جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار پروین اعتصامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط مهلا فلاح با نام پروین اعتصامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 676 بازدید, 31 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع پروین اعتصامی
نویسنده موضوع مهلا فلاح
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
ک

کاربر حذف شده

مهمان
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات

کبوتری، سحر اندر هوای پروازی

ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید

رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز

مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید

شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی

گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید

گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی

طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید

برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت

برای راحت بیمار خویش، بس کوشید

هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام

ز برگهای درختان سبز پرده کشید

ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود

بباغ، کرد ره و میوه‌ای ز شاخه چید

گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان

طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید

ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی

ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید

بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه

ترا بیاری بیگانگان، چه ک.س طلبید

بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است

تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید

ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست

مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید

صفای صحبت و آئین یکدلی باید

چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید

ز نزد سوختگان، بی‌خبر نباید رفت

زمان کار نباید به کنج خانه خزید

غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد

چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید
 
ک

کاربر حذف شده

مهمان
"مردِ فقیر"

پيرمردي، مفلس و برگشته بخت
روزگاري داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بيمار بود
هم بلاي فقر و هم تيمار بود
اين، دوا ميخواستي، آن يک پزشک
اين، غذايش آه بودي، آن سرشک
اين، عسل ميخواست، آن يک شوربا
اين، لحافش پاره بود، آن يک قبا
روزها ميرفت بر بازار و کوي
نان طلب ميکرد و ميبرد آبروي
دست بر هر خودپرستي ميگشود
تا پشيزي بر پشيزي ميفزود
هر اميري را، روان ميشد ز پي
تا مگر پيراهني، بخشد به وي
شب، بسوي خانه ميآمد زبون
قالب از نيرو تهي، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بيمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهي رفت و از اهل کرم
ک.س ندادش نه پشيز و نه درم
از دري ميرفت حيران بر دري
رهنورد، اما نه پائي، نه سري
ناشمرده، برزن و کوئي نماند
ديگرش پاي تکاپوئي نماند
درهمي در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوي آسيا هنگام شام
گندمش بخشيد دهقان يک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقير
شد روان و گفت کاي حي قدير
گر تو پيش آري بفضل خويش دست
برگشائي هر گره کايام بست
چون کنم، يارب، در اين فصل شتا
من عليل و کودکانم ناشتا
ميخريد اين گندم ار يک جاي ک.س
هم عسل زان ميخريدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا ميريختم
وان عسل، با آب ميآميختم
درد اگر باشد يکي، دارو يکي است
جان فداي آنکه درد او يکي است
بس گره بگشوده اي، از هر قبيل
اين گره را نيز بگشا، اي جليل
اين دعا ميکرد و مي پيمود راه
ناگه افتادش به پيش پا، نگاه
ديد گفتارش فساد انگيخته
وان گره بگشوده، گندم ريخته
بانگ بر زد، کاي خداي دادگر
چون تو دانائي، نميداند مگر
سالها نرد خدائي باختي
اين گره را زان گره نشناختي
اين چه کار است، اي خداي شهر و ده
فرقها بود اين گره را زان گره
چون نمي بيند، چو تو بيننده اي
کاين گره را برگشايد، بنده اي
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتي بيمار را
هر چه در غربال ديدي، بيختي
هم عسل، هم شوربا را ريختي
من ترا کي گفتم، اي يار عزيز
کاين گره بگشاي و گندم را بريز
ابلهي کردم که گفتم، اي خداي
گر تواني اين گره را برگشاي
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت، ديگر چه بود
من خداوندي نديدم زين نمط
يک گره بگشودي و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکين دردناک
تا مگر برچيند آن گندم ز خاک
چون براي جستجو خم کرد سر
ديد افتاده يکي هميان زر
سجده کرد و گفت کاي رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائي کز تو آيد، رحمتي است
هر که را فقري دهي، آن دولتي است
تو بسي زانديشه برتر بوده اي
هر چه فرمان است، خود فرموده اي
زان بتاريکي گذاري بنده را
تا ببيند آن رخ تابنده را
تيشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پيوندم زنند
گر کسي را از تو دردي شد نصيب
هم، سرانجامش تو گرديدي طبيب
هر که مسکين و پريشان تو بود
خود نميدانست و مهمان تو بود
رزق زان معني ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بيکسان
ناتواني زان دهي بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردي اين درويش را
تا که بشناسد خداي خويش را
اندرين پستي، قضايم زان فکند
تا تو را جويم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روي نياز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسي ديدم خداوندان مال
تو کريمي، اي خداي ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پاي
هم تو دستم را گرفتي، اي خداي
گندمم را ريختي، تا زر دهي
رشته ام بردي، تا که گوهر دهي
در تو، پروين، نيست فکر و عقل و هوش

ورنه ديگ حق نمي افتد ز جوش

#
مرد فقیر | پروین اعتصامی
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,243
مدال‌ها
9
گر که منظور تو زیبایی ماست
هر طرف چهره‌ی زیبایی هست

پا بهر جا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنایی هست
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,243
مدال‌ها
9
به سر خاک پدر، دخترکی صورت و سی*ن*ه به ناخن می‌خست
که نه پیوند و نه مادر دارم کاش روحم به روح پدر می‌پیوست
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,552
27,243
مدال‌ها
9
مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بوده‌ست اغنیا را

ز محتاجان خبر گیر، ای که داری
چراغ دولت و گنج غنا را

بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را
 

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,815
11,082
مدال‌ها
4
صاف و درد
غنچه ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه ک.س، باده ازین ساغر خورد
 

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,815
11,082
مدال‌ها
4
شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن

بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن

برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن
 

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,815
11,082
مدال‌ها
4
تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!
زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!
از حقوق پای‌مال خویشتن کن پرسشی
چند می‌ترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!
جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بریز
وندر آن خون دست و پایی کن خضاب، ای رنجبر!
دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بی‌حجاب، ای رنجبر!
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می‌دهد
که دهد عرض فقیران را جواب؟ ای رنجبر!
 

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,815
11,082
مدال‌ها
4
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست

پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
 
بالا پایین