جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پریهان] اثر «آسو آقایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسو با نام [پریهان] اثر «آسو آقایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 486 بازدید, 12 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پریهان] اثر «آسو آقایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
عنوان: پریهان
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی
نویسنده: آسو آقایی
عضو گپ نظارت S.O.W (2)
خلاصه:
تار و پود جانش را بند زد به رویای وصال مردی از جنس دیگری، مردی که به گمان‌های رویایی‌ می‌ارزید به تمام دارایی‌های وجودش، نادانسته پا نهاد در رهی که مرد ره می‌خواست. عشق... این رقیب پُر تجربه از ازل تاکنون سیاست بی‌رحمانه ازلی‌اش را آغاز کرد. سلانه‌سلانه در قلبش ریشه دواند؛ چون زهری مهلک چشمانش را کور و گوش‌هایش را کر کرد؛ تا به خود جنبید، آرزوهایش در این ره ناآشنا به تاراج رفت. از گذشته رانده و از آینده تاریک مانده؛ ناباورانه زانو زد... روزها از پس هم آمدند و رفتند، پروانه‌های وجود در راه مانده‌اش را فرسوده‌تر از پیش کرد. کنج عزلت گزید و چشم به تاریکی افق، انتظار کشید برای فرشته مرگی که مرد رویایی‌اش بود.
 
آخرین ویرایش:

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
مقدمه:

من در چشمان او نگاه می‌کنم و او در چشمان من، دو اقیانوس درهم غرقه‌اند، دو نفس با هم در آمیخته... دو آینه پیش روی هم نشسته‌اند؛ انعکاس در انعکاس، ابدیتِ مدام دو آینه، بی‌تنفر و پر از عشق‌های از پیله درآمده... من حتی اشک‌هایم را خواهم نوشت، هر قطره‌اش کودکی‌ست معصوم که عشق تو و پرواز پروانه‌های قلبم را فریاد می‌زند، پرواز پریهان‌ها... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
قلم در دست چرخاند و به روی کاغذ رقصاند آنچه را که باید. نوشت که « ای پروانه‌های محبوس در شیشه‌ی قلبم، هر بار که سنگی به محل حبس‌تان خورد از جا بلند شدید و آماده بودید خوشحالی کنید، آماده بودید به تکاپو بیفتید.
آن لحظاتی که سنگ ترس و لرز و بی‌طاقتی به شیشه خورد چرا خاموش ماندید؟ مگر هر سنگی صدایی تولید نمی‌کرد؟ مگر هر عملی نیاز به عکس‌العمل نداشت؟ خیلی وقت بود از جایتان جم نخورده بودید.
آخرین بار را به یاد نمی‌آوردم اما... یادم بود وقتی بال‌هایتان به شیشه اصابت کرد، مردمک چشمم گشاد شد، کف دستم عرق کرد و هیجان از گوش‌هایم به بیرون پرتاب شد.
اگر کسی چشم برزخی داشت باید مرا می‌دید که به جای خون، پروانه‌ها در تنم گردش می‌کردند و به شوقم می‌آوردند و زنده نگه‌ام می‌داشتند. حالا چطورید؟ زنده مانده‌اید؟ دستم کوتاه بود... نمی‌دانستم اگر مرده باشید باید چه کنم؛ نمی‌دانستم برای مرگ پروانه‌ها باید چطور گریست. اگر خوشی آمده باشد و غافل مانده بودیم چه؟ اگر باز خوشبختی آمده و رد شده و شماها در سوگ مرده‌ای بودید چه؟! آن وقت می‌توان گفت شعف و شور نیامدند و ما نگاهشان نکردیم؟ یا ما آن‌قدر جان در بدن نداشتیم که سر بچرخانیم تا نگاهشان کنیم چون زندگی رمق‌مان را گرفته بود و در سوگ بودیم، در سوگ مرده‌هایی که از یادمان برده بودند زنده بودن را... .

***

گوشی را بین گونه و گردنش ثابت نگه داشت، صدای مادرش با آن لرزش اندک میان گوش‌هایش می‌پیچید و شبیه نوازشی بکر روی قلب دلتنگش می‌نشست.
- از طرف من بهشون سلام برسون.
در آیینه به صورتش چشم دوخت؛ جوش ریزی که بین ابروهایش زده بود خیلی هم به چشم نمی‌آمد، اما عوضش دردی داشت که تمام صورتش را درگیر کرده بود.
دستی به گونه‌ی سرخش کشید.
- چشم مامان جان.
صدایش مهربان بود. مثل همیشه پر از نگرانی و محبت‌های مادرانه.
- به خدا می‌سپارمت دختر، مواظب خودت باش.
با لبخند تماس را قطع کرد و هم‌زمان با گذاشتن موبایل روی میز آرایشی، در اتاق هم باز شد و سروناز با صورتی گل انداخته خودش را جلو کشید.
شالش کمی عقب رفته بود و ریشه‌ی موهای رنگ شده‌اش به راحتی دیده میشد.
نگاهش را از صورت خسته و گل انداخته‌اش گرفت و مجدداً به آیینه سپرد.
طلق بین روسری‌اش خوب روی سر قرار گرفته و گردی دلچسبی به قسمت بالای سرش بخشیده بود.
 
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
سروناز یکی از بالش‌های قرمز را از کمددیواری بیرون کشید و با انداختنش روی زمین، سعی کرد کمی دراز بکشد.
- پدر من امروز دراومده.
لبخندی روی لب‌های صورتی رنگش نشست، گیره‌‌ی فلزی‌اش را زیر روسری سرخش محکم کرده و با رضایت، یک‌طرف سه‌گوش افتاده روی سی*ن*ه‌اش را روی شانه انداخت و چشم چرخاند برای پیدا کردن چادر تا شده‌اش.
صدای نالان سروناز دو مرتبه بلند شد.
- پروانه... با تو بودما!
نگاهش را به روی شکم برآمده‌‌ی سروناز چرخاند و سری تکان داد.
- تقصیر خودته عزیزم، کسی از خانوم باردار توقع نداره کار کنه.
سروناز با خجالت لبخندی زد. بعد هم لبه‌ی شالش را پایین انداخت و با دست شروع کرد به باد زدن گردنش.
- والا روم نمی‌شه بشینم بقیه کار کنن، مصطفی که شیفته، منم کار نکنم زشت میشه.
لبخندی به این همه متانتش زد.
- به خودتو اون بچه سخت نگیر.
بی‌توجه به ذوق سروناز، چادر را که روی سر انداخت آرام از اتاق خارج شد و در را هم بست تا سروناز بتواند کمی استراحت کند.
بیش‌تر سروصداها از حیاط می‌آمد و در خانه جز دختربچه‌هایی که مشغول بودند کسی نبود. عطر زعفران تا خود پذیرایی هم حس میشد.
کنار پنجره ایستاد و با کنار کشیدن پرده‌‌ی حریر، نیم‌نگاهی به حیاط انداخت.
مردها سر دیگ برنج را بر می‌داشتند و زن‌ها هم کنار دیگ مرغ ایستاده بودند. ظرف‌های غذا هم تماماً روی تخت سنتی گوشه‌ی حیاط با نظم خاصی چیده شده بودند.
با صدای بسم‌الله بلند آقایان و کنار کشیدن دیگ برنج از روی اجاق، با قدم‌های آرام و بدون عجله از خانه بیرون زد.
حالا سروصداها واضح‌تر شنیده و بوی دلچسب غذا هم راحت‌تر استشمام میشد.
عمه مهری با دیدنش روی ایوان صدایش را بلند کرد.
- بیا دختر که وقت کشیدنشونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
پروانه چشمی گفت و چادرش را جمع‌تر کرد تا حین پایین آمدن از پله‌ها زیر پایش نرود.
ران‌های مرغ که روی همدیگر چیده شده و با سسی غلیظ پخته شده بودند، آن‌قدر هوس‌انگیز به نظر می‌رسیدند که هنوز کار شروع نشده، پسرها با شیطنت کنار دیگ بایستند و ساز گرسنگی سر بدهند.
آقا مهدی هم خوب متوجه شیطنت‌شان شده بود که با آن صدای جدی و خشنش مواخذه‌شان می‌کرد.
- اول پخش نذورات بعد شام!
پروانه زیر نور چراغ حیاط ایستاد، با نورپردازی‌هایی که برای ولادت انجام داده بودند حسابی همه جا روشن شده بود و رنگ زرشک‌های تفت داده شده به شکل‌ دیوانه کننده‌ای جذاب به نظر می‌رسید.
با احتیاط لب‌هایش را زیر دندان کشید و پر هوس فشاری مختصر به پوست‌شان وارد کرد. بی‌شک اگر از آقا مهدی نمی‌ترسید شاید او هم به پسرها ملحق میشد.
- دخترم، شما زحمت ریختن برنج زعفرونی رو بکش... راستی سروناز کو؟
روی تخت کنار محدثه که ظاهراً قرار بود زرشک‌ها را روی غذاها بریزد نشست و جواب آمنه‌جان را کوتاه داد.
- داشت استراحت می‌کرد.
آمنه دل‌نگران به سمت خانه نگاهی انداخت. سروصدای دختربچه‌ها کم از پسرها شور و هیجان نداشت. مطمئن بود با جیغ‌هایشان اجازه نمی‌دادند سروناز حتی لحظه‌ای استراحت کند.
- حالش خوب بود؟
پلکی زد و جواب داد:
- نگرانش نباشین، خودم گفتم یه‌کم استراحت کنه.
نگاهش آسوده شد و با تکان دادن سر به سراغ مرغ‌ها رفت. حیاط آن‌قدر شلوغ بود که خوب نمی‌شد متوجه شد هرکَس مشغول چه کاری است.
بوی غذا معده‌هایشان را مالش می‌داد و محدثه هر دو دقیقه یک بار با صدایی نالان که بی‌جان و رمق بروزش می‌داد تکرار می‌کرد " چقدر گشنمه"
ظرف‌های یک‌بار مصرف یکی پس از دیگری پر می‌شدند و پسرها باید برای پخش کردنش دست می‌جنباندند.
انگشتان دستش که کمی روغنی شده بود را با دَستمالی پاک کرد و برای مخلوط کردن مقدار دیگری برنج با زعفران از جایش بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
صدای زنگ حیاط، به‌خاطر سبک سنتی‌اش آن قدری بلند بود که با همه‌ی شلوغی‌های اطرافش راحت شنیده میشد.
کنار دیگ برنج ایستاد. عمه مهری با لبخند یک کفگیر بزرگ از آن را در قابلمه ریخت و پروانه حین هم زدنش با قاشق کوچک به جهت پخش زعفران‌ها، چشم چرخاند تا ببیند چه کسی وارد شده.
دیدنش باعث شد سری به افسوس تکان بدهد و به نگاه اخم‌آلود عمو ابراهیم که سر زیر گوشش برده بود و قطعاً داشت بابت دیر رسیدنش مواخذه‌اش می‌کرد چشم بدوزد.
- پروانه‌جان، آماده نشد؟
صدای آمنه‌جان حواسش را جمعش کرد. اکنون او هم داشت با نگرانی به جدال خاموش پدر و پسر نگاه می‌کرد.
وقتی از کنارش رد میشد شنید که آمنه زمزمه کرد:
- شر نشه امشب صلوات... .
ظرف برنج زعفرانی را جلوی دست گذاشت و محدثه، حین دادن یکی از ظروف غذا سر زیر گوشش آورد.
- حتی امشب که خودشون نذری داشتن دیر اومد.
پروانه چشمی در کاسه برایش چرخاند.
- غیبت نکن!
محدثه بغ کرده، سرش را عقب کشید و با دلخوری لب زد.
- چشم خانم معلم.
‌بالاخره عمو ابراهیم رهایش کرده بود، چون با لبخندی پر از حس آزادی جلو می‌آمد و با احترام به همه خسته نباشید و خدا قوت می‌گفت.
کنار تخت که رسید، نگاهش را بین ظرف‌های آماده چرخاند و مادرش را خطاب قرار داد:
- حاج خانم، آماده‌ها رو بچینم توی سینی؟
آمنه‌جان کنارش ایستاد و فارغ از جواب سوال پسرش، دستی به شانه‌ی پهنش کشید. صدایش آرام و گله‌مند بود.
- دورت بگردم تو که اخلاق آقاتو می‌دونی، صبح بهم گفتی غروب خودتو می‌رسونی خونه‌ی عمو رسولت.
دستی به پشت گردنش کشید و چادر عقب رفته‌ی مادرش را لمس کرد.
- کار پیش اومد.
پروانه با کنجکاوی ذاتی‌اش، نگاه بین دو چهره گرداند. نگاه آمنه جان رنگی از دل‌خوری داشت، برای همین هم کوروش خم شد پیشانی او را بوسید و خنده‌کنان زمزمه کرد:
- اخم نکن من دلم می‌گیره! اومدم دیگه... الان خودم همه رو می‌برم بین در و همسایه پخش می‌کنم، غمت نباشه حاج خانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
آمنه لبخندی به روی شاخ شمشادش زد.
- تو صاحب این مراسمی عزیزم، از ظهر که آقات
اومده داره سراغتو می‌گیره. هی گفتم نیم ساعت دیگه میاد یک ساعت دیگه میاد، آخرشم وقتی رسیدی که غذاها رو کشیدیم.
مثل همیشه‌ صدایش خندان شد.
- من فکر می‌کردم بابا غول مرحله‌ی آخره، نگو غول آخر شمایی آمنه خانم.
مشت مادرانه و بی‌جانی که آمنه‌جان با لبخند به شانه‌های پسرش زد باعث شد پروانه لبخند بزند.
- من غولم؟!
دستانش را برای به آغوش کشیدن مادرش باز کرد و فارغ از حضور مردانی که کمی آن طرف‌تر مشغول کمک کردن بودند، گفت:
- تو فرشته‌ی منی... .
آمنه‌جان برای رهایی از آغوشش لب گزید و لبخندزنان نگاهش کرد.
- زشته... بیا اینارو با پسرا ببرید پخش کنید.
به کمک همدیگر ظروف غذا را روی سینی چیدند، کوروش به واقع کاری به کار کسی نداشت؛ حتی نسبت به حضور پروانه و محدثه نیز بی‌تفاوت عالم بود. تا وقتی که عینک خوش فریمش را روی صورتش جا به جا کرد و با بلند کردن سینی‌ای که میشد حدس زد تا چه حد سنگین است، به سمت آن‌ها چرخید:
- احوال بانوان محترمه؟ شرمنده من مادرمو که می‌بینم حواسم از خانم‌های اطرافم به کل پرت میشه.
پروانه جوابش را با سر تکان دادن آرامی داد و تنها به لبخند کوتاهی بسنده کرد، محدثه اما اگر آمنه خانم نبود، حسابی از خجالت این‌طور حرف زدنش در می‌آمد.
از در حیاط که به نیت پخش غذاها بیرون رفت، تقریباً کار آن‌ها هم تمام شده بود. عطر غذا آن‌قدر شدت گرفته بود که به خستگی و گیجی تک به تکشان دامن میزد.
آمنه‌جان در استفاده از ادویه‌ها تبحر عجیبی داشت و همین هم باعث شده بود بویی که به مشامشان می‌رسید هم فوق‌العاده به نظر بیاید.
سجاد و محمد برای پخش باقی‌مانده‌ی ظروف از خانه خارج شدند و عمو ابراهیم، با لبخندی رو به جمع که هر کدام کاری را به عهده گرفته بودند، تشکر کرد.
- اجر تک‌تکتون با آقا قمر‌بنی‌هاشم! دستتون درد نکنه، حاج خانم بساط سفره‌ی شامو الم کن، شستن دیگ و ظروف باشه برای بعدش!
آمنه‌جان چشمی گفت و همه برخاستند. صفوراخانم، با وجود اضافه وزن بالایش چنان فرز بلند شد که اگر پروانه جلوی محدثه را نمی‌گرفت، بلند‌بلند به‌خاطرش قهقهه میزد.
- آخه ببین زن‌عموم تا اسم غذا اومد با این سن چطور پا شد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
نگاه شرقی‌اش خود گویای جواب دندان‌شکنی بود که همیشه در آستین داشت. برای همین هم محدثه با حرص نفس محکمش را بیرون فرستاد.
- بله چشم.
خنده‌اش گرفت اما بروزش نداد. باقی دخترها هم برای کمک کردن پشت سرشان بلند شدند و آمنه‌جان به محض ورود به خانه، چادرش را روی شانه‌هایش انداخت و با خستگی لب زد:
- برم یه سر به سروناز بزنم، ببینم چیزی لازم نداشته باشه بعد میام، مهری‌جان ظرف و ظروف آمادست؟
عمه مهری از پشت اپن خودش را جلو کشید و جواب داد:
- همه‌چیز آماده‌ست، نگران نباش.
لحظه‌ای حواسش پرت دست عمه روی پهلویش شد، دستی که خیلی زود از پهلویش کنده شد اما نگاه پروانه را به سمت صورتش کشاند. پهلویش درد می‌کرد؟
همگی برای کمک با هیاهویی که آرام گرفته بود، وارد آشپزخانه شدند. عمه مهری تمام کارها را انجام داده و تک‌تک ظروفش را از کابینت بیرون کشیده بود.
هانیه، دختر آقا‌مهدی و صفوراخانم، برای خودش لیوانی آب ریخت و طوری که صدایش بیرون نرود نجوا کرد:
- به خدا هلاکم!
محدثه جواب دخترعمویش را با کنایه داد.
- نیست که کوه کندی.
جدال نگاهشان را تذکر پروانه شکست و وقتی بیخیال مجادله شدند، خم شد تا سبد سبزی‌ها را از کابینت بیرون بیاورد.
صفوراخانم، حین باز کردن درب ترشی‌های دست ساز عمه‌مهری، آهسته زمزمه کرد:
- دیدی باز این پسره چقدر دیر اومد، یه روز آمنه رو سکته میده! دست برنمی‌داره از این کاراش که... .
عمه سریع دست روی بینی‌اش گذاشت و سرش را به سمت پذیرایی چرخاند، می‌خواست مطمئن شود آمنه‌جان چیزی نمی‌شنود.
- هیس... ول کن صفورا، الان باز ناراحتش می‌کنی، لابد کاری داشته دیر رسیده... به ما چه؟! خودشون می‌دونن و پسرشون... .
محدثه برای پروانه چشم و ابرو آمد و پروانه با ابرویی بالا رفته نگاهش کرد. معنی نگاهش به خوبی مشخص بود، داشت می‌گفت حالا اگر می‌توانی به این دونفر بگو غیبت نکنید.
سری به افسوس تکان داده و پیازچه‌ها و ترب‌ها را به انصاف بین سبدها تقسیم کرد.
آمنه‌جان که آمد، سفره‌ی گلداری را به دست محدثه و هانیه داد تا در ایوان پهن کنند و با ریختن دوغ‌های خانگی در پارچ پرسید:
- پسرا نیومدن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
عمه مهری جواب داد:
- نه تا پخش کنن بین همه زمان می‌بره، سفره رو بندازیم ایشاالله میان. پروانه‌جان بیا این سینی ترشی‌ها رو ببر!
پروانه چشمی گفت، آمنه‌جان با لبخندی تشکر‌آمیز نگاهش کرد و پروانه‌ بعد از جمع کردن چادر زیر بغلش، سینی را بلند کرد.
حواسش بود به دخترها که وسط پذیرایی می‌دویدند و شور و هیجان کودکی‌شان را بروز می‌دادند، برخوردی نکند.
وروجک‌ها خانه را روی سرشان گذاشته بودند. اکثرشان نوه‌عمه‌های محدثه بودند. کسانی که هم خودشان هم عروس‌هایشان، شبیه مهمان توی حیاط نشسته بودند و پروانه هم در این چند سال سکونتش در این خانه، مثل بقیه
به این‌که کاری نکنند و دستشان به یک بشقاب هم نخورد، عادت کرده بود.
محدثه با دیدن سینی‌ بلند و بالایی که پروانه دست گرفته بود به کمکش آمد و هانیه برای آوردن باقی وسایل سفره وارد خانه شد.
چشمش به شوهر آمنه‌جان، عمو ابراهیم افتاد. به سمت پله‌ها آمد و از همان پایین پروانه را صدا کرد.
تسبیح عقیق بین دستانش، همیشه دلش را نوازش می‌کرد.
- پروانه‌خانم، بگو دیس بیارن برنج و مرغ رو ما
بکشیم.
پروانه چشمی گفت و او هم با لبخند چرخید، برای روشن‌تر شدن حیاط بلند داد زد:
- آقا محمد، برقای جلوی درو روشن کن.
صدای محمد، داماد عمه‌ی بزرگ محدثه را شنید و چندثانیه‌ای همان جا ماند.
عطر خوش غذا، دیگ‌های خالی شده و بوی نم آبی که مردها برای شستن دست و صورتشان باز کرده بودند و با خاک باغچه ادغام شده بود، وسوسه‌اش کرد تا نفس‌های عمیقی بکشد.
چه حال خوشی داشت نذری هرسال این خانه! چشمش به چراغ‌های روشنی که شب را شکل روز کرده بودند افتاد.
شلوغی و جمع، همه و همه می‌توانست حالش را خوب کند. زیرلب خدا را شکر کرد و با صدای دوباره‌ی عمو ابراهیم که می‌گفت:
- پس چه شد پروانه‌جان؟
به سرعت داخل خانه شد و دستی به لبه‌ی گرد روسری‌اش کشید.
- عمه، عمو ابراهیم میگه دیس بیارین غذا رو
بکشن.
به جای عمه، آمنه‌جان پرسید:
- سفره کامل شد مادر؟
- دوغ و آب و ببریم تکمیله.
خوبه‌ای گفت و چادرش را روی سرش کشید.
- پسرا که نیومدن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین