جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پریهان] اثر «آسو آقایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسو با نام [پریهان] اثر «آسو آقایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 488 بازدید, 12 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پریهان] اثر «آسو آقایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
صفوراخانم با حرصی کم‌رنگ، خودش را از روی
صندلی میز ناهارخوری بلند کرد.
- تا غذا رو بکشین کم‌کم پیداشون میشه، چقدر می‌پرسی آخه!
پروانه دستش را روی شانه‌ی آمنه‌جان گذاشت. هرسال روز نذری دستپاچه و هول به نظر می‌رسید و شاید مهم‌تر از آن... نگرانی‌هایش برای پسری بود که هیچ شباهتی به آدم‌های این خانه نداشت!
- غذا یخ بکنه از دهن میفته، پسرا کم‌کم میان.
سری تکان داد و لبخندی به روی پروانه زد. قبل از بردن دیس‌ها برای کشیدن.غذا، با یادآوری چیزی برگشت.
- پروانه‌جان برو یه سر به سروناز بزن، اگر بیداره بیاد سر سفره، بچه گرسنه موند.
- همین الان میرم پیشش.
خانه که خالی شد و دختربچه‌ها هم که به بهانه‌ی غذا خارج شدند، تازه توانست نفس راحتی بکشد.
نماز عشاء هنوز مانده بود و سرش از سروصدای زیاد به درد افتاده بود.
آرام بین در را باز کرد و با دیدن چشمان باز سروناز، با لبخندی داخل شد.
- بیداری؟
سروناز دستی به چشمش کشید.
- آره، مگه بچه‌ها گذاشتن بخوابم؟
لبخندی زد، حدس میزد در این شلوغی خوابش
نبرد. برای نماز وضو داشت و فقط کافی بود قامت ببندد.
در را بسته و جلوی باد دریچه‌ی کولر ایستاد.
- دارن شامو می‌کشن، برو به خودت و کوچولوت
برس.
آهسته بلند شد و نشست. برافروختگی صورتش کم‌تر شده بود.
- خودت نمیای؟
- نمازمو بخونم بعد.
باشه‌ای گفت و آهسته بلند شد. جانماز را از کشوی اول بیرون کشید و رو به قبله ایستاد.
آن‌قدر گرسنه بود که دلش می‌خواست زودتر نماز تمام شود و او خودش را به سفره برساند.
الله و اکبر را که گفت اما، گرسنگی‌اش کمرنگ‌تر شد. دلش نمی‌خواست نمازش را سریع و از سر اجبار بخواند.
به آرامش گفت‌وگوی دو نفره‌هایش با خدا، طور عجیبی نیاز داشت؛ سلام نماز را که داد، به سجده رفت و بدون حرف، چندثانیه‌ چشمانش را بست.
زمزمه‌ی آخر و آیه‌ای که هربار در پایان نماز می‌خواند به گوش خودش هم آشنا بود:
- و تو پناه منی در هر پیشامد بد.
برخاست و با جمع کردن جانماز کوچک و برگرداندنش به کشو، دوباره جلوی دریچه‌ی کولر ایستاد.
اردیبهشت بود اما هوا شبیه مرداد به نظر می‌رسید. کاش باران میزد... دلش پیاده گز کردن‌های زیر باران را می‌خواست.

***
 
موضوع نویسنده

آسو

سطح
0
 
مهمان
Jul
310
779
مدال‌ها
2
با پا گذاشتن روی ایوان، عمه انگار که منتظرش باشد به کنار خودش اشاره کرد.
- بیا عزیزم، بیا بشین.
با لبخند کنارش نشست؛ چادرش را روی پاهایش انداخت و عمه خودش برای پروانه برنج کشید. یکی از ران‌ها را هم، کنار برنج قرار داد، پروانه با بلند کردن نگاهش دور سفره، آرام پرسید:
- پسرا نیومدن؟
عمه مهری نگاهش را به سالاد رنگارنگی که کمی از دستش دور بود، انداخت و جواب داد:
- آقا ابراهیم بهشون زنگ زد، کارشون تموم شده دارن برمی‌گردن... .
نقطه‌ی حرفش را نگذاشته بود که در نیمه باز حیاط، تا آخر گشوده شد و هر سه خسته با سینی‌های دستشان وارد شدند.
همان جا هم در حالی که جواب خسته نباشید اعضای دور سفره را می‌دادند، کنار شیر آب نشستند تا دست و صورتشان را بشویند.
قبل از این‌که آب به صورتش بپاشد، نگاهشان کوتاه درهم قفل شد و هردو هم‌زمان سرشان را چرخاندند.
پروانه نگاهش را به روی آمنه‌جان چرخاند، حالا خیال آمنه‌جان هم راحت‌تر شده بود.
قاشق اول را که به دهان گذاشت، از طعم بی‌نظیرش چشمانش بسته شد.
- خیلی خوشمزه شده.
نوش جانی پرمهر زمزمه کرد. با یاالله گفتن پسرها و بالا آمدنشان از پله‌ها، همه جمع‌تر نشستند تا جا برایشان باز شود.
- به همه غذا رسید؟
عمو ابراهیم سرسنگین پرسید و پسرش بی‌آنکه
نگاهی به جایی که او نشسته بیندازد، جواب داد:
- بله!
اول برای سجاد و مهدی برنج کشید و بعد بشقاب خودش را تا جایی که جا داشت، پر کرد از دانه‌های برنج.
- دست همگی دردنکنه!
آمنه‌خانم ظرف‌های ترشی و سبزی را دست‌به‌دست رساند تا جلوی پسرها بگذارند.
- نوش جونت عزیزم.
پروانه نگاه از صورت خسته‌اش برداشت و قاشق دوم را بلند کرد تا داخل دهان بگذارد که در نیمه باز حیاط، این بار با صدای بدی باز شد و شایان، پسر همسایه‌ی چند خانه پایین‌تر، با هول و ترس پا به حیاط گذاشت.
پروانه خوب می‌شناختش، یک محل از دست شیطنت‌های این پسر آسایش نداشتند.
- آقا رسول! آقا رسول؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین