جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پی سپار سروادیک] اثر «مهدیه رحیمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط matieh با نام [پی سپار سروادیک] اثر «مهدیه رحیمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 498 بازدید, 18 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پی سپار سروادیک] اثر «مهدیه رحیمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع matieh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
زمانی که رسیدیم، از نیمه شب گذشته بود. خانه‌ی زیبایی داشتند. بزرگ بود؛ ولی همیشه همه چیز، مرتب و تمیز سرجای خودش بود. نکیسا، مادر سارا زن خوش سلیقه‌ای است. سارا از بیرون غذا سفارش داد؛ ولی من اشتهایم کور شده بود. روی کاناپه دراز کشیدم و در صدم ثانیه به خواب رفتم.
***
با درد نفس گیر پاهایم، چشم باز کردم. واقعاً در همچین موقعیتی تصادف برایم قوز بالا قوز شد. ناگهان یاد قرار امروز افتادم و از جا پریدم. صدای سارا از پشت سرم بلند شد:
- صبح بخیر. بیدار شدی بالاخره؟
- یک ذره سوالت مسخره نبود؟
- خب حالا! چهل دقیقه دیگه باید کافه باشی بدو بیا یه چی بخور.
- میل ندارم سارا پاشو بریم. وای من لباس ندارم!
سارا ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
- یک دست ازون لباس قشنگ‌هامو گذاشتم واست.
- اصلاً عشق خودمی... !
بهترین فایده‌ای که لاغر شدن سارا در پی داشت، تعویض و به قولی رد و بدل کردن لباس‌هایمان بود. به سرعت سمت اتاق سارا رفتم. مانتوی بلند کاربنی رنگ با شال و شلوار سفید، روی تخت گذاشته شده بودند. با آرایش ملایمی که چاشنی صورت خواب‌آلودم کردم، به همراه سارایی که همیشه زودتر از من حاضر بود، حرکت کردیم. استرس فرصت دقت به زمان را نداد. خیلی سریع‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم به کافه رسیدیم. دست سارا به قصد دلگرمی و حضور، روی دستان سردم نشست. لبخند مصنوعی زدم و به سوی آینده قدم برداشتم. وارد کافه شدیم و از بین جمعیتی که نشسته بودند، همانی که به دنبالش بودیم برایمان دست تکان می‌داد. لب‌هایم به خنده باز شد و آرام آرام به سویش رفتم. سارا که مطمئن شد چیزی لازم ندارم و جایم امن است گفت:
- من میرم مرکز خرید یک سری خرت و پرت لازم دارم. کارت تموم شد بهم زنگ بزن.
لبخندی از رفتار سنجیده‌اش زدم. دستی تکان داد و رفت. صدای بم و دل‌فریب‌اش توجهم را جلب کرد:
- می‌تونم اسمتون رو بدونم؟
- ساحل هستم و...شما؟
- منم حامی هستم. خب بفرمایید.
کاغذ نقاشی شده را، که لکه های خونی مثل طرحی مدرن روی آن خطوط نامفهوم کشیده بود، روی میز گذاشت و با نیشخندی محسوس گفت:
- داستان‌های زیادی پشت این نقاشیه. مگه نه؟
از همه چیز برایش گفتم و او شنونده‌ی خوبی بود. حامی بسیار شیک‌پوش‌ بود و تمام نگاه‌ها به سمتش خیره بود. کت خاکستری‌اش را پشت صندلی‌اش آویزان کرده بود. پیراهن سفیدی بر تن داشت و آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود. هیکل ورزیده‌اش از نزدیک بیشتر توی چشم می‌زد. یاد حرف دیروز سارا افتادم که می‌گفت «خیلی زیباست» حق با او بود. حامی زیباست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
قصه‌ی من به سر رسیده بود و نوبت حامی بود که قصه‌اش را بازگو کند. خواست شروع به حرف زدن کند که پسر جوانی برای گرفتن سفارش آمد. حامی از قبل قهوه سفارش داده بود. هوس بستنی شکلاتی کرده بودم. با خجالتی که نمی‌دانم از کجا سرچشمه می‌گرفت، خواسته‌ام را گفتم و حامی خنده‌ی مردانه‌ای سر داد و دندان‌های سفیدش خودنمایی کرد. بعد از آوردن بستنی‌ام من مشغول خوردن شدم و حامی هم نفس عمیقی کشید و گفت:
- ساحل منم چیز زیادی نمی‌دونم. من سه ماه قبل تصادف کردم. فراموشی گرفتم و دکترها میگن ضربه‌ی شدیدی بوده و امکان برگشت حافظه‌ام تقریباً صفره... تنها چیزی که می‌دونم اینه که آقا ادریس از فامیل‌های دورمه. وقتی چشمم رو باز کردم تو بیمارستان بودم و حتی اسم خودم هم یادم نمی‌اومد. تنها کسی هم که دیدمش آقا ادریس بود. نمی‌دونم سرنوشت خانواده‌ام چی بوده. حالا شاید این حرف من برات مسخره باشه؛ ولی حس می‌کنم گذشته‌ی ما بهم ربط داره.
- چجوری بفهمیم چه خبره؟
حامی متفکرانه گفت:
- باید بریم خونه‌هامون رو بگردیم شاید چیزی گیرمون اومد.
شاید منطقی‌ترین کار همین باشد. ولی گیتی قطعاً اجازه نمی‌داد. یاد نذری امروز افتادم و ناگهان بشکنی زدم. همه‌ی نگاه‌ها به سمت ما برگشت. حامی با تأسف، نگاهش روی من خیره ماند. از حرکت بچه‌گانه‌ام خنده‌ام گرفته بود؛ ولی دست خودم نبود.
- پاشو پاشو تا دیر نشده بریم.
- کجا اونوقت؟
- خونه‌ی ما.
- منطقیه.
- ببین مامان من با این وضع اگه بفهمه، امکان نداره بذاره به جایی برسیم. امروز تا شب مشغول آش درست کردن و نذری دادنه تا شب هم تو مسجد می‌مونه و بهترین فرصت واسه گشتن خونه‌ی ماست. شاید اون‌جا رو دیدی و چیزی یادت اومد.
با موافقت حامی به سارا زنگ زدم. بستنی‌ام را سریع تمام کردم و سه نفری به سمت خانه حرکت کردیم. من و سارا جلوتر رفتیم و حامی با ماشین خودش پشت سرمان حرکت می‌کرد. تمام مدتی که در راه خانه بودیم، مو به مو حرف‌های حامی را برای سارا تعریف کردم و او متعجب‌تر از ما سکوت اختیار کرد. بالاخره رسیدیم و با احتیاط وارد خانه شدیم. حامی محو تماشای حیاط بود. راه اتاق‌ها را پیش گرفتم و سراغ عکس‌های قدیمی رفتم. پیدایشان کردم و با خود بردم. به حامی و سارا پیوستم و یکی یکی عکس‌ها را نشان می‌دادم. عکس اول ساحلی اول دبستانی بود که آن‌قدر شیطنت کرده بود، مقنعه‌اش کج و چروکیده شده بود.اخم‌هایش درهم تنیده بودند و به آن سوی عکس نگاه می‌کرد؛ اما عکس نصفه بود. نیمی از عکس پاره شده بود و سوال این بود که چه کسی ساحل کوچک را عصبانی کرده؟
حامی با دقت به عکس نگاه کرد و با نیشخند گفت:
- چه عصبانی... کی اونور بوده؟ چرا عکس نصفه اس؟
- مامانم میگه با دوستت دعوات شده بود. بعدشم عکس رو خودت پاره کردی نصف دیگه‌اش رو انداختی دور؛ ولی... چیزی که ذهن من رو مشغول کرده همینه که من از یک جایی به قبل، اصلاً چیزی یادم نمیاد!
حامی، متفکر سری تکان داد. عکس بعدی را نشان دادم. پدرم و دوستش و یک مرد که هیچوقت گیتی از او حرفی به میان نیاورد، کنار هم ایستاده بودند و لبخند می‌زدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
باقی عکس‌ها هم عکس من بودند. هر سه در فکر فرو رفته و هر کدام به گوشه‌ای خیره ماندیم. با صدای حامی رشته‌ی افکارم از هم گسیخت:
- دیگه عکسی نداری؟ حتما باید از نوزادی تا 7 سالگیت یک چیزهایی باشه. امکان نداره!
سارا با چشم‌های ریز شده گفت:
- زیرزمین رو بگردیم؟
فکر خوبی بود. به سرعت از جا بلند شدیم. زیرزمین، درهای چوبی داشت. قدیمی بودند اما گیتی هیچ‌وقت اجازه نداد دست به بازسازی یا تغییر حیاط و زیرزمین بزنیم. همیشه می‌گفت «یادگار پدرته و کلی باهاش خاطره دارم» و من هم به علاقه‌اش به پدری که هرگز ندیدمش، احترام می‌گذاشتم. وارد زیرزمین شدیم و بوی نم و خاک، روحم را به پرواز درآورد. بوی خانه‌های کاهگلی قدیمی را می‌داد. جای تقریباً بزرگی بود. هر کداممان از سویی شروع به گشتن کردیم. نمی‌دانم چقدر گذشت که خسته و ناامید روی زمین نشستم. گرد و خاک، از روی زمین بلند شد و من خیره بودم به ذره‌های بسیار کوچکی که در خطی از نور خورشید به رقص درآمده بودند. صدای سارا در فضای زیر زمین پیچید:
- بچه‌ها بیاید. یه چیزی پیدا کردم.
به سمتی که سارا ما را فرا می‌خواند رفتیم. پشت قفسه‌ی ترشی‌های گیتی، زیر انبوهی از وسایل و جعبه‌های خاک گرفته، صندوقچه‌ای قدیمی پنهان بود. من و حامی بهم نگاه کردیم و هزاران امید در دلم سرازیر شد. با کمک یکدیگر، تمام ترشی‌ها را برداشتیم و قفسه‌ها را کنار زدیم. صندوقچه را بیرون کشیدیم و هر سه حیران به آن خیره ماندیم. قفلی قدیمی و در عین حال سفت و سخت داشت.
- حالا کلید از کجا پیدا کنیم؟
سارا همان‌طور که نگاهش خیره به صندوقچه بود گفت:
- وقت نداریم دنبال کلید بگردیم. گیتی جون الان می‌رسه. باید با خودمون ببریم تا یک کلیدساز مورد اعتماد پیدا کنیم که نره مارو لو بده.
من و حامی هردو خندیدیم. ولی راست می‌گفت! همه چیز را به حالت اولیه‌ی خودش برگرداندیم. قرار شد فردا به خانه‌ی حامی برویم تا شاید چیزی که به دردمان بخورد بیابیم. صندوقچه را به حامی سپردیم و با او خداحافظی کردیم. در حیاط، روی تخت نشستیم و خیره به آسمان بودیم. سارا یک‌دفعه با خنده گفت:
- حس خانم مارپل‌ رو دارم. کارآگاه بودن هم باحاله ها!
از تفکراتش خنده‌ام گرفت. واقعاً شبیه به محققانی بودیم که در پی‌ حقیقتی نامعلوم، قدم به راهی گذاشته که از انتهایش ناآگاه بودیم.
آن‌قدر گفتیم و خندیدیم که صدای چرخیدن کلید و نمایان شدن قامت گیتی و نکیسا خانم، ما را به خود آورد. در یک لحظه همگی در سکوت خیره به‌ یکدیگر بودیم و سکوت بینمان خنده‌دار بود. صدای اعتراض معده‌مان خنده بر لب مادرانمان آورد؛ و این شد که دلشان به حال ما سوخت و آشی، مهمان شکممان کردند. الحق که دست‌پخت گیتی حرف‌ نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
بعد از خوردن آش به اتاق رفتیم و تا نیمه‌های شب با سارا حرف زدیم و نقشه‌های گوناگون در سرمان می‌چرخیدند.
***
از دیدن خانه‌ی زیبای حامی شگفت‌زده شده بودم. برای خودش عمارت بزرگی بود! حیاطی بزرگ که سرتاسر با درختان سر به فلک کشیده، پوشیده شده بود. حامی گفته بود داخل آلاچیق منتظرش بمانیم؛ اما من سر از پا نمی‌شناختم. از بچگی عاشق گل و گیاه و درخت بودم. از سمت راست عمارت، راهی مخفی بود. دیگر اختیارم دست خودم نبود و پاهایم مرا به هرجا که می‌خواست، می‌کشاند.
از دیدن آن فضا سر جایم میخکوب شدم. بهشت بود! آبنمای حیرت‌انگیز، آواز گنجشک‌ها و سرود دلنشین آب، گوش‌نوازترین سمفونی قرن را می‌نواخت.
غرق شادی بودم که صدای سارا و حامی مرا به خود آورد. سارا با خنده گفت:
- باز دوباره تو درخت دیدی آدما رو یادت رفت؟
- می‌دونستی خیلی بامزه بود؟
حامی میان حرفمان پرید گفت:
- به نظرم به جای بحث بیایم به کارمون برسیم منطقی تره.
قبل از این‌که شروع کنیم، ما را دعوت به دیدن کلبه‌ی چوبی پشت آبنما کرد. حس و حال عجیبی داشتم. به سمتی که حامی اشاره می‌کرد رفتیم. کلبه‌ای چوبی که با طناب‌های تزئینی، آراسته شده بود. سارا ذوق زده ابراز خوشحالی کرد؛ اما من... .
چند قدم به سمت کلبه رفتم و دست بر روی دیوار چوبی‌اش گذاشتم. ناگهان سرم تیر کشید. تصویری مبهم در اعماق ذهنم نقش بسته بود. ساحل کوچک با یک بچه‌ی دیگر در این اطراف می‌دوید‌ و جیغ می‌کشید. صورت بچه را نمی‌دیدم. دختر بود یا پسر؟ نفهمیدم؛ ولی از یک چیز بسیار اطمینان داشتم. من و این کلبه آشنای قدیمی بودیم!
زانوانم می‌لرزید. همه‌ی انسان‌ها از آینده می‌ترسند و من از گذشته‌ای که هیچ‌ از آن نمی‌دانم. همان‌جا روی زمین نشستم. حامی و سارا با نگرانی اسمم را صدا می‌زدند. آن‌بچه هم در گذشته، مرا صدا می‌زد.
به سختی از جایم بلند شدم. دست بر سرم گرفتم و وارد کلبه شدم. روی دیوار کلبه نقاشی دو بچه کشیده شده بود. گلیم زیبایی کف کلبه پهن شده و یک کاناپه‌ی خاکستری قدیمی و پوسیده در گوشه‌‌ای گذاشته شده بود.
بی‌توجه به درد جان‌فرسایی که در سرم پیچیده بود، به سمت حامی رفتم و گفتم:
- من قبلا این‌جا بودم. با یه بچه بازی می‌کردم؛ ولی قیافه‌اش... .
حامی متأسف گفت:
- به خودت فشار نیار. بیاید بریم.
از کلبه خارج شدیم و به سمت آلاچیق رفتیم و من ذهنم در پی‌ آن خاطره‌ای بود که از یاد برده بودم.
از دیدن عکس‌های خانوادگی همین نصیبمان شد که آن مرد غریبه‌ی کنار پدرم، در عکس‌های حامی هم بود. شاید باید پیش ادریس رفته و از او سوال می‌کردیم؛ اما مسئله این است که او ما را به جایی می‌رساند یا خیر؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
آرام دستانم را روی قاب عکس مردی که نمی‌شناختم کشیدم. هر بار با دیدنش آرام می‌شدم. چشمانش قهوه‌ای بود و مژه‌های بلندی داشت‌. زیبا بود!
صدای حامی بلند شد:
- به چی فکر می‌کنی؟
لبخند مصنوعی تحویلش دادم و گفتم:
- به این‌که جواب سوال‌های ما پیش خودمونه؛ ولی یادمون نمیاد... خیلی بده!
- من یه دوستی دارم که تو این مورد شاید بتونه کمکمون کنه. فردا بهش میگم بیاد این‌جا.
- فکر خوبیه.
سارا با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- آهای... بدون من چی چی دارید نقشه می‌کشید؟
خندیدم. حامی خطاب به او گفت:
- فردا دوباره بیاید این‌جا. باید یکی از دوستام رو ببینین.
سارا با لودگی پاسخ داد:
- یک‌هو بگو تا اطلاع ثانوی همین‌جا چتر باز کنیم و مستقر شیم دیگه... .
حامی چشمانش را ریز کرد و دستش را سمت چانه‌اش برد. تا به حال چندین بار این‌ حرکت را از او دیده‌ام. انگار هر زمان می‌خواست فکر کند، نوازش وار دست به ریش‌هایش می‌کشید. در همان‌حال گفت:
- ایده‌ی خوبیه.
با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود گفتم:
- نه بابا سارا شوخی کرد.
- خیر خیلی هم جدی گفتم! حالا واقعاً بمونیم؟
- دیوانه! مامان‌ها رو می‌خوای چی‌کار کنی؟
- میگم می‌ریم مسافرت واسه یه مدت تا اون موقع هم می‌گردی دنبال سوالاتت، اون هم با خیال راحت‌.
حامی و سارا هر دو چشم به لب‌های سرخم دوخته بودند. با شک و تردید، سرِ تأیید تکان داد
***
ساحل روی تاب که با طناب درست شده بود نشسته‌ بود. خودش را تکان می‌داد. موهایش آزادانه در هوا، به رقص درآمده بودند. نسیم ملایم لابه‌لای گیسوانش می‌چرخید. خیره به آبی آسمان و غرق لذت بود.
با صدای جیغی از پشت سرش، از جا پرید. پاهایش را روی زمین کوبید و متوقف شد. به سرعت به پشت سرش نگاه کرد. بسیار ناگهانی، همه جا را مه گرفته بود و چیزی دیده نمی‌شد. آرام آرام جلو رفت. صدای جیغ قطع شده بود و پچ‌پچ‌های آرام جایش را گرفته بود.
گیج و حیران ایستاده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. ناگهان گرما و روشنایی نوری را حس کرد. به سرعت به سویش رفت. با هر قدم همه چیز آشکارتر می‌شد. در تاریکی آسمان صاف، با نمایشی از رقص ستارگان، دخترکی در آغوشِ پسر بچه‌ای، آرام گرفته بود. پسرک در گوشش، زمزمه‌ می‌کرد و آواز می‌خواند. دخترک گریان بود و اشک می‌ریخت. چه چیزی بلور‌های وجودش را به تلاطم و جوشش انداخته بود؟
صدای بغض‌آلود دختر بچه در فضا پژواک شد:
- خدا منو دوست نداره... .
ولی پسرک زیر گوشش چیز‌هایی می‌گفت و سعی بر آرام کردن او داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
ساحل به سوی‌ آن‌ها قدم برداشت که پایش بر روی برگ پاییزی نارنجی رنگی گذاشته شد. با صدای خش‌خش برگ، بچه‌ها به سویش برگشتند و با دیدن او، از جای بلند شدند. خیره در چشمان دخترک، خواست به سویشان برود که زیر پایش خالی شد... .
***
به سرعت از جایم پریدم. نفس‌های عمیق می‌کشیدم و اکسیژن را می‌بلعیدم‌. چشمانم با سایه‌ای از اشک، تار شده بود. عرق سرد روی تنم جا خوش کرده بود و موهای پریشانم به پیشانی خیسم چسبیده بودند‌.
- خوبی ساحل؟
تازه متوجه سارا و حامی شدم که تمام دل‌آشوبه‌هایشان را در نگاهشان ریخته بودند و خیره به من، سعی در آرام کردنم داشتند. خیره به حامی، در جنگل سبز چشم‌هایش غرق شدم. با این‌که مهربانی با او عجیب بود، ولی غرور مردانه‌اش را حفظ می‌کرد.
بغض به گلویم چنگ می‌انداخت. آرام از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم. لیوان آبی پر کردم و لا‌جرعه سر کشیدم. صورتم را شستم و با دستان لرزانم صندلی را از پشت میز بیرون کشیدم. پاهایم دیگر توانایی تحمل وزنم را نداشت. بیرون آشپزخانه پچ‌پچ‌های حامی و سارا به گوشم می‌رسید. حامی خواست وارد شود که سارا مانع شد‌.
- برو بخواب تا همین‌جا هم زحمت کشیدی؛ من پیش ساحل هستم.
سری تکان داد و رفت. سارا بعد از مکث کوتاهی جلو آمد و رو‌به‌رویم نشست. دستان سردم را در دستان گرمش گرفت. همیشه خواهرانه و بی‌منت با من مهربان بود. لبخند تلخی نثارش کردم‌. زبانش را روی لب‌های خشکش کشید و گفت:
- چی دیدی؟
با صدایی لرزان پاسخش را دادم:
- من و حامی... ‌.
- تو و حامی چی؟ می‌خوای واست آب‌قند درست کنم؟
- چرا هیچی یادم نمیاد سارا؟ واقعاً خسته‌م. از این سردرگمی خسته‌م.
- عزیز من چرا خودت رو اذیت می‌کنی آخه؟ همه چیز درست میشه. فقط باید صبر داشته باشی.
سکوت کردم. از اعماق وجود خواستار آرامش بودم؛ ولی گذشته‌ام همچون ابری سیاه، بالای سر زندگی‌ام می‌غرّید. نه می‌بارید و نه محو می‌شد. دلم قدم زدن زیر ستاره‌ها را می‌خواست. به سارا نگاه کردم. لبخندی بی‌حال زدم و گفتم:
- برو بخواب.
- پس تو چی؟
- می‌خوام برم قدم بزنم. نگران نباش حالم خوبه‌.
متقابلاً لبخندی زد و بعد از اندکی مکث، از جایش بلند شد و رفت. حالا من و بودم و حجم زیادی از افکاری که تصمیم داشتم تا صبح به آن‌ها فکر کنم. خواب از چشم‌هایم ربوده شده بود. از جایم برخاستم و راه حیاط را پیش گرفتم. به محض خروج از فضای گرم خانه، سیلی سرد شبانگاهی من را سر حال آورد. چشم به نقطه‌های سفیدی دوخته بودم که در تاریکی مطلق، با شادمانی می‌رقصیدند و چشمک زنان، خوش‌آمد می‌گفتند.
ناخودآگاه به سمت پشت ساختمان کشیده می‌شدم. به آن فضای سبز که رسیدم، کفش‌هایم را درآوردم و پا‌هایم را روی سبزه‌ها و چمن‌ها گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
خنکی وصف ناپذیری به تک‌تک سلول‌های بدنم رسوخ کرد. به خود لرزیدم؛ اما هیچ چیز جز سرما نمی‌توانست آبی بر روی آتش وجودم باشد. داشتم به این فکر می‌کردم که هرگز بچگی نکرده‌ام! دلم بچگی‌ام را می‌خواست. روی زمین دراز کشیدم و چشم به آسمان دوختم. تا خود صبح خیره به غم عظیم دنیا بودم که شب را پدید آورده بود.
بی‌خبر از وقت و زمان، با صدای پای کسی، سرم را چرخاندم. حامی بود. با قدم‌های استوار به سویم آمد. نزدیک‌تر که شد، روی زانوانش نشست و خیره به چشم‌های خسته‌ام گفت:
- نخوابیدی؟
سرم را به معنای «نه» تکان دادم. تا به حال از این زاویه او را ندیده بودم. نگاه دقیق‌تری به ریش‌های مشکی‌اش انداختم که به زیبایی صورتش افزوده بود. در میان آواز سکوت حاکم بر فضا، صدای غرغر شکمم نُت‌ها را فالش می‌خواند. گوشه‌ی چشمانش چین خوردند؛ اما ظاهرش را حفظ کرد و با غرور خاصش از جا بلند شد و گفت:
- بیا می‌خوایم صبحانه بخوریم.
از جا بلند شدم و پشت سرش به راه افتادم. بعد از شستن دست و رویم به آشپزخانه رفتم. با دیدن میز، چشم‌هایم برق زدند و لب‌هایم به خنده باز شدند. کله‌پاچه‌ی جا گرفته در ظرف، از عمق وجودش چشمک می‌زد و مرا فرا می‌خواند. بی‌توجه به بقیه به سمت میز رفتم و تا اتمام غذا خوردن، سرم را بلند نکردم.
لقمه‌ی آخر را توی دهانم گذاشتم و با گفتن «ممنون» سر بلند کردم که با چند جفت چشم خیره مواجه شدم. حامی و سارا و پسری که نمی‌شناختم با دهانی باز مرا می‌نگریستند. محتوای دهانم را قورت دادم و گفتم:
- سلام.
پسر ناشناس ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
- سلام بانو. صبح بخیر. ماهان هستم.
رو به حامی ادامه داد:
- مهمان‌داری بلند نیستی؟ بنده خدا رو گرسنه نگه داشتی تا این موقع!
حامی نگاه تیزی به ماهان انداخت. متأسفانه تنها چیزی که گیتی نتوانست به من یاد بدهد، کنترل کردن خودم هنگام غذا خوردن بود. گفتم:
- ببخشید متوجه‌تون نشدم. خوشبختم من هم ساحل هستم.
لبخندی زد و سری تکان داد. بعد از خوردن چای و رد و بدل کردن حرف‌های عادی روزمره، بحث به من رسید. ماهان همان دوستی بود که حامی از او حرف می‌زد. روانشناس بود. انگار همان زمانی که حامی از تصادف جان سالم به در برده بود، داخل بیمارستان با هم دوست شده بودند. به او گفتم که هیچ‌چیزی از قبل دوران مدرسه به یاد ندارم ولی خاطراتی محو، مرا آزار می‌دهد. حتی از خواب‌هایی که دیدم تا زمانی که با حامی آشنا شدم برایش تعریف کردم. ماهان با دقت و متفکرانه به تک‌تک حرف‌هایم گوش می‌‌داد. بعد از اتمام گفته‌هایم برای مدت کوتاهی در سکوت خیره به نقطه‌ای نامعلوم بود. سپس با آرامشی که گویی در ذاتش بود و به اطرافیانش هم منتقل می‌کرد گفت:
- نمی‌تونم الان به صورت قطعی نظر بدم؛ اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

matieh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
80
53
مدال‌ها
2
حامی و سارا نگاهشان بین من و ماهان در نوسان بود. من هم دست کمی از آن‌ها نداشتم. خیره به موها و چشم‌های قهوه‌ای اش، انگشت‌های سردم را درهم می‌پیچیدم و بی‌صبرانه منتظر ادامه‌ی حرف ماهان بودم. زبانش را روی‌ لب‌هایش کشید و ادامه داد:
- خیلی بعیده کسی همچین کاری رو برای یه بچه انجام بده، مخصوصاً که نیازمند تخصص و تجربه‌ی بالاییه، افراد زیادی هم نیستن که بتونن این کار رو به طور اصولی و با موفقیت انجام بدن معمولاً هم روانشناس‌ها زیر بار این کار نمیرن. ولی به احتمال زیاد... حافظه‌ت رو پاک کردن!
شاید بهترین توصیف برای حالِ آن لحظه‌ام این باشد که تمام حس‌های بد به وجودم سرازیر شد. بغض سنگینی گلویم را می‌فشرد. حلقه‌های رقصان اشک، نشان‌ می‌داد که دنیا چقدر پست و حقیر است که با قطره‌ای اشک تار می‌شود. عرق سرد بر روی بدنم نشست. مگر امکان دارد؟ لب‌های خشکیده‌ام را از هم فاصله دادم و با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد گفتم:
- مگه میشه؟
سارا در ادامه‌ی حرفم گفت:
- آقا مگه فیلم هندیه آخه؟ امکان نداره! یعنی میگی یه بچه رو برداشتن بهش دستگاه وصل کردن حافظه‌ش رو پاک کردن؟
ماهان نیشخندی زد و گفت:
- اینی که من میگم اون‌ چیزی که تو میگی نیست. هیپنوتیزم بدون دستگاه و با قدرت کلام انجام میشه.
با شنیدن این حرف، تا حدودی آرام گرفتم. با گرفته شدن دستمال کاغذی جلوی صورتم سرم را بالا گرفتم. حامی با نگاهی متأسف کنارم ایستاده بود. لبخند تلخی نثارش کردم‌ و تازه متوجه صورت خیسم شدم. حتی خودم هم نفهمیده بودم. دستمال را از دستش گرفتم و لبخندی زدم. رو به ماهان گفتم:
- باید... چی‌کار کنم؟
نگاه مهربان و سرشار از آرامش ماهان، آشوب دلم را تسکین می‌داد. گفت:
- قبل از هر چیز باید بگم این قضیه چیزی نیست که بخوای بابتش نگران باشی. ما هممون کنارتیم ساحل!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- همون‌طور که گفتم فقط یه حدسه، پس باید ازش مطمئن بشیم. انجام یک‌سری تحقیقات لازمه. البته باز هم میگم اصلاً نگران نباش. چند روزی استراحت کن. با بچه‌ها برو بیرون خوش بگذرون و سعی کن آروم بشی. هر زمان آمادگیش رو داشتی بهم خبر بده که یه جلسه برات ترتیب بدم تا کارمون رو شروع کنیم.
اندکی بعد، از جایش بلند شد. قد بلندی داشت؛ اما به بلندی قد حامی نمی‌رسید. جذاب بود؛ ولی برخلاف حامی که همیشه کت و شلوار می‌پوشید، ماهان با تیپ اسپرت می‌گشت. البته باز هم سلیقه‌اش در انتخاب و ترکیب لباس‌ها فوق‌العاده بود. مثل حامی، صورت کشیده و بینی متعادلی داشت؛ ولی لب‌هایش کاملاً با حامی فرق داشت!
تمام مدتی که من درحال مقایسه کردن بودم، ماهان قصد رفتن کرده بود و من متوجهش نبودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین