آسو
سطح
0
مهمان
- Jul
- 310
- 779
- مدالها
- 2
صفوراخانم با حرصی کمرنگ، خودش را از روی
صندلی میز ناهارخوری بلند کرد.
- تا غذا رو بکشین کمکم پیداشون میشه، چقدر میپرسی آخه!
پروانه دستش را روی شانهی آمنهجان گذاشت. هرسال روز نذری دستپاچه و هول به نظر میرسید و شاید مهمتر از آن... نگرانیهایش برای پسری بود که هیچ شباهتی به آدمهای این خانه نداشت!
- غذا یخ بکنه از دهن میفته، پسرا کمکم میان.
سری تکان داد و لبخندی به روی پروانه زد. قبل از بردن دیسها برای کشیدن.غذا، با یادآوری چیزی برگشت.
- پروانهجان برو یه سر به سروناز بزن، اگر بیداره بیاد سر سفره، بچه گرسنه موند.
- همین الان میرم پیشش.
خانه که خالی شد و دختربچهها هم که به بهانهی غذا خارج شدند، تازه توانست نفس راحتی بکشد.
نماز عشاء هنوز مانده بود و سرش از سروصدای زیاد به درد افتاده بود.
آرام بین در را باز کرد و با دیدن چشمان باز سروناز، با لبخندی داخل شد.
- بیداری؟
سروناز دستی به چشمش کشید.
- آره، مگه بچهها گذاشتن بخوابم؟
لبخندی زد، حدس میزد در این شلوغی خوابش
نبرد. برای نماز وضو داشت و فقط کافی بود قامت ببندد.
در را بسته و جلوی باد دریچهی کولر ایستاد.
- دارن شامو میکشن، برو به خودت و کوچولوت
برس.
آهسته بلند شد و نشست. برافروختگی صورتش کمتر شده بود.
- خودت نمیای؟
- نمازمو بخونم بعد.
باشهای گفت و آهسته بلند شد. جانماز را از کشوی اول بیرون کشید و رو به قبله ایستاد.
آنقدر گرسنه بود که دلش میخواست زودتر نماز تمام شود و او خودش را به سفره برساند.
الله و اکبر را که گفت اما، گرسنگیاش کمرنگتر شد. دلش نمیخواست نمازش را سریع و از سر اجبار بخواند.
به آرامش گفتوگوی دو نفرههایش با خدا، طور عجیبی نیاز داشت؛ سلام نماز را که داد، به سجده رفت و بدون حرف، چندثانیه چشمانش را بست.
زمزمهی آخر و آیهای که هربار در پایان نماز میخواند به گوش خودش هم آشنا بود:
- و تو پناه منی در هر پیشامد بد.
برخاست و با جمع کردن جانماز کوچک و برگرداندنش به کشو، دوباره جلوی دریچهی کولر ایستاد.
اردیبهشت بود اما هوا شبیه مرداد به نظر میرسید. کاش باران میزد... دلش پیاده گز کردنهای زیر باران را میخواست.
***
صندلی میز ناهارخوری بلند کرد.
- تا غذا رو بکشین کمکم پیداشون میشه، چقدر میپرسی آخه!
پروانه دستش را روی شانهی آمنهجان گذاشت. هرسال روز نذری دستپاچه و هول به نظر میرسید و شاید مهمتر از آن... نگرانیهایش برای پسری بود که هیچ شباهتی به آدمهای این خانه نداشت!
- غذا یخ بکنه از دهن میفته، پسرا کمکم میان.
سری تکان داد و لبخندی به روی پروانه زد. قبل از بردن دیسها برای کشیدن.غذا، با یادآوری چیزی برگشت.
- پروانهجان برو یه سر به سروناز بزن، اگر بیداره بیاد سر سفره، بچه گرسنه موند.
- همین الان میرم پیشش.
خانه که خالی شد و دختربچهها هم که به بهانهی غذا خارج شدند، تازه توانست نفس راحتی بکشد.
نماز عشاء هنوز مانده بود و سرش از سروصدای زیاد به درد افتاده بود.
آرام بین در را باز کرد و با دیدن چشمان باز سروناز، با لبخندی داخل شد.
- بیداری؟
سروناز دستی به چشمش کشید.
- آره، مگه بچهها گذاشتن بخوابم؟
لبخندی زد، حدس میزد در این شلوغی خوابش
نبرد. برای نماز وضو داشت و فقط کافی بود قامت ببندد.
در را بسته و جلوی باد دریچهی کولر ایستاد.
- دارن شامو میکشن، برو به خودت و کوچولوت
برس.
آهسته بلند شد و نشست. برافروختگی صورتش کمتر شده بود.
- خودت نمیای؟
- نمازمو بخونم بعد.
باشهای گفت و آهسته بلند شد. جانماز را از کشوی اول بیرون کشید و رو به قبله ایستاد.
آنقدر گرسنه بود که دلش میخواست زودتر نماز تمام شود و او خودش را به سفره برساند.
الله و اکبر را که گفت اما، گرسنگیاش کمرنگتر شد. دلش نمیخواست نمازش را سریع و از سر اجبار بخواند.
به آرامش گفتوگوی دو نفرههایش با خدا، طور عجیبی نیاز داشت؛ سلام نماز را که داد، به سجده رفت و بدون حرف، چندثانیه چشمانش را بست.
زمزمهی آخر و آیهای که هربار در پایان نماز میخواند به گوش خودش هم آشنا بود:
- و تو پناه منی در هر پیشامد بد.
برخاست و با جمع کردن جانماز کوچک و برگرداندنش به کشو، دوباره جلوی دریچهی کولر ایستاد.
اردیبهشت بود اما هوا شبیه مرداد به نظر میرسید. کاش باران میزد... دلش پیاده گز کردنهای زیر باران را میخواست.
***