جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پیرامون خاطرات] اثر «tannazکاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط یارا با نام [پیرامون خاطرات] اثر «tannazکاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 163 بازدید, 5 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیرامون خاطرات] اثر «tannazکاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع یارا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

یارا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
29
مدال‌ها
2
نام اثر:پیرامون خاطرات
نویسنده:tannaz
ژانر:عاشقانه،تراژدی،اجتماعی
گپ نظارت: S.O.W7
خلاصه:
در اتاقی که مملو از آدم بود، تنها مجذوب یک نفر شد. دخترکی رو به روی تابلوی ماه سرخ ایستاده بود و با چشمانش جای به جای آن تابلو را کنکاش میکرد. به نظر می‌آمد از آن تابلو خوشش آمده، خیلی هم زیاد.
سنگینی نگاهش را حس کرد، چشمانش را از آن تابلو برداشت و نگاهشان در هم گره خورد، به محض دیدن دخترک صدایی در سرش پیچید:سرخ‌رو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
1687776450037 (1).png
"بسمه تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
●پرسش و پاسخ تایپ رمان●

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
●درست نویسی_ اموزشات اجباری●

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
●درخواست نقد توسط کاربران●

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
●درخواست جلد●

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
●درخواست تیزر●

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
●درخواست نقد شورا●

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
●درخواست تگ●

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
●اعلام پایان●

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|​
 
موضوع نویسنده

یارا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
29
مدال‌ها
2
مقدمه:

به دختر درون آینه نگریست، خودش بود؟ نه!
دخترک درون آینه چشمانش دو کاسه‌ی خون بودند، نه قهوه ای سوخته.
گیسوان همیشه آراسته‌اش، در هم گره خورده و بی قید و رها شانه هایش را پوشانده بودند.
پوست گندمگونش با رنگ دیوار برابری میکرد.
نه! امکان نداشت خودش باشد.
آن دختر سرخ‌رو نبود، تنها سیاهی بود و سیاهی و سیاهی.
 
موضوع نویسنده

یارا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
29
مدال‌ها
2
پارت اول:

غروب بود و خورشید آماده ی رفتن.
چشمم را از پنجره گرفتم و نگاهم را به ساعت دوختم.
سرم رو به انفجار بود و انگار با پتک به مغزم ضربه می‌زدند.
دیگر نتوانستم صبر کنم، بلند شدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم.
به طرف آسانسور پا تند کردم که با صدای سلیمی ایستادم.
_خانم دارین تشریف می‌برین؟
در جواب چهره‌ی سوالی و متعجب‌اش تنها گفتم:آره،خداحافظ
دکمه آسانسور را فشردم و منتظر ایستادم.
دوباره صدایش بلند شد.
_ولی امروز که با آقای بهرامی جلسه داشتین!
کلافه چشمانم را در کاسه چرخاندم و گفتم:می‌بینی که تشریف نیاوردن، نیم ساعت هم علافشون شدم‌.
_ولی پدرتون روی ضروریت این جلسه تأکید داشتن
دیگر کلافه شدم.برگشتم به طرفش و صدایم را کمی بالا بردم.
_اولاً، این که اونا نیومدن و دیر کردن تقصیر من نیست، ثانیاً، در حال حاضر مالک اصلی این شرکت منم و این چیزا به پدرم و هیچ‌ک.س دیگه مربوط نیست.
بعد از گفتن جمله‌ی آخر، در دلم برای خودم تأسف خوردم.
خودم هم می‌دانستم که در این شرکت، پدرم حرف اول را می‌زند، حتی اگر من مالک شرکت باشم.
صدای باز شدن در آسانسور را شنیدم، از فکر و خیال بیرون آمدم و در برابر چهره‌ی ترسیده و مضحک سلیمی وارد آسانسور شدم.

***

وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم. خانه در تاریکی و سکوت مطلق غرق بود.
چند قدم برداشتم تا به آباژور برسم و روشنش کردم‌.
از شدت سردرد چشمانم به سختی باز بودند و تا نخاعم درد می‌پیچید.
کیف و کلید را به گوشه‌ای پرت کردم و وارد آشپزخانه شدم.
مسکنی برداشتم و بدون آب قورت دادم.
صدای معده‌ام تنها صدایی بود که در خانه شنیده میشد؛ گرسنه‌ام بود اما الان فقط به خواب احتیاج داشتم.
خوابی عمیق، خوابی که تمام خستگی‌هایم را بشورد و ببرد.
جسم خسته‌ام را روی کاناپه انداختم و چشمانم را بستم.
 
موضوع نویسنده

یارا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
6
29
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه که چشمانم گرم شده بود و حالم کمی رو به بهتر شدن بود، صدای زنگ موبایلم سکوت خانه را شکست.
اخمی کردم و به پهلو چرخیدم، دست هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم، تا صدای مزخرفش را نشنوم.
بعد از چند ثانیه صدا قطع شد و نفسی از سر آسودگی کشیدم.اما، به ده ثانیه نکشید که دوباره صدای موبایل پخش شد.
با بی‌میلی بلند شدم، به سمت کیفم رفتم و موبایلم را از داخل کیف درآوردم‌.
با دیدن نامی که صفحه‌ی موبایل نشان می‌داد، اخم‌هایم بیشتر در هم کشیده شد و در نهایت تماس را وصل کردم.
صدای آرام و نگرانش در گوشم پیچید:
_سلام عزیز دلم خوبی؟
تنها به سلامی کوتاه اکتفا کردم. وارد آشپزخانه شدم، موبایل را روی حالت اسپیکر گذاشتم و آرام پرتش کردم روی میز ناهارخوری.
به سمت یخچال رفتم و درش را باز کردم.
_چرا گوشیت و جواب نمیدی؟ نمیگی نگرانت میشم، دلم هزار جا میره؟
همین‌طور که یخچال را زیر و رو می‌کردم پوزخند زدم.
دلم می‌خواست بگویم زمانی که باید نگرانم می‌بودی برایت اهمیتی نداشتم، اما حوصله‌ی خزعبلاتی را که همیشه تحویلم می‌داد نداشتم.
تنها گفتم:نگران نشو.
و در همین حین غذایی که از دیشب مانده بود را برداشتم و روی گاز قرار‌ش دادم تا گرم شود.
صدایش غمگین شد:نگرانت نشم؟ خواهرمی، خانوادمی، چجوری این‌قدر راحت میگی نگرانت نباشم؟!
خندیدم، خنده‌ای از روی تمسخر.
بعد از شنیدن صدای خنده‌ام آهی کشید و گفت: دلوین می‌دونم ذهنیتت از من چیه ولی...
نذاشتم دیگر ادامه دهد و همان حرف های همیشگی را بزند.
صدایم را بالا بردم و با تحکم گفتم:
_بس کن دلارا! لطفا این حرفای مسخره و همیگشیت و تحویل من نده.
گوشم از حرفات که نه، از چرت و پرتات پره، من بچه نیستم که بخوای نگرانم شی. لطفا این‌قدر سیس خواهر بزرگای نگران و مسئولیت پذیر و نگیر.
چندین ثانیه طول کشید تا حرف بزند.
_باشه عزیزم. حق داری، مراقب خودت باش.
صدایش غم داشت، بغض داشت، اما که چه؟
خداحافظی کوتاهی کردم و بلافاصله تماس را قطع کردم‌.
به سمت کابینت رفتم و ظرفی برداشتم، و بعد گاز را خاموش کردم و کمی از غذا درون ظرف ریختم.
صندلی را عقب کشیدم، پشت میز نشستم و یک قاشق از غذا را خوردم.
نگاهم به موبایلم افتاد، خنده‌ام گرفت.
_خواهر دلسوز!
خنده‌ام عمیق تر شد.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,077
مدال‌ها
12

نویسنده‌ ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین