جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز نیمه شب] اثر «ویدا پ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ویدا پ با نام [پرواز نیمه شب] اثر «ویدا پ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 929 بازدید, 19 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز نیمه شب] اثر «ویدا پ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ویدا پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2

بود
صدایی که بر اثر سرما می‌لرزید گفتم:
- خیلی...خیلی چیزی!
با خنده گفت:
- چیم مگه وقتی تو قهوه ریختی روم من بهت چیزی گفتم؟
بدون این‌که بهش جواب بدم می‌خواستم برم که عمو نهاد آمد با لحنی که سعی داشت خنده‌اش رو مخفی کنه رو به من و ساحل پرسید:
- بچه ها اینجا چه‌خبره باز شما دلقک‌ها برگشتید!؟
ساحل با لحن لوس و عصبی گفت:
- عه بابا من دلقکم؟ نه خدایی من دلقکم؟ حالا این عجوزه پیر که سنش از ننه بزرگ خدا بیامرز من‌هم بیشتره بگی بهش می‌خوره دلقک باشه ولی من به این ماهی به این خوشگلی دلت میاد بهم بگی دلقک درضمن اگه مزاحم هستیم بگو بریم!
با شرمندگی به عمو نهاد که این بار رسماً داشت می‌خندید گفتم:
- شرمنده عمو میدونم هر بار نظم اینجا رو بهم می‌زنیم!
- دشمنت شرمنده دخترم شوخی کردم
- باز هم ببخشید
- باز جمع بستی دختر من یه نفرم حالا هم برید لباس هاتون رو عوض کنید همه دارن بهتون می‌خندن!
با حرص به اطراف نگاه کردم که دیدم چند تا از پرستار ها دارن می‌خندن به ساحل چشم غره رفتم و رو به عمو نهاد گفتم:
- چشم
بعد رفتن عمو نهاد با حرص ساحل رو نگاه کردم و گفتم:
- که من بیشتر از ننه بزرگ تو عمر کردم که من عجوزه هستم حالا می‌بینمت ساحل خانم بعد نیای بگی آی آرتمیس این کار رو کن اون کار رو کن
پشتم رو بهش کردم و می‌خواستم برم که پرید روی شونه ام و گفت:
- عه آرتی جونم تو که کینه‌ای نبودی دلت میاد گلب ناناس من رو بشکنی؟
چشم‌هاش رو مثل گربه شرک کرد و گفت:
- هوم دلت میاد عشگم؟
با لحن پوکری گفتم:
- جم کن خودت رو اه اه حالم رو به هم زدی چشم‌هات رو هم اون‌جوری نکن بیشتر شبیه خر شرک می‌شی تا گربه شرک
- ایش برو گم‌شو بی‌‌لیاقت
راهش رو کشید و رفت من‌هم دنبالش راه افتادم، بعد عوض کردن لباس هامون باز هم برگشتیم و شروع به چک کردن پرونده ها کردیم این بار جدی تر از هر وقت دیگه‌ای مشغول بودم، بعد تعویض شیف برگشتم خونه باز هم مثل این چند وقت تمام روز رو توی اتاقم بودم
***
دو هفته بعد»
سه روز مونده بود به ازدواج بانو و سامیار کل خانواده سرگرم بودن یکی برای لباس یکی برای آرایشگاه هرکسی مشغول بود تنها کسی که اشتیاقی برای انجام کاری نداشت من بودم هر چقدر هم تظاهر به قوی بودن می‌کردم باز هم نمی‌شد باز هم یه چیزی برای خرد کردن غرورم و احساسم بود هر چه‌قدر هم می‌گفتم من قوی هستم باز هم نمی‌شد
سخته دیگه نه ازدواج عشقت باشه اما عروس کنارش تو نباشی سخته مگه نه؟ عشقت خوشحال باشه اما تو نه به خوشبختی کسی که دوستش داری به چند شب بستگی داره و نابودی تو هم به چند شب نمی‌دونستم برای کدوم از بدبختی‌هام گریه کنم... با جسم سنگینی که به سرم خورد از فکر بیرون آمدم که با چهره عصبیه ساحل مواجه شدم
بدون اهمیت به تن صداش با بغض گفتم:
- سخته عشقت توی لباس دامادی باشه اما یه نفر دیگه کنارش باشه!؟
با اولین کلمه‌ای که گفتم قطره های اشکم یکی یکی روی گونه‌ام چکید ساحل با صدای گرفته و بغض آلودی گفت:
- آرتمیس ما که قبلاً حرف زدیم مگه قرار نشد دیگه بهش فکر نکنی؟
- نمی‌شه، نمیشه هر چقدر می‌خوام نمی‌شه من نمی‌تونم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
¹⁰
ساحل کنارم نشست و سرم رو روی بازو های ظریفش گذاشت چشم‌هام از گریه می‌سوخت و بازوی ساحل بود که با اشک‌های من خیس می‌شد کم‌کم چشم‌هام بسته شد و به عالم بی‌خبری فرو رفتم.
***
با صدای در چشم‌هام رو باز کردم دوتا از پرستار های بخش بودن سر من روی پاهای ساحل بود و ساحل هم سرش روی دسته مبل بود منتظر نگاه‌شون می‌کردیم که یکی از پرستارها گفت:
- سلام ببخشید نمی‌دونستیم خوابیدید خواستم بگم که وقت تعویض شیف هست! من با چشم‌های متعجب گفتم:
- باشه ممنون
باورم نمی‌شد که کل شیفت رو خوابیده بودیم بعد رفتن پرستارها و مرتب کردن لباس هامون از اتاق بیرون آمدیم
با بیرون آمدنم از بیمارستان نگهبانی که برای کشیک دادن گذاشته بودن رو دیدم که با فضول ترین پرستار بیمارستان داشت حرف میزد بدون توجه بهشون سوار ماشین شدم که اونم چیزی به پرستاره گفت و سوار شد مثل این چند روز تا رسیدن به خونه نه اون حرفی زد نه من وقتی رسیدیم به خونه با تعجب از ماشین پیاده شدم همه جا پرُ شده بود از آدم کل فامیل بودند حتی اون سعید آ**** هم آمده بود
بدون اهمیت به این‌که براشون بی احترامی بزرگی محسوب می‌شه راه در ورودی رو پیش گرفتم چیزی که برام از همه عجیب تر بود صفحه پروژکتوری بود که داشت فیلم و عکس های که سامیار و بانو گرفته بودن رو نشون می‌داد صفحه سیاه شد و من فکر کردم خاموش شده با دو به سمت طبقه بالا رفتم توی راه پله سامیار داشت می‌رفت پایین از کنارش رد شدم اما باز پشیمون شدم برگشتم و با بغضی که داشت گلوم رو فشار می‌داد گفتم
- تو اون رو دوست نداری من می‌دونم پشیمون می‌شی ببین من هنوز دوستت دارم بیا از اول شروع کنیم ببین... ببین اون مثل من نمی‌شه جای من رو نمی‌گیره من... من هنوز دوستت دارم هنوز دیر نشده
با نیشخندی که قلبم رو هزار تیکه کرد گفت:
- من بانو رو دوست ندارم؟ اتفاقا خیلی هم دوستش دارم، بهتره تو هم بیشتر از این حسودی نکنی زندگیه ما رو بهم نزن
چون من عشق اول و آخر من یکیه ...اونم کسیه که خانم خونم می‌شه پس لطفاً دیگه مزاحم زندگیه ما نشو.
من براش شده بودم یه مزاحم یه آدم حسود که زندگیش رو می‌خواد بهم بزنه؟
- من...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای هم همه ای از بیرون آمد به همراهش گوشی من و سامیار هم‌ زمان به صدا در آمد با سختی رمز گوشیم رو زدم و واردش شدم یه پیام که از شماره ناشناس بود برام آمده بود بعد این‌که واردش شدم شوکه شدم عکس های من با یه مرد غریبه بود زیر عکس نوشته شده بود سورپرایز برای سورپرایز بعدی برو داخل باغ با شوک از در ورودی بیرون رفتم که فیلم ها چند دقیقه پیش روی پروژکتور به نمایش گذاشته شد بعد هم عکس های که برای من فرستاده شده بود تمام آدم های حاضر در مجلس در گوش هم حرف می‌زدن و در آخر خاله مهتاب بود که تیر خلاصی رو با حرفش زد.
- بیا... بیا خواهر بیچاره من بهت گفتم این دخترت رو جمع کن بیا آبرتون رو برد دیدید گفتم این‌هم ه‌*** می‌شه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
¹¹
همه نگاه‌ها روی من بود لکنت گفتم:
- ب... بخدا... من ... نیستم
آرتین و آرتان با خشم نگاهم می‌کردن سعید رو به بابا و بابا بزرگ گفت:
- این من دیگه این رو نمی‌خوام پروژه رو کنسل می‌کنم این دختر... به درد من نمی‌خوره این دختر.... ..... همه شده این دختره رو توی خونم به عنوان خانم خونه‌ام نمی‌برم!
از حرف سعید نترسیدم چون کنسل شدن ازدواج با اون برای من بهترین شانس بود از واکنش بابا و بابزرگ می‌ترسیدم نمی دونستم که چی در انتظارمه با سوزش پوست سرم به خودم امدم
با بغض و درد گفتم:
- به... به... خدا اون‌جور که...
با فرود آمدن دست بابا روی صورتم نتونستم ادامه بدم
- کارت به جایی رسیده که ...... بقیه بشی؟ که آبروی من رو ببری که .... بازی در بیاری؟
این ها رو با فریاد می‌گفت و من رو با مشت و لگد میزد
با درد گفتم:
- بابا من نیستم ...
پچ‌پچ های کل فامیل خبر از طبل رسوایی می‌داد که برای من به صدا در آمده بود
با پخش شدن دوباره فیلم توی راه رو آرتین و آرتان هم به بابا اضافه شدن
با جیغ دل خراشی گفتم:
- من نبودم...
حرفم با فریاد آرتین یکی شد
- ..... بازی در میاری؟ با آبروی ما بازی می‌کنی؟ خیال کردی می‌ذارم ناموس‌مون رو لکه دار کنی؟ با صدای ضعیفی که به زور شنیده می‌شد گفتم:
- من... من... نبودم
با خوردن پای یکی شون توی سر و کمرم دنیا جلوی چشم هام سیاه شد صدای بابا بزرگ رو شنیدم که می‌گفت:
- من بهت گفتم این دختر مایه ننگه خاندان ما می‌شه گفتم جلوش رو بگیر اما... بقیه حرف‌هاش برام گنگ و نامفهوم بود... از موهام بلندم کردن حتی نای جیغ زدن هم نداشتم با سوختن کتفم از درد ناله ای کردم و در آخر سیاهی مطلق بود که نصیب من شد.
***
با حس کرختی و درد چشم‌هام رو باز کردم جلوی دیدم سیاه بود چند بار پلک زدم که دیدم واضحه شد توی یه اتاق کاملا سفید بودم هیچ چیزی یادم نبود وقتی بیشتر دقت کردم دیدم توی یکی از اتاق های بیمارستان هستم اما چرا روی تخت بودم نگاهم به لباسم افتاد لباس بیمارستان تنم بود اما چرا زنگ کنار تخت رو فشار دادم که در باز شد و ساحل امد داخل با چشم های نگران پرسید به هوش آمدی و شروع کرد به معاینه کردنم بعد گذشت چند دقیقه صحنه های اون روز جلوی چشم هام رنگ گرفت التماس هام کمک خواستن هام حرف ها‌شون مشت و لگد های که بدون هیچ رحمی روی تنم فرود می آوردن همه و همه جلوی چشم هام نقش بست سرم درد می‌کرد قطره اشکی از گوشه چشمم چکید بغض داشت خفه‌ام می‌کرد اما انگار دهنم رو به هم دوخته بودن که نمی تونستم یک کلمه حرف بزنم ساحل با داد ازم می‌خواست حرف بزنم همه چیز مبهم بود بدنم شروع به لرزیدن کرد انگار با یه چیزی هی بهم می‌کوبیدن درد سراسر وجودم رو گرفته بود اما نمی‌تونستم جیغ بزنم ساحل توی سر و صورت خودش می‌کوبید و کمک می‌خواست آخرین چیزی که دیدم چندین دکتر بود که همزمان به سمتم هجوم آوردن بعدش چیزی نفهمیدم و چشم هام بسته شد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
¹²
« ساحل»
وقتی پرستار خبر داد که زنگ اتاق آرتمیس زده شده با عجله خودم رو به اتاقش رسوندم از دیدن این حالش بغض کردم آبجی قشنگم چطور به این روز اُفتاد وقتی بدنش شروع به لرزیدن کرد فهمیدم داره تشنج می‌کنه هر چقدر صداش زدم جواب نمی‌داد با داد های من چندتا از دکتر‌ها آمدن سریع به خودم آمدم و منم کمک‌شون کردم وقتی چشم هاش بسته شد با نگرانی بیشتر مشغول شدم یک هفته پیش مثل یه تکه گوشت زخمی آوردنش و بدون اهمیت دادن به حالش رفتن اونا فقط باعث بیشتر شکستنش می‌شدن با صدای دکتر صلاحی به خودم آمدم
- دخترم حالش الان خوبه خدا رو شکر خطر رو پشت سر گذشت فقط حواست بهش باشه
- باشه ممنونم
بعد رفتن دکتر کنار تختش نشستم به صورت رنگ پریده‌اش خیره شدم...
***
«دو هفته بعد»
دو هفته گذشته بود هنوز بهوش نیومده بود زخم‌های دست‌هاش و صورتش داشت خوب می‌شد اما خودش بی‌هوش بود دلیل بی‌هوش بودنش هم ضربه‌های بود که به سرش خورده بود چند روز پیش خبر رسید که سامیار آخر کار خودش رو کرد و با بانو ازدواج کرد می‌ترسیدم وقتی‌ آرتمیس این خبر رو بشنوه چه واکنشی نشون میده! توی این مدت هیچ‌کسی حتی یادش نکرد که ببینه زنده هست یا مرده فقط یه نگهبان گذاشتن که اگه بهوش امد بهشون خبر بده... بانو دو روز قبل از ازدواجش امد اینجا چندین مدارک و یک کارت به همراه یه نامه داد بهم گفت وقتی بهوش امد بدم بهش گفت اگه می‌خوای نجات پیدا کنه به کسی نگم و نامه رو بدم به آرتمیس اول بهش اعتماد نکردم اما بعد تصمیم گرفتم وقتی به هوش امد نامه و مدارک رو بهش بدم هه هیچ کسی حالش براش مهم نبود مثل این چند وقت باهاش حرف زدم و باز هم هیچ واکنشی نشون نداد می‌گفتن حرف زدن باهاش
باعث بالا آمدن درصد هوشیاریش می‌شه اما هر چقدر باهاش حرف می‌زدم بی‌نتیجه بود از کنارش بلند شدم می‌خواستم برم که دیدم دست‌هاش تکون خورد با ذوق پرستار. رو صدا زدم تا به دکتر صلاحی خبر بده با اخم سرش رو تکون داد و رفت وقتی توی بیمارستان پخش شد که چه اتفاقی افتاده دیگه هیچ‌ک*س با اون نگاه قبل به ارتمیس نگاه نمی‌کرد ارتمیس آروم آروم پلک هاش رو باز کرد همون موقعه دکتر صلاحی امد داخلی تنها کسی که نگاهش تغییر نکرد بابا و دکتر صلاحی بود اونا بار ها گفتن که امکان نداره ارتمیس بخواد زندگی کسی رو خراب کنه بعد اینکه دکتر صلاحی ارتمیس رو معاینه کرد گفت که تا چند روز آینده می‌تونه مرخص بشه وقتی می‌خواست از اتاق بره بیرون بهش گفتم:
- دکتر ببخشید یه خواهش داشتم ازتون...
- بگو دخترم
- امم... خب... خب میشه فعلاً به کسی نگید که تا چند روز دیگه می‌تونه مرخص بشه؟
- دخترم خودت که روند کار رو می‌دونی!
- خواهش می‌کنم لطفاً مگه این چند وقت ندیدید که کسی حتی سراغش رو نگرفت؟ فقط چند روز لطفاً...
- خب... باشه فقط همین یک هفته بعدش باید از وضعیتش به خونواده‌اش اطلاع بدیم..
- مرسی فقط اینکه اگه کسی از وضعیتش پرسید بگید که نامعلومه...
- باشه امیدوارم که زودتر خوب بشه...
- ممنون
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
¹³
بعد اینکه دکتر از اتاق بیرون رفت به ارتمیس نگاه کردم بدون هیچ حسی به سقف زل زده بود از سردی نگاهش یخ کردم اون دختر با احساس الان شده بود یه کوه یخ باورش برام سخت بود کنار تختش نشستم و گفتم:
- درد داری؟
- مهمه؟
- باید حرف بزنیم با من سرد نباش تو که می‌دونی چقدر برام مهمی؟
- تو هم فکر میکنی من می‌خواستم زندگی‌شون رو نابود کنم؟
- این چه حرفیه چرا مثل احمق ها حرف میزنی؟
- چند وقت گذشته؟
- سه هفته یک هفته که بخاطر ضربه های که به سرت خورد بی هوش بودی دو هفته هم بعد اینکه بهوش امدی ولی نزدیک بود تشنج کنی به چند تا از رگ های سرت فشار امده یک مدت باید دور از تنش باشی...
- اون‌ها کجان
- کسی نیومده
- ازدواج کردن؟
- اره ... اماّ... اماّ ب... بانو یه روز بی‌خبر از همه امد و... یه چیز های رو داد تا بهت بدم!
- چی داد؟
- این نامه و چندتا مدرک و یک کارت بانکی
- بده
نامه رو دادم دستش و نشستم روی صندلی کنار تخت
«ارتمیس»
بعد باز کردن نامه شروع. کردم به خوندن با هر کلمه‌ای که می‌خوندم حس می‌کردم بیشتر خرد میشم...
«متن نامه»
سلام می‌دونم با خودت چه فکر های می‌کنی که چرا بی خبر آمدم یا چرا با سامیار ازدواج کردم...
اول از همه اگه می‌خوای زندگیت رو نجات بدی به کسی نگو که من امدم اینجا وقتی تو این نامه رو می‌خونی من با سامیار ازدواج کردم تو برام خیلی ارزش داشتی اما... من هم عاشقم نمی‌تونستم بدون سامیار زندگی کنم از همون قرار اول که همرات آمدم عاشقش شدم... دلیل ازدواجم باهاش این بود یه کارت دادم دست دوستت ساحل فکر کنم می‌خوای دلیلش رو بدونی... آقاجون می‌خواد وقتی به هوش آمدی کاری کنه که با سعید ازدواج کنی نخواستم زندگیت رو خراب کرده باشم اون پول رو بردار و از اینجا برو بودنت برای هیچ‌کسی خوب نیست هیچ‌کسی نمی‌خواد دیگه تو اینجا باشی اگه یکم از غرورت باقی مونده پس برو
و هیچ وقت برنگرد آبروریزی که اون روز کردی رو با رفتنت پاک کن بزار همه یادشون بره که کسی به اسم تو هم هست
اگه نری هم زندگی خودت رو نابود می‌کنی هم آبروی ما میره چون تا برگردی آقاجون به عقد سعید درت میاره پس برو امیدوارم موفق بشی و فراموش کنی که خانواده‌ای داشتی...خدافض «بانو»

و اما من بی حس به رو به روم خیره شدم اره قلبم خیلی شکست چون درست گفت هیچ‌کسی نمی‌خواد من اینجا باشم حتی کسی که از دوست داشتنم دم می‌زد... نامه رو سمت ساحل گرفتم بعدش چشم هام رو بستم و بدون هیچ تلاشی توی عالم بی خبری فرو رفتم
***
وقتی چشم هام رو باز کردم ساحل هنوز پیشم نشسته بود
از پف و قرمزی چشم هاش مشخص بود گریه کرده ازش پرسیدم:
- چرا گریه کردی؟
- چیز مهمی نیست... باید حرف بزنیم
- خب بگو
- درمورد نامه هست... اگه برگردی آقاجونت واقعا... تو رو میده به اون کفتار؟
جواب من فقط سکوت بود سکوتی سنگین با بغضی از اون سنگین تر هیچ جوابی نداشتم بدم چی می‌گفتم؟ می‌گفتم چطور می‌خوان سر پول من رو بیچاره کنن می‌گفتم هیچ کسی باور نکرد حرف هامو کسی ندید غم توی نگاهم رو بگم چطور زیر پاهاشون له کردن غرورمو؟ چی بگم؟
- چرا چیزی نمی‌گی
- چی بگم؟
- درم...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه چون می‌دونستم چی می‌خواد بگه و من هنوز آمادگی جواب دادن بهش رو نداشتم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
¹⁴
گفتم:
- چون فعلاً چیزی ندارم بگم...
- پس... کی می‌خوای بگی... خوب فکر کن زمان کمی داری برای تصمیم گیری...

- پس... کی می‌خوای بگی... خوب فکر کن زمان کمی داری برای تصمیم گیری...
بعد گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت و من رو تنها گذاشت شاید رفتنش بهتر بود فعلاً نیاز به تنهایی داشتم نیاز داشتم یکم فکر کنم به گذشته به آینده به همه چیز نمی‌دونم چقدر گذشته بود یک ساعت؟ دو ساعت؟ سه ساعت؟ نمی‌دونم اما می‌دونم زخم‌های عمیق قلبم خیلی سوخت شاید برای این‌که خانواده‌ای نداشتم اره درسته من خانواده‌ای نداشتم
من تنها بودم تنها تر از هرک*س اره خانواده داشتم اما خانواده‌ای که من رو نخواستن من رو باور نکردن من تنها بودم،... حس می‌کردم ساحل از من ناراحته اما من هم حق داشتم نه؟ پدری که می‌خواد من رو در اعضای سود معامله کنه برادری که باورم نکرد مادری که حتی نپرسید حالت خوبه؟ عشقم چی؟ رفت با یکی دیگه! با تقه‌ای که به در خورد نگاهم رو به در دوختم یکی از پرستار های که چشم دیدنش رو نداشتم امد داخل همی‌شه دنبال فضولی بود پیش هر کسی از یکی بد می‌گفت اما بعدش با چاپلوسی خودش رو می‌چسبوند به طرف با یه نیشخند مسخره گفت:
- به‌به می‌بینم بیدار شدی؟ آخی نتونستی یکی رو خونه خراب کنی؟ این که می‌گن دست خدا صدا نداره راسته‌ها ببین چه‌طوری انداختت گوشه بیمارستان! دست‌هام شروع به لرزیدن کرد نبض زدن شقیقه‌ام و پلکم رو حس می‌کردم
بغض بیخ گلوم چسبیده بود اما نمی‌شکست انگار یک گردو توی گلوم گیر کرده بود باز گفت:
- دلم برات می‌سوزه به من می‌گفتی دو رو اما تو که خونه خراب کنی اما خوشم امد مثل یه تیکه اشغال پرتت کردن گوشه بیمارستان و رفتن...
با این حرفش بی اراده شروع کردم به داد زدن...
- برو بیرون تو چی می دونی از من... گمشو بیرون ساحل با حرص و ترس امد داخل من فقط داد می‌زدم
- من... خ... خونه خراب کن ن... نیستم...
یکی از پرستار ها با عجله بهم دارو تزریق کرد کم کم همه چیز برام گنگ و نامفهوم شد

«ساحل»
با بسته شدن چشم‌های آرتمیس با عصبانیت به ساناز نگاه کردم شمرده شمرده گفتم:
- چی... بهش... گفتی که به این حال افتاد!؟
با ترس گفت:
- چی... چیز م... مهمی نگفتم ف... فقط گفتم باید معاینه بشه خ... خودش شروع کرد به داد زدن من... من کاری نکردم گفتم:
- اگه دروغ گفته باشی می‌دونی چی می‌شه؟ سرش رو تکون داد با نیشخند گفتم پس بزار ببینم چی گفتی! حس کردم رنگ از چهره‌اش پرید شروع کرد به حرف زدن
- من... من معذرت می‌خوام نمی... نمی خواستم اینجوری بشه ف... فقط
نذاشتم ادامه بده و با داد گفتم:
- سری تر وسایلت رو جمع کن کاری می‌کنم که توی هیچ بیمارستانی حتی به عنوان نظافت چی هم بهت کار ندن
- نه... نه نکنید من من نیاز به پول دارم اگه از اینجا برم هیچ جای دیگه با این وضعیت بهم کار نمیدن لطفاً
- یک بار گفتم فکر نکنم کر بوده باشی سریع تر وسایلت رو جمع کن تا به نگهبانی اطلاع ندادم قبل از اینکه پا فرا تر از گلیمت بذاری فکر این‌جاش رو می‌کردی حالاهم گمشو نبینمت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
¹⁵
از عصبانیت نفس نفس می‌زدم برگشتم سمت دکتر صلاحی و گفتم:
- دکتر چرا این‌جوری می‌شه ؟
با خون‌سردی گفت:
- من چی بهت گفتم؟ گفتم از استرس، تنش، داد، سرو‌صدا دورش کن! دخترم من نمی‌‌دونم اون روز چه اتفاقی افتاده اما هرچی که بوده باید کاری کنی یادش بره هرچی که شده روی روانش تاثیر زیادی گذاشته پیشنهاد می‌کنم بره پیش یک روان پزشک... الان هم حمله عصبی بهش دست داد که این‌طور شد.
- باشه ممنون
بعد رفتن دکتر کنار تختش نشستم سرم رو بین دست‌هام گرفتم به چهره اش خیره شدم بغض گلوم رو گرفته بود انگار که یکی دستش رو گذاشته بود روی گلوم و فشار می‌داد... توی این مدت لاغر تر از قبل شده بود... هیچکس درد این دختر رو نمی‌فهمید پیش چشم خیلی‌ها گناه‌کار شد پیش خیلی‌ها خ*یانت‌کار شد بعضی‌ها از شکستنش خوشحال شدن... با نشستن دستی روی شونه ام از فکر بیرون آمدم برگشتم که با صورت غمگین بابا رو به رو شدم قبل این‌که چیزی بگم گفت:
- می‌دونم عصبی هستی اما درست نیست یه نفر رو از نون خوردن بندازی!
با اخم گفتم:
- حقشه! کسی که حد خودش رو نمی‌دونه باید بهش نشون بدی که زیاده روی نکنه تا عواقبش رو نبینه این برای بقیه هم شد درس عبرت!
- تو دیگه مثل قبل نیستی!
- بابا لطفاً من الان توی شرایطی نیستم که به این چیزها فکر کنم
- باشه... اما اون دختر برگرده سرکار گناه داره مطمئنم آرتمیس هم نمی‌خواد کسی دلش بشکنه...
با مکث گفتم:
- باشه بگو برگرده اما جلوی چشم من نباشه دورو بر آرتمیس هم نباشه این مدت که آرتمیس توی این حاله خودم بهش رسیدگی می‌کنم...
- بهترین تصمیم رو گرفتی...
بعد گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت سرم رو کنار تخت گذاشتم و چشم‌هام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد...
***
«آرتمیس»
از پنجره به بیرون خیره بودم وقتی بیدار شدم اتاقم عوض شده بود نمی‌دونستم ساعت چنده از وقتی هم بیدار شده بودم هیچ کسی نیومده بود خیلی فکر کردم تصمیم گیری برام سخت بود بین رفتن یا نرفتن گیر کرده بودم مثل این بود که بین یه زمان و مکان گیر کنی و نتونی از اون لحظه خارج بشی به نامه توی دستم خیره شدم یعنی تا الان ازدواج کردن؟ حال من براشون مهم نیست؟ اونی که دم از عشق میزد پس چرا رفت با یکی دیگه؟ هزارتا سوال توی سرم بود باز هم نگاهم رو به بیرون دوختم تصمیمم رو گرفته بودم؛ هر چقدر منتظر ساحل بودم نیومد حس پوچی و تنهایی می‌کردم هوا تاریک شده بوده اما کسی جز دکتر صلاحی بهم سر نزده بود چرا من انقدر تنها بودم؟ چرا کسی براش مهم نبود بودن یا نبودنم کم‌کم داشت خوابم می رفت که در اتاق باز شد و یکی امد داخل توی اون تاریکی نمی‌تونستم تشخیص بدم که کیه برای همین حرکتی نکردم.
صندلی کنارم عقب کشیده شد و اون شخص نشست روش شروع کرد به حرف زدن که نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
¹⁶
اما باز تکونی به خودم ندادم ناراحت بودم از این‌که چرا کل روز من رو تنها گذاشته فکر می‌کرد خوابم اما نمی دونست که تمام حرف هاش رو می‌شنوم...
- منتظر موندم تا بخوابی بعد بیام پیشت می‌دونم صدای من رو نمی شنوی می‌دونم چقدر این روز ها برات زجر اوره و من نمی‌تونم کاری برات کنم حس می‌کنم دیگه برات غریبه شدم حس می‌کنم بهم اعتماد نداری ای کاش اون روز نمی‌ذاشتم بری شاید اگه نذاشته بودم و نگهت داشته بودم تو الان توی این وضعیت نبودی یا حداقل اگه دیروز پیشت بودم اون جرعت نمی‌کرد بیاد و اون حرف‌ها رو بهت بزنه تو همیشه پشتم بودی هر مشکلی که داشتم پیشم بودی کمکم می‌کردی توی سختی های زندگیم کنارم بودی اما من چی منه احمق نتونستم کاری کنم داری جلوی چشم‌هام ذره ذره از بین میری و منه احمق کاری از دستم بر نمیاد فقط دارم تماشا می‌کنم ای کاش می‌تونستم حداقل کنارت باشم از این باتلاق بیرون بکشَمت امَا... ای کاش مثل قبل بودی کاش نگاهت گرمای قبلاً رو داشت...
از روی صندلی بلند شد و به سمت در راه اُفتاد وسط راه بود که گفتم:
- من... من تصمیمم رو گرفتم...
شوکه از اینکه خواب نبودم برگشت سمتم و گفت:
- چرا نگفتی بیداری؟
بی توجه به سوالش گفتم:
- تو بیشتر از هرکسی کنارم بودی تو برام بیشتر از هرکسی مهمی من بیشتر از چشم‌هام به تو اعتماد دارم... میشه بشینی باید حرف بزنیم
بعد اینکه نشست گفتم:
- ساحل... من... من تصمیمم رو گرفتم... می‌خوام از اینجا برم
- کجا؟
- نمی‌دونم اما می‌دونم درست ترین کار همینه وقتی کسی نمی‌خواد این‌جا باشم پس میرم دلم نمی‌خواد زندگی کسی رو بهم بریزم... سامیار هم که الان خوشبخته... پدرم مادرم نیازی به بودن من ندارن... اونا من رو نمی‌خوان پدرم اگه واقعا من رو دوست داشت اگه من واقعا دُردونه‌اش بودم هیچ وقت حاضر نمی‌شد من رو سر یه پروژه معامله کنه
می‌خوام برم تا هم اون‌ها راحت بشن هم من برم تا فراموش کنم چه اتفاقی افتاده... یه زندگی جدید بسازم... به قول آقاجون من شدم مایه ننگ خانواده شون پس بهتره برم تا پاک بشه این مایه ننگ...
- بهترین تصمیم رو گرفتی اول کجا میری؟ دوم چطوری میری؟سوم با اون قول تشنی که جلوی دره چیکار می‌کنی؟
- خب نمی‌دونم اما... اما می‌خوام از این کشور برم چون... اگه ایران باشم آقاجونم پیدام می‌کنه...
- خب... من یه پیشنهاد دارم البته اگه قبول کنی!
- چه پیشنهادی؟
- بیا لندن پیش من و میلاد... قبول کن دیگه هم از هم دور نمی‌شیم هم اون‌جا موقعیت های خوبی داره...
- خب... پاسپورت رو چیکار کنیم؟ توی این زمان که نمیشه جورش کرد!
- سر یک ماه حلش می‌کنیم فقط کافیه تو قبول کنی
- باشه برای من بهترین جا کنار توعه...
- عالیه... فقط اینکه وقت زیادی نداریم تا چند روز دیگه میان... میان دنبالت امروز شنیدم این نگهبانی که برای کنترل تو گذاشتن داشت باهاشون حرف میزد می‌گفت که بهوش امدی من از دکتر صلاحی خواستم به کسی نگه که وضعیتت چطوریه اونم گفت تا یک هفته می‌تونه مخفی کنه اما... انگار اونا وضعیت تو براشون مهم نیست... آخه گفتن تا دو روز دیگه کارای ترخیصت رو انجام میدن و از این‌جا می‌برنت وقت زیادی باقی نمونده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ویدا پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
24
125
مدال‌ها
2
¹⁷
وقت زیادی باقی نمونده
گفتم:
- خب... از این‌جا که برم چی‌کار کنم؟ اصلاً تا وقتی که پاسپورت رو جور کنیم کجا برم ؟ خونه که نمی‌شه پیش تو هم باشم پیدام می‌کنن!
ساحل: من فکر این رو هم کردم
- خب بگو دیگه
ساحل: امم بریم شمال ببین حوصله مخالفت ندارم تا پاسپورتت آماده بشه میرم اون‌جا پس حرف اضافه نزن
- ببخشیدا ولی اونجا چی‌کار کنیم؟
ساحل: کار می‌کنیم می‌گردیم خوش‌ می‌گذرونیم تا زمان هم بگذره
- بعد می‌خواستم ببینم کجا می‌مونیم کجا کار می‌کنیم قطعا توی بیمارستان نمی‌تونم کار کنم!
- چرا ؟
- چون چ چسبیده به را... اخه عقل کل خب توی بیمارستان کل مشخصات من ثبت می‌شه سریع پیدام می‌کنن...
با حالت متفکری گفت:
- عه
- الف زیر ب
با حرص گفت:
ساحل: ببندا هی لفظ میاد
- به تو چه دوست دارم
ساحل: نداشته باش
ریز ریز می‌خندیدم که با اخم روش رو برگردوند که گفتم:
- خب حالا اخم نکن زشت می‌شی
ساحل: گمشو ببینم زشت خودتی... بگو حالا نظر خودت درمورد کار چیه!؟
گفتم:
- خب نمی‌دونم حالا بزار بریم بعد درمورد کار هم فکر می‌کنیم... خب خانم باهوش بگو ببینم چطور قراره من از این‌جا ببری بیرون؟
پشت چشمی نازک کرد و خابالو گفت:
ساحل: ساعت... پنج آماده... باش میریم
با تعجب گفتم:
- چی می‌گی دیونه شدی ما کجا بریم اصلاً چیزی آماده نیست
ساحل: ببند خوابم میاد ساعت پنج بیدارم کن حلش کردم
با بسته شدن چشم‌هاش من هم ناچار چشم‌هام رو بستم
***
با تکون های شدید تخت با ترس چشم هام رو باز کردم که دیدم ساحل با عجله یه مانتو و شال انداخت توی بغلم و گفت:
ساحل: سریع بپوش... بدو وقت تلف نکن الان میاد بدو دیگه
با عجله مانتو رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم از در پشتی بیمارستان بیرون رفت و با عجله سوار یه ماشین مشکی شد
منم دنبالش سوار شدم بعد این‌که از بیمارستان بیرون امد
حدود چند دقیقه گذشته بود که گفتم:
- کجا میریم چرا انقدر عجله کردی
ساحل: صبح ساعت 9 میان دنبالت که ببرنت ما هم خواب موندیم وقتی بیدار شدم چند دقیقه بیشتر وقت نداشتم که از بیمارستان بیایم بیرون اگه ساناز کمک نکرده بود تا الان گیر افتاده بودیم
با تعجب گفتم:
- ساناز!؟
- اره این دختره با نگهبانی که گذاشتن صمیمی شد بعد هم چیزهای که فهمید رو داخل بیمارستان پخش کرد من هم تازه فهمیدم برای این‌که اخراجش نکنم قرار شد کمک کنه
- چطوری!؟
ساحل: اون روز بعد اینکه بابا آمد پیشم تا اخراجش نکنم شنیدم که داشت با یکی از پرستار ها حرف میزد من هم تصمیم داشتم که اخراجش کنم تا اینکه چند ساعت پیش گفتی می‌خوای از این‌جا بری منم گفتم برای این‌که بتونی فرار کنی نیم ساعت سر نگهبانه رو گرم کنه تا ما از اتاق بیایم بیرون...
- خب در عوض چی خواست ازت!؟
ساحل: هیچی فقط گفت اخراجش نکنم بسه
- اها
با یاد دوربین ها نگران گفتم:
- وای ساحل فردا... که بیان ببینن نیستم دوربین ها رو نگاه می‌کنن پیدامون می‌کنن رد ماشین رو می‌گیرن
ساحل: نگران نباش ساناز فیلم های این نیم ساعت رو پاک کرده...
نفس راحتس کشیدم که نگاهم به لباس های تنم افتاد با اخم بهش گفتم:
- با لباس بیمارستان میرن جای اخه؟ راستی مدارکم کجاس وسیله های داخل کمدم چی!؟
ساحل: عه چقدر غر میزنی بچه همه رو برداشتم بین راه نگه میدارم لباس هم می‌گیریم یکم صبر کن
- خونه چی!؟
ساحل: میریم ویلا دیگه!
- دیونه شدی؟
ساحل: چرا!؟
- اخه خنگ خدا اگه اون ویلا بریم که سریع پیدامون می‌کنن
ساحل: پس کجا بریم!
- بزار تا برسیم اونجا جای مناسب پیدا می‌کنیم
ساحل: باشه
سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم همش فکرم درگیر بود که چی قراره بشه یعنی وقتی بفهمن فرار کردم چی می‌شه؟ با وایسادن ماشین نگاهم رو از بیرون گرفتم
ساحل: بریم یکم خرید کنیم این لباس ها رو هم بریزیم سطل آشغال
 
آخرین ویرایش:

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,715
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش کتاب]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین