- Aug
- 716
- 6,262
- مدالها
- 5
نفس عمیقی کشیدند و کنجکاو دنبال آن دخترک قدم برداشتند. دخترک آرام و نامحسوس نیمنگاهی از گوشهی چشم به آنها انداخت و وقتی از آمدنشان مطمئن شد، نفس حبس شدهاش را با لبخندی محو رها کرد. وقتی به پشت دانشکده رسیدند، اولین کاری که کرد، بازرسی آنجا بود. سه دختر جوان زمانی که او را در حال گشتن دیدند، ابروهایشان با حیرت بالا پرید و نگاهی بین هم رد و بدل کردند. مسئول عهدنامه وقتی از اینکه کسی دیگری آنجا حضور ندارد مطمئن شد؛ با لبخندی مهربان بهسمت آنها برگشت. سپس محترمانه از آنها درخواست کرد روی صندلیهای دو نفرهای که در محوطهی پشت دانشکده قرار داشتند، بنشینند. مرضیه زودتر از باقی دخترها نشست و جدی خیرهی او شد، تارا و فاطمه نیز با تردید کنار مرضیه نشستند. دخترک لبخندش را گستراند و دستانش را به هم کوباند:
- من نازنینم... مسئول عهدنامه.
در اتمام سخنش باری دیگر مشکوک نگاهش را به اطراف گرداند و سپس رو به دخترها با ولومی پایین گفت:
- ما... به کمکتون نیاز داریم.
چشمهای فاطمه و مرضیه گرد شد، چه کمکی؟! اما تارا برعکس آنها، موشکافانه دخترک را زیر نظر گرفت، سپس اخم کرده رو به او گفت:
- چه کمکی میخواید؟ ... و اینکه چرا باید بهتون کمک کنیم؟ شما روز اولی که اومدیم دست به یکی کردید و باعث شدید اخطار بگیریم.
صورت نازنین با ناراحتی در هم رفت. اخم کوچکی کرد و در حالی که انگار مجرم است، با سر پایین مقابلشان ایستادهبود؛ آهی کشید و با تأسف گفت:
- متأسفم، ولی ما مجبوریم.
آنقدر معصومانه گفت که اخمهای تارا کمرنگتر شد؛ اما چشمهایش را گرداند و سعی کرد صورتش همان حالت جدی بودنش را حفظ کند.
- یعنی چی که مجبورید؟ مگه میشه کسی رو به زور وادار به انجام کاری کرد که نمیخواد؟
نازنین غمگین نگاهش را به او داد و آرامتر گفت:
- اون ما رو مجبور میکنه. ما باید هر کاری که میگه رو انجام بدیم وگرنه... وگرنه با نفوذی که داره باعث میشه از دانشکده اخراج بشیم. ما مجبوریم کوتاه بیایم و اعتراض نکنیم، چون نمیخوایم اخراج بشیم. روزها درس خوندیم و تلاش کردیم تا اینجا، توی این دانشگاه درس بخونیم.
دخترک نامطمئن با آنها نگریست و با استرس شروع به جویدن ناخنش کرد. سپس ترسیده با چشمای گرده شده قدمی بهسمت آنها برداشت و کنارشان نشست، دست فاطمه را گرفت و گفت:
- تو رو خدا به کسی نگید که من این چیزا رو بهتون گفتم، چون بینمون پر از جاسوسه... اگه بفهمن من این چیزا رو بهتون گفتم سریع بهش خبر میدن. اون... اون ازم نمیگذره. اگه بدونه... وای خواهش میکنم فراموش کنید من چی گفتم، خواهش میکنم!
مرضیه که قضیه را بدتر از آنچه که تصور کرده بود دید، بهسمت نازنین گریان خم شد و پرسید:
- کی... کی مجبورتون میکنه؟
نازنین با چشمای اشکی نگاهش را به او دوخت و زمزمهوار گفت:
- رهبر!
- من نازنینم... مسئول عهدنامه.
در اتمام سخنش باری دیگر مشکوک نگاهش را به اطراف گرداند و سپس رو به دخترها با ولومی پایین گفت:
- ما... به کمکتون نیاز داریم.
چشمهای فاطمه و مرضیه گرد شد، چه کمکی؟! اما تارا برعکس آنها، موشکافانه دخترک را زیر نظر گرفت، سپس اخم کرده رو به او گفت:
- چه کمکی میخواید؟ ... و اینکه چرا باید بهتون کمک کنیم؟ شما روز اولی که اومدیم دست به یکی کردید و باعث شدید اخطار بگیریم.
صورت نازنین با ناراحتی در هم رفت. اخم کوچکی کرد و در حالی که انگار مجرم است، با سر پایین مقابلشان ایستادهبود؛ آهی کشید و با تأسف گفت:
- متأسفم، ولی ما مجبوریم.
آنقدر معصومانه گفت که اخمهای تارا کمرنگتر شد؛ اما چشمهایش را گرداند و سعی کرد صورتش همان حالت جدی بودنش را حفظ کند.
- یعنی چی که مجبورید؟ مگه میشه کسی رو به زور وادار به انجام کاری کرد که نمیخواد؟
نازنین غمگین نگاهش را به او داد و آرامتر گفت:
- اون ما رو مجبور میکنه. ما باید هر کاری که میگه رو انجام بدیم وگرنه... وگرنه با نفوذی که داره باعث میشه از دانشکده اخراج بشیم. ما مجبوریم کوتاه بیایم و اعتراض نکنیم، چون نمیخوایم اخراج بشیم. روزها درس خوندیم و تلاش کردیم تا اینجا، توی این دانشگاه درس بخونیم.
دخترک نامطمئن با آنها نگریست و با استرس شروع به جویدن ناخنش کرد. سپس ترسیده با چشمای گرده شده قدمی بهسمت آنها برداشت و کنارشان نشست، دست فاطمه را گرفت و گفت:
- تو رو خدا به کسی نگید که من این چیزا رو بهتون گفتم، چون بینمون پر از جاسوسه... اگه بفهمن من این چیزا رو بهتون گفتم سریع بهش خبر میدن. اون... اون ازم نمیگذره. اگه بدونه... وای خواهش میکنم فراموش کنید من چی گفتم، خواهش میکنم!
مرضیه که قضیه را بدتر از آنچه که تصور کرده بود دید، بهسمت نازنین گریان خم شد و پرسید:
- کی... کی مجبورتون میکنه؟
نازنین با چشمای اشکی نگاهش را به او دوخت و زمزمهوار گفت:
- رهبر!
آخرین ویرایش: