- Mar
- 3,240
- 12,538
- مدالها
- 6


معرفی کتاب پیچک سمی
کتاب پیچک سمی نوشته سهیلا بامیان است. این کتاب روایتی جذاب و عاشقانه است که انتشارات شقایق منتشر کرده است.
درباره کتاب پیچک سمی
پیچک سمی داستان زندگی دخترکی است که در آستانه نوجوانی مجبور به ازدواج با مردی میشود که هیچ بویی از انسانیت نبرده است و دقیقا در همین زمان درگیر ظلم ختنه زنان میشود و دنیایش سیاه میشود. اما او باید یاد بگیرد زنده بماند و زندگی کند.
در این میان محمد عاشق لیلا است اما تقدیر برای او چیز دیگری رقم زده است، زمانی که محمد خبردار میشود قرارا است لیلا زن مرد دیگری شود راهی غربت میشود تا نباشد و این رنج را ببیند.
این کتاب روایت عشق آشکار نسرین و شهامت او در ابراز و نشان دادن دلدادگی است تا نشان دهد زنان میتوانند تقدیری که سنت برای آنها رقم زده است را کنار بگذارند و خودشان انتخاب کنند. این کتاب داستان عشق و دلدادگی محسن و محمد و لیلا و نسرین است.
خواندن کتاب پیچک سمی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پیچک سمی
محتاطانه از پلهها پایین رفت. تاریک بود و شعلهٔ شمعی که مادرش در پایین پلهها گذاشته بود، حالا با وزش نسیم رقصکنان اندکی اطراف را روشنایی میبخشید.
به حیاط که رسید، به سوی مطبخ بزرگ گوشهٔ حیاط که با نور کم فروغ لامپ روشن بود، رفت. ننهسلبی عادت داشت بساط نان پختن را در مطبخ پهن کند و تنور هم همانجا تعبیه شده بود. سلام کرد. ننهسلبی و زهراخانم، مادر محمد، مثل همیشه لبخندزنان جوابی مهربانانه دادند. عمهنجیبه قربان صدقه گویان گفت:
ـ اومدی؟ ای عمه به قربون قد و بالای بلندت. بیا عزیز دلم تا من خمیر رو پهن میکنم، چند قدمی راه برو خوشگل خودم.
هر بار زیر نوازشهای کلام عمه و نگاه گرم دیگر زنان خانه این کار را انجام میداد، اما امروز حس و حالی که داشت از نگاه تیزبین زنعمو دور نمانده و او با آرزومندی چشم به اندام ترکهای و قامت بلند لیلا دوخته بود. از احوالات پسرش فهمیده بود که دل در گرو محبت این دردانهٔ عمویش دارد و منتظر بود سربازی محمد به اتمام برسد تا قدم پیش بگذارند و لیلا را از گلابخانم خواستگاری کند. بلند شد و زیرکانه گفت:
ـ سلبیخانم میگم کاش اول مشتکها رو پخت بزنیم تا لیلا جان اخمهاش باز بشه، منم برم شکر و روغن بیارم که چند تایی هم واسه محمدم کنار بذاریم.
با این حرف از کنار لیلا که گونههایش رنگ گرفته بود، گذشت تا از مطبخ خارج شود. عمهنجیبه که داشت با حرکاتی ماهرانه نان را در دست تاب میداد تا باز و نازک شود، پرسید:
ـ چه کار کنیم؟ اول مشتک بپزیم؟
ننهسلبی در جواب گفت:
ـ تا زهرا شکر و روغن بیاره، چند تایی نون بپزیم، آقبابا بیدار شد نون ناشتا آماده باشه.
عمهنجیبه سر تکان داد و خمیر نان را روی تابه پهن کرد و آرام گفت:
ـ نسرین هم مشتک خیلی دوست داره.
ـ کلاً چند تایی بیشتر درست میکنیم بقیه هم بخورن. یادم باشه برای معصومه هم بفرستم، شاید طفلک هوس کرده باشه.
معصومه خواهر یازده ساله ننهسلبی بود که دو سال پیش ازدواج کرده و حالا با آن قد و قامت کوچک و جثهٔ ضعیف باردار بود. لبخند رضایت بر لبان عمهنجیبه نشست. لیلا این عمه را خیلی دوست داشت. عمه پری هم خوب و مهربان بود، اما به خاطر خلق تنگ همسرش زیاد رفت و آمدی با دیگران نداشت. اما شاید دلیل علاقهٔ لیلا به عمهنجیبه این بود که علاوه بر محبت ذاتیای که داشت، با دخترش نسرین تقریبا همسن و سال و به نوعی یار غار هم بودند و یک جورهایی محرم اسرار همدیگر هم محسوب میشدند.