- Jan
- 80
- 53
- مدالها
- 2
زمانی که رسیدیم، از نیمه شب گذشته بود. خانهی زیبایی داشتند. بزرگ بود؛ ولی همیشه همه چیز، مرتب و تمیز سرجای خودش بود. نکیسا، مادر سارا زن خوش سلیقهای است. سارا از بیرون غذا سفارش داد؛ ولی من اشتهایم کور شده بود. روی کاناپه دراز کشیدم و در صدم ثانیه به خواب رفتم.
***
با درد نفس گیر پاهایم، چشم باز کردم. واقعاً در همچین موقعیتی تصادف برایم قوز بالا قوز شد. ناگهان یاد قرار امروز افتادم و از جا پریدم. صدای سارا از پشت سرم بلند شد:
- صبح بخیر. بیدار شدی بالاخره؟
- یک ذره سوالت مسخره نبود؟
- خب حالا! چهل دقیقه دیگه باید کافه باشی بدو بیا یه چی بخور.
- میل ندارم سارا پاشو بریم. وای من لباس ندارم!
سارا ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
- یک دست ازون لباس قشنگهامو گذاشتم واست.
- اصلاً عشق خودمی... !
بهترین فایدهای که لاغر شدن سارا در پی داشت، تعویض و به قولی رد و بدل کردن لباسهایمان بود. به سرعت سمت اتاق سارا رفتم. مانتوی بلند کاربنی رنگ با شال و شلوار سفید، روی تخت گذاشته شده بودند. با آرایش ملایمی که چاشنی صورت خوابآلودم کردم، به همراه سارایی که همیشه زودتر از من حاضر بود، حرکت کردیم. استرس فرصت دقت به زمان را نداد. خیلی سریعتر از چیزی که فکرش را میکردم به کافه رسیدیم. دست سارا به قصد دلگرمی و حضور، روی دستان سردم نشست. لبخند مصنوعی زدم و به سوی آینده قدم برداشتم. وارد کافه شدیم و از بین جمعیتی که نشسته بودند، همانی که به دنبالش بودیم برایمان دست تکان میداد. لبهایم به خنده باز شد و آرام آرام به سویش رفتم. سارا که مطمئن شد چیزی لازم ندارم و جایم امن است گفت:
- من میرم مرکز خرید یک سری خرت و پرت لازم دارم. کارت تموم شد بهم زنگ بزن.
لبخندی از رفتار سنجیدهاش زدم. دستی تکان داد و رفت. صدای بم و دلفریباش توجهم را جلب کرد:
- میتونم اسمتون رو بدونم؟
- ساحل هستم و...شما؟
- منم حامی هستم. خب بفرمایید.
کاغذ نقاشی شده را، که لکه های خونی مثل طرحی مدرن روی آن خطوط نامفهوم کشیده بود، روی میز گذاشت و با نیشخندی محسوس گفت:
- داستانهای زیادی پشت این نقاشیه. مگه نه؟
از همه چیز برایش گفتم و او شنوندهی خوبی بود. حامی بسیار شیکپوش بود و تمام نگاهها به سمتش خیره بود. کت خاکستریاش را پشت صندلیاش آویزان کرده بود. پیراهن سفیدی بر تن داشت و آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود. هیکل ورزیدهاش از نزدیک بیشتر توی چشم میزد. یاد حرف دیروز سارا افتادم که میگفت «خیلی زیباست» حق با او بود. حامی زیباست!
***
با درد نفس گیر پاهایم، چشم باز کردم. واقعاً در همچین موقعیتی تصادف برایم قوز بالا قوز شد. ناگهان یاد قرار امروز افتادم و از جا پریدم. صدای سارا از پشت سرم بلند شد:
- صبح بخیر. بیدار شدی بالاخره؟
- یک ذره سوالت مسخره نبود؟
- خب حالا! چهل دقیقه دیگه باید کافه باشی بدو بیا یه چی بخور.
- میل ندارم سارا پاشو بریم. وای من لباس ندارم!
سارا ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
- یک دست ازون لباس قشنگهامو گذاشتم واست.
- اصلاً عشق خودمی... !
بهترین فایدهای که لاغر شدن سارا در پی داشت، تعویض و به قولی رد و بدل کردن لباسهایمان بود. به سرعت سمت اتاق سارا رفتم. مانتوی بلند کاربنی رنگ با شال و شلوار سفید، روی تخت گذاشته شده بودند. با آرایش ملایمی که چاشنی صورت خوابآلودم کردم، به همراه سارایی که همیشه زودتر از من حاضر بود، حرکت کردیم. استرس فرصت دقت به زمان را نداد. خیلی سریعتر از چیزی که فکرش را میکردم به کافه رسیدیم. دست سارا به قصد دلگرمی و حضور، روی دستان سردم نشست. لبخند مصنوعی زدم و به سوی آینده قدم برداشتم. وارد کافه شدیم و از بین جمعیتی که نشسته بودند، همانی که به دنبالش بودیم برایمان دست تکان میداد. لبهایم به خنده باز شد و آرام آرام به سویش رفتم. سارا که مطمئن شد چیزی لازم ندارم و جایم امن است گفت:
- من میرم مرکز خرید یک سری خرت و پرت لازم دارم. کارت تموم شد بهم زنگ بزن.
لبخندی از رفتار سنجیدهاش زدم. دستی تکان داد و رفت. صدای بم و دلفریباش توجهم را جلب کرد:
- میتونم اسمتون رو بدونم؟
- ساحل هستم و...شما؟
- منم حامی هستم. خب بفرمایید.
کاغذ نقاشی شده را، که لکه های خونی مثل طرحی مدرن روی آن خطوط نامفهوم کشیده بود، روی میز گذاشت و با نیشخندی محسوس گفت:
- داستانهای زیادی پشت این نقاشیه. مگه نه؟
از همه چیز برایش گفتم و او شنوندهی خوبی بود. حامی بسیار شیکپوش بود و تمام نگاهها به سمتش خیره بود. کت خاکستریاش را پشت صندلیاش آویزان کرده بود. پیراهن سفیدی بر تن داشت و آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود. هیکل ورزیدهاش از نزدیک بیشتر توی چشم میزد. یاد حرف دیروز سارا افتادم که میگفت «خیلی زیباست» حق با او بود. حامی زیباست!
آخرین ویرایش توسط مدیر: