- Nov
- 59
- 442
- مدالها
- 2
مهراد به قیافه گیج هامان و بعد به خورشیدی که هم قد خودش بود نگاه کرد و پرسید:
- آم... چیکار میکنن؟
خورشید بازدمش رو با صدا از طریق دهانش بیرون داد و وقتی به خودش مسلط شد گفت:
- هیچی... من باید برم، با اندرو کلاس دارم. بعد میبینمتون.
در واقع خورشید دلش نمیخواست جواب سوال مهراد رو بده هامان و مهراد هم متوجه این موضوع شدن.
هامان رفتن خورشید رو نگاه میکرد که مهراد گفت:
- منم کلاس هک و امنیت پیشرفته دارم.
هامان کمی فکر کرد و متوجه شد که این ساعت بیکار هست، پس گفت:
- نمیتونی بپیچونی؟
مهراد دستی به موهای کوتاهش که یک ماه و نیم پیش توی یه ماموریت سوخته بود و مجبور بود کامل اونها رو بتراشه و الان یکمی بلند شده بود کشید و گفت:
- امیدوارم در جریان باشی که اینجا یه سازمان جاسوسی فوق خطرناک هست و دبیرستان نیست که بتونم کلاسهام بپیچونم؛ به علاوه من تو بیشتر ماموریتهایی که تا الان داشتم پشتیبان تو و خورشید بودم و عملیاتها رو میگردوندم... اگه یه جا اشتباه کنم یا نتونم یه دوربین امنیتی رو به موقع و درست هک کنم تو یا خورشید به چوخ میرین و... .
هامان دستش رو روی شونه مهراد ۱۶۵ سانتی که بیست سانتی ازش کوچیکتر بود گذاشت و با لحنی آروم گفت:
- فهمیدم فقط جان مادرت خفه شو!
مهراد لبخند مسخرهای زد و گفت:
- امیدوارم یادت مونده باشه که مادرم یه معتاد عوضی و هرز... .
هامان دستش رو روی دهان مهراد گذاشت و با لبخند کلافهای گفت:
- خفه شو و برو سر کلاس کوفتیت.
مهراد خواست حرص هامان رو دربیاره و دوباره حرفهای بیخود بزنه که هامان متوجه شد و فوراً از اون فاصله گرفت و در حینی که از مهراد دور میشد انگشت وسطش رو به اون نشون داد.
مهراد "بیشخصیتی" زیر لب گفت و رفت تا به کلاسش برسه.
***
افسانه به خواهر دوقلوش با حرص نگاه کرد و گفت:
- میشه دو دقیقه سیگار نکشی؟
- این گل هست احمق جان! میکشی؟
افسانه از خواهرش کمی فاصله گرفت و گفت:
- نه ممنون!
افسون با لبخندی غمیگن که غمگین بودنش رو فقط خودش میتونست متوجه بشه گفت:
- هوم... یادم رفت بود بابایی این چیزها رو برای پرنسسش ممنوع کرده.
افسون در سکوت و زیر نگاههای خواهرش پکهای عمیقی از سیگار ماریجواناش میگرفت و بعد از تموم شدنش با بیخیالی و بیحسی به افسانه نگاه کرد و گفت:
- اگه کاری نداری زودتر شرت رو کم کن، باید برای یه مأموریت آماده بشم... همه مثل پرنسس بابایی نیستن که آیندهشون تضمین شده باشه.
افسانه بیتوجه به کنایههای افسون با لحن آرومی گفت:
- دلش برات تنگ شده!
- کی؟ بابات؟
افسانه دستش رو با لطافت یه پری روی بازوی خواهرش گذاشت و افسون هم با جدیت یه سرباز دست افسانه رو پس زد؛ افسانه امّا دلیل رفتارهای خواهرش رو میدونست پس با درک و شعور همیشگیش گفت:
- میدونه که بابایی خیلی دوستمون داره، مخصوصاً تو رو!
افسون در حالی که کمی اشک توی چشمهای فندقی رنگش جمع شده بود و برای اینکه اونها نریزن تلاش میکرد با صدایی ضعیف گفت:
- من پدر داشتم ولی هیچوقت یه بابا یا بابایی نداشتم!
- آم... چیکار میکنن؟
خورشید بازدمش رو با صدا از طریق دهانش بیرون داد و وقتی به خودش مسلط شد گفت:
- هیچی... من باید برم، با اندرو کلاس دارم. بعد میبینمتون.
در واقع خورشید دلش نمیخواست جواب سوال مهراد رو بده هامان و مهراد هم متوجه این موضوع شدن.
هامان رفتن خورشید رو نگاه میکرد که مهراد گفت:
- منم کلاس هک و امنیت پیشرفته دارم.
هامان کمی فکر کرد و متوجه شد که این ساعت بیکار هست، پس گفت:
- نمیتونی بپیچونی؟
مهراد دستی به موهای کوتاهش که یک ماه و نیم پیش توی یه ماموریت سوخته بود و مجبور بود کامل اونها رو بتراشه و الان یکمی بلند شده بود کشید و گفت:
- امیدوارم در جریان باشی که اینجا یه سازمان جاسوسی فوق خطرناک هست و دبیرستان نیست که بتونم کلاسهام بپیچونم؛ به علاوه من تو بیشتر ماموریتهایی که تا الان داشتم پشتیبان تو و خورشید بودم و عملیاتها رو میگردوندم... اگه یه جا اشتباه کنم یا نتونم یه دوربین امنیتی رو به موقع و درست هک کنم تو یا خورشید به چوخ میرین و... .
هامان دستش رو روی شونه مهراد ۱۶۵ سانتی که بیست سانتی ازش کوچیکتر بود گذاشت و با لحنی آروم گفت:
- فهمیدم فقط جان مادرت خفه شو!
مهراد لبخند مسخرهای زد و گفت:
- امیدوارم یادت مونده باشه که مادرم یه معتاد عوضی و هرز... .
هامان دستش رو روی دهان مهراد گذاشت و با لبخند کلافهای گفت:
- خفه شو و برو سر کلاس کوفتیت.
مهراد خواست حرص هامان رو دربیاره و دوباره حرفهای بیخود بزنه که هامان متوجه شد و فوراً از اون فاصله گرفت و در حینی که از مهراد دور میشد انگشت وسطش رو به اون نشون داد.
مهراد "بیشخصیتی" زیر لب گفت و رفت تا به کلاسش برسه.
***
افسانه به خواهر دوقلوش با حرص نگاه کرد و گفت:
- میشه دو دقیقه سیگار نکشی؟
- این گل هست احمق جان! میکشی؟
افسانه از خواهرش کمی فاصله گرفت و گفت:
- نه ممنون!
افسون با لبخندی غمیگن که غمگین بودنش رو فقط خودش میتونست متوجه بشه گفت:
- هوم... یادم رفت بود بابایی این چیزها رو برای پرنسسش ممنوع کرده.
افسون در سکوت و زیر نگاههای خواهرش پکهای عمیقی از سیگار ماریجواناش میگرفت و بعد از تموم شدنش با بیخیالی و بیحسی به افسانه نگاه کرد و گفت:
- اگه کاری نداری زودتر شرت رو کم کن، باید برای یه مأموریت آماده بشم... همه مثل پرنسس بابایی نیستن که آیندهشون تضمین شده باشه.
افسانه بیتوجه به کنایههای افسون با لحن آرومی گفت:
- دلش برات تنگ شده!
- کی؟ بابات؟
افسانه دستش رو با لطافت یه پری روی بازوی خواهرش گذاشت و افسون هم با جدیت یه سرباز دست افسانه رو پس زد؛ افسانه امّا دلیل رفتارهای خواهرش رو میدونست پس با درک و شعور همیشگیش گفت:
- میدونه که بابایی خیلی دوستمون داره، مخصوصاً تو رو!
افسون در حالی که کمی اشک توی چشمهای فندقی رنگش جمع شده بود و برای اینکه اونها نریزن تلاش میکرد با صدایی ضعیف گفت:
- من پدر داشتم ولی هیچوقت یه بابا یا بابایی نداشتم!