جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار چزاره پاوزه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط رازآفرین با نام چزاره پاوزه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 187 بازدید, 9 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع چزاره پاوزه
نویسنده موضوع رازآفرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط رازآفرین
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
خواهد آمد مرگ، چشمان تورا خواهد داشت–

مرگی که با ماست،

بام تا شام، بی‌خواب،

لال چون‌ ندامت ِ کهنه

یا معصیت ابلهانه‌یی‌ .

چشم‌های تو لغتی خواهد بود،

گریه‌یی فرو خورده، سکوتی،

این‌گونه هر سحر

خواهیش‌ دید،

وقتی که تک و تنها

روی آیینه می‌خمی‌.

ای مایه‌ی امید،

ما هم آن روز خواهیم دانست

تویی بود و نبود.

به هر کسی چشمی دارد مرگ.

خواهد آمد مرگ، چشمان تورا خواهد داشت

چون پایان معصیت خواهد بود،

چون دیدن این که چهره‌‌یی مرده

از آیینه در می‌آید،

چون شنیدن این‌که لبان بسته سخن

می‌گویند

و فرو می‌رویم در خاموشی.
 
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
دئولا صبح‌ها را به نشستن در کافه‌ای سپری می‌کند،

هیچکس نگاهش نمی‌کند‌.

هجوم می‌برند همگان سوی کار،

زیر آفتاب هنوز تازه‌‌ی سپیده‌دمان.

حتی دئولا در پی کسی نیست؛

با طمانینه از سیگارش کام می‌گیرد،

صبح را نفس می‌کشد.

در سال‌های گذشته در این ساعت

او به خواب فرو می‌رفت،

تا توان یابد باز:

بر بستری چرک‌آلوده با رد پوتین سربازان و کارگران

و مشتریان محنت‌کش.

اما اینک، دیگرگون در نظرش:

کار لطیف‌تر گشته

و سهل‌تر.

همان‌سان که نجیب زاده‌ای دیروزی

او را بامدادان از خواب بیدار کرد،

و بُردش

عزیزکم، می‌خواستم بمانم در تورین با تو دمی، اگر که می‌توانستم

تا ایستگاه که بگویدش خداحافظ.

او بهت‌زده اما شادمان است این صبح.

دئولا دوست می‌دارد آزادی را،

دوست می‌دارد نوشیدن شیرش را،

و خوردن نان شیرینی‌ را.

امروز او سیمای یک بانو را دارد.
 
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
نسیم ِ سبک ِ سپیده دم

نفس می‌کشد با دهانت

در انتهای خیابان‌های خلوت.

پرتوی ِ خاکستری چشمانت،

قطرات شیرین سپیده دم است

بر تپه‌های تاریک.

قدم‌ها و نفس ِ تو

همچون باد صبحدم

فرا می‌گیرد خانه‌ها را.

شهر مرتعش می‌شود

سنگ‌ها دم برمی‌آورند،

زندگی هستی تو،

یک بیداری.

ستاره ِ

در پرتوی ِ سپیده دم،

آواز ِ نسیم،

گرما، نفس

گم شد

شب پایان گرفت.

تو روشنایی و صبحی.
 
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
نمی دانی تپه‌هایی

که بر خون نشست.

به تمامی گریختیم

سلاح و نام فکندیم

یک زن

گریز ما را می‌نگریست

تنها یکی از پای ننشست

با مشت گره کرده

آسمان تهی را چشم دوخت

آرام گرفت کنار آن دیوار

سر فرو فکند و مُرد

اکنون لخته‌ای خون و نام او.

زنی برفراز تپه‌ها ما را انتظار می‌کشد.
 
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
خود را یافتم در یک کافه

در بازتاب آینه

بی پایان، درخشان،

خمیده‌ام و بر دود پیچیده

بیشتر نمی‌دانم

شاید وهم است

یا تصویر خالی او، منم.

دیگری

وزوزی مدام در پیرامونم،

اشکال در فضای کریستال

غرقه می‌شوند

و در نورش احاطه

آنقدر دور اند که احساسشان نمی‌کنم.

خمیده و تنهایم

از چیزی رنج نمی‌برم

اما آن جا، شاید

روح آن منِ پریده رنگ

از دردی ناشناخته می‌لرزد.

دیگر رنج نمی‌برم.

می‌نگرم خود را

و دیگران را

به خود پیچیدنی تب دار

زیر آن آسمان درخشان
 
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
عشق نوعی افسانه‌ی ضروری است؛

مسئله این نیست که عشق گاهی به اشتباه می‌انجامد،

بلکه آن است که عشق اساساً یک اشتباه است.

چیزی که فکر می‌کنیم پیوندی با فردی دیگر است در نهایت،

زمانی که نقاب از آن برمی‌داریم،

درمی‌یابیم که یکی دیگر از بازی‌های نفس منزوی بوده است.

سوزان سانتاگ

علیه تفسیر
 
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
روزهای دیگری خواهد رسید

چیزهای بهتری خواهد آمد

صداهای دیگری شنیده خواهد شد

تو هم خواهی خندید!

خواهی خندید،

تو هم، خواهی خندید!

می‌دانم…
 
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
بامداد همیشه باز می‌آیی

ته خلوت خیابان‌ها.

سوی خاکستری‌ی چشم‌های تو،

چکه‌های شیرین پگاه

سرِ تپه‌های تار.

از گام‌ها و از نفس‌های تو

خانه‌ها همه لبریز می‌شود

چنان که از بادِ پگاه.

شهر لرزنده،

بوی سنگ ــ

تویی زندگی، تویی بیداری.

ستاره‌ی تار و مار

در نور پگاه،

خش‌وخشِ نسیم،

گرما و نفس ــ

شب سرآمده. بس.

تویی نور و بامداد.
 
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
چهره ات از سنگ تراشیده شده است

خونت از زمین سخت

تو از دریا می آیی

همه چیز را چون دریا

بر می گیری و می نگری و

به دور می افکنی.

سکوت در دل تست،

واژه ها را می بلعی

تو تاریکی هستی.

سحر برای تو سکوت است.

تو همچون صدای زمینی

_ درنگ سطل در چاه،

آواز آتش

تلپِّ افتادن سیبی

واژه های جویده جویده و بی امیدِ

دمِ در،

گریه کودک_

چیزهایی که هرگز عوض نمی‌شود.

تو عوض نمی شوی.

تو تاریکی هستی.

مهمانخانه متروکی هستی

با کف اتاق‌هایش

که یکبار پسرک به درونش آمد

و کفشی به پا نداشت

و همیشه به یاد می‌آورد.

تو آن اتاق تاریکی

که همیشه به یاد می‌آورد.

مانند حیاطی باستانی

که سحر از آنجا آغاز شد.
 
موضوع نویسنده

رازآفرین

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,127
8,444
مدال‌ها
2
این سال‌های اضطراب و خون به ما آموختند

که اضطراب و خون،

نهایت همه‌ی چیزها نیستند.

چیزی هست که ما را از این وحشت نجات بخشد و آن،

پَرگشودن انسان به سوی انسان است.

از این امر به خوبی آگاهیم،

چون انسان هرگز تا به این حد وحشتناک تنها نبوده است.
 
بالا پایین