جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پروژه سری] اثر «سپیده طراوت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hope.sk با نام [پروژه سری] اثر «سپیده طراوت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 560 بازدید, 14 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پروژه سری] اثر «سپیده طراوت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hope.sk
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
مهراد به قیافه گیج هامان و بعد به خورشیدی که هم قد خودش بود نگاه کرد و پرسید:
- آم‌... چی‌کار‌ می‌کنن؟
خورشید بازدمش رو با صدا از طریق دهانش بیرون داد و وقتی به خودش مسلط شد گفت:
- هیچی... من باید برم، با اندرو کلاس دارم. بعد می‌بینمتون.
در واقع خورشید دلش نمی‌خواست جواب سوال مهراد رو بده هامان و مهراد هم متوجه این موضوع شدن‌‌.
هامان رفتن خورشید رو نگاه می‌کرد‌‌ که مهراد گفت:
- منم کلاس‌ هک و امنیت پیشرفته دارم.
هامان کمی فکر کرد و متوجه شد که این ساعت بیکار هست، پس گفت:
- نمی‌تونی بپیچونی؟
مهراد دستی به موهای کوتاهش که یک ماه و نیم پیش توی یه ماموریت سوخته بود و مجبور بود کامل اون‌ها‌ رو بتراشه‌ و الان یکمی بلند شده بود کشید و گفت:
- امیدوارم در جریان باشی که این‌جا یه سازمان جاسوسی فوق خطرناک هست و دبیرستان نیست که بتونم کلاس‌هام‌ بپیچونم‌؛ به علاوه من تو بیشتر ماموریت‌هایی که تا الان داشتم پشتیبان تو و خورشید بودم و عملیات‌ها رو می‌گردوندم‌... اگه یه جا اشتباه کنم یا نتونم یه‌ دوربین امنیتی رو به موقع و درست هک کنم تو یا خورشید به چوخ میرین‌ و... .
هامان دستش رو روی شونه مهراد ۱۶۵ سانتی که بیست سانتی ازش کوچیک‌تر‌ بود گذاشت و با لحنی آروم گفت:
- فهمیدم فقط جان مادرت خفه شو!
مهراد لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
- امیدوارم یادت مونده باشه که مادرم یه معتاد عوضی و هرز... .
هامان دستش رو روی دهان مهراد گذاشت و با لبخند کلافه‌‌ای گفت:
- خفه شو و برو‌ سر کلاس کوفتیت‌.
مهراد خواست حرص هامان رو دربیاره و دوباره حرف‌های بیخود بزنه که هامان متوجه شد و فوراً از اون فاصله گرفت و در حینی که از مهراد دور می‌شد انگشت وسطش‌ رو به اون‌ نشون داد.
مهراد "بی‌شخصیتی" زیر لب گفت و رفت تا به کلاسش برسه‌.
***
افسانه به خواهر دوقلوش با حرص نگاه کرد و گفت:
- میشه دو دقیقه سیگار نکشی؟
- این گل‌ هست احمق جان‌! می‌کشی؟
افسانه از خواهرش کمی فاصله گرفت و گفت:
- نه ممنون!
افسون با لبخندی غمیگن که غمگین بودنش رو فقط خودش می‌تونست متوجه بشه گفت:
- هوم... یادم رفت بود بابایی این چیزها رو برای پرنسسش‌ ممنوع کرده.
افسون در سکوت و زیر نگاه‌های خواهرش پک‌های عمیقی‌ از سیگار ماری‌جواناش می‌گرفت و بعد از تموم شدنش با بیخیالی و بی‌حسی به افسانه نگاه کرد و گفت:
- اگه کاری نداری زودتر شرت‌ رو کم کن، باید برای یه مأموریت آماده بشم... همه مثل پرنسس بابایی نیستن که آینده‌شون‌ تضمین شده باشه.
افسانه بی‌توجه‌ به کنایه‌های افسون با لحن آرومی گفت:
- دلش برات تنگ شده!
-‌ کی‌؟ بابات؟
افسانه دستش رو با لطافت‌ یه پری روی بازوی خواهرش گذاشت و افسون هم با جدیت یه سرباز دست افسانه رو پس زد؛ افسانه امّا دلیل رفتارهای خواهرش رو می‌دونست پس با درک و شعور همیشگیش گفت:
-‌ می‌دونه‌ که بابایی خیلی دوست‌مون داره، مخصوصاً تو رو!
افسون در حالی که کمی اشک توی چشم‌های فندقی رنگش جمع شده بود و برای اینکه اون‌ها‌ نریزن‌ تلاش می‌کرد با صدایی ضعیف گفت:
- من پدر داشتم ولی هیچ‌وقت‌ یه بابا یا بابایی نداشتم!
 
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
افسانه برای چند ثانیه چیزی نگفت، دنبال جمله‌ای مناسب بود که به خواهرش بگه امّا چیزی به ذهنش نرسید پس خیلی ساده گفت:
- لطفاً بیا ببینش‌، بیا خونه تا یه بار دیگه به عنوان یه خانواده دور هم جمع بشیم!
آتیش وجود افسون با فکر کردن به برگشتن به خونه‌ی سابقش شعله‌ور شد و غرید:
- من دیگه هیچ‌وقت‌ به خونه کوفتی بر نمی‌گردم.
افسانه کم‌کم‌ داشت به التماس میوفتاد:
- بابا داره می‌میره، خیلی دیگه پیشمون نیست... دلش می‌خواد‌ ببینتت‌.
افسون کوتاه و مختصر با لحنی قاطع گفت:
- نه!
لحن افسانه همچنان نرم بود و کمی ناراحتی و ناامیدی توش مشخص بود:
- یه روز پشیمون میشی که برنگشتی!
افسون با سردترین لحن ممکن گفت:
- تنها پشیمونی من اینه که توی شکم مامان با بند نافمون‌ خفه‌ات نکردم. اگر حتی یک درصد هم به روزهایی که با هم داشتیم و وقت‌هایی که با هم گذروندیم‌ اهمیت میدی دیگه هیچ‌وقت‌ دنبال من نگرد خواهر کوچولو وگرنه نابودت‌ می‌کنم؛ می‌دونی که از پس این یه کار خوب برمیام‌.
افسون نگاه کوتاهی برای آخرین‌ بار به افسانه انداخت و شروع به دور شدن از اون کرد.
چند قطره اشک بی‌اختیار روی گونه افسانه‌ چکید و با عجز گفت:
- تو تنها کسی هستی که برام مونده.
- واقع‌بین باش پرنسس، هیچ‌ک.س‌ برات نمونده!
افسون وارد اتاقش شد و در رو محکم بست. لکسی که به جای صندلی روی میزش نشسته بود و زبان انگلیسی اسکاتلندی رو برای مأموریت آینده‌ش کار می‌کرد با تعجب به افسون نگاه کرد و گفت:
- افسانه رو دیدی؟
افسون چندتا قرص سفید رنگ همراه با آب خورد و سرش رو طبق عادت همیشگیش کمی کج کرد و گفت:
- متأسفانه بله. گویا باباش‌ داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه... ازم خواست برم ببینمش.
لکسی کتابش رو بست و گفت:
- بذار حدس بزنم مثل یه دختر خوب قبول نکردی که بری ببینیش‌.
افسون بشکنی زد و با انگشت اشاره‌ش به لکسی اشاره کرد و گفت:
- کاملاً درسته، ولی بیا واقع بین باشیم، اون هیچ‌وقت‌ نمی‌خواست من دختر خوبی باشم وگرنه... بگذریم. موضوع اینه که اون دلش برام تنگ نمیشه اگه هم بشه می‌تونه افسانه رو نگاه کنه، چهره‌هامون که کپی پیست همه‌.
لکسی گفت:
- خنگ! یه سوال، چرا داره می‌میره؟
افسون که رو به روی آینه‌ی قدی ایستاده بود و در حال بررسی صورتش بود با بی‌تفاوتی گفت:
- سرطان پانکراس داره، باباش‌ هم همین‌طوری‌ مرد.
اتاق اون‌ها اتاقی چهار نفره بود که دوتا تخت دو طبقه ساده آهنی با روتختی‌های‌ آبی_طوسی که همرنگ کاغذ دیواری‌های جدید اتاقشون بود داشت. اتاقشون‌ مثل تمام اتاق‌های خوابگاه سرویس بهداشتی داشت ولی چون چهار نفر توش سکونت داشتن کمی بزرگ‌تر از اتاق‌های دو یا سه نفره بود.
- ارسلان حالش چطوره؟
ارسلان برادر بزرگ‌تر افسون بود.
افسون به لکسی نگاه کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
- هیچ‌ خبری ازش ندارم. آخرین باری که دیدمش‌ شونزده سالم بود، یه سال قبل از اینکه بیام این‌جا‌... دقیقاً میشه پنج سال و یک ماه و دو هفته و سه روز پیش.
لکسی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت هر چند توی دلش دقیق بودن افسون رو تحسین می‌کرد. افسون بی‌هدف روی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می‌کرد.
چند دقیقه‌ای همین‌طور به سکوت گذشت که افسون متوجه سنگینی نگاه لکسی شد.
- آم‌... این نگاهت هیچ‌وقت‌ آخر و عاقبت خوبی نداشته.
لکسی چیزی نگفت و فقط لبخند زد.
افسون روی تختش نشست و گفت:
- عالیه، این لبخند شیطانیت‌ هم بهش اضافه شد. بنال ببینم چه خبره... باز چه غلطی کردی؟
لکسی ایستاد و سویشرت سرمه‌ای رنگش رو کمی صاف کرد و گفت:
- تو راه بهت میگم.
لکسی به سمت در اتاق رفت و وقتی می‌خواست از اتاق خارج بشه، افسون با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- کی گفته من می‌خوام باهات بیام؟
لکسی برگشت و به افسون نگاه کرد و ابروهاش‌ رو بالا انداخت و با لحنی مشابه لحن افسون گفت:
- اوه تو باهام میای چون هم من و هم خودت می‌دونیم که نمی‌تونی در مقابل حس کنجکاویت مقاومت کنی.
افسون دوباره دراز کشید و در حالی که به سقف نگاه می‌کرد‌‌، گفت:
- نمیام... خسته‌م می‌خوابم بخوابم.
لکسی با بازیگوشی گفت:
- نی‌نی‌ کوچولوت منتظرته.
افسون فوراً روی تخت نشست و با اخم و کمی تعجب پرسید:
- کی منتظرمه؟!
لکسی چیزی نگفت و از اتاقشون خارج شد. افسون پوفی کشید و چشم‌هاش‌ رو توی حدقه چرخوند و به دنبال لکسی از اتاق خارج شد.
- ازت بدم میاد!
لکسی که بخاطر اومدن افسون لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبش داشت، گفت:
- نه نمیاد.
لکسی و افسون وارد آکادمی شدن.
- میشه سریالی صحبت نکنی و بگی جریان چیه؟
وقتی وارد آسانسور شدن لکسی دکمه‌ی طبقه مورد نظرشون که افسون تا حالا پاش رو هم اون‌جا نداشته بود رو زد و گفت:
- قراره برای مأموریت جدید آماده‌ت کنیم.
افسون با بی‌حوصلگی پرسید:
- قراره مامان کدوم بدبختی باشم؟!
لکسی از آسانسور بیرون اومد و گفت:
- هیچ‌ک.س!
افسون کم‌کم‌ داشت بخاطر حرف زدن تیکه‌تیکه‌ و مختصر لکسی عصبی میشد؛ وقتی دید در اتوماتیک آسانسور داره بسته میشه دست راستش رو بین درها گذاشت و تکون داد و بعد وقتی درها از هم فاصله گرفتن، بیرون اومد و به سمت لکسی که رو به روی یه در اتوماتیک طوسی رنگ و مات ایستاده بود قدم تند کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hope.sk

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
59
442
مدال‌ها
2
لکسی وقتی افسون بهش رسید به در نزدیک‌تر شد و در باز شد. وقتی وارد شدن در پشت سرشون بسته شد و در اتوماتیک رو به روشون‌ هم باز نمیشد.
هوش مصنوعی سازمان که اسمش shadowman بود، گفت:
- اِلن‌ ایوانوف مجوز لازم برای ورود به این بخش را ندارد.
افسون چشم‌هاش‌رو توی حدقه چرخوند؛ هیچ‌وقت از اسمی که سازمان براش انتخاب کرده خوشش نیومد.
لکسی گفت:
- اجازه رو با دستور A.A.Zelenska صادر کن.
- کد تایید؟
لکسی طره‌ای از موهای آفتابی رنگش رو که جلوی دیدش رو گرفته بود، پشت گوشش زد و در حالی که با چشم‌های آسمونی رنگش به افسون نگاه می‌کرد گفت:
- aazbrqws2001919.
- تایید شد.
در اتوماتیک مقابل افسون و لکسی باز شد.
افسون با کنجکاوی نامحسوسی به سالنی که واردش شدند نگاه کرد. شبیه سالن‌های‌ انتظار بیمارستان بود منتها یکم کوچیک‌تر‌.
سالن گرد بود و زمانی که وارد می‌شدی سمت چپ و راستت تعدادی صندلی انتظار مشکی‌ رنگ بود و رو به روی در اتوماتیک سه در اتوماتیک کوچیک‌ دیگه بود‌ن‌ و کنار هر در علاوه بر نمایشگر کوچکی که کنارش بود سه نگهبان مسلح هم بودن.
افسون اخم نازکی کرد و توی دلش از خودش پرسید یعنی پشت این‌ در‌ها‌ چی‌ می‌تونه باشه که این‌قدر نیاز به حفاظت داره.
نتونست جلوی خودش رو بگیره و همین سوال رو آروم از لکسی پرسید.
لکسی قبل از اینکه افسون رو به سمت در وسطی هدایت کنه، خیلی کوتاه گفت:
- آینده!
افسون نگاه کوتاهی به نگهبانی که کنار در وسطی ایستاده بود کرد؛ نحوه ایستادن و جدیت نگاهش و بدن ورزیده‌ش نشون دهنده سابقه و تمرینات سختش‌ بود و از مدل گرفتن مسلسل Uzi توی دستش می‌تونستی متوجه چپ دست بودنش بشی.
افسون با این مسلسل توی کلاس اسلحه شناسی آشنا شده بود. جزو مرگبارترین اسلحه‌های‌ جهان هست و فقط ۳٫۵ کیلوگرم وزن داره و قادر به شلیک ششصد تیر در عرض یک دقیقه هست.
برد موثرش هم دویست متر هست و به دلیل سبکی و نواخت تیر مناسب، خیلی برای عملیات‌ها چریکی¹ و فعالیت‌های امنیتی مناسب هست و T شکل بودن اون و قرار گرفتن خشاب در مرکز موجب می‌شه حتی در هنگام شلیک خودکار کمتر لرزیده و باعث افزایش دقت تیر انداز میشه.
تمام این‌‌ها طی چندثانیه از ذهن افسون گذشت و وقتی نگهبان مربوطه در مورد نظر لکسی افسون با صحنه عجیبی مواجه شد.
***
1_ جنگ چریکییکی از انواع جنگ‌های نامنظم است که در آن گروه کوچکی از افراد مسلح با استفاده از تاکتیک‌هایی چون کمین، شبیخون، خرابکاری، تاکتیک‌های بزن‌دررو، و جابه‌جایی سریع به یک نیروی نظامی بزرگ‌تر و کم‌تحرک‌تر حمله‌ور شده و بلافاصله صحنه نبرد را ترک می‌کنند.

***
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,273
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین