¹
داشت تنهایی توی باغ راه میرفت. جوری توی فکر غرق شده بود که متوجه اطرافش نبود. از پشت پنجره کنار رفتم. توی حیاط جلوش وایسادم و گفتم:
- ا این کارو کردی مگه نمیگفتی من رو دوست داری؟! دوست داشتنت به این زودی تموم شد؟
سامیار: برو. نمیخوام چیزی بگم که بعد پشیمون بشم، برو کنار!
گفتم:
- برای خودم متأسفم که کسی مثل تو رو دوست داشتم.
با خنده گفت:
- آفرین! خیلی بازیگر ماهری هستی، ولی یه چیزی تغییر کرده؛ نه من اون احمق قبلی هستم نه تو عشقم. حالا هم بهتره بری. بانو ببینه ناراحت میشه، راستی دیگه هیچوقت دلم نمیخواد ببینمت.
گفتم:
- من هم تمایلی به دیدن آدمهای دو رو ندارم!
برگشتم برم که گفت:
- امیدوارم جوری بری که دیگه نتونی برگردی!
بدون توجه بهش به خونه برگشتنم. هیچوقت این رفتارش رو یادم نمیره، انگار هر چهقدر عشق من واقعی بوده احساس اون هوس بوده. هر چهقدر با خودم فکر میکردم اما هیچی برای توجیه کردن حرفهاش و کارهاش پیدا نمیکردم. توی این یک ماه اخیر خیلی چیزها تغییر کرده بود و انگار که من نفهمیدم. بانو میدونست من سامیار رو دوست دارم اما باز هم اومد و با سامیار نامزد کرد. اون علاقهی من رو به سامیار دیده بود اما باز هم خ*یانت کرد، حدود یک ساعت گذشته بود و من همینطور توی فکر بودم. با صداهایی که از پایین میاومد بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. وقتی هنوز روی پله آخری بودم که بابا با دیدنم، به سمتم حمله کرد. بدون اینکه بذاره حرف بزنم بهم سیلی زد. بانو رو دیدم که نشسته بود و داشت گریه میکرد، من رو نفرین میکرد. هنوز توی بهت سیلی بودم که بابا عصبی گفت:
- چی برات کم گذاشتم که با آبروی من بازی کردی؟! لعنت بهت دختر! تو میخوای آبروی من رو ببری؟ ولی خیال کردی. جوری آدمت میکنم که حالیت بشه تاوان بازی با آبروی من چیه!
- بابا چی میگی ؟کدوم آبروریزی من کاری نکردم!
دوباره به سمتم حمله کرد. پیراهنم رو توی مشتش گرفت و تکون داد.
بابا: تو روی من وایسادی دروغ میگی. دو نفر دروغ میگن بعد تو راست میگی؟
- بابا من دروغ نمیگم. من کاری نکردم!
با داد گفت:
- انقدر به من دروغ نگو!
مامان به سمتمون اومد، دست بابا رو گرفت و گفت:
- حامد عزیزم آروم باش. بیا بریم ارزش نداره سکته میکنی!
باز هم بابا با داد گفت:
- چهطوری آروم باشم؟ ها؟ آبرو برام نذاشته!
مامان: بیا بریم بعد که آروم شدی حرف میزنیم.
مامان با سردترین لحن ممکن بهم گفت:
مامان: برگرد توی اتاقت تا بابات رو سکته ندادی!
گیج شده بودم نمیفهمم از کدوم آبروریزی حرف میزنن. اصلاً مگه چیکار کردم؟ خودم کم غم غصه دارم اینها هم بهش اضافه شدن. به اتاق برگشتم، هنوز صورتم میسوخت. جلوی آینه وایسادم جای انگشتهاش روی صورتم مونده بود. کسی که به من از گل نازکتر نمیگفت کسی که میگفت من دردونهش هستم الان بهم سیلی زده بود. باز هم به صورتم نگاه کردم. اینبار بغضم شکست، بغضی که یک ماه نگهش داشته بودم الان شکست. مگه چیکار کرده بودم که اینطوری رفتار میکردن؟ چند تقه به در خورد. اشکهام رو پاک کردم.