جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پی سپار سروادیک] اثر «مهدیه رحیمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط matieh با نام [پی سپار سروادیک] اثر «مهدیه رحیمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 499 بازدید, 18 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پی سپار سروادیک] اثر «مهدیه رحیمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع matieh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
نام رمان: پی سپار سروادیک
نویسنده: مهدیه رحیمی
ژانر: #معمایی #عاشقانه
گپ نظارت: (4)S.O.W

خلاصه:
مرا دوشیزه‌ی سایه‌ها خطاب کن... هرجا که باشی در پی‌ تو
سر به کوچه‌های خیس شهر می‌گذارم. چه اهمیتی دارد اگر درمسیری از جنس ابهام، که انتهایش تو باشی جان به کف برنهم؟

***
پی سپار: عابر، گذرنده
سروادیک: شاعرانه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
1673362399604.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
مقدمه:
جان و دل بسپار به زمزمه‌هایی که زیر‌ لب می‌گویند
هرکدام از این‌ آدم‌ نمایان، روایت‌گری حاذق‌اند...
بیا هم‌دوش یکدیگر باشیم
تا انتهای گذرگاهی که، هر رهگذر و رونده‌ای در آن سودای عشق دارد و چه بسا،
به تنگنای رمزآلود درماندگی می‌رسی،
و در چشم برهم زدنی خود را بی‌یار می‌یابی... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
- یک، دو، سه
قدم‌‌هایش را می‌شمارد. دخترک در هوای گرگ و میش و مه گرفتگی غلیظ، گم شده است. حسی توأم از خستگی، دلهره، ترس یا سردرگمی در وجودش رخنه کرده. به کدامین سو باید رفت؟ از کدام طرف؟ ناآگاه از مکان و زمان، فارق و آسوده‌خاطر قدم می‌زند. جلویش را نمی‌تواند ببیند و این ترس او را بیشتر می‌کند. غریب و تنها چه کاری جز راه رفتن کنار جاده می‌تواند انجام دهد؟ هوا رو به تاریکی و امیدش رو به ناامیدی می‌رود. در افکارش به سر می‌برد که ناگهان صدایی به گوشش می‌رسد که اندک‌اندک به او نزدیک می‌شود. گویا صدای گاری است؛ شاید هم چرخ دستی باشد. به عقب برمی‌گردد. پیرمردی با ریش‌های بلند هِن‌هِن کنان عرق از سر و رویش می‌چکد. چیزی زیر لب زمزمه می‌کند اما نامفهوم است. سرش را بالا می‌آورد و نگاهش با نگاه دختر تلاقی می‌کند. با صدای دلنشین و گیرایش می‌گوید:
- سلام دختر. تنهایی این موقع خطرناکه این‌جا چیکار می‌کنی؟
خودش جواب خودش را می‌دهد:
- حتماً گم شدی! من که سن و سالی ازم گذشته بعضی وقت‌ها راه رو گم می‌کنم چه برسه به يک دختر جوان و غریب.
پیرمرد سپیدمو که حالا در کنارش رسیده بود و صورتش واضح‌تر دیده می‌شد ادامه داد:
- آدم‌هایی که این اطراف رفت و آمد میکنن رو خوب می‌شناسم. بیا بریم همسفر جوان. راستی نگفتی این‌جا چیکار می‌کنی؟
- با دوست‌هام داشتیم میرفتیم یک روستایی که همین اطرافه. خودم هم گیج شدم. از ماشین پیاده شدم داشتم کنار جاده راه می‌رفتم ولی بعد از تونل همه چی انگار تغییر کرد... .
شاید گفتن این حرف‌ها به پیرمرد کار درستی نباشد اما چهره‌اش تمام افکار منفی را تکذیب می‌کرد. با صورت آشفته‌اش به لبخند مرموز پیرمرد خیره شد. انگار راز عجیبی در وجودش نهفته بود. نیم‌ نگاهی به دختر انداخت و گفت:
- ساحل.
- بله؟!
نامش را گفته بود و این نتیجه‌ای جز ترس برایش نداشت.
پیرمرد: آن‌جا از هم جدا می‌شویم.
نگاه پیرمرد را دنبال کرد. شاید توهم زده بود شاید هم نه؛ درختی بسیار زیبا چند قدم جلوتر دیده می‌شد که انگار قبلا آنجا نبود. کنار درخت که رسیدند مه غلیظ و غلیظ‌تر شد.
آخرین صدا، نجوای پیرمرد بود که گفت:
- دوباره همدیگه رو میبینیم ساحل؛ یادت باشه سفر درازی در پیش داری.
در سفیدی مطلق غرق بود که صدایی از دور برایش واضح می‌شد:
- ساحل! فکر کنم به اندازه‌ی کافی خوابیدی‌ها!
چشم هایش را باز کرد و گیتی با اخم‌های ساختگی بالای سرش ایستاده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
دستی به چشم‌هایش کشید و در جواب اعتراض او جستی زد و بوسه‌ای بر گونه‌ی چروکیده‌اش کاشت.
ساحل:
- صبح بخیر حاج خانوم اول صبحی و کج خلقی؟
گیتی:
- عوض این حرف‌ها پاشو بیا هم صبحونه بخور هم تعریف کن دیروز چیشد که با اون حال رسیدی خونه و بعدش خوابیدی.
گیتی رفت و ساحل هم کمی بعد در آشپزخانه به او ملحق شد. اتفاقات دیروز و خواب دیشبش، در ذهنش می‌چرخیدند. استکان کمر باریکی که از چای داغ پر شده بود را جلویش گذاشت و افکارش را پراند. چشمان منتظرش را به لب‌های دخترش دوخت.
ساحل:
- دیروز توی کتابخونه یک مرد عجیب و آشنا دیدم همین... .
گیتی:
- خب؟!
ساحل :
- خب... موهای سیاه و قد بلندی داشت؛ با عینک و کت چرمی توی دستش، اون اطراف می‌گشت. قیافه‌اش آشنا میزد اما هرچی فکر کردم... .
بین صحبت‌هایش بود که گیتی به سرفه افتاد. ساحل صحبتش را قطع کرد و نگران پرسید:
- چیشد؟ خوبی مامان؟
در سکوت خیره به چشم‌های مادرش بود و در دل آرزو می‌کرد، کاش می‌توانست حرف‌هایش را از چشمانش بخواند.
گیتی:
- خوبم... .
این را گفت و از جایش بلند شد. به سمت آویز لباس‌ها رفت. چادر مشکی‌اش را دور خود پیچید. مشغول پوشیدن کفش‌هایش شد و گفت:
- شاید زهرا خانم بیاد سراغ ترشی‌هاش رو بگیره. توی زیرزمین گذاشتم حواست باشه اومد براش بیاری.
دخترش را در هاله‌ای از ابهام گذاشت و رفت. حق داشت اگر گیج بود. آرام از جایش بلند شد، از پله‌ها بالا رفت و راهی اتاقش شد. خانه‌شان خیلی قدیمی نبود؛ اما حال و هوای خاصی داشت. از زیرزمین غمناک، حیاط باصفا، حوض آبی رنگ میان آن و تخت چوبی سنتی که بگذریم، بقیه‌ی چیزها تقریباً نو و جدید بودند. آشپزخانه‌ای کوچک اما زیبا، یخچال دوقلویی با عکس‌های چسبیده شده‌ی گیتی و ساحل که در حالت‌های مختلف ثبت شده بودند، حتی گلدان‌های شمعدانی که هر بیننده‌ای را محو خود می‌ساخت و پرده‌های سفید و طلایی که هدیه‌ای از ساحل برای مادرش بود، تضاد بسیاری با ظاهر خانه داشت. شاید بهترین توصیف برای آن خانه این باشد که ظاهری کهن و باطنی امروزین داشت. و اما ساحلی که در این زمان هیچ‌کدام از این‌ها برایش مهم نبود، پشت میزش نشسته بود و برگه‌ی سفیدی رو به رویش گذاشته بود. قلم در دستانش و فکرش به سمت غریبه‌ی آشنا پر کشید. در تاریخچه‌ی ذهنش ظاهر او را مجسم می‌کرد؛ عینک آفتابی داشت که مانع دیده شدن چشم‌هایش بود. موهایش تقریباً سیاه بود ولی رگه‌های طلایی داشت که هنگام تابش نور از دور برق می‌زد. پوست سفیدی داشت یا او این‌گونه تصور کرده بود؟ هنگامی که به پیرمرد کتابدار لبخند میزد، گوشه‌ی چشم‌هایش چین افتاده بود. با خود فکر می‌کرد او را حتما جایی دیده است... .
زمانی که به خودش آمد برگه‌ی رو به رویش، دیگر سفید نبود و حرف‌هایی برای گفتن داشت؛ تصویر گیرای مردی روی آن نقش بسته، که لبخندی گرم روی لب‌هایش، جا خوش کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
***
-با صدای گوش‌خراش همیشگی زنگ گوشی، دستم را به طرفش دراز کردم:
- بله؟
صدای همیشه شاد سارا در گوشم پیچید: الو ساحل! کجایی ما منتظریم.
- ها؟ مگه قرار بود جایی بریم؟
با تحکم گفت:
- کتابخونه.
با یادآوری قرارمان به سرعت تماس را قطع کردم، به سمت کمد رفتم و با شتاب لباس پوشیدم. مثل همیشه ساده و زیبا... با رضایت از خودم، بی‌درنگ از خانه بیرون زدم.
طبق معمول من دیر کرده بودم و سارا، برافروخته بود. همچین مواقعی بی‌شک می‌توان گفت دود از گوش‌هایش بیرون می‌زند و چاره‌اش فقط و فقط همان لبخندهایی است که مظلومیت در آن موج می‌زند. بی‌حرف سوار ماشین سپید رنگش شدم و او نیز انگار شمشیر را از رو بسته بود؛ بدون نیم‌نگاهی به راه افتاد. فقط مادرم، سارا را درک می‌کند که از دست من و کارهایم چه می‌کشد. البته این هم گفته‌ی خودشان است چون از نظر خودم، هیچ مشکلی در رفتار و کارهایم نیست. با متوقف شدن ماشین، پیاده شدیم و من پر شور و شوق‌تر از همیشه، به امید یافتن نشانه‌ای از مرد ناشناس به سمت آن مکان مرموز پرواز کردم؛ همین هم موجب شد که ابروهای سارا از تعجب با گیسوانش یکی شود و موشکافانه، رفتار مرا زیر ذره‌بین ببرد. بخت یارم بود که غریبه‌ی آشنا هم آن‌جا بود. از دیدن چشم‌هایش به وجد آمده بودم. آنقدر وجودم سرشار از خوشی بود، حتی سراغی از بقیه‌ی بچه‌هایی که قرار بود باشند ولی نیستند، نگرفتم. بلافاصله به سمت جایگاه همیشگی‌مان رفتم و طوری صندلی‌ام را تنظیم کردم که غریبه در در تیررس نگاهم باشد. با عجله تصویر نقاشی شده‌ی مرد و همچنین مدادرنگی‌هایم را از کیفم بیرون آوردم. بی‌توجه به سوال های پی‌در‌پی سارا، درگیر جزئیات و ظریف‌کاری‌های صورت مردانه‌اش بودم. چشمانم بین صورتش و کاغذ روبه‌رویم، مدام در تردد بود. رگه‌های زیتونی مروارید‌هایش، از دور نیز زیبایی‌اش را به رخ می‌کشید.
غرق سایه زدن بودم. چشم از نقاشی برداشتم که با جای خالی‌اش مواجه شدم. مانند کسی که برق گرفته‌ باشدش، از جایم بلند شدم و چشمانم در پی‌اش به کنکاش پرداخت. بی‌اختیار لب‌هایم به سخن باز شد:
- کجا رفت پس؟
سارا که بی‌حوصله درحال ورق زدن رمان تاریخی‌اش بود گفت:
- اگه عشقت رو میگی باید عرض کنم چند دقیقه‌ای میشه که تشریف بردن.
- عشقم؟!
سارا:
- نه نه اصلا خجالت نکش که تازه بهم میگی عاشق شدی.
به نقاشی اشاره کرد و کنایه‌وار گفت:
- و آتش عشقت اونقدر زیاده که چشم ازش برنمی‌داری و نقاشیش رو انقدر خوب می‌کشی... .
بیچاره از هیچ‌چیز خبر نداشت و من هم هنوز چیزی در این مورد به او نگفته بودم. یک بار دیگر از جایم بلند شدم و به امید اینکه شاید نرفته باشد، چشم چرخاندم ولی خبری نبود. هیجانم فروکش کرده بود و لب‌هایم آویزان شده بود. با نگرانی به سارا چشم دوختم و همه چیز را برایش تعریف کردم.
بعد اتمام حرف‌هایم گفت:
- حداقل عکسش رو داریم.
- کو؟
با تأکید اشاره‌ای به نقاشی کرد؛ راست می‌گفت. اعتراف می‌کنم که شبیه خودش شده بود، ناگهان جرقه‌ای در مغزم باعث شد از جایم بپرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
دست سارا را گرفتم و بلند شدم. در پی‌ پیرمرد کتابدار بودم و حدس می‌زدم در همان اتاق مرموزش به سر می‌برد. تصور جالبی درمورد پیرمردی که نامش ادریس باشد ندارم؛ همچین اسمی از فردی با این سن... اصلا با عقلم جور درنمی‌آید. در انتهای سالن راهروی نمور و تاریکی‌ است که به پله‌های چوبی قدیمی ختم می‌شود. و بالاخره درِ مشکی آهنی، که دور تا دورش تار عنکبوت بسته... .
جای تامل دارد که این مرد در چنین محیط نکبت‌باری چگونه زندگی‌ می‌کند؟ در سکوت، خیره به بالای پله‌ها بودم که دست سارا از میان دستم بیرون کشیده‌ شد.
سارا:
- نگو که می‌خوای بری این‌جا؟
- اتفاقاً درست حدس زدی.
پچ‌پچ وار و با لودگی گفت:
- قربونت پس تو جلو برو من هم کماکان پشتتم، هواتو دارم.
نیشخندی از ترسو بودنش روی لب‌هایم نقش بست. مصمم‌تر از همیشه راه باقی‌مانده را تا اتاق ادریس پیر طی کردم. استرس وجودم را به لرزه انداخته بود ولی حسی از درونم، به من دلگرمی می‌داد که در مسیر درست قدم گذاشته‌ام... .
در نیمه‌باز بود‌؛ اما ادب حکم می‌کرد اجازه‌ی ورود بخواهم. چند بار به در کوبیدم و بلافاصله صدای ادریس بلند شد:
- بیا تو
در راه هل دادم که صدای قیژ‌قیژ لولاهایش تا عرش بالا رفت. گویی هربار که کسی وارد یا خارج می‌شود فریادی از روی اعتراض سر‌ می‌دهد تا شاید کسی به التماس‌هایش پاسخ بدهد و روغنی نصیبش شود. توجهم به اتاق جلب شد. قدیمی‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. انگار سال‌هاست کسی اینجا نبوده. کتاب‌های قطور و بزرگ در قفسه‌های آهنی چیده شده بودند. به اندازه‌ای خاک گرفته بودند که نمی‌توانستی اسمشان را بخوانی و تشخیص بدهی. دروغ چرا؟ دوباره ترس راهش را به دلم باز کرده بود. در ذهنم تصور می‌کردم این کتاب‌ها تا چه اندازه می‌توانند ترسناک، مرموز و حتی خطرناک باشد! چه کسی جسارت خواندنشان را داشت؟‌ از اتاقش چشم برداشتم. تمام این مدت که اتاقش را برانداز می‌کردم، او با لبخند مرموزش خیره به من بود. محو نگاه سیاهش بودم. طوری نگاه می‌کرد که انگار در لحظه می‌دانست به چه چیزی فکر می‌کنی. دقیق یادم نیست ولی او همان پیرمرد در خواب من نبود؟ چرا ادریس باید هشدار به سفری طولانی را بدهد؟ اگر بخواهم خوش‌بینانه خوابم را تعبیر کنم، کلید تمام سوال‌هایم در دستان پیر اوست... ‌.
- سلام آقا ادریس.
دفتر بزرگ مقابلش را بست، عینکش را از روی چشمانش برداشت و با لبخندی محو گفت:
- سلام دخترم.
برای اولین بار روی خوشش را دیدم و باورم نمی‌شد. امکان نداشت؛ ادریس و لبخند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
- ام... ببخشید اومدم بالا... .
ادریس:
- طوری نیست، کاری داشتی؟
- دیروز یه آقایی اومده بود پیش شما دنبال اون می‌گردم.
ادریس:
- اینجا آقا زیاد میاد.
از هول شدن بی‌جایم حرصم گرفته بود. وقت آزمون و خطا نداشتم. با شک و تردید، نقاشی را به دستش سپردم. دوباره عینکش، که با نخ مشکی از گردنش آویزان بود را روی چشمانش گذاشت. با دقت نگاهی به نقاشی انداخت.
ادریس:
- چرا دنبالش می‌گردی؟
- باید باهاش حرف بزنم.
سکوت طولانی و خفقان‌آور مثل ناخن روی شیشه‌ی اعصابم خط می‌انداخت. همیشه از سکوت متنفر بودم.
ادریس:
- درمورد چی؟
کلافگی در تک‌تک جملاتش مشهود بود. این رفتارها عذابم می‌داد و باعث می‌شد برای یافتن حقیقت بیشتر تقلا کنم.
- آقا ادریس! باور کنین چیز خیلی زیادی ازتون نخواستم. میخواین التماستون کنم؟ من باید اون مرد رو ببینم و چه با کمک شما، چه بدون کمک شما پیداش می‌کنم. اون می‌دونه هرچی رو که من نمی‌دونم و باید بهم بگه... .
با صدایی آرام که بعید می‌دانم شنیده باشد ادامه دادم:
- قسم می‌خورم اون چشم‌ها رو قبلا دیدم.
نمی‌دانم کی و چطور، ولی اشک‌هایم سر باز کرده بودند. انگار دلم گرفته بود؛ از تمام ناتوانی و درماندگی‌ام، از اینکه قسمتی از ذهنم کاملا خالی بود و فقط سایه‌ای بسیار محو آرامشم را از هم گسیخته بود. از جواب‌های سربالا و رفتارهای دمدمی مزاجانه‌ی انسان‌های اطرافم واقعا دلم گرفته بود.
ادریس:
- برو دنبالش زیاد دور نشده.
مرواریدهای بلورین اشک روی گونه‌ام خشک شد. زبانم، تکلم را از یاد برده بود. تنها توانستم نگاه قدردانی، حواله‌اش کنم. وقت زیادی نداشتم. هر لحظه امکان داشت فرصت دیدار را از دست بدهم. به سرعت نقاشی را برداشتم و از آن اتاق رازآلود دل بریدم. بی‌حرف از کتابخانه خارج شدم و سارا همچون جوجه اردک زشت در پی‌ مادرش، پشت سر من حرکت می‌کرد. در میان سیل عظیم از رفت و آمد مردم شهر، به دنبال دو جفت مهره‌ی سبز چشم می‌چرخاندم. دقایقی چند، سپری شد. سارا ناامید و حیران روی جدول کنار خیابان نشسته بود و تمام وسایل را در آغوشش کشیده بود. خسته شده بود. حق داشت اگر همین حالا فریاد می‌کشید و می‌رفت. بغض راه گلویم را سد کرده بود. خداوندا! اگر از اول هم قرار بر دیدار ما نبود، چرا مرا به این‌جا کشاندی؟ با صدای جیغ سارا بهت‌زده نگاهش کردم. به آن سوی خیابان اشاره می‌کرد؛ خودش بود‌. سر به زیر انداخته و گام‌های بلندی برمی‌داشت. از این فاصله قد بلندش، بیشتر خودنمایی می‌کرد. بدون درنگ و تأمل و کاملاً ناشیانه، تا جایی که رمق داشتم به سویش دویدم. چند قدم مانده به او، صدای فریاد سارا و بوق ماشین و در آخر، دردی که در تمام وجودم رخنه کرده بود، مرا از حرکت باز داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
روی زمین افتادم و اشک، تصویرها را برایم تار کرده بود. همچنان خیره‌اش بودم. صورتش را برگردانده بود. چند قدمی جلو آمده بود و ترحم نگاه‌ش را نصیبم کرد. خون از سر و رویم می‌چکید. به سختی نیم‌خیز شدم و نقاشی آغشته به خون را سمتش گرفتم. خم شد و از دستم گرفت. حیرتی که در نگاه نافذش بود را دوست داشتم... .
سرگیجه امانم را بریده بود. خوشحال از اینکه توانستم به او برسم؛ آرام آرام چهره‌اش ناپدید شد و به‌ عمیق‌ترین خواب زندگی‌ام پناه بردم.
***
سوزش و درد زانوانم آزار دهنده بود. به سختی نفس می‌کشیدم. بوی بیمارستان حالم را بهم می‌زند. با فکر به اینکه شاید غریبه هم آمده باشد، قلبم از هیجان به تپش افتاد. آرام آرام چشمانم را گشودم. نگاهم را به اطرافم دوختم. دور تا دور تختم را پرده‌ای به رنگ آبی احاطه کرده بود. سرمی، که از میله‌ای زنگ زده آویزان بود و در انتها به دستان کبودم ختم می‌شد. برای دومین بار در زندگی تصادف کردم. جلوی غریبه آبرویم رفت؛ حتما با خود می‌انگارد که دختری مجنون و دیوانه، از زندگی‌اش سیر شد و تن به یک خودکشی ناموفق داد. ای‌ کاش آن نقاشی را به او نمی‌دادم. احتمالاً تا الان رگ خودشیفتگی‌اش باد کرده از اینکه دختری عاشقش شده است.
- خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
ناگهان پرده کنار رفت و قامت سارا در پس آن نمایان شد. کیسه‌ای لبریز از دارو را، روی میز آهنی کنار تخت گذاشت. صندلی چوبی نسبتاً بلندی را از بیرون آورد و رویش نشست.
سارا:
- مگه چیکار کردی زیبا؟
خودش می‌دانست چرا ناراحتم ولی به رویش نمی‌آورد. پشت چشمی برایش نازک کردم و پاسخ ندادم. خنده‌ای سر داد و گفت:
- اگه بدونی طرف شماره داده مطمئنم ازین حال درمیای.
گوش‌هایم اشتباه می‌شنیدند؟ فرصت دیدار دوباره؟ با تردید نگاهش کردم که ادامه داد:
- وای باید از نزدیک ببینیش ساحل. خیلی خوشگله شانس داری دختر، شانس! وقتی تو بیهوش شدی پسره نتونست بیاد بیمارستان ولی شمارش رو داد گفت بهش زنگ بزنی ‌و... .
با چشمانی گرد شده، حرف‌هایی که از لبان سرخش بیرون می‌آمد را در ذهن واکاوی می‌کردم. خیره به سارا و به این فکر می‌کردم که چقدر خوب است سارا را در زندگی‌ام دارم. یاد اولین باری افتادم که سارا را دیدم. یادم می‌آید در پارک نزدیک خانه می‌دویدم که یک دختر هفت ساله‌ی تپل و اخمو، با سرعت از رو‌به‌رو به من برخورد کرد. جیغ می‌کشید؛ صدای نازکی داشت و همیشه پاچه‌ی آدم را می‌گرفت. بعد یک دعوای حسابی باهم دوست شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
از آن به بعد، در مدرسه و دانشگاه و همه جا، تا اکنون که ۲۳ ساله شده‌ایم، باهم بوده‌ایم. تنها تغییر در رابطه‌ی ما، وزن سارا است. دیگر چاق نیست و بیش از حد زیباست. برعکس من که چشمان درشتی دارم، او چشمان کشیده‌ای دارد. رنگ چشمان من سیاه و عسلی چشمان او، تضاد ظاهری ما را به درستی بیان می‌کند. مهربانی و صد البته پرحرفی‌اش ویژگی مبرهن او است.
سارا:
- هی! صدامو می‌شنوی؟
- هان؟ ببخشید متوجه نشدم. چیزی گفتی؟
سارا:
- میگم بیا بهش زنگ بزن. منتظرته!
از ته دل می‌خواستم که با او حرف بزنم؛ اما این حجم عظیم از سر و صدا، مانع می‌شد.
- از این‌جا که رفتیم، بهش زنگ می‌زنم.
سری تکان داد و رفت. بعد از دقایقی پرستاری میان‌سال و عصبانی سراغم آمد، تا مرا از درد سوزن رهایی ببخشد. از سگرمه‌های درهمش می‌توان حدس زد که از صبح با هزاران بیمار سر و کله زده است. خستگی از سر و رویش می‌بارید. دقایقی گذشت و از آن قفس بیرون زدیم و به لطف عصا به سمت ماشین حرکت کردیم. پایم ضربه‌ی شدیدی خورده بود و دکتر، پیشنهاد گچ گرفتن داد؛ ولی سارا مانع شد. اگر با پای گچ گرفته به خانه برمی‌گشتم، چه کسی جواب گیتی را می‌داد؟ خشنود از درک بالای سارا، به سرعت شماره‌ی ناشناس را گرفتم. با هر بوق، ترس بیشتر در وجودم ریشه می‌دواند. داشتم ناامید می‌شدم که صدای مردانه‌ای در گوشم پیچید:
- بله؟
- سلام
- بفرمایید؟
کاملاً خودسرانه و شاید هم با کمی گستاخی، گفتم:
- ام... به دوستم گفته بودید که باهاتون تماس بگیرم.
اندکی مکث کرد و با صدایی که خنده در آن مشهود بود، پاسخ داد:
- پس شما همون دختر نقاشید!
فرصتی برای مزاح نبود! بود؟ من در اقیانوس ابهام غرق بودم و خونسردی‌اش، عصبی‌ام می‌کرد. سکوت بین‌مان داشت به درازا می‌کشید که گفت:
- حالتون خوبه؟
- بهترم.
- فکر کنم حرف‌‌های زیادی واسه گفتن هست! کجا قرار بزاریم؟
- فرقی نمی‌کنه.
- پس آدرس رو براتون می‌فرستم.
- به امید دیدار.
بعد از اتمام تماس، بلافاصله آدرس ارسال شد. من و سارا، نگاهی پر از شوق به یکدیگر انداختیم. از ته دل فریاد کشیدم و او را در آغوش گرفتم. مثل دو کودک که با کوچک‌ترین چیزها خوشحال می‌شوند، بی‌اندازه سرخوش بودیم. ماشین را روشن کرد و گفت:
- نظرت چیه بریم خونه‌ی ما؟
- مامانم تنهاست نمیشه.
- مگه نگفتم بهت؟ مامانم زنگ زد گفت میره خونه‌ی شما کمک کنه وسایل‌های آش رو آماده کنن. شب هم همونجا می‌مونه. منم که تنهام!
- آش؟
- چرا گیجی دختر؟ مگه مامانت نذر نداشت هر سال آش بده؟
کاملاً از یاد برده بودم. این روزها آن‌قدر مشغله‌ی ذهنی دارم که همه چیز را فراموش کردم. آدرس کافه‌ای که برایم فرستاده شده بود، به خانه‌ی سارا نزدیک‌تر بود. از طرفی هم خانه رفتن، با این پای مجروح صلاح نبود. پس حرفی برای گفتن نمی‌ماند. راه افتادیم و من، نگاهم به مردمی بود که زیر روشنایی چراغ‌های شهر، هرکدام درگیر کاری بودند. اواخر آذر ماه بود و هوا سوز بدی داشت. برای آن‌هایی نگران بودم که سقف و مأمنی برای استراحت نداشتند؛ حاضر بودم هرکاری برای کمک انجام دهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین