جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند] اثر «pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط pen lady با نام [پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند] اثر «pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,405 بازدید, 34 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند] اثر «pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند.

نام نویسنده: pen lady (ماها کیازاده)

ژانرها: اجتماعی، طنز، عاشقانه

عضو گپ نظارت (2)S.O.W

خلاصه:

مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقه‌ی زیر سلطه‌ی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بی‌اساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچ‌کدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آینده‌ای نه چندان دور، جرقه‌های کوچکی در قلب‌شان پدیدار کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,070
6,790
مدال‌ها
6
1720886768603.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
مقدمه:
ما موجودی هستیم که رهبران رو به گریه می‌‌ندازه، امپراطوری‌ها رو نابود می‌کنه. ما موجودی هستیم که آدم به‌خاطرش از بهشت رونده شده. ما دختریم! یاغی و سرکش، متکی به خود، با یه عالمه استعداد و دنیایی پر از شور و شوق! اما گاهی پیش میاد که سر به زير میشیم، مطیع میشیم، ساکت میشیم. نه برای این‌که ترسیدیم یا که ضعیفیم؛ نه برای این‌که تو قدرتمند یا ترسناکی! نه‌نه اصلاً! چون عاشق میشیم! لوس میشیم، الکی مریض میشیم و اين بند کفش مدام میره زیر پامون تا بیوفتیم توی بغل تو... آره ما مثلاً ضعیف میشیم... .
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب در حالی که چشم‌هام رو بسته بودم زمزمه کرد:
- آره... بالاخره شد... .
چشمام رو باز کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم. مانتوی سرمه‌ای و شلوار سیاهم برای جایی که می‌رفتم مناسب بود. دستی به موهای سیاهم کشیدم، برای یک روز بی‌نظیر آماده بودم؛ اما استرس و ترس عجیبی داشتم. کف دستام و پشت لبم عرق کرده بود و بی‌نهایت احساس گرما می‌کردم. همون‌طور که به خودم روحیه می‌دادم، یک دستمال کاغذی برداشتم و پشت لبم رو پاک کردم :
- ترسی نداره که... این‌قدر براش زحمت کشیدی... .
یاد اون روزها افتادم، قیافه‌م رو مچاله کردم و با اخم توی آینه به خودم گفتم:
- چقدر هم که زحمت کشیدی... اوهوم‌اوهوم... اصلاح می‌کنم اصلاً براش زحمت نکشیدی... ولی دلیلی هم برای استرس وجود نداره.
اما چشمام، تیله‌های سیاهم توشون می‌لرزید و انگشتای دستم هم دست کمی از اونا نداشتن. پوفی کشیدم و ضد آفتابم که دیگه هیچی نداشت رو برداشتم و با زور و فشار یه کمی روی انگشتم ریختم. در واقع کرم شب، کرم صبح، نرم کننده‌ و کرم آرایشی و همه‌ی داراییم همین یه دونه ضد آفتاب بود. در اتمام کارم مقنعه‌ی سیاهم رو سرم کردم و دو طرفش رو چند بار تا زدم. وقتی که از اتاق بیرون اومدم، چشمم به تارا خورد که با نهایت خونسردی و بی‌خیالی شیک و اتو کشیده صبحونه می‌خورد. اونم آماده بود اما این‌که کی صبحونه‌ش تموم میشه رو واقعاً نمی‌دونم، اون... زیادی خونسرد بود. همون لحظه صدای مردی به گوشم خورد:
- أحبك فاطمة.
فاطمه که با تیشرت سبز رنگش که الان دیگه سفید شده بود، توی دهن تلویزیون کوچیک‌مون نشسته بود و فیلم عربی نگاه می‌کرد. وقتی که کاراکتر مرد به کاراکتر زن ابراز علاقه‌ کرد، فاطمه دو دستش رو قفل کرد و پشت سرش گذاشت و همون‌طور که یه پاش خم بود و روی پای دیگش نشسته بود، خودشو تکون داد و با صورت جمع شده هیس‌وار زمزمه کرد:
- آره... آره همینه.
با دیدن موهای شونه نکرده و سر و صورت به هم ریخته‌ش، صدام رو انداختم پس کله‌م و داد زدم:
- ذلیل شی فاطمه که پیرم کردی... برو آماده شو... زود.
تارا که با آرامش داشت چایی می‌خورد، با صدای بلندم توی جاش پرید و لیوان چایی روی مانتوی زیتونیش ریخت. فاطمه بی‌خیال‌تر از همیشه بالشت کوچیکی که کنارش بود رو پرت کرد تو صورتم و به سمت اتاق رفت و گفت:
- باشه نن جون... تو بگو دو من جلوتم.
همون لحظه همسایه کناری با شدت مشتش رو روی دیوار کوبید و داد زد:
- زهرمار... اون گاله رو ببند.
لبم رو گزیدم و بی‌توجه به بقیه سریع آینه کوچیک جیبیم رو در آوردم و به صورتم نگاهی انداختم که تارا به‌سمتم اومد، دو دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با لبخندی زیبا گفت:
- چی شده عزیزم؟ چرا این‌قدر استرس داری؟
همون لحظه فاطمه سرش رو از در اتاق بیرون آورد و گفت:
- مرضیه همسایه بغلی میگه کوفت صداتو ببر.
و در پایان حرفش در اتاق رو به شدت کوبید. روی زمین چهار زانو نشستم و با قیافه‌ی مچاله و جمع شده و صدایی که می‌لرزید گفتم:
- تارا استرس دارم، خیلی استرس دارم... بعد چهار سال داریم می‌ریم دانشگاه.
تارا دستامو که می‌لرزید توی دست‌های کوچیکش گرفت و با همون لبخند که دل آدمو آروم می‌کرد، شونه‌ش رو بالا انداخت با تکون سرش گفت:
- خب... این کجاش بده؟
آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- این‌که... میریم توی کلاسی بشینیم که از بقیه چهار سال بزرگتریم... و هزار تا فاصله‌ی طبقاتی که بینمونه، خیلی استرس دارم... .
تارا آروم خندید که گوشه‌ی چشم‌های قهوه‌ایش یه کمی چین افتاد و اون رو بانمک‌‌تر کرد:
- نداشته باش... بنده‌خداها که واسه خواستگاری ما نیومدن... میریم و میام هیچی نمیشه.
همون لحظه فاطمه حاضر و آماده با مقنعه‌ی آبی کاربنی و مانتوی آبی آسمانی از اتاق خارج شد. با لبخندی بزرگ دستش رو آویزون بند شلوارش کرد و اون به سمت چپ کشید و گفت:
- دخترای کرمونی آماده باشید تا بریم مخ پسرای تهرونی رو بزنیم.
اما وقتی قیافه‌ی آویزونمون رو دید لبخندش محو شد و اومد کنارمون نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
تارا دو دستش رو روی شونه‌م گذاشت و همون‌طور که توی ژست روانشناس‌ها رفته بود، گفت:
- چشمات رو ببند و نفس عمیق بکش.
کاری که گفت رو انجام دادم که صدای هوهویی اومد، با تعجب به فاطمه نگاه کردم که با شدت و غلظت زیادی نفس عمیق می‌کشید. اخم‌هام رو توی هم کردم و اعتراض‌گونه گفتم:
- فاطمه... .
فاطمه برای اولین بار مظلوم شد و با گفتن <باشه>ای بحث رو تموم کرد. دوباره چشمام رو بستم و سه بار نفس عمیق کشیدم، وقتی چشمام رو باز کردم آروم‌تر شده بودم. با لبخند خواستم چیزی بگم؛ اما تارا همون‌طور که شونه‌هام رو گرفته بود، زمزمه کرد:
- مانتوت رو بردارم؟
لبخند روی لبم ماسيد و زیر لب گفتم <بردار> اون هم بی‌معطلی به سمت اتاق رفت. می‌خواستم از روی زمین بلند شم که نگاه خیره‌ی فاطمه رو دیدم، وقتی متوجه شد که نگاهش می‌کنم لبخندی پهن زد. پشت چشمی براش نازک کردم؛ اما اون با همون لبخند که سی و دو دندون سفیدش رو نشون می‌داد، گفت:
- جون... بخورمت.
زهرماری نثارش کردم که به‌سمتم اومد و بغلم کرد، در حالی که گونه‌م رو به گونه‌ی برجسته‌ش فشار می‌داد و گفت:
- همین‌طوری زشتی پشت چشمم نازک می‌کنی؟
با استرس از خودم جداش کردم و چشمام رو گرد کردم و گفتم:
- واقعاً زشت شدم؟
فاطمه یه کم نگام کرد دستش رو توی جیبش کرد و گفت:
- درستش می‌کنم!
یه رژ کوچولو از جیبش بیرون آورد و روی لبام مالید، بعدش با اون رژ دو خط روی گونه‌م کشید و گوشه‌ی هر چشمش یه نقطه گذاشت و با دست مالید تا پخش بشن. گوشه‌های مقنعه‌ی تا خوردم رو باز کرد و کمی به‌سمت عقب هدایتش کرد تا موهام مشخص بشه. در اتمام کارش با ذوق انگشت‌های دست راستش رو به هم چسبوند و بوسه‌ای رو اون کاشت:
- ای جان! چه کردم.
تارا همون لحظه از اتاق خارج شد و هر سه به سمت در خونه‌ی کوچیک‌مون حرکت ‌کردیم. تارا وسط‌مون ایستاد و دو دستش رو روی شونه‌ی‌ من و فاطمه گذاشت و با لبخند گفت:
- بریم بترکونیم.
***
- روز اول دانشگاه ترکوندید. واقعاً آفرین!
فاطمه دستش رو بالا برد و هول کرده گفت:
- آقا اجازه... .
مدیر که مردی مسن بود کف دستش رو بالا برد و گفت:
- هیس!
من که روی صندلی بین تارا و فاطمه نشسته بودم با چشمای گرد سریع گفتم:
- فاطمه راست میگه آقا اجازه... .
- هیس!
تارا سری تکون داد و گفت:
- حق با مرضیه‌ست، آقا اجازه... .
مدیر که از کوره در رفته بود با چشم‌هایی که از عصبانیت گشاد شده بود، زمزمه کرد:
- لطفاً ساکت شید!
تارا پای راستش رو روی پای چپش گذاشت و با اخمی کم‌رنگ گفت:
- آقای مدیر آروم باشید، چشماتون رو ببندید و نفس عمیق بکشید... آفرین نفس بکشید... خارجش کنید.
مدیر هماهنگ با حرفای تارا نفس کشید، وقتی کمی آروم شد با لبخندی کم‌رنگ رو به تارا زمزمه کرد:
- ممنونم خانم کیانیِ مطلق.
و بعد با اخمی عمیق رو به ما ادامه داد:
- خب، واسه این گند چند دلیلی دارید؟
تارا با خونسردی زمزمه کرد:
- نفس عمیق!
مدیر رو به اون با لبخند سری تکون داد و ادامه داد:
- چه دلیلی واسه این فاجعه‌ای که انجام دادید دارید؟ ... رسماً فضای سبز دانشگاه رو نابود کردید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
لب گزیدم و با استرسی که صدام رو می‌لرزوند، زمزمه کردم:
- ما وقتی اومدیم... دو دختر بهمون گفتن که چون دیر اومدیم، مدیر تنبیه‌مون کرده و گفته گل‌ و سبزه‌های حیاط رو بکنیم چون می‌خوان چیزای جدید بکارن.
دسته گل کوچیکی که از همون گل‌های فضای سبز دانشگاه درست کرده بودم رو روی میز بزرگ مدیر گذاشتم و ادامه دادم:
- ببخشید... اینم تقدیم به شما.
فاطمه دستش رو محکم روی میز کوبید و وقتی اون رو برداشت یه گل له شده و پژمرده اون‌جا بود، فاطمه با لبخند گفت:
- گل محمدیه.
پلک چپ مدیر که به فاطمه نگاه می‌کرد، پرید. من و تارا هم خیره‌ی اون بودیم که شونه‌ای بالا داد و گفت:
- خب چیه؟
تارا اندرسیفه زمزمه کرد:
- اون گل محمدی نیست.
فاطمه چنان شوکه شد که با چشم‌های گرد به گلِ نگاه کرد و گفت:
- اَه... نیست؟
مدیر نگاهش رو از فاطمه گرفت و به چهره‌ی ترسیده‌ی ما دوخت. همون‌طور که انگشتاشو در هم می‌پیچید. اخم کرده و تهدیدکنان گفت:
- خب خانما... با توجه به این‌که اولین روزتونه، سعی می‌کنم از این کارتون چشم پوشی کنم؛ اما به شرطی که فردا چند بسته دونه‌ی گل بگیرید و توی حیاط بکارید.
به صندلی مشکیش تکیه داد و با چشمای ریز کرده نگاهی به هر سه نفرمون کرد و با لحن ترسناکی گفت:
- اما وای به حالتون... وای به حالتون که دوباره دردسری درست کنید، اون موقع تضمین نمی‌کنم که بتونید توی این دانشگاه درس بخونید.
آب دهنم رو قورت دادم با مشت کردن دستام لرزششون رو کنترل کردم. همون لحظه فاطمه با لحنی که کنجکاوی و حیرت توش فریاد می‌زد، خیره به گل گفت:
- پس چه گلیِ؟
مدیر سرش رو پایین برد و چشمای قهوه‌ایش رو بست و سکوت کرد، اشاره‌ای به تارا کردم و از روی صندلی بزرگ سیاه بلند شدم. آروم و بی‌صدا بازوی فاطمه رو گرفتم و با کشیدنش، به‌سمت در رفتم. وقتی که از اتاق نسبتاً بزرگ و پر از صندلی مدیر خارج شدیم، هر سه به در بسته تکیه دادیم و نفس‌های حبس شده‌مون رو خارج کردیم. نفسی عمیق کشیدم و با چشم‌های گرد و دهن نیمه باز نگاهی به اطراف کردم. دانشگاه بزرگ و تمیزمون خلوتِ خلوت بود و میشه گفت حتی مرغی هم اون‌جا پر نمی‌زد. همه توی کلاس‌ها بودن و ما سه نفر ترسیده به در قهوه‌ای اتاق مدیر تکیه داده‌ بودیم. مدیرمون مسن بود با موهای پر پشت که تک و توکی تار سیاه بینشون هویدا بود. اون صورتی معمولی و لاغر داشت که با قد بلند و کت شلوار سیاهش با ابهت به نظر می‌رسید. وقتی یکم آروم شدیم، قدم برداشتیم تا از اون‌جا دور بشیم. تارا که سلانه‌سلانه و خانومانه راه می‌رفت، ابروهای کشیده و نازکش رو توی هم گره زد با لحنی پر تردید گفت:
- به نظرت چرا اون دخترا اون کار رو کردن؟
فاطمه دستاشو توی جیب مانتوی بلندش برد و متفکر جواب داد:
- نمی‌دونم... ما روز اولیِ که اومدیم، کاری با کسی نداشتیم.
من همون‌طور که به دانشگاه شیک‌مون نگاه می‌کردم و نیشم باز بود، حواس‌پرت زمزمه کردم:
- فکر کنم از الان می‌خوان باهامون در بیوفتن.
فاطمه وقتی حرفمو شنید، چشماش گرد شد و با عصبانیت جلوی من ایستاد و با صدای آرومی گفت:
- اما ما نباید بهشون اجازه بدیم اذیت‌مون کنن و آبرومون رو جلوی بقیه ببرن.
تارا هم حق به جانب کنار فاطمه ایستاد و دستش رو به کمرش زد و با همون اخم ظرف گفت:
- حق با فاطمه‌ست... نباید بذاریم برامون دردسر درست کنن.
با دست کنارشون زدم و از بین‌شون گذشتم و گفتم:
- ول کنید بابا... یه شیطنت کوچیک بود و تموم شد.
فاطمه دوباره جلوم ایستاد و این بار بازوهام رو گرفت و گفت:
- مرضیه اگه این‌بار دوباره از این شیطنتا کنن ممکنه مدیر اخراجمون کنه... ما چهار سال پشت کنکور بودیم. کم حرفی نیست، بعد این همه مدت اومدیم دانشگاه... الان بذاریم چند تا جوجه فکلی ما رو از این‌جا بندازن بیرون؟
تارا هم دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با چهره‌ی غم‌زده گفت:
- به نظرت باید بذاریم آیندمون رو نابود کنن؟ ما این‌قدر زحمت کشیدیم، این‌قدر اذیت شدیم.
سرم رو پایین بردم و به زمین خیره شدم، حرفاشون چنان تأثیری روی من گذاشت که با لبخندی پهن که سِر درونم رو فاش می‌کرد، گفتم:
- این‌طور که مشخصه باید یه اخطاری بهشون بدیم دخترا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
***
تارا اخمالو با دستش فکش رو گرفت و ناله‌وار گفت:
- فکم درد گرفت.
من با عجله‌ بسته صورتی بعدی رو باز کردم و تندتند همون‌طور که آدامس رو می‌جویدم، گفتم:
- زود زود بجو تا کسی نیومده.
فاطمه که به پراید سفید پارک شده توی پارکینگ تکیه داده بود، خندید و بسته‌ی دیگه‌‌ای رو باز کرد و آدامس مکعبی صورتی رو توی دهنش برد و گفت:
- دمت گرم مرضی... نقشه‌هات معرکه‌ست. هم شکم‌مون فیض می‌بره هم ما فیض می‌بریم.
تارا خندید و انگشت شصتش رو به معنای لایک و تایید حرف اون بالا برد. بعد از حرفای دخترا که به‌شدت شست‌و‌شوی مغزیم دادن، نقشه‌ای ساده که خسارات مالی و جانی زیادی وارد نکنه کشیدم و وارد عمل شدم. دانشجوها هنوز توی کلاس‌ها بودن که ما از دانشگاه خارج شدیم و به نزدیک‌ترین مغازه رفتیم و سی آدامس کوچولو گرفتیم. وقتی دوباره وارد محوطه‌ی بزرگ دانشگاه شدیم، دانشجوها کم‌کَمک از کلاس خارج می‌شدند. فاطمه با دیدنشون پیشنهاد داد به پارکینگ خفن دانشگاه بریم تا بقیه با دیدنمون فکر نکن ندید بدیدی چیزی هستیم. حالا هم توی پارکینگ بین یه پراید و یه پرشیا چهار زانو نشستیم و آدامس می‌جوییم. سری برای فاطمه تکون دادم و با لبای آویزون گفتم:
- اوهوم... اما بچه‌ها بهتره حواسمون رو جمع کنیم، تا آخر ماه خیلی مونده و ما الان پولامون ته کشیده...اَه چقدر آدامس گرون شده.
با تموم شدن حرفم، آدامس گرد و بزرگ رو از دهنم بیرون آوردم و بین دو انگشت اشاره و شصتم کمی ماساژش دادم. تارا با دیدن حرکتم صورتش جمع شد و چشماش مچاله، با چندش گفت:
- اَی... چی‌کار می‌کنی؟
من که با دقت چشمام رو ریز کرده بودم به آدامس خیره بودم، جدی زمزمه کردم:
- میزان چسبندگیش رو بررسی می‌کنم.
تارا با اخم نگاهم کرد، گوشه‌ی لبای صورتیش رو پایین برد و مثل مامانا گفت:
- دستاتو شستی؟
فاطمه یک‌دفعه چشماشو گرد کرد و دستش رو روی زانوم زد و گفت:
- واقعاً این حرف رو زد؟ یا من اشتباه شنیدم؟
بی‌خیال همون‌طور که با آدامس صورتی‌رنگ ور می‌رفتم، گفتم:
- آره گفت... خودِخود خبیثش به من طعنه زد.
فاطمه لباشو کج و کوله کرد و دل‌گیر و گله مانند به تارا گفت:
- تارا واقعاً که... این کلاس‌ بالا بازی‌ها رو بذار پولدارای این‌جا در بیارن نه من و تو.
به جلو خم شد و همون طور که آدامس رو می‌جوید و بین حرفش مکث می‌کرد ادامه داد:
- دختر... ما... تو خیابون بزرگ شدیم... کثیفی تمیزی کیلو چند؟! دیگه معدمون این‌قدر تقویت شده... که اگه پوشک لیلا رو عوض کنیم... بعدش دستامونو لیس بزنیم هیچی‌مون نشه.
وقتی که تارا جمله‌ی آخر فاطمه رو شنید، ناگهان صورتش توی هم رفت و عق زد که آدامسش از دهنش تلپی افتاد جلوش. لحظه‌ای سکوت شد و همه به آدامس تارا خیره بودیم که یک‌دفعه صدای جیغ مانندی به گوشمون خورد و باعث شد توی جامون بپریم:
- آقای محمدی خودشون هستن.
سرمو بالا بردم و با چشمای گرد به خانمی قد بلند و کمی تپل که بالا سرمون ایستاده بود، نگاه کردم. چادر سیاهی که سرش بود و اخمای درهمش قلبمو از جاش در آورد. بنده خدا چنان نگاهمون می‌کرد که انگار مافیای روسیه یا پدر خوانده رو پیدا کرده. آقای محمدی که جوونی رعنا بود، همراه یه مرد دیگه به سمت‌مون اومد و با اخم گفت:
- بلند شید... سریع.
تارا آدامسش رو از روی زمین برداشت و توی دهنش گذاشت و با اخم گفت:
- اتفاقی افتاده آقای محمدی؟
می‌دونم که تعجب کردید، شاید الان فکر می‌کردید که تارا خانم ما اخم می‌کنه و با محمدی چشم عسلی یقه به یقه میشه و میگه فرمایش؟! اما نه... با این‌که توی خیابون بزرگ شده، ولی خیلی‌خیلی شیک، باکلاس، فهمیده و مشخصه... برعکس من و فاطمه. لابد میگید من الان فردین بازی در میارم و میگم:
- هوشَه! چی می‌خوای هلو؟
اما... متأسفانه باز هم اشتباه می‌کنید. چون من رسماً قبض روح شده‌ بودم و با رنگی پریده و ترسیده به آقای محمدی ابرو کلفت، نگاه می‌کردم و یه پخ لازم بود تا گریه کنم. حالا شاید بگید فاطمه جور ما رو می‌کشه و میشه بت‌وُمن ماجرا... اِی... باز هم اشتباه می‌کنید، چون اون بی‌خیال به جلو قدم برداشت و گفت:
- بریم ببینیم چی شده.
خلاصه که مظلومانه کردنمون تو گونی و بردنمون پیش آقای... مدیر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
وقتی وارد اتاق آقای مدیر شدیم، اون فقط نگاهمون کرد. هیچی نگفت اما از اون نگاه‌هایی کرد که انگار صد تا فحش بهمون داده. به صندلیش تکیه داد و خونسرد گفت:
- فقط نیم ساعته که از اتاقم خارج شدین... .
هر سه سرمون رو پایین بردیم و سکوت کردیم، مدیر بی‌حوصله نگاهی به خانم چادری کرد و گفت:
- بله خانوم رضوی؟ باز این دخترا چی‌کار کردن؟
خانم رضوی چشم سبز، یه نگاه خشن به ما کرد با زدن پوزخندی غرید:
- جامعه و فضای عمومی شده مکان فساد این جوونای از راه به در شده.
مدیر که قضیه رو جدی دید، به جلو خم شد و دستاشو توی هم قفل کرد و روی میز گذاشت. اخم کرده گفت:
- متوجه نمیشم! چه اتفاقی افتاده؟
و در انتهای حرفش‌ چشم غره‌ای خیلی‌خیلی عمیق و ترسناکی به ما رفت. خانوم رضوی لب گزید و با ناراحتی ابروهاشو توی هم برد و گفت:
- هی... چی بگم آقای دلیری! کلاسم تموم شده بود. رفتیم پارکینگ که برم خونه اما این سه تا رو دیدم که توی پارکینگ پشت ماشینا قایم شده بودن و ... .
سرش رو پایین برد و با تأسف و غم تکونش داد و گفت:
- داشتن مواد می‌زدن آقای دلیری.
چشم‌های آقای مدیرمون اندازه پنکه سقفی خونه‌مون شد و با حیرت نگاهمون کرد. البته ما هم دست کمی از اون نداشتیم و هنگ کرده در حالی که آدامس می‌جویدیم، به چهره‌ی ترسناک مدیر که هر ثانیه سرخ‌تر می‌شد، خیره شدیم. قبل از این‌که دهن مدیر باز بشه و واقعاً بهمون فحش بده، صدای تارا اومد:
- نفس عمیق!
چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی زدم. فاطمه هم که انگار شاکی بود، خطاب به تارا زمزمه کرد:
- گل بگیرن دهنتو.
اما انگار که استعداد روانشناسی تارا رو دست کم گرفته بودیم، چون مدیر سرش رو کمی کج کرد و با لبخند انگشت اشاره‌ش رو به سمت تارا نشانه رفت و زمزمه کرد:
- درسته!
نفسی عمیق کشید و نگاهی به ما کرد. فاطمه که از کوره در رفته‌بود، از جاش بلند شد و اخم کرده به خانوم رضوی چشم غره رفت و گفت:
- اما من فکر می‌کنم جای ما، شما مواد زدید خانوم. یعنی چی؟! انگار توی لغت نامه دهخدا شما آدامس یعنی مواد.
مدیر اخطارگونه فاطمه رو صدا زد و نیم نگاهی شاکی به رضوی کرد. رضوی که لبای تپلش سرخ شده بود هول کرده چشم گرد کرد و گفت:
- صداتو بیار پایین... من شما و امثال شما رو خوب می‌شناسم. شنیدم که یکی‌تون گفت:«زود بجویید تا کسی نیومده.»
لبم رو گاز گرفتم و با دست آروم به پام زدم و گفتم:
- آقا به خدا پول یه ماه کار کردن ما، سه تا آدامس میشه. موادمون کجا بود...؟ اصلاً به قیافه‌ی ما می‌خوره که مواد بزنیم؟
مدیر نگاهی به چشمای ورقلمبیده‌ی من، لبخند بی‌خیال تارا و فاطمه‌ای کرد که به رضوی نگاه می‌کرد و فکش تندتند تکون می‌خورد. مردد دوباره نگاهمون کرد و چیزی نگفت که تارا آدامسش رو تف کرد کف دستش و گرفت جلو مدیر و گفت:
- اینا... به خدا آدامسه.
مدیر با چندش خودش رو عقب کشید که من بالاخره به خودم جرأت دادم و دهن چفت شده‌م رو باز کردم و گفتم:
- بفرمایید... تازه پوست‌شون هم هنوز توی پارکینگه‌؛ اگه باور نمی‌کنین حتی می‌تونید پلیس خبر کنین بیان بررسی کنن.
آقای دلیری کلافه پوفی کشید و دوباره به صندلیش تکیه داد و اخم کرده به رضوی خیره شد، رضوی خجالت‌زده سرش رو پایین انداخته بود. فاطمه با پوزخند و تأسف نگاهش کرد و کینه‌ای گفت:
- حالا که زنگ زدم پلیس بیاد به جرم توهین و افترا بگیرتت، می‌فهمی کی مواد می‌زنه. دلیل نمیشه چون شما معلم دینی هستید فکر کنید بقیه همه فاسد و موادکِشن.
قبل از این‌که مدیر اخطاری چیزی بهمون بده سریع بلند شدیم و دست فاطمه رو گرفتیم اومدیم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
همین که اومدیم بیرون، تارا خواست حرفی بزنه که با دیدن صحنه‌ی روبه‌رو چشمامون گرد شد و بی‌اختیار و نامحسوس یه قدم عقب رفتیم. میشه گفت همه‌ی دانشجوهای دانشگاه مقابلمون ایستاده بودن و نگاهمون می‌کردن؛ ‌اما چیزی که خیلی عجیب بود اینه که همه با نظم و آرایش خاصی، مثل سربازای چینی ایستاده بودن. جلوتر از همه‌، دو پسر قد بلند بودن که با اخم ظریفی نگاهمون می‌کردن. قدشون خیلی بلند بود، طوری که ما سه نفر با نگاه به صورتشون دیسک گردن گرفتیم. مخصوصاً تارا که از کت و کول افتاد، خواهر عزیزم با قد صد و پنجاه و پنج سانتی‌متر فرقی با مینیون‌های من نفرت‌انگیز نداشت. البته ناگفته نماند پوستشم گندمی بود و چشم‌های درشتش هم باعث شده بود که فاطمه اونو مینیون صدا کنه. بین پسرا یه قدم عقب‌تر یک دختر خیلی‌خیلی خوشگل و قد بلند ایستاده بود که با مانتوی کوتاه صورتی مثل باربی شده بود. دخترک که موهای بور و قشنگش به زیبایی دور صورت سفید و صافش ریخته بود، با مقنعه‌ی سفید مثل مانکن‌ها بود. دختره دستش رو به کمرش زده بود و خسومت آمیز نگاهمون می‌کرد. پشت اون، دو دختر دیگه ایستاده بودن و با پوزخند به ما نگاه می‌کردن. همون دو دختر چشم سفید و ورپریده‌ای بودن که باعث شدن روز اول دانشگاه ملاقات بسیاربسیار دوستانه‌ای با مدیر داشته باشیم. اون دو دختر هم در کمال تعجب مثل اون باربی‌خانم لباس پوشیده بودن. وقتی به بقیه اعضای دانشگاه نگاه کردم چشمام گرد شد، همه‌ی دخترا مانتو‌ی صورتی و شلوار و مقنعه سفیدی داشتن. فاطمه‌ یکی از ابروهای نازک قهوه‌ایش رو بالا برد، دستاش رو باز کرد و بلند گفت:
- ممنون که تا پایان فیلم با ما بودید. حالا نخودنخود هر کی رود کلاس خود.
می‌دونستیم که فاطمه الان اصلاً اعصاب نداره برای همین چیزی نگفتیم. فاطمه جلوتر از ما رفت و وسط دو تا پسر جلویی ایستاد و به یکی از پسرا چشم غره‌ی خطرناکی رفت که ابروهای پسره بالا پرید. با این‌که می‌تونستیم از بغلشون رد شیم؛ ولی طبق معمول لج کردیم و استایل گنگ برداشتیم تا از وسطشون بگذریم. فاطمه دختر خوشگله رو به شدت هل داد که نزدیک بود نقش بر زمین بشه؛ اما دو دختر شیطان سیرت پشت سرش دویدن و گرفتنش. فاطمه با اخم به بقیه نگاه کرد که همه کنار رفتند و یک مسیر برای عبورمون درست کردن. تارا نگاهی به دختر خوشگله کرد که خیره به ما بود و گفت:
- چیه؟ نگاه می‌کنی؟!
و مثلا زیر لب طوری که همه بشنون گفت:
- با اون چشمای ورقلمبیده‌ت انگار ممد قلیه.
با خنده پشت سرشون رفتم و منم زهرم رو ریختم:
- صد رحمت به ممد قلی.
خداوکیلی بی‌انصافی بود دختره چشمای درشت سبز خیلی خوشگلی داشت و تارا... بیشتر شبیه ممد قلی بود، با چشمای بزرگش... نه‌نه تارا بنده خدا هم چشاش خوشگل بود. من بیشتر شبیه ممد قلی بودم که اگه چشمام رو گرد کنم و ازم عکس بگیرن بزنن به یخچال، بچه‌ها از ترس دیگه سمت یخچال نمیرن، باز کردنش بماند. همین‌طور که توی افکار مفیدم غرق بودم و خودم رو ترور شخصیتی می‌کردم، یه لحظه برگشتم و به دانشجوها نگاه کردم؛ اما انگار یه صحنه‌ی ترسناک و جنایی دیدم که چشمام از ترس گرد شد و بدنم خشک شد. همه‌ی دانشجوها با پوزخند معنادار و نگاهی ترسناک به ما خیره بودن. سریع و با وحشت دویدم و خودمو بین فاطمه و تارا جا کردم. چشمامو ریز کردم و زمزمه مانند به دخترا گفتم:
- سوژه‌ها شناسایی شد؟
تارا بی‌خیال نیم نگاهی به اطراف انداخت و همی گفت. فاطمه که صد و هشتاد درجه نسبت به چند دقیقه پیش تغییر کرده بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت:
- آدامسا؟
همون لحظه منو و فاطمه آدامس‌هامون رو کف دستمون تف کردیم و به تارا نگاه کردیم. تارا دست مشت شده‌ش رو جلو آورد و بازش کرد که آدامس چسبیده و پخش شده رو کف دستش چهره‌ی همه‌مون رو توی هم برد.
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
سرمو تکون دادم و دستمو آروم به بازوی اون دوتا زدم و یواش گفتم:
- اینو ول کنید... الان باید ببینیم دخترا توی کدوم کلاس میرن.
هر دو سری تکون دادن و نگاه‌شون رو به اطراف چرخوندن تا اون دو دختر رو پیدا کنن. منم به تقلید از اونا نگاهی سرسری به دور و برم کردم که یکی‌شون رو دیدم. دختره با اون کله‌ی قرمز گوجه‌ایش از صد کیلومتری هم قابل رویت بود. ورپریده نیشش رو تا بنا گوش باز کرده بود و خیلی باکلاس قهقهه می‌زد و با اون پسر چشم و ابرو مشکی که فاطمه بهش چشم غره رفته بود، بگو و بخند می‌کرد. دختر مو قرمز دستش رو روی ساعد پسره گذاشت به اون خنده‌ی به اصطلاح ظریفانه پایان داد، بعد لباشو جلو داد و چیزی رو مظلومانه بلغور کرد. میگم مظلومانه چون چشماشو گرد کرد و دستاشو پشتش قفل کرد، همون‌طور که مثل بچه‌ها تکون می‌خورد چیزی گفت که لبخندی عمیق روی لبای درشت پسره هویدا شد. صبر کن... صبر کن این پسره لباش چرا این‌قدر درشته؟ دست فاطمه که یه ریز حرف می‌زد رو گرفتم، متعجب با چشمای گردم به پسره اشاره کردم و گفتم:
- هی... لبا پسره رو نگاه چقدر بزرگه.
تارا چشم ریز کرد بهش خیره شد که یکدفعه چشماش از حدقه پرید بیرون و حیرت‌زده زمزمه کرد:
- وا! پسر و این مدل لب... عجبا!
فاطمه ابرو بالا داد و با لودگی کشیده‌کشیده گفت:
- حبیبی... لباشو!
متفکر ابرو بالا انداختم و دست به سی*ن*ه گفتم:
- فکر کنم از اون کارایی کرده که سمیه می‌گفت همه می‌کنن و خیلی مُدل شده... که دنبه گوسفندی رو آب می‌کنن و با سرنگ به لب می‌زنن.
تارا لبش رو گاز می‌گیره و واسم چشم گرد می‌کنه و می‌غره :
- اولاً مُد شده مُدل چیه؟! ... دوماً جای دیگه این حرف رو نزنی آبرومون میره... اسمش فیبروزه... فیبروز.
پوزخندی می‌زنم و سرمو با تأسف تکون میدم، میگم:
- فیبروز که ماله دندونه آی‌کیو... اون بوتاکسه.
فاطمه می‌زنه به شونه‌م و میگه:
- نه دیوونه بوتاکس که مال ابروعه... این اسمش لمینت بود.
من با تردید اخم می‌کنم و لب می‌زنم:
- مطمئنی؟
فاطمه با اطمینان سری تکون میده و خیره به من میگه:
- اره بابا... خودم تو تلویزیون سمیه اینا دیدم. یه زنه بود با لبای بزرگ و سی و دو دندون سفید، بعد یکی گفت لمینیت نمی‌دونم چی چی. من شبکه رو عوض کردم ادامه رو نشنیدم ولی لمینت رو شنیدم.
تارا دستش رو به لباش می‌زنه و قیافه‌ش رو آویزون می‌کنه و میگه:
- کاش پول داشتم منم لبامو لمینت می‌کردم.
من ابرو بالا می‌ندازم و دست به کمر میزنم:
- تو که لبات خوبه آبجی، سمیه باید لمینت کنه که آه در بساط نداره. قربون خدا برم که انگار جای لب دو خط نازک موازی رو صورتش کشیده، حتی از چروکای صورتش هم نازک تره به خدا...هی... بعد فکر کن پل صراط چقدر می‌تونه نازک باشه.
فاطمه با صدای بلند خندید و گفت:
- انا لله و انا الیه راجعون... سمیه بشنوه... کارت تمومه.
خنده‌ش رو خورد و جدی ادامه داد:
- حالا ولش، کلاه قرمزی رو بچسب.
نگاهی به دختره کردیم که با لبای آویزون مجبوراً دست پسره رو ول کرد و همون‌طور که نگاهش می‌کرد، یه قدم به پشت برداشت و بعد برگشت و به سمت کلاسی رفت. جای شکرش باقی بود که ما هم باید این ساعت رو توی این کلاس‌ می‌بودیم. هر سه نگاهی به اون قیافه‌های کج و معوجمون کردیم و با خنده‌ی شیطانی به سمت کلاس رفتیم. وقتی وارد کلاس شدیم، اول از همه نشستن دانشجوها توجه ما رو جلب کرد. کلاس از وسط نصف شده بود، نیمه‌‌ی جلویی دخترا نشسته بودن و نصفه‌ی آخر پسرا. همه جدی و با اخمی نسبتاً محو به جلو خیره بودن و یه کلمه هم حرف نمی‌زدن.‌ توی خط مرزی یعنی دقیقاً وسطِ وسط کلاس اون دو دختر رو دیدیم که باربی خانم هم وسط‌شون بود. آروم و نامحسوس زدم به دست تارا و زمزمه کردم:
- جا نیست کجا بشینیم؟
 
بالا پایین