- Aug
- 697
- 5,933
- مدالها
- 5
تارا جدیجدی با اخم محوی نگاهی به جلو کرد و به سمت میز سه نفرهی پشت دخترا رفت. با همون جدیت که به صورت زیبا و نازش ابهت داده بود و باعث میشد قد کوتاهش زیاد در نظر نیاد، خیرهی سه پسری شد که روی میزها نشسته بودن. پسرهای چشم و ابرو مشکی، بیخیال و تا حدودی جدی به روبهرو نگاه میکردند و حتی نیمنگاهی هم به ما ننداختن. تارا دستی به کمرش زد، محکم و با ولومی نسبتاً بلند گفت:
- آقایون... لطفاً از اینجا پاشید.
بیاغراق میتونم بگم کلاس چنان در سکوت فرو رفته بود که حتی صدای نفس کشیدن هم نمیاومد. همهی دانشجوها با حیرت چشمایی گرد و دهانی باز خیرهی ما بودن، حتی دخترک مو طلایی هم با ابروهای بالا رفته به پشت برگشته و نگاهمون میکرد. دیدم الانه که ضایع بشیم و پسرا از روی صندلیها بلند نشن، برای همین چشمامو مظلوم کردم و لبامو آویزون، دستامو پشتم قفل کردم و خودمو تکون دادم و مثلا معصومانه گفتم:
- میشه پا شید؟
و باز هم کلاس در لایهای از بهت و ابهام فرو رفت و همهی خیرهی سه پسر نسبتاً جذاب و خوشقیافه بودن که ببینن در مقابل حرکت سمی من چیکار میکنن. پسر مو مشکی که وسط نشسته بود و موهاش به شکل زیبایی به هم ریخته درست شده بود، همونطور که نگاهم میکرد، لبخندی محو زد و ایستاد. دوستاش هم ایستادن و از اونجا فاصله گرفتن و به سمت میز خالی که اول کلاس بود، رفتن. گفتم لبخند محو حالا فکر نکنید که اون لحظه خیلی زیبا و بامزه شده بودم و اون لبخند زد. نه! ما که از این شانسها نداریم. پسره رسماً خندهاش گرفته بود و خودش رو کنترل میکرد. مطمئنم اگه تا یک دقیقه دیگه توی این حالت میبودم از خنده میترکید. و اگه یکی عکس من رو در اون لحظه میگرفت و به من نشون میداد، این قول رو به شما میدادم که تا ۹۰ روز اعتصاب میکردم و از خونه خارج نمیشدم. همراهش پیژامهی صورتیم رو پام میکردم و همونطور که یه ظرف بستی رو میخوردم و زار میزدم تایتانیک نگاه میکردم. خلاصه که در مقابل نگاه متعجب و خیرهی دانشجوها روی صندلیها نشستیم. تارا که سمت راستم نشسته بود، خودش رو به سمت من کشید و زمزمه کرد:
- خب؟ در ادامه چیکار کنیم؟
خواستم دهنم رو باز کنم و حرفی بزنم که فاطمه دستش رو بالا آورد و سریع یه تیکه کاغذ از کیفش خارج کرد. روی کاغذ به عربی نوشت
- احبك يا حبي (دوستت دارم عشقم).
و به ما یه چشمک زد که پوکیدیم از خنده، میدونستم اگه مغز فاطمه استارت نقشه بزنه یعنی فاجعه. فاطمه نامحسوس که از محسوس هم محسوستر بود، کیف دخترک مو طلایی رو باز کرد و کاغذ رو طوری قرار داد که نصفش بیرون باشه. مثلاً یواشکی این کار رو کردیم؛ اما قبلاً هم گفتم ما که شانس نداریم. همه داشتن با ابروهای بالا رفته نگاهمون میکردن. وقتی که کار فاطمه تموم شد منی که وسط اون دو تا و دقیقاً پشت باربی نشسته بودم؛ صدامو طوری بالا بردم که دختره بشنوه و حتی موقع برداشتن نامه هم، دستمو مثلاً غیر ارادی کوبیدم به شونهش که اگه متوجه نشد با ضربهم حالیش شه. خلاصه که دختره برگشت و با اخم خیلی خوشگلی که ظاهر غربیش رو جذابتر کرده بود، دهن باز کرد که چیزی بگه؛ اما چشمش به نامه خورد و سکوت کرد. خواستم نامه رو با کنجکاوی زیاد باز کنم که سریع از دستم قاپید و جدی زمزمه کرد:
- برای منه.
آقا نگم براتون چه صدایی داشت! طرف مثل بلبل چهچهه میزد. اصلاً یه دقیقه احساس کردم لتا منگیشکر شروع به خوندن کرده. وقتی که صداش رو شنیدم، اعتماد به نفسم که روی خط صفر بود با تأسف نگاهم کرد و به سمت منفی صد حرکت کرد.
- آقایون... لطفاً از اینجا پاشید.
بیاغراق میتونم بگم کلاس چنان در سکوت فرو رفته بود که حتی صدای نفس کشیدن هم نمیاومد. همهی دانشجوها با حیرت چشمایی گرد و دهانی باز خیرهی ما بودن، حتی دخترک مو طلایی هم با ابروهای بالا رفته به پشت برگشته و نگاهمون میکرد. دیدم الانه که ضایع بشیم و پسرا از روی صندلیها بلند نشن، برای همین چشمامو مظلوم کردم و لبامو آویزون، دستامو پشتم قفل کردم و خودمو تکون دادم و مثلا معصومانه گفتم:
- میشه پا شید؟
و باز هم کلاس در لایهای از بهت و ابهام فرو رفت و همهی خیرهی سه پسر نسبتاً جذاب و خوشقیافه بودن که ببینن در مقابل حرکت سمی من چیکار میکنن. پسر مو مشکی که وسط نشسته بود و موهاش به شکل زیبایی به هم ریخته درست شده بود، همونطور که نگاهم میکرد، لبخندی محو زد و ایستاد. دوستاش هم ایستادن و از اونجا فاصله گرفتن و به سمت میز خالی که اول کلاس بود، رفتن. گفتم لبخند محو حالا فکر نکنید که اون لحظه خیلی زیبا و بامزه شده بودم و اون لبخند زد. نه! ما که از این شانسها نداریم. پسره رسماً خندهاش گرفته بود و خودش رو کنترل میکرد. مطمئنم اگه تا یک دقیقه دیگه توی این حالت میبودم از خنده میترکید. و اگه یکی عکس من رو در اون لحظه میگرفت و به من نشون میداد، این قول رو به شما میدادم که تا ۹۰ روز اعتصاب میکردم و از خونه خارج نمیشدم. همراهش پیژامهی صورتیم رو پام میکردم و همونطور که یه ظرف بستی رو میخوردم و زار میزدم تایتانیک نگاه میکردم. خلاصه که در مقابل نگاه متعجب و خیرهی دانشجوها روی صندلیها نشستیم. تارا که سمت راستم نشسته بود، خودش رو به سمت من کشید و زمزمه کرد:
- خب؟ در ادامه چیکار کنیم؟
خواستم دهنم رو باز کنم و حرفی بزنم که فاطمه دستش رو بالا آورد و سریع یه تیکه کاغذ از کیفش خارج کرد. روی کاغذ به عربی نوشت
- احبك يا حبي (دوستت دارم عشقم).
و به ما یه چشمک زد که پوکیدیم از خنده، میدونستم اگه مغز فاطمه استارت نقشه بزنه یعنی فاجعه. فاطمه نامحسوس که از محسوس هم محسوستر بود، کیف دخترک مو طلایی رو باز کرد و کاغذ رو طوری قرار داد که نصفش بیرون باشه. مثلاً یواشکی این کار رو کردیم؛ اما قبلاً هم گفتم ما که شانس نداریم. همه داشتن با ابروهای بالا رفته نگاهمون میکردن. وقتی که کار فاطمه تموم شد منی که وسط اون دو تا و دقیقاً پشت باربی نشسته بودم؛ صدامو طوری بالا بردم که دختره بشنوه و حتی موقع برداشتن نامه هم، دستمو مثلاً غیر ارادی کوبیدم به شونهش که اگه متوجه نشد با ضربهم حالیش شه. خلاصه که دختره برگشت و با اخم خیلی خوشگلی که ظاهر غربیش رو جذابتر کرده بود، دهن باز کرد که چیزی بگه؛ اما چشمش به نامه خورد و سکوت کرد. خواستم نامه رو با کنجکاوی زیاد باز کنم که سریع از دستم قاپید و جدی زمزمه کرد:
- برای منه.
آقا نگم براتون چه صدایی داشت! طرف مثل بلبل چهچهه میزد. اصلاً یه دقیقه احساس کردم لتا منگیشکر شروع به خوندن کرده. وقتی که صداش رو شنیدم، اعتماد به نفسم که روی خط صفر بود با تأسف نگاهم کرد و به سمت منفی صد حرکت کرد.