جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پرواز نیمه شب] اثر «vida p کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط vida p با نام [پرواز نیمه شب] اثر «vida p کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 856 بازدید, 13 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز نیمه شب] اثر «vida p کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع vida p
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- خاله من‌هم برم بعد دوباره میام پیشت!
- باشه
داشتم می‌رفتم بیرون که باز گفت:
- خاله باز‌ هم میای؟
با لبخند بهش گفتم:
- آره خاله میام مگه میشه من نیام تا تور رو ببینم؟ تازه دفعه بعد یه سورپرایز هم برات دارم!
- باشه قول دادی ها!
با خنده از اتاق بیرون آمدم به سمت سلف رفتم ساحل نشسته بود رفتم بغل دستش با تعجب بهش نگاه کردم انگار اصلاً من رو ندیده بود دستم رو جلوی صورتش گرفتم اما اون انگار توی دنیای دیگه بود محکم زدم توی سرش که قهوه‌ای که دستش بود ریخت روی صورتش شوکه گفت:
- چ... چی شد... کی م... مرد... فضایی‌ها... حمله کردن؟
با زور جلوی خودم رو گرفته بودم تا نخندم از صورتش قهوه چکه می‌کرد زیر چشم‌هاش به‌خاطر خط چشمش سیاه شده بود چند تا از پرستارها یواشکی داشتن می‌خندیدند
بعد چند ثانیه که به خودش آمد با حرص نگاهم کرد بدون این‌که چیزی بگه بلند شد رفت برای اولین بار بدون تلافی کردن رفته بود!؟ با خودم گفتم نکنه ناراحت شده باشه همین‌جور داشتم خودم رو سرزنش می‌کردم که آب‌ سرد خالی شد روی سرم شوکه شده بودم بعد چند ثانیه که از شوک در آمدم با چشم های به خون نشسته بهش نگاه کردم با صدایی که بر اثر سرما می‌لرزید گفتم:
- خیلی...خیلی چیزی! با خنده گفت:
- چیم
بدون این‌که بهش جواب بدم می‌خواستم برم که عمو نهاد آمد با لحنی که سعی داشت خنده‌اش رو مخفی کنه رو به من و ساحل پرسید:
- بچه‌ها اینجا چه‌خبره باز شما دلقک‌ها برگشتید!؟
ساحل با لحن لوس و عصبی گفت:
- عه بابا من دلقکم؟ نه خدایی من دلقکم؟ حالا این عجوزه پیر که سنش از ننه بزرگ خدا بیامرز من‌هم بیشتره بگی بهش می‌خوره دلقک باشه ولی من به این ماهی به این خوشگلی دلت میاد بهم بگی دلقک درضمن اگه مزاحم هستیم بگو بریم!
با شرمندگی به عمو نهاد که این بار رسماً داشت می‌خندید گفتم:
- شرمنده عمو می‌دونم هر بار نظم اینجا رو بهم می‌زنیم!
- دشمنت شرمنده دخترم شوخی کردم درضمن مگه تو نمی‌گی من مثل بابات هستم؟ پس این‌جا هم مال دخترهای خودمه مگه کسی می‌تونه به دخترهای من چیزی بگه؟
- خیلی ممنونم شما لطف دارید!
- باز جمع بستی دختر من یه نفرم حالا هم برید لباس هاتون رو عوض کنید همه دارن بهتون می‌خندن!
- چشم
بعد رفتن عمو نهاد با حرص ساحل رو نگاه کردم و گفتم:
- که من بیشتر از ننه بزرگ تو عمر کردم که من عجوزه هستم حالا می‌بینمت ساحل خانم بعد نیای بگی آی آرتمیس این کار رو کن اون کار رو کن
پشتم رو بهش کردم و می‌خواستم برم که پرید روی شونه‌م و گفت:
- عه آرتی جونم تو که کینه‌ای نبودی دلت میاد گلب ناناس من رو بشکنی؟
چشم‌هاش رو مثل گربه شرک کرد و گفت:
- هوم دلت میاد عشگم؟
با لحن پوکری گفتم:
- جمع کن خودت رو اه‌اه حالم رو به هم زدی چشم‌هات رو هم اون‌جوری نکن بیشتر شبیه خر شرک میشی تا گربه شرک
- ایش برو گم‌شو بی‌ لیاقت
راهش رو کشید و رفت من‌ هم دنبالش راه افتادم، بعد عوض کردن لباس‌هامون باز هم برگشتیم و شروع به چک کردن پرونده‌ها کردیم این بار جدی‌تر از هر وقت دیگه‌ای مشغول بودم، بعد تعویض شیف برگشتم خونه باز هم مثل این چند وقت تمام روز رو توی اتاقم بودم
***
«دو هفته بعد»
سه روز مونده بود به ازدواج بانو و سامیار کل خانواده سرگرم تدارکات و کار های خودشون بودن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
یکی برای لباس یکی برای آرایشگاه هرکسی مشغول بود تنها کسی که اشتیاقی برای انجام کاری نداشت من بودم هر چقدر هم تظاهر به قوی بودن می‌کردم باز هم نمی‌شد باز هم یه چیزی برای خرد کردن غرورم و احساسم بود هر چه‌قدر هم می‌گفتم من قوی هستم باز هم نمی‌شد
سخته دیگه نه ازدواج عشقت باشه اما عروس کنارش تو نباشی سخته مگه نه؟ عشقت خوشحال باشه اما تو نه به خوشبختی کسی که دوستش داری به چند شب بستگی داره و نابودی تو هم به چند شب نمی‌دونستم برای کدوم از بدبختگی‌هام گریه کنم... با جسم سنگینی که به سرم خورد از فکر بیرون آمدم که با چهره عصبیه ساحل مواجه شدم
بدون اهمیت به تن صداش با بغض گفتم:
- سخته عشقت توی لباس دامادی باشه اما یه نفر دیگه کنارش باشه!؟
با اولین کلمه‌ای که گفتم قطره های اشکم یکی یکی روی گونه‌ام چکید ساحل با صدای گرفته و بغض آلودی گفت:
- آرتمیس ما که قبلاً حرف زدیم مگه قرار نشد دیگه بهش فکر نکنی؟
- نمیشه، نمیشه هر چقدر می‌خوام نمیشه من نمی‌تونم
ساحل کنارم نشست و سرم رو روی بازو های ظریفش گذاشت چشم‌هام از گریه می‌سوخت و بازوی ساحل بود که با اشک‌های من خیس می‌شد کم‌کم چشم‌هام بسته شد و به عالم بی خبری فرو رفتم.
***
با صدای در چشم‌هام رو باز کردم دوتا از پرستار های بخش بودن سر من روی پاهای ساحل بود و ساحل هم سرش روی دسته مبل بود منتظر نگاه‌شون می‌کردیم که یکی از پرستارها گفت:
- سلام ببخشید نمی‌دونستیم خوابیدید خواستم بگم که وقت تعویض شیف هست! من با چشم‌های متعجب گفتم:
- باشه ممنون
باورم نمی‌شد که کل شیفت رو خوابیده بودیم بعد رفتن پرستارها و مرتب کردن لباس هامون از اتاق بیرون آمدیم
با بیرون آمدنم از بیمارستان نگهبانی که برای کشیک دادن گذاشته بودن رو دیدم که با فضول ترین پرستار بیمارستان داشت حرف میزد بدون توجه بهشون سوار ماشین شدم که اونم چیزی به پرستاره گفت و سوار شد مثل این چند روز تا رسیدن به خونه نه اون حرفی زد نه من وقتی رسیدیم به خونه با تعجب از ماشین پیاده شدم همه جا پرُ شده بود از آدم کل فامیل بودند حتی اون سعید آش*غال هم آمده بود
بدون اهمیت به این‌که براشون بی احترامی بزرگی محسوب میشه راه در ورودی رو پیش گرفتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

vida p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
96
مدال‌ها
2
بدون اهمیت به این‌که براشون بی احترامی بزرگی محسوب می‌شه راه در ورودی رو پیش گرفتم چیزی که برام از همه عجیب تر بود صفحه پرژکتوری بود که داشت فیلم و عکس های که سامیار و بانو گرفته بودن رو نشون میداد صفحه سیاه شد و من فکر کردم خاموش شده با دُو به سمت طبقه بالا رفتم توی راه پله سامیار داشت می‌رفت پایین از کنارش رد شدم اما باز پشیمون شدم برگشتم و با بغضی که داشت گلوم رو فشار می‌داد گفتم:
- تو اون رو دوست نداری من می‌دونم پشیمون میشی ببین من هنوز دوستت دارم بیا از اول شروع کنیم ببین... ببین اون مثل من نمیشه جای من رو نمی‌گیره من... من هنوز دوستت دارم هنوز دیر نشده
با نیشخندی که قلبم رو هزار تیکه کرد گفت:
- من بانو رو دوست دارم بهتره تو هم بیشتر از این حسودی نکنی زندگیه ما رو بهم نزن گ
چون من عشق اول و آخرم بانو هست لطفاً دیگه مزاحم زندگیه ما نشو
من براش شده بودم یه مزاحم شده بودم یه آدم حسود که زندگیش رو می‌خواد بهم بزنه؟
- من...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای هم همه ای از بیرون آمد به همراهش گوشی من و سامیار هم‌ زمان به صدا در آمد با سختی رمز گوشیم رو زدم و واردش شدم یه پیام که از شماره ناشناس بود برام آمده بود بعد این‌که واردش شدم شوکه شدم عکس های من با یه مرد غریبه بود زیر عکس نوشته شده بود سورپرایز برای سورپرایز بعدی برو داخل باغ با شوک از در وردی بیرون رفتم که فیلم ها چند دقیقه پیش روی پرژکتور به نمایش گذاشته شد بعد هم عکس های که برای من فرستاده شده بود تمام آدم های حاضر در مجلس در گوش هم حرف میزدن و در آخر خاله مهتاب بود که تیر خلاصی رو با حرفش زد
- بیا... بیا خواهر بیچاره من بهت گفتم این دخترت رو جمع کن گفتم کار دست تون میده بیا آبرتون رو برد دیدید گفتم این‌هم ه‌رزه میشه؟ با لکنت گفتم:
- ب... بخدا... بخدا... من نی... نیستم
آرتین و آرتان با خشم نگاهم می‌کردن سعید رو به بابا و بابا بزرگ گفت:
- این من دیگه این رو نمی‌خوام کسی که از ز*یر هزار نفر رد شده باشه بدرد من نمی‌خوره این دختر دست خورده همه شده یه دختره رو توی خونم به عنوان خانم خونه‌ام نمی‌برم!
از حرف سعید نترسیدم چون کنسل شدن ازدواج با اون برای من بهترین شانس بود از واکنش بابا و بابزرگ می‌ترسیدم
با ترس گفتم:
- به... به... خدا اون‌جور که...
با فرود آمدن دست بابا روی صورتم نتونستم ادامه بدم
- کارت به جایی رسیده که زیر خواب بقیه بشی؟ که آبروی من رو ببری که ه‌رزه بازی در بیاری؟
این ها رو با فریاد می‌گفت و من رو با مشت و لگد میزد
با جیغ و گریه گفتم:
- بابا... بابا توروخدا بابا اون من نیستم...
پچ پچ های کل فامیل خبر از طبل رسوایی می‌داد که برای من به صدا در آمده بود
با پخش شدن دوباره فیلم توی راه رو آرتین و آرتان هم به بابا اضافه شدن من مثل توپ فوتبالی که از هر کدوم از بازی کن‌ها ضربه می‌خوره هر بار از هر کدوم ضربه می‌خوردم
با جیغ دل خراشی گفتم:
- کمک... مامان...کمک... من... من... نبودم حرفم با فریاد آرتین یکی شد
- ه‌رزه بازی در میاری؟ با آبروی ما بازی میکنی؟ خیال کردی می‌ذارم ناموس مون رو لکه دار کنی؟ با صدای ضعیفی که به زور شنیده می‌شد گفتم:
- من... من... نبودم
با خوردن پای یکی شون توی سر و کمرم دنیا جلوی چشم هام سیاه شد صدای بابا بزرگ رو شنیدم که می‌گفت:
- من بهت گفتم این دختر مایه ننگه خاندان ما می‌شه گفتم جلوش رو بگیر اما... بقیه حرف‌هاش رو نشنیدم و در آخر سیاهی مطلق بود که نصیب من شد
***
 

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,715
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش کتاب]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین