نکرد. هنوزهم چیزهایی که شنیده بودم رو باور نداشتم. نمی‌تونستم باور کنم بابای خودم، بخاطر پول می‌خواست من رو بده به یه آدم.... بده. با بغض، روبه‌روی پنجره نشستم. به قطره‌های بارون که خودشون رو مثل شلاق می‌کوبیدن، به شیشه نگاه می‌کردم. در باغ باز شد. بانو و سامیار داخل آمدند. همین‌طور نگاه‌شون می‌کردم، که سامیار خم شد. و شقیقه بانو رو بوسید! چشم‌هام سراسر اشک شده بود یاد آخرین بار افتادم، اون صبح رو اصلاً یادم نمیره که گفت«این لب‌ها هیچکس دیگه‌ای رو لمس نمی‌کنه»
اما الان یک نفر دیگه رو لمس کرده بود. از پشت پنجره کنار رفتم تا من رو نبینند روی تخت مثل یک جنین مچاله شدم...
چشم‌هام از گریه می‌‌سوخت نفهمیدم کی چشم‌هام بسته شد.
***
با سوزش گلوم چشم‌هام رو باز کردم همه جا تاریک بود آباژور
رو روشن کردم به ساعت نگاه کردم که دیدم عقربه‌ها دو شب رو نشون میده؛ حتی یادشون نبود که من هستم یا نه!
آب داخل پارچ گرم شده بود اما باز هم بیرون نرفتم تا عوضش کنم یک لیوان خوردم می‌خواستم بخوابم که یادم آمد برای صبح ساعت کوک نکردم دوباره گوشیم رو برداشتم بعد کوک کردن ساعت دوباره خوابیدم
با صدای آلارم گوشیم یکی از چشم‌هام رو باز کردم بعد چند دقیقه یادم آمد که می‌خواستم برم بیمارستان سریع بلند شدم بعد آماده شدن از اتاق بیرون آمدم داشتم می‌رفتم سمت در ورودی که صدای آرتان آمد!
- به چه جرعتی می‌خوای از این در بری بیرون؟
- دارم میرم بیمارستان... د...!
می‌خواستم حرفم رو ادامه بدم که باز سوالش رو تکرار کرد
- کی گفته من می‌ذارم از این در بری بیرون ؟
میخواست باز هم ادامه بده که با صدای بابا برگشت سمتش:
- آرتان پسرم بیا. ولش کن خودم بهش اجازه دادم!
آرتا با لحن عصبی گفت:
- اما بابا ... .
بابا با خونسردی گفت:
- اما نداره من قبلاً هم بهت گفتم نکنه باز می‌خوای رو حرف من حرف بیاری یک بار گفتم خودم اجازه دادم حالا هم بیا این‌جا باهات کار دارم!
آرتان دیگه چیزی نگفت و رفت پیش بابا من‌ هم آمدم بیرون طبق قراری که با بابا گذاشته بودم باید با نگهبان می‌رفتم یکی از نگهبان‌ها آمد سمتم و گفت:
- بفرمایید!
بدون هیچ حرف دیگه‌ای سوار ماشین شدم تا خود بیمارستان نه اون چیزی گفت و نه من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2

گاهی جوری از آینه بهم نگاه می‌کرد و سرش رو تکون می‌داد که حس چند*شی توی نگاهش رو حس می‌کردم اما به روی خودم نمی‌آوردم می‌دونستم قراره پشت سرم کلی حرف بزنه اما برای من ذره‌ای مهم نبود سرم رو تکه دادم به شیشه و چشم‌هام رو بستم. ده دقیقه گذشته بود که با ترمز ماشین چشم‌هام رو باز کردم. جلوی در بیمارستان ماشین رو نگه داشته بود کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم!
اون‌هم مثلاً کشیک می‌داد که خطایی نکنم وارد بیمارستان شدم توی بخش ساحل و پیدا کردم پشت به من وایساده بود و سرش توی پرونده بود با صدای آرومی گفتم:
- سلام
که برگشت سمتم و با بد اخلاقی گفت:
- سلام علیک خوبی خانم بعد یه هفته تازه یادت آمد من هستم اگه بهت زنگ نمی‌زدم که یادی از من ... .
می‌خواست ادامه بده که گفتم:
- ساحل، لطفاً این‌جوری نگو؛ تو از هیچی خبر نداری.
باز هم با لحن تندی گفت:
- خب بگو تا بدونم توی این یه هفته از نگرانی مردم و زنده شدم!
با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
- میشه بریم یه جای خلوت؟
با صدای تحلیل رفته و پشیمونی گفت:
- عزیزم، حالا چرا بغض می‌کنی؟ بیا بریم پرونده روی میز رو بست و داد دست یکی از پرستارها باهم راه افتادیم سمت راه‌روی که اتاق استراحت داخلش بود بعد این‌که رفتیم داخل اتاق شروع کردم به تعریف کردن هر چه‌قدر بیشتر تعریف کردم اشک‌هام با شدت بیشتری می‌ریخت با صدایی که بر اثر بغض می‌لرزید گفتم:
- حالا... هم آقاجونم... می‌خواد به زور... به... به خاطر یه معامله من‌ رو بده به... او...اون...پسره که توی مهمونی... دیدیش. با تعجب گفت:
- مگه دست خودشونه تا تو نخوای اتفاقی نمی‌افته!
- تو آقاجونم رو نمی‌شناسی اون کسی بود که به پسر خودش رحم نکرد به من که نوه‌اش هستم رحم کنه؟
- پس... می‌خوای چی‌کار کنی من هنوز هم می‌گم نمی‌تونن کاری کنن اما خب باز هم با این چیزهای که تو تعریف کردی می‌ترسم ازشون بعید نیست!
- می... دونم... اما چاره‌ای ندارم... نمی‌دونم چی‌کار کنم هیچ‌کی حرفاهام رو باور نداره...
- یعنی کسی نیست بهت کمک کنه؟ تا همه چیز معلوم بشه یا جلوی این اتفاق رو بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- تنها امیدم به آرتین بود که اون هم دیگه من رو باور نداره
اون شب وقتی بهش زنگ زدم و اون پسم زد فهمیدم توی این دنیا بی ک*س موندم!
با دل‌خوری گفت:
- من این‌جا گونی سیب زمینی هستم که تو تنهایی آره دیگه تو اصلاً من رو حساب نمی‌کنی!
به شوخی گفتم:
- تو گونی سیب زمینی نیستی بلکه خود سیب زمینی هستی
- خیلی تاثیر گذار بود اصلا نمک‌دون کی بودی تو گوگولی
این‌ها رو از روی حرص بلندبلند می‌گفت و من به حرص خوردنش بعد مدت‌ها می‌خندیدم انگار اونی که تا چند دقیقه پیش غمگین
بود، من نبودم ... .
بعد این‌که از اتاق استراحت بیرون آمدیم هر کدوم‌مون به کاری مشغول شد ساعت‌ها بود که داخل بیمارستان بودم باز هم مثل قبل شروع کرده بودم تنها تفاوتی که داشت مثل قبل اثری از اون خنده‌های که کل بیمارستان رو می‌لرزوند یا اون شوخی‌های که همه رو شاد می‌کرد نبود! تمام پرستارها هم فهمیده بودن که مثل قبل نیستم چند تا از دکترهای که همیشه پایه شوخی‌هامون بودن گلایه می‌کردن که چرا؟ اثری از اون آرتمیس شاد نیست!
در جواب همه‌شون یه لبخند می‌زدم که فیک بودنش از صد متری هم مشخص بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2

تنها ستاره و ساحل بودن که کنارشون بدون هیچ غمی می‌خندیدم دلم برای خاله دکتر گفتن ستاره تنگ شده بود ستاره دختر پنج ساله‌ای بود که مریضی قلبی داشت! مدت‌ها بود به خاطر وضیتش داخل بیمارستان بود اون تنها کسی بود که پاکی و معصومیتش از چشم‌هاش مشخص بود اون بچه حق مردن نداشت چون یه فرشته بود بعضی وقت‌ها می‌گم چرا؟
آدم‌های خوبی مثل ستاره زجر می‌کشن نمی‌تونن عادی زندگی کنن اما آدم‌های که سراسر وجودشون پرُ از بدیه عادی زندگی می‌کنن و تاوان کارهاشون رو پس نمیدن!؟ دلم می‌خواست زودتر ستاره رو ببینم از ساحل پرسیدم:
- میگم ساحل ستاره کجاست؟ اون وقتی رفتم داخل اتاقش اما نبود!
- چند روز پیش عملش کردیم اگه خدا بخواد کم‌کم داره خوب میشه الان هم داخل یه اتاق دیگه هست!
- دلم براش خیلی تنگ شده!
- اتفاقا خیلی برات بی‌قراری می‌کرد هرکسی نزدیکش می‌شد فقط ازش می‌پرسید خاله آرتمیس کی میاد داروهاش رو نمی‌خورد می‌گفت تا خاله نیاد نمی‌خورم!
- اتاقش کدومه برم ببینمش!؟
- اتاق دویست بیست هفت
- مرسی
از ساحل جدا شدم و به سمت آسانسور رفتم بعد سوار شدنم طبقه شیش رو زدم بعد چند ثانیه آسانسور باز شد و بیرون آمدم با قدم‌های بلند خودم رو به اتاق رسوندم بعد چند تقه که به در زدم رفتم داخل ستاره با دیدنم ذوق زده دست‌هاش رو به هم کوبید و با صدای بلند گفت:
- آخ جون آخ جون خاله آرتمیس آمد
به ذوق بچه گونه‌اش خندیدم و گفتم:
- ای جانم من چه‌قدر دلم برای تو تنگ شده بود بیا بغلم ببینم دلم برات یه ذره شده بود
نشستم روی تخت و بغلش کردم بعد این‌که از بغلم بیرون آمد با هیجان گفت:
- خاله‌خاله سفر چطور بود خوش گذشت؟
با خنده به لحن حرف‌هاش گفتم:
- آره خیلی خوش گذشت! با شیرین زبونی گفت:
- خاله اگه من حالم خوب شد میای با هم بریم؟ من یه جای قشنگ می‌شاستم همیشه با بابا و مامانم میریم یه روز تو هم همراهمون بیا
- ستاره می‌شاستم نه می‌شناسم این صدبار درضمن تو تا چند وقت دیگه حالت خوب‌خوب میشه حالا بگو ببینم این جای قشنگ کجا هست تا باهات بیام؟
- اون‌جا آبشار هست ماهی هست کلی هم گل هست از اون‌ها که تو دوست داری
با خنده گفتم:
- پس واجب شد باهات بیام
- خاله اونجا که رفتی ماهی هم داشت؟
با بغض بخاطر یاد آوردن اون خونه جهنمی گفتم:
- نه خاله اونجا ماهی نداشت اما جای قشنگی بود...
شروع کردم براش قصه گفتن وقتی به آخر قصه رسیدم گفتم:
- خاله مامان بابات کجا هستن؟
- مامانم مریض شد بابام هم به خاله ساحل گفت مواظب من باشه تا برگردن
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- اها... خاله من‌هم برم بعد دوباره میام پیشت!
- باشه
با لبخند از اتاق بیرون آمدم به سمت سلف رفتم ساحل نشسته بود رفتم بغل دستش با تعجب بهش نگاه کردم انگار اصلا من رو ندیده بود دستم رو جلوی صورتش گرفتم اما اون انگار توی دنیای دیگه بود محکم زدم توی سرش که قهوه ای که دستش بود ریخت روی صورتش شوکه گفت:
- چ... چی شد...
با زور جلوی خودم رو گرفته بودم تا نه خندم از صورتش قهوه چکه می‌کرد زیر چشم‌هاش بخاطر خط چشمش سیاه شده بود چند‌تا از پرستارها یواشکی داشتن می‌خندیدند
بعد چند ثانیه که به خودش آمد با حرص نگاهم کرد بدون این‌که چیزی بگه بلند شد رفت برای اولین بار بدون تلافی کردن رفته بود!؟ با خودم گفتم نکنه ناراحت شده باشه همین‌جور داشتم خودم رو سرزنش می‌کردم که آب‌ سرد خالی شد روی سرم شوکه شده بودم بعد چند ثانیه که از شوک در آمدم با چشم های به خون نشسته بهش نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین