جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز نیمه شب] اثر «vida p کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط vida p با نام [پرواز نیمه شب] اثر «vida p کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 859 بازدید, 13 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز نیمه شب] اثر «vida p کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع vida p
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2

نام نویسنده: ویدا پ
نام اثر: پرواز نیمه شب
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت (۹) S. O. W
خلاصه:
در قفسی گیر افتاده ام که هیچ دری وجود ندارد و هر چقدر دنبال روشنایی می‌روم راهم پیش چشمانم تاریک تر می‌شود در آن تاریکی یک، دو راهی وجود دارد یک راه به سمت نفرت می‌رود و دیگری به سمت عشق و غم مانده ام بین دوراهی نمی دانم کدام راه درست است کدام راه اشتباه نمی‌دانم انتقام قلب شکسته ام را بگیرم یا بمانم و قلبم را ترمیم کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5
1681924586534.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|​
 
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
داشت تنهایی توی باغ راه میرفت جوری توی فکر غرق شده بود که متوجه اطرافش نبود ازپشت پنجره کنار رفتم و رفتم توی حیاط جلوش وایسادم گفتم:
ـ چرا این کار رو کردی مگه نمی‌گفتی من‌ رو دوست داری دوست داشتنت به این زودی تموم شد؟
سامیار: برو نمی‌خوام چیزی بگم که بعد پشیمون بشم برو کنار!
گفتم:
ـ برای خودم متأسفم که کسی مثل تو رو دوست داشتم
با خنده گفت:
سامیار: آفرین خیلی بازیگر ماهری هستی ولی یه چیزی تغییر کرده نه من اون احمق قبلی هستم و نه تو عشقم حالا هم بهتره بری بانو ببینه ناراحت میشه راستی دیگه دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت ببینمت گفتم:
ـ من‌هم تمایلی به دیدن آدم‌های دو رو ندارم!
برگشتم برم که گفت:
سامیار: امیدوارم جوری بری که دیگه نتونی برگردی!
بدون توجه بهش برگشتم توی خونه هیچ وقت این رفتارش رو یادم نمیره انگار هر چقدر عشق من واقعی بوده احساس اون هوس بوده هر چقدر با خودم فکر می‌کنم اما هیچی برای توجیه کردن حرف‌هاش و کارهاش پیدا نمی‌کردم توی این یک ماه اخیر خیلی چیزا تغییر کرده بود و انگار که من نفهمیدم بانو می‌دونست من سامیار رو دوست دارم اما بازهم آمد و با سامیار نامزد کرد اون علاقه من‌ رو به سامیار دیده بود اما بازهم خ*یانت کرد، حدود یک ساعت گذشته بود و من همین‌طور توی فکر بودم با صدا های که از پایین می‌امد بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم هنوز روی پله آخری بودم که بابا با دیدنم حمله کرد سمتم بدون این‌که بذاره حرف بزنم بهم سیلی زد بانو رو دیدم که نشسته بود و داشت گریه می‌کرد من رو نفرین می‌کرد هنوز توی بهت سیلی بودم که بابا عصبی گفت:
بابا: چی برات کم گذاشتم که با آبروی من بازی کردی لعنت بهت دختر تو می‌خوای آبروی من رو ببری ولی خیال کردی جوری آدمت می‌کنم که حالیت بشه تاوان بازی با آبروی من چیه!
- بابا چی میگی کدوم آبروریزی من کاری نکردم!؟
دو باره حمله کرد سمتم پیراهنم رو توی مشتش گرفت و تکون داد!
بابا: تو روی من وایسادی دروغ میگی دو نفر دروغ میگن بعد تو راست میگی؟
- بابا من دروغ نمی‌گم من کاری نکردم!
با داد گفت:
بابا: ان‌قدر به من دروغ نگو!
مامان آمد سمت‌مون دست بابا رو گرفت و گفت:
مامان: حامد عزیزم اروم باش بیا بریم ارزش نداره سکته
می کنی!
بازم بابا با داد گفت:
بابا: چه‌طوری آروم باشم‌ها آبرو برام نذاشته!
مامان: بیا بریم بعد که آروم شدی حرف می‌زنیم
مامان با سرد ترین لحن ممکن بهم گفت:
مامان: برگرد توی اتاقت تا بابات رو سکته ندادی!
گیج شده بودم نمی‌فهمم از کدوم آبروریزی حرف می‌زند ًاصلاً مگه چیکار کردم خودم کم غم غصه دارم این‌ها‌هم بهش اضافه شدن برگشتم توی اتاق هنوز صورتم می‌سوخت جلوی آینه وایسادم جای انگشت‌هاش روی صورتم مونده بود کسی که به من از گل نازک‌تر نمی‌گفت کسی که می‌گفت من دردونه شم الان بهم سیلی زده بود باز هم به صورتم نگاه کردم این‌بار بغضم شکست،بغضی که یک ماه نگهش داشته بودم الان شکست مگه چی‌کار کرده بودم که این‌طوری رفتار می‌کردن ، چند تقه به در خورد اشک‌هام رو پاک کردم با صدای که بر اثر گریه بم شده بود گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
با صدای که بر اثر گریه بم شده بود گفتم:
- بیا تو
در باز شد، و مینا آمد داخل انقدر توی فکر غرق بودم که بدون این‌که بفهمم همین ‌طور نگاهش می‌کردم که گفت:
مینا: می‌دونم خوشگلم نمی‌خواد ان‌قدر نگاهم کنی بهت پا نمیدم!
گفتم:
ـ ان‌قدرها هم آش دهن سوزی نیستی باز صدام پکر شد و گفتم مینا لطفاً الان وقت شوخی نیست اونم انگار فهمید که حالم خوب نیست اما بازم با لحن شوخی گفت:
مینا: حسود نباش بعدهم مگه من شوخی کردم کاملا جدی بودم اما خب باشه شوخی بسته راستش من برای چیز دیگه‌ای آمدم این‌جا! گفتم:
- خب بگو؟
مینا: خب چیزه... راستش...قبل این‌که تو بیای پایین بانو یه چیزای می‌گفت! با چشم‌هایی که دوباره پُر از اشک شده بود گفتم:
- مینا من از چیزی خبر نداشتم نمی‌فهمم بابا از چی حرف میزنه!؟ من حتی نمی‌دونم چرا یک دفعه همه اینجوری شدن نمی ‌دونم چرا بابا بهم سیلی زد اصلا میدونی چه حس بدی داره که هیچ کسی حرف‌هات رو باور نکنه؟ چه حسی بهت دست میده که بدون اینکه بفهمی قضیه چیه توانش رو پس بدی گفت:
مینا: میدونم عزیزم گریه نکن همه چی درست میشه اما خب بانو امد پایین و گفت که تو به سامیار یه پیشنهادهایی دادی! میدونم چه حس بدی داره که کسی حرف هات رو باور نکنه اما خب همه چی برعکس حرف های تور میگه و بقیه هم نمیدونن کدوم رو باور کنن ! گفتم:
- میدونم تو هم من رو باور نداری اما انگار اونا انتخاب شون رو کردن اما من نمی‌فهمم کدوم پیشنهاد اصلا من به سامیار چیزی‌ نگفتم که حقم این باشه! گفت:
-مینا: نه... ببین من باورت دارم این طوری فکر نکن خب حق بده ببین اولش هم بابات باور نکرد یعنی هیچکسی باور نکرد اما بانو کوتاه نیومد گفت توی باغ جلوی سامیار رو گرفتی و گفت مدرک داره بابات و بقیه هم بعد دیدن فیلم‌های دوربین حرف‌هاش رو باور کردن! گفتم:
- من هیچ پیشنهادی ندادم به اون خدای بالا سر هیچ ویشنهادی ندادم چرا هیچکسی باور نداره! گفت:
مینا: اما فیلم‌ها؟ گفتم:
- می‌دونم من باهاش حرف زدم اما هیچ پیشنهادی ندادم! گفت:
مینا: نگران نباش عزیزم همه چی درست میشه فعلآ من برم!
با صدا زدن‌های پشت سر هم بانو ،مینا سریع رفت سرم رو روی پاهام گذاشتم نمی‌دونستم چی‌کار کنم تصمیم گرفتم برم حداقل توضیح بدم از اتاق بیرون آمدم ،وقتی پایین
پله‌ها رسیدم دیدم همشون هستن با دیدن من اخم کردن
مامان گفت:
مامان: چی می‌خوای نکنه آمدی بابات رو سکته بدی؟
با بغض گفتم:
- مامان چی میگی من چرا باید بابام رو سکته بدم من کاری نکردم؟ گفت:
مامان: الکی اشک تمساح نریز! گفتم:
ـ مامان چرا این‌طوری می‌‌گی بخدا من کاری نکردم!؟ گفت:
مامان: مگه دروغ میگم قسم خدا رو نخور همچی معلومه! بابا رو به سامیار گفت:
بابا- پسرم چیزهای که گفتید رو یه بار دیگه می‌گید؟ سامیار گفت:
سامیار: عمو راستش من توی باغ بودم این خانم آمد و یه سری حرف‌های بهم گفت که خجالت می‌کشم بخوام به زبون بیارم!
با داد گفتم:
- آخه مردک چی میگی کدوم پیشنهاد من از عشقت تبدیل شدم به خانم بابا با داد گفت:
بابا: بسه دختر کم آبروریزی کردی حالا هم خجالت نمی کشی می‌خوای به‌ یه ادم بی‌گناه تهمت‌بزنی !؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
بابا: بسه دختر کم آبروریزی کردی حالا هم خجالت نمی‌کشی می‌خوای به یه آدم بی‌گناه تهمت بزنی؟ سامیار گفت:
سامیار: دیگه خجالت نمی‌کشی حداقل دروغ نگو من واقعا نمی‌فهمم از زندگی ما چی می‌خوای تو مثل خواهر منی! با داد گفتم:
- بسه چرا انقدر دروغ می‌‌گی بسه این بازی رو تموم کن من هنوز دوستت دارم چرا...
با گزگز صورتم حرفم نصفه موند نگاهم به آرتان خورد که از روی خشم نفس‌نفس میزد با داد گفت:
آرتان: خجالت نمی‌کشی یه ذره شک داشتم که راست بگی اما الان می‌بینم اشتباه کردم برای خودم متاسفم بخاطر باور الکی که بهت داشتم!
با صدای که بخاطر بغض می‌لرزید مثل خودش با داد گفتم:
- من کاری نکردم که بخوام خجالت بکشم دارم حقیقت رو میگم ولی حیف که شما نمی‌بینید ! آرتان با داد گفت:
آرتان: ان‌قدر انکار نکن تو...
آرتان می‌خواست ادامه بده که با داد بابا ساکت شد
بابا: بسه آرتان بیا بشین باهات کار دارم تو‌هم برگرد توی اتاقت تا بعداً تکلیفت رو روشن کنم!
من: م...
با دادی که بابا زد حرفم نصفه موند و بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاقم
بابا: گفتم برو تو اتاقت!
بدون اینکه بدونم چی در انظارمه شروع به گریه کردن کردم!
***
چند روز از اون ماجرا گذشته بود نه تونسته بودم از خودم دفاع کنم نه چیزی به هر کسی می‌گفتم که من کاری نکردم می‌گفتن تو با حرفی که زدی ثابت کردی که اونا راست می‌گن هر بار هم از اتاق بیرون می آمدم انگار جنگ بود کسی بهم جواب نمی‌داد یا تا میومدم اون‌ها از اون‌جا می‌رفتند به همه نگهبان‌ها گفتن من حق خروج از خونه رو ندارم رسماً زندونی شده بودم بانو و سامیار داشتن کارای ازدواج‌شون رو می‌کردن هنوز هم نمی‌دونستم که چرا این کار رو کرد هر بار از خودم می‌پرسم اون مگه نمی‌گفت منو دوست داره پس چی‌شد یعنی همش دروغ بود کارهای که کرد حرف‌هایی که زد همه دروغ بودن یعنی ان‌قدر براش بی‌ارزشم که آمد با دختر خاله‌ام بهم خ*یانت کرد با فکر به سامیار وارد گالریم شدم تمام عکس‌های دو نفر‌مون رو نگاه می‌کردم باز با خودم تکرار کردم که اون دیگه مال من نیست باید فراموشش کنم درست مثل اون که من‌ رو فراموش کرد توی این یک هفته میناهم از من دوری می‌کرد حرف‌هاشون رو وقتی داشت با مامانش حرف میزد شنیدم هیچ‌وقت یادم نمیره حرف‌هاشون رو
«فلش بک چند روز قبل»
می‌خواستم برم توی آشپزخونه که حرف‌های خاله ریحان و مینا متوقفم کرد!
خاله ریحان: مینا برای بار آخر بهت میگم دیگه طرف آرتمیس نمیری وگرنه به بابات میگم!
مینا: مامان آرتمیس شاید بی‌گناه باشه ما که نمی‌دونیم چرا تهمت بزنیم !
خاله ریحان: اون با حرف‌هاش ثابت کرده که بی‌گناه نیست دختره خونه خراب کن!
مینا: مامان لطفاً اون نمی‌گه یه دفعه چی‌شده که باهام سرد شده؟
خاله ریحان: می‌خوام که بگه وقتی خانواده، خودش طردش کردن دیگه انتظاری از تو نداره این رو بکن توی گوشت مینا نزدیک اون دختر بد*کاره نمیری مینا با اعتراض گفت:
مینا: مامان!
خاله ریحان: همین که گفتم نمی‌خوای که بابات بفهمه نشنیدم بگی چشم؟
مینا: باشه دیگه سمتش نمیرم!
بغض بدی راه گلوم رو بسته بود دیگه منتظر نموندم تا بقیه حرف هاشون رو بشنوم کسی که از بچگی پیشش بزرگ شده بودم منو بد*کاره می‌دونست!؟
بدون هیچ صدای برگشتم توی اتاقم
«فلش بک زمان حال»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
«فلش بک زمان حال»
از فکر بیرون آمدم بلند شدم و از اتاق آمدم بیرون که صدای آقاجون و بابا متوقفم کرد!
آقاجون: من نمی‌دونم حامد می‌خواد قبول کنه می‌خواد نکنه اون دختر باید از این خونه بره این مایه ننگ باید پاک بشه!
بابا: می‌دونم بابا توی این چند روز خیلی آبروریزی کرده اما به‌نظرم قبول نمی‌کنه!
آقاجون: می‌خواد قبول کنه می‌خواد نکنه اون سر سفره عقد با سعید می‌شینه و بعدش‌هم از این‌جا میره!
بابا: سعید کی میاد؟
آقاجون: دو هفته دیگه یک روز قبل ازدواج بانو میاد ما بین خودمون تمام حرف‌ها رو زدیم چند روز بعد ازدواج بانو عقد می‌کنن و میرن!
بابا: باشه
آقاجون: تا قبل آمدن سعید چیزی بهش نگو یه کاری دست‌مون میده روزی که قراره عقد کنن بهش میگی که فقط بیاد امضاء کنه بعد هم بره راستی این دو هفته رو ولش کن اگه خواست کاری کنه بکنه فقط نزدیک سامیار نشه همین الان هم پشت سرمون حرف در آمده که زندونیش کردیم توی خونه!
بابا: باشه حواسم هست!
دیگه گوش نکردم و برگشتم توی اتاق با یاد آرتین لبخندی زدم اون حتماً پشتم بود اون
حرفم رو باور می‌کرد و من رو نجات می‌داد با امید این‌که اون من رو باور داره گوشیم رو برداشتم روی شماره‌اش زدم بعد چند ثانیه قطع کرد باز هم زنگ زدم اما این‌بار با داد جواب داد!
آرتین: چیه هی زنگ می‌زنی نمی‌خوام باهات حرف بزنم بفهم
با بغض گفتم:
ـ دادش تو رو خدا تو باورم داشته باش به‌خدا من کاری نکردم
آرتین: بسه آنقدر حرف نزن که حنات برام رنگ نداره!
ـ داداش
آرتین: به من نگو داداش از الان دارم بهت میگم برای ازدواج بانو که آمدم جلوم آفتابی نشو چون تضمین نمی‌کنم زنده بمونی!
بدون این‌که بذاره من چیزی بگم گوشی رو قطع کرد به صفحه خاموش گوشی نگاه می‌کردم اشک‌هام دونه‌دونه مثل قطره بارون می‌چکید روی گوشیم چرا؟ حرفم رو باور ندارن چرا هیچ‌ک*س نمی فهمه چرا این‌قدر زود قضاوت می‌کنن چرا کسی نمی‌فهمه که من هم آدمم منم احساس دارم چرا برای هر
کسی قضاوت کردن آنقدر آسونه نمی‌فهمن که کشتن احساس یه نفر تاوان داره یه روز میاد از کشتن احساس یه نفر خیلی پشیمون می‌شید اما اون روز خیلی دیره
از فکر بیرون امدم گوشیم رو گذاشتم روی میز عسلی‌ هرچقدر فکر میکردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم ساعت‌ها به این فکر کردم که چیکار کنم تا بتونم از این مخمصه نجات پیدا کنم اما نبود انگار توی یه قفس گیر افتاده بودم که هرچی دنبال در می‌گشتم هیچ دری نبود من نمی‌تونستم با اون آدم هوس باز عوضی که پانزده سال از خودم بزرگ تره ازدواج کنم نمی‌تونستم بزارم زندگیم رو نابود کنن، اما نمی دونستم چیکار کنم حتا اگه کاری میکردم که اون سعید عوضی پا پس بکشه بازهم یکی دیگه رو پیدا می‌کردن تا به زور باهاش ازدواج کنم هیچ وقت نمی‌بخشم شون چون هیچ کدوم شون باورم نکردن حتی داداش های که می‌گفتن توی هر شرایطی پشتم هستن‌هم پشتم نموندند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
حتی داداش‌های که می‌گفتن توی هر شرایطی پشتم هستن‌ هم پشتم نموندن! سخته وقتی هیچ حامی‌ای نداشته باشی مثل پرنده‌ای میشی که بالش شکسته و نمی‌تونه پرواز کنه اون‌ها بال من‌ هم شکستن نمی‌دونستم چی‌کار کنم گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد نگاهی بهش انداختم ساحل بود با صدای بغض آلودی جواب دادم:
- الو... .
بدون این‌که چیزی بگه یا بذاره حرف بزنم با نگرانی پرسید:
ساحل: آرتمیس حالت خوبه؟
بهش مهلت ندادم و با گریه گفتم:
- نه خوب نیستم تو من‌ رو باور داری مگه نه تو همه چیز رو می‌دونی؟
ساحل: آره عزیزم من تو‌ رو باور دارم گریه نکن لطفاً، فردا بیا بیمارستان خیلی نگرانتم!
با صدای گرفته گفتم:
- اگه تونستم باشه میشه من الان قطع کنم اگه بیان، بشنوند همین گوشی رو هم ازم می‌گیرن
ساحل: اره عزیزم برو فقط نگرانت بودم کاری نداری؟
- نه اگه شد فردا میام بهت میگم
ساحل: باشه عزیزم برو شب بخیر
- خداحافظ
گوشی رو قطع کردم بلند شدم رفتم سرویس دست و صورتم رو شستم بعد خشک کردم از اتاق بیرون آمدم رفتم پایین دیدم بابا و مامان نشستن جلوی بابا وایستادم و بدون مهلت دادن بهش گفتم:
- بابا من کار دارم توی این یک هفته هم کلی عقب افتادم باید برم بیمارستان
بابا: چه نیازی به رفتنه؟ استعفا میدی!
- ببینین لطفاً هرچیزی که گفتید گفتم چشم لطفاً من باید برم
بابا: من‌ هم گفتم نمیری این رو خوب تکرار کن تا حفظ بشی
- ای خدا میگم نمی‌تونم باید برم بیمارستان بابا توروخدا
این‌بار مامان به بابا اشاره کرد و اون‌ هم چیزی نگفت
بابا: باشه می‌ذارم بری اما با یکی از نگهبان‌ها میری و
برمی‌گردی این‌هم به‌خاطر مادرت قبول کردم
مامان: پدرت درست میگه خیال نکن طرف تو رو گرفتم فقط خواستم این آخری مشکلی پیش نیاد حالا هم برو داخل اتاقت نمی‌خوام بانو با دیدنت ناراحت بشه اشاره‌ای که بابا بهش کرد از چشمم دور نموند برگشتم توی اتاقم حالا تازه می‌فهمم معنی این جمله که میگه
«توی سختی‌ها مشکلات تازه چهره واقعی آدم‌ها رو می‌بینی»
بعضی وقت‌ها به خودم میگم چه‌قدر زود من رو فراموش کردن چه‌قدر زود براشون بی‌اهمیت شدم منی که جونم رو می‌دادم تا هیچ‌کدوم‌شون ناراحت نباشن اما اون‌ها هر کاری کردن تا من ناراحت باشم حتی یک نفرشون هم من رو باور نکرد
نشستم روبه‌روی پنجره به قطره‌های بارون که خودشون رو مثل شلاق می‌کوبیدن به شیشه در باغ باز شد و بانو بغل سامیار آمدن داخل همین‌طور نگاه‌شون می‌کردم که سامیار خم شد و شقیقه بانو رو بوسید چشم‌هام سراسر اشک شده بود یاد آخرین بوسه‌اش افتادم اون صبح رو اصلاً یادم نمیره که گفت«این لب‌ها هیچ نبض دیگه‌ای رو لمس نمی‌کنه»
اما الان نبض یک نفر دیگه رو لمس کرده از پشت پنجره کنار رفتم تا من رو نبینن روی تخت مثل یک جنین مچاله شدم...
چشم‌هام از گریه می‌‌سوخت نفهمیدم کی چشم‌هام بسته شد
***
با سوزش گلوم چشم‌هام رو باز کردم همه جا تاریک بود آباژور
رو روشن کردم به ساعت نگاه کردم که دیدم عقربه‌ها دو شب رو نشون میده حتی یادشون نبود که من هستم یا نه
آب داخل پارچ گرم شده بود اما باز هم بیرون نرفتم تا عوضش کنم یک لیوان خوردم می‌خواستم بخوابم که یادم آمد برای صبح ساعت کوک نکردم دوباره گوشیم رو برداشتم بعد کوک کردن ساعت دوباره خوابیدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
با صدای آلارم گوشیم یکی از چشم‌هام رو باز کردم بعد چند دقیقه یادم آمد که می‌خواستم برم بیمارستان سریع بلند شدم بعد آماده شدن از اتاق بیرون آمدم داشتم میرفتم سمت در ورودی که صدای آرتان آمد!
- به چه جرعتی می‌خوای از این در بری بیرون؟
- دارم میرم بیمارستان... د...!
میخواستم حرفم رو ادامه بدم که باز سوالش رو تکرار کرد
- کی گفته من می‌ذارم از این در بری بیرون ؟
میخواست باز هم ادامه بده که با صدای بابا برگشت سمتش
- آرتان پسرم بیا ولش کن خودم بهش اجازه دادم!
آرتا با لحن عصبی گفت:
- اما بابا...
بابا با خونسردی گفت:
- اما نداره من قبلاً هم بهت گفتم نکنه باز می‌خوای رو حرف من حرف بیاری یک بار گفتم خودم اجازه دادم حالا هم بیا این‌جا باهات کار دارم!
آرتان دیگه چیزی نگفت و رفت پیش بابا من‌ هم آمدم بیرون طبق قراری که با بابا گذاشته بودم باید با نگهبان می‌رفتم یکی از نگهبان‌ها آمد سمتم و گفت:
- بفرمایید!
بدون هیچ حرف دیگه ای سوار ماشین شدم تا خود بیمارستان نه اون چیزی گفت و نه من؛ گاهی جوری از آینه بهم نگاه می‌کرد و سرش رو تکون می‌داد که حس چند*شی توی نگاهش رو حس می‌کردم اما به روی خودم نمی آوردم می‌دونستم قراره پشت سرم کلی حرف بزنه اما برای من
ذره ای مهم نبود سرم رو تکه دادم به شیشه و چشم‌هام رو بستم ده دقیقه گذشته بود که با ترمز ماشین چشم‌هام رو باز کردم جلوی در بیمارستان ماشین رو نگه داشته بود کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم!
اون‌هم مثلاً کشیک می‌داد که فرار نکنم وارد بیمارستان شدم توی بخش ساحل و پیدا کردم پشت به من وایساده بود و سرش توی پرونده بود با صدای آرمی گفتم:
- سلام
که برگشت سمتم و با بد اخلاقی گفت:
- سلام علیک خوبی خانم بعد یه هفته تازه یادت آمد من هستم اگه بهت زنگ نمیزدم که یادی از من ... .
می‌خواست ادامه بده که گفتم:
- ساحل، لطفاً این‌جوری نگو؛ تو از هیچی خبر نداری.
باز هم با لحن تندی گفت:
- خب بگو تا بدونم توی این یه هفته از نگرانی مردم و زنده شدم!
با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
- میشه بریم یه جای خلوت؟
با صدای تحلیل رفته و پشیمونی گفت:
- عزیزم، حالا چرا بغض می‌کنی؟ بیا بریم پرونده روی میز رو بست و داد دست یکی از پرستارها با هم راه افتادیم سمت راه‌روی که اتاق استراحت داخلش بود بعد این‌که رفتیم داخل اتاق شروع کردم به تعریف کردن هر چه‌قدر بیشتر تعریف کردم اشک‌هام با شدت بیشتری می‌ریخت با صدایی که بر اثر بغض می‌لرزید گفتم:
- حالا... هم آقاجونم... می‌خواد به زور... من‌ رو بده به... او...اون...پسره که توی مهمونی... دیدیش. با تعجب گفت:
- مگه دست خودشونه تا تو نخوای اتفاقی
نمی‌افته!
- تو آقاجونم رو نمی‌شناسی اون کسی بود که به پسر خودش رحم نکرد به من که نوه‌اش هستم رحم کنه؟
- پس... می‌خوای چی‌کار کنی من هنوز هم میگم نمی‌تونن کاری کنن اما خب باز هم با این چیزهای که تو تعریف کردی می‌ترسم ازشون بعید نیست!
- می... دونم... اما چاره‌ای ندارم... نمی‌دونم چی‌کار کنم هیچ‌کی حرفاهام رو باور نداره...
- یعنی کسی نیست بهت کمک کنه؟ تا همه چیز معلوم بشه یا جلوی این اتفاق رو بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- تنها امیدم به آرتین بود که اون هم دیگه من رو باور نداره
اون شب وقتی بهش زنگ زدم و اون پسم زد فهمیدم توی این دنیا بی ک*س موندم!
با دل‌خوری گفت:
- من این‌جا گونی سیب زمینی هستم که تو تنهایی آره دیگه تو اصلاً من رو حساب نمی‌کنی!
به شوخی گفتم:
- تو گونی سیب زمینی نیستی بلکه خود سیب زمینی هستی
- خیلی تاثیر گذار بود اصلا نمک‌دون کی بودی تو گوگولی
این‌ها رو از روی حرص بلندبلند می‌گفت و من به حرص خوردنش بعد مدت‌ها می‌خندیدم انگار اونی که تا چند دقیقه پیش غمگین
بود، من نبودم ... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
بعد این‌که از اتاق استراحت بیرون آمدیم هر کدوم مون به کاری مشغول شد ساعت‌ها بود که داخل بیمارستان بودم باز هم مثل قبل شروع کرده بودم تنها تفاوتی که داشت مثل قبل اثری از اون خنده های که کل بیمارستان رو می‌لرزوند یا اون شوخی های که همه رو شاد می‌کرد نبود! تمام پرستارها هم فهمیده بودن که مثل قبل نیستم چندتا از دکترهای که همیشه پایه شوخی هامون بودن گلایه می‌کردن که چرا؟ اثری از اون آرتمیس شاد نیست!
در جواب همه شون یه لبخند می‌زدم که فیک بودنش از صد متری هم مشخص بود تنها ستاره و ساحل بودن که کنارشون بدون هیچ غمی می‌خندیدم دلم برای خاله دکتر گفتن ستاره تنگ شده بود ستاره دختر پنج ساله‌ای بود که مریضی قلبی داشت! مدت‌ها بود بخاطر وضیتش داخل بیمارستان بود اون تنها کسی بود که پاکی و معصومیتش از چشم‌هاش مشخص بود اون بچه حق مردن نداشت چون یه فرشته بود بعضی وقت‌ها میگم چرا؟ آدم های خوبی مثل ستاره زجر می‌کشن نمیتونن آدی زندگی کنن آما آدم های که سراسر وجود شون پرُ از بدیه آدی زندگی می‌کنن و تاوان کارها شون رو پس نمیدن!؟ دلم می‌خواست زودتر ستاره رو ببینم از ساحل پرسیدم:
- میگم ساحل ستاره کجاست؟ اون وقتی رفتم داخل اتاقش اما نبود!
- چند روز پیش عملش کردیم اگه خدا بخواد کم‌کم داره خوب میشه الان هم داخل یه اتاق دیگه هست!
- دلم براش خیلی تنگ شده!
- اتفاقا خیلی برات بی قراری می‌کرد هرکسی نزدیکش می‌شد فقط ازش می‌پرسید خاله آرتمیس کی میاد داروهاش رو نمی‌خورد می‌گفت تا خاله نیاد نمی‌خورم!
- اتاقش کدومه برم ببینمش!؟
- اتاق 227
- مرسی
از ساحل جدا شدم و به سمت آسانسور رفتم بعد سوار شدنم طبقه شیش رو زدم بعد چند ثانیه آسانسور باز شد و بیرون آمدم با قدم های بلند خودم رو به اتاق رسوندم بعد چند تقه که به در زدم رفتم داخل ستاره با دیدنم ذوق زده دست‌هاش رو به هم کوبید و با صدای بلند گفت:
- آخ جون آخ جون خاله آرتمیس آمد
به ذوق بچه گونه‌اش خندیدم و گفتم:
- ای جانم من چقدر دلم برای تو تنگ شده بود بی بغلم ببینم
دلم برات یه ذره شده بود
نشستم روی تخت و بغلش کردم بعد اینکه از بغلم بیرون آمد با هیجان گفت:
- خاله خاله سفر چکور بود خوش گدشت؟
با خنده به لحن حرف هاش گفتم:
- اول چکور نه و چطور دوم گدشت نه گذشت سوم آره خیلی خوش گذشت! با شیرین زبونی گفت:
- خاله اگه من حالم خوب شد میای با هم بریم؟ من یه جای گشنگ می‌شاستم همیشه با بابا و مامانم میریم یه روز تو هم همراهمون بیا
- ستاره گشنگ نه قشنگ می‌شاستم نه می‌شناسم این صدبار
درضمن تو تا چند وقت دیگه حالت خوب، خوب میشه حالا بگو ببینم این جای قشنگ کجا هست تا باهات بیام
- اونجا آبشال هست ماهی هست کلی هم گل هست از اونا که تو دوست داری
- با خنده گفتم اون آبشار هست‌ها
- حالا هر چی که هست!
- بگو ببینم این جمله رو از کی یاد گرفتی جوجه؟
- مامانم همیشه وقتی عشبی میشه به بابام میگه حالا هر چی
با خنده گفتم:
- خاله اون عصبیه اصلا می‌خوای چیزای که بلد نیستی رو یادت بدم؟
- مگه معلمی؟
- نه
- پس چطوری یاد من میدی؟ مگه دکترها هم بلدن معلم باشن؟ با قیافه متاسف گفتم:
- معلومه که بلد هستم!
- یعنی تو چندتا شغل داری مثل بنا ها که خونه ها رو خوشگل میکنن همه چی هم بلدی؟
- آره بلدم
نفهمیدم یک زمان گذشت یک ساعت بود که داشتم باهاش بازی می‌کردم بهش گفتم:
- خاله مامان بابات کجا هستن؟
- مامانم مریض شد بابام هم به خاله ساحل گفت مواضب من باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
بعد این‌که از اتاق استراحت بیرون آمدیم هر کدوم‌مون به کاری مشغول شد ساعت‌ها بود که داخل بیمارستان بودم باز هم مثل قبل شروع کرده بودم تنها تفاوتی که داشت مثل قبل اثری از اون خنده‌های که کل بیمارستان رو می‌لرزوند یا اون شوخی‌های که همه رو شاد می‌کرد نبود! تمام پرستارها هم فهمیده بودن که مثل قبل نیستم چند تا از دکترهای که همیشه پایه شوخی‌هامون بودن گلایه می‌کردن که چرا؟ اثری از اون آرتمیس شاد نیست!
در جواب همه‌شون یه لبخند می‌زدم که فیک بودنش از صد متری هم مشخص بود تنها ستاره و ساحل بودن که کنارشون بدون هیچ غمی می‌خندیدم دلم برای خاله دکتر گفتن ستاره تنگ شده بود ستاره دختر پنج ساله‌ای بود که مریضی قلبی داشت! مدت‌ها بود به خاطر وضیتش داخل بیمارستان بود اون تنها کسی بود که پاکی و معصومیتش از چشم‌هاش مشخص بود اون بچه حق مردن نداشت چون یه فرشته بود بعضی وقت‌ها میگم چرا؟ آدم‌های خوبی مثل ستاره زجر می‌کشن نمی‌تونن عادی زندگی کنن اما آدم‌های که سراسر وجودشون پرُ از بدیه عادی زندگی می‌کنن و تاوان کارهاشون رو پس نمیدن!؟ دلم می‌خواست زودتر ستاره رو ببینم از ساحل پرسیدم:
- میگم ساحل ستاره کجاست؟ اون وقتی رفتم داخل اتاقش اما نبود!
- چند روز پیش عملش کردیم اگه خدا بخواد کم‌کم داره خوب میشه الان هم داخل یه اتاق دیگه هست!
- دلم براش خیلی تنگ شده!
- اتفاقا خیلی برات بی‌قراری می‌کرد هرکسی نزدیکش می‌شد فقط ازش می‌پرسید خاله آرتمیس کی میاد داروهاش رو نمی‌خورد می‌گفت تا خاله نیاد نمی‌خورم!
- اتاقش کدومه برم ببینمش!؟
- اتاق دویست بیست هفت
- مرسی
از ساحل جدا شدم و به سمت آسانسور رفتم بعد سوار شدنم طبقه شیش رو زدم بعد چند ثانیه آسانسور باز شد و بیرون آمدم با قدم‌های بلند خودم رو به اتاق رسوندم بعد چند تقه که به در زدم رفتم داخل ستاره با دیدنم ذوق زده دست‌هاش رو به هم کوبید و با صدای بلند گفت:
- آخ جون آخ جون خاله آرتمیس آمد
به ذوق بچه گونه‌اش خندیدم و گفتم:
- ای جانم من چه‌قدر دلم برای تو تنگ شده بود بیا بغلم ببینم
دلم برات یه ذره شده بود
نشستم روی تخت و بغلش کردم بعد این‌که از بغلم بیرون آمد با هیجان گفت:
- خاله‌خاله سفر چکور بود خوش گدشت؟
با خنده به لحن حرف‌هاش گفتم:
- اول چکور نه و چه‌طور دوم گدشت نه گذشت سوم آره خیلی خوش گذشت! با شیرین زبونی گفت:
- خاله اگه من حالم خوب شد میای با هم بریم؟ من یه جای گشنگ می‌شاستم همیشه با بابا و مامانم میریم یه روز تو هم همراهمون بیا
- ستاره گشنگ نه قشنگ می‌شاستم نه می‌شناسم این صدبار
درضمن تو تا چند وقت دیگه حالت خوب، خوب میشه حالا بگو ببینم این جای قشنگ کجا هست تا باهات بیام؟
- اون‌جا آبشال هست ماهی هست کلی هم گل هست از اون‌ها که تو دوست داری
با خنده گفتم:
- اون آبشار هست‌ها
- حالا هر چی که هست!
- بگو ببینم این جمله رو از کی یاد گرفتی جوجه؟
- مامانم همیشه وقتی عشبی میشه به بابام میگه حالا هر چی!
گفتم:
- خاله اون عصبیه اصلاً می‌خوای چیزهای که بلد نیستی رو یادت بدم؟
- مگه معلمی؟
- نه
- پس چه‌طوری یاد من میدی؟ مگه دکترها هم بلدن معلم باشن؟
با قیافه متاسف گفتم:
- معلومه که بلد هستم!
- یعنی تو چندتا شغل داری مثل بناها که خونه‌ها رو خوشگل می‌کنن همه چی هم بلدی؟
- آره بلدم
نفهمیدم کی زمان گذشت یک ساعت بود که داشتم باهاش بازی می‌کردم بهش گفتم:
- خاله مامان بابات کجا هستن؟
- مامانم مریض شد بابام هم به خاله ساحل گفت مواضب من باشه
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین