- Jul
- 24
- 125
- مدالها
- 2
⁹
بود
صدایی که بر اثر سرما میلرزید گفتم:
- خیلی...خیلی چیزی!
با خنده گفت:
- چیم مگه وقتی تو قهوه ریختی روم من بهت چیزی گفتم؟
بدون اینکه بهش جواب بدم میخواستم برم که عمو نهاد آمد با لحنی که سعی داشت خندهاش رو مخفی کنه رو به من و ساحل پرسید:
- بچه ها اینجا چهخبره باز شما دلقکها برگشتید!؟
ساحل با لحن لوس و عصبی گفت:
- عه بابا من دلقکم؟ نه خدایی من دلقکم؟ حالا این عجوزه پیر که سنش از ننه بزرگ خدا بیامرز منهم بیشتره بگی بهش میخوره دلقک باشه ولی من به این ماهی به این خوشگلی دلت میاد بهم بگی دلقک درضمن اگه مزاحم هستیم بگو بریم!
با شرمندگی به عمو نهاد که این بار رسماً داشت میخندید گفتم:
- شرمنده عمو میدونم هر بار نظم اینجا رو بهم میزنیم!
- دشمنت شرمنده دخترم شوخی کردم
- باز هم ببخشید
- باز جمع بستی دختر من یه نفرم حالا هم برید لباس هاتون رو عوض کنید همه دارن بهتون میخندن!
با حرص به اطراف نگاه کردم که دیدم چند تا از پرستار ها دارن میخندن به ساحل چشم غره رفتم و رو به عمو نهاد گفتم:
- چشم
بعد رفتن عمو نهاد با حرص ساحل رو نگاه کردم و گفتم:
- که من بیشتر از ننه بزرگ تو عمر کردم که من عجوزه هستم حالا میبینمت ساحل خانم بعد نیای بگی آی آرتمیس این کار رو کن اون کار رو کن
پشتم رو بهش کردم و میخواستم برم که پرید روی شونه ام و گفت:
- عه آرتی جونم تو که کینهای نبودی دلت میاد گلب ناناس من رو بشکنی؟
چشمهاش رو مثل گربه شرک کرد و گفت:
- هوم دلت میاد عشگم؟
با لحن پوکری گفتم:
- جم کن خودت رو اه اه حالم رو به هم زدی چشمهات رو هم اونجوری نکن بیشتر شبیه خر شرک میشی تا گربه شرک
- ایش برو گمشو بیلیاقت
راهش رو کشید و رفت منهم دنبالش راه افتادم، بعد عوض کردن لباس هامون باز هم برگشتیم و شروع به چک کردن پرونده ها کردیم این بار جدی تر از هر وقت دیگهای مشغول بودم، بعد تعویض شیف برگشتم خونه باز هم مثل این چند وقت تمام روز رو توی اتاقم بودم
***
دو هفته بعد»
سه روز مونده بود به ازدواج بانو و سامیار کل خانواده سرگرم بودن یکی برای لباس یکی برای آرایشگاه هرکسی مشغول بود تنها کسی که اشتیاقی برای انجام کاری نداشت من بودم هر چقدر هم تظاهر به قوی بودن میکردم باز هم نمیشد باز هم یه چیزی برای خرد کردن غرورم و احساسم بود هر چهقدر هم میگفتم من قوی هستم باز هم نمیشد
سخته دیگه نه ازدواج عشقت باشه اما عروس کنارش تو نباشی سخته مگه نه؟ عشقت خوشحال باشه اما تو نه به خوشبختی کسی که دوستش داری به چند شب بستگی داره و نابودی تو هم به چند شب نمیدونستم برای کدوم از بدبختیهام گریه کنم... با جسم سنگینی که به سرم خورد از فکر بیرون آمدم که با چهره عصبیه ساحل مواجه شدم
بدون اهمیت به تن صداش با بغض گفتم:
- سخته عشقت توی لباس دامادی باشه اما یه نفر دیگه کنارش باشه!؟
با اولین کلمهای که گفتم قطره های اشکم یکی یکی روی گونهام چکید ساحل با صدای گرفته و بغض آلودی گفت:
- آرتمیس ما که قبلاً حرف زدیم مگه قرار نشد دیگه بهش فکر نکنی؟
- نمیشه، نمیشه هر چقدر میخوام نمیشه من نمیتونم
بود
صدایی که بر اثر سرما میلرزید گفتم:
- خیلی...خیلی چیزی!
با خنده گفت:
- چیم مگه وقتی تو قهوه ریختی روم من بهت چیزی گفتم؟
بدون اینکه بهش جواب بدم میخواستم برم که عمو نهاد آمد با لحنی که سعی داشت خندهاش رو مخفی کنه رو به من و ساحل پرسید:
- بچه ها اینجا چهخبره باز شما دلقکها برگشتید!؟
ساحل با لحن لوس و عصبی گفت:
- عه بابا من دلقکم؟ نه خدایی من دلقکم؟ حالا این عجوزه پیر که سنش از ننه بزرگ خدا بیامرز منهم بیشتره بگی بهش میخوره دلقک باشه ولی من به این ماهی به این خوشگلی دلت میاد بهم بگی دلقک درضمن اگه مزاحم هستیم بگو بریم!
با شرمندگی به عمو نهاد که این بار رسماً داشت میخندید گفتم:
- شرمنده عمو میدونم هر بار نظم اینجا رو بهم میزنیم!
- دشمنت شرمنده دخترم شوخی کردم
- باز هم ببخشید
- باز جمع بستی دختر من یه نفرم حالا هم برید لباس هاتون رو عوض کنید همه دارن بهتون میخندن!
با حرص به اطراف نگاه کردم که دیدم چند تا از پرستار ها دارن میخندن به ساحل چشم غره رفتم و رو به عمو نهاد گفتم:
- چشم
بعد رفتن عمو نهاد با حرص ساحل رو نگاه کردم و گفتم:
- که من بیشتر از ننه بزرگ تو عمر کردم که من عجوزه هستم حالا میبینمت ساحل خانم بعد نیای بگی آی آرتمیس این کار رو کن اون کار رو کن
پشتم رو بهش کردم و میخواستم برم که پرید روی شونه ام و گفت:
- عه آرتی جونم تو که کینهای نبودی دلت میاد گلب ناناس من رو بشکنی؟
چشمهاش رو مثل گربه شرک کرد و گفت:
- هوم دلت میاد عشگم؟
با لحن پوکری گفتم:
- جم کن خودت رو اه اه حالم رو به هم زدی چشمهات رو هم اونجوری نکن بیشتر شبیه خر شرک میشی تا گربه شرک
- ایش برو گمشو بیلیاقت
راهش رو کشید و رفت منهم دنبالش راه افتادم، بعد عوض کردن لباس هامون باز هم برگشتیم و شروع به چک کردن پرونده ها کردیم این بار جدی تر از هر وقت دیگهای مشغول بودم، بعد تعویض شیف برگشتم خونه باز هم مثل این چند وقت تمام روز رو توی اتاقم بودم
***
دو هفته بعد»
سه روز مونده بود به ازدواج بانو و سامیار کل خانواده سرگرم بودن یکی برای لباس یکی برای آرایشگاه هرکسی مشغول بود تنها کسی که اشتیاقی برای انجام کاری نداشت من بودم هر چقدر هم تظاهر به قوی بودن میکردم باز هم نمیشد باز هم یه چیزی برای خرد کردن غرورم و احساسم بود هر چهقدر هم میگفتم من قوی هستم باز هم نمیشد
سخته دیگه نه ازدواج عشقت باشه اما عروس کنارش تو نباشی سخته مگه نه؟ عشقت خوشحال باشه اما تو نه به خوشبختی کسی که دوستش داری به چند شب بستگی داره و نابودی تو هم به چند شب نمیدونستم برای کدوم از بدبختیهام گریه کنم... با جسم سنگینی که به سرم خورد از فکر بیرون آمدم که با چهره عصبیه ساحل مواجه شدم
بدون اهمیت به تن صداش با بغض گفتم:
- سخته عشقت توی لباس دامادی باشه اما یه نفر دیگه کنارش باشه!؟
با اولین کلمهای که گفتم قطره های اشکم یکی یکی روی گونهام چکید ساحل با صدای گرفته و بغض آلودی گفت:
- آرتمیس ما که قبلاً حرف زدیم مگه قرار نشد دیگه بهش فکر نکنی؟
- نمیشه، نمیشه هر چقدر میخوام نمیشه من نمیتونم
آخرین ویرایش: