جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک [چشم‌های اهریمن] اثر «آنالیS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط آنالیS با نام [چشم‌های اهریمن] اثر «آنالیS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 534 بازدید, 8 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [چشم‌های اهریمن] اثر «آنالیS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آنالیS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آنالیS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
31
465
مدال‌ها
2
داستانک: چشم‌های اهریمن
ژانر: ترسناک، اجتماعی
نویسنده: آنالیS
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه: در جهانش به ناگاه گلی شکوفت که بیم و ترس را در گوش‌ دخترک زمزمه می‌کرد.
چشم‌های لرزان عسلی‌اش در چشم‌های اهریمن پلید دو دو می‌زد و سیل ارواح از مکبره‌‌ی ابلیس‌گاه بیرون می‌آمد.
به یک‌باره خون چکید از آسمان… .
درهم پیچید جهان… .
برهم کوبیده شد ابرهای اغبری رنگ که بر سیاه‌چال شیاطین سایه افکنده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,755
32,247
مدال‌ها
10
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2) (3) (1).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

آنالیS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
31
465
مدال‌ها
2
در حیاط که بسته شد ناگهان ترس و اضطراب شدیدی توی دلم به پا شد.
پاهام با دیدن تاریکی هوا و جاده‌ی بدون روشنایی سست شد! البته، نور کمی از خونه‌های اطراف روی جاده می‌افتاد ولی جوری نبود که بشه جاده رو به درستی دید و یا نترسید و این ظربان قلبم رو کند می‌کرد و برای ادامه دادن به راهم دچار مشکل می‌شدم.
با خودم گفتم چیدن بالشت‌ها به دور خودم که حکم یک پناه‌گاه مستحکم رو برام ایفا می‌کرد و حتی کز کردن زیر لحاف گرم و نرم خونه‌مون بهتر از این‌جا اومدن توی این تاریکی و سرمای شدید نبود؟ ولی با فکر کردن به این‌که کسی توی خونه نبود و مسلماً تا اومدن مامانم سکته رو می‌زدم با احتیاط قدمی به جلو برداشتم و زیر لب شروع به صلوات فرستادن کردم.
دست‌های یخ زده‌ام رو درون کاپیشنم پنهون کردم و با دیده مستقیمی به جلو نگاه می‌کردم؛ البته که من وهم هوای اطراف رو احساس می‌کردم و هر آن منتظر این بودم ‌تا یک دیو دو سر ترسناک از تاریکی جلوی روم ظاهر بشه.
با شنیدن صدایی از کنارم… غوغایی که توی دلم به صدا در اومده بود، برام زنگ خطری محسوب می‌شد تا که هر چه سریع‌تر از این‌جا دور بشم؛ شاید یک ثانیه هم طول نکشید که به پاهام جریان حرکت ‌دادم و من با تمام توانم جیغی کشیدم و دویدم.
خاک‌ریزه‌های زیر پام و صدای شاخه‌های درختان که با اتصال هوا به شکل ترسناکی در اومده بودن؛ همه و همه باعث شده بودند که من از حالت عادی به یک تیکه یخ منجمد شده تبدیل بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آنالیS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
31
465
مدال‌ها
2
کاملاً سر شدن بدنم رو احساس می‌کردم ولی همچنان پاهام، من رو یاری می‌کردن و برای این‌که به خونه‌‌ی عمه برسم کمک حالم بودن.
شدیداً به غلط کردن افتاده بودم و به حال بدم غبطه می‌خوردم؛ درسته که چیزی وجود نداشت یا به قولی گفته بودن که چیزی وجود نداره اما، دست خودم نبود که نترسم و یا احساس ترسی در خودم نبینم؛ من زیاد به وجود همچین چیز‌های ناممکن پَر‌ و بال می‌دادم و به طوری که حتی الان که فاصله‌ی کمی نمونده بود تا به خونه‌ی عمه برسم سایه‌های توهم‌ بری رو می‌دیدم که در اطرافم به شکل زشتی صدا و شکلک در می‌آوردن.
زیر لب همونطور که صلوات می‌‌فرستادم به انتهای کوچه رسیدم و با دو خودم رو به در حیاط خونه‌ی عمه‌ رسوندم… ضربه‌های محکمم روی در حیاط فرود می‌اومدن و آروم و قرار نداشتم.
آب دهنم رو بلعیدم اما، دهن خشک شده‌ام جز سوزش عمل خاصی انجام نداد؛ دستی به گلوم کشیدم اما، سوزش گلوم باعث شد به سرفه بیوفتم و نفس‌های کش‌داری بکشم.
چند ثانیه گذشت تا اینکه آخرش در حیاط باز شد و من با تمام توانی که در بدن داشتم خودم رو به داخل پرت کردم و با کسی برخوردم که از افتادنم جلوگیری کرد.
با صدای حیرت زده‌ی عمه خیالم آسوده شد و گذاشتم نفس عمیقم با خیال راحت‌تری بیرون داده بشه:
- نازنین؟!
نفس‌هام هنوز سر جا نیومده بود که همسر عمه محمود آقا از در درگاه خونه بیرون اومد و گفت:
- کی بود مریم؟
با دیدن من سر جاش خشک شد و متعجب نگاهم کرد من که حالا کمی بهتر شده بودم صاف ایستادم و خجالت زده شالی که از سرم روی شونه‌هام ولو شده بود رو دوباره روی سرم انداختم و با صدای لرزون که در اثر دویدن بود سلامی دادم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آنالیS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
31
465
مدال‌ها
2
بعد از این‌که همراه عمه به داخل خونه رفتیم و با آقا محمود احوال‌ پرسی کردم و جویای حالش شدم؛ حدوداً بعد از چند دقیقه فهمیدم که مامانم اصلا این‌جا نیومده و من این همه راه رو تا این‌جا بیهوده سپری کردم. ترس و دلهره‌ی شدیدی به دلم چنگ می‌انداخت و باعث می‌شد توده‌ی بزرگی راه گلوم سد کنه، وَ آخرش منجربه به گریه بشه.
از عمه خواستم که حداقل به گوشی مامانم زنگی بزنه و بفهمم کجا رفته و بیاد و من رو از این‌جا ببره! هر چند که از مامانم برای این‌که من و توی خونه‌ تنها گذاشته بود ناراحت و دلگیر بودم! ولی با فکر به این‌که عمراً دوباره این مسافت رو طی کنم اونم با اتفاقاتی که در طول راه برام افتاده بود، باعث شد از موضعم فعلاً پایین بیام و همون‌جا بشینم تا مامانم از راه برسه.
حدوداً یک ساعت بعد زنگ خونه‌ی عمه به صدا در اومد و باعث شد من خوشحال از کنار عمه بلند شم ولی خوب فقط بلند شدم اما بیرون نرفتم چون هنوز ترس رو با جون و دل تو تک‌تک‌ استخوان‌هام احساس می‌کردم! پس همون‌جا ایستادم و نگاه‌های تعجب‌ بر انگیز عمه و آقا محمود رو نادیده گرفتم!
وقتی عمه همراه مامان برگشت درسته سر از پا نمی‌شناختم و برای آغوش تنگش دل‌دل می‌زدم اما، دلخوری که نسبت به مامان داشتم باعث شد همون‌جا به ایستم و با نگاه بغض‌دارم به برادر کوچیکم که خندون به همراه مامانم به داخل میومد نگاه کنم.
نگاه خیره‌ی مامانم که با لبخند همراه بود رو روی خودم احساس می‌کردم اما، همچنان مصمم ایستاده بودم و تکون نمی‌خوردم که بعد از احوال پرسی با عمه و آقا محمود به سمتم اومد و با لبخندی که کمی به خنده شباهت داشت رو به من گفت:
- خوبی نازنین؟
وقتی دید چیزی نمی‌گم خنده‌اش رو قوت داد و با لحنی آروم گفت:
- چیزی شده؟
دلخور نگاهش کردم و که فهمید نمی‌خوام چیزی بگم که خوب دیگه چیزی نگفت و گنگ نگاهم کرد.
بعد از اینکه با آقا محمود و عمه خداحفظی کردیم به سمت خونه روونه شدیم! که خوب بهتره بگم توی طول راه به مامان چسبیده بودم و به نق‌نق‌های امیر که تموم آغوش مامان‌ رو می‌خواست توجه نمی‌کردم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: P.arl.a
موضوع نویسنده

آنالیS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
31
465
مدال‌ها
2
فردای اون روز‌ مامان ازم به خاطر برخورد دیشبم‌ پرسید و منم با گفتن ماجرا مامان رو راضی کردم که اون‌هم در مقابل دستی به روی موهام کشید و با شرمنده‌گی گفت:
- اگه می‌دونستم این اتفاق میوفته نمی‌رفتم، زهرا رو که می‌شناسی؟ همسایه کناری؟ قول داده بودم توی تمیز کردن خونه کمکش می‌کنم… در ضمن گل من مگه تو دیگه بزرگ نشدی؟ مگه تاریکی هوا ترس داره که می‌ترسی؟
اخم کردم و با دلخوری نگاهش کردم! کدوم دختری بود که توی سیزده سالگی نترسه! که من دومیش باشم؟
***
شب شده بود و من در حال انداختن تشک روی زمین بودم که با شنیدن صدای عجیبی متعجب برگشتم و اطراف اتاق رو از نظر گذروندم! دروغ چرا ترسیدم اما، سرسخت نگاه از اتاق گرفتم و تند و سریع به زیر لحاف خیز بردم و مدام زیر لب زمزمه می‌کردم که چیز مهمی نیست و من نباید بی‌خودی ترس به دلم راه بدم.
اون‌قدر زیر لحاف این جمله رو تکرار کردم و تا حدودی بهم ثابت شده بود که من فقط ترسیدم و احساس بی‌خود من زیادی دیگه داشت پیش می‌رفت همین! اما، زهی خیال باطل و این تازه اول ماجرا بود! چون دقیقا در حین همین که چشم‌هام داشت گرم می‌شد احساس کردم کسی داره به دماغم ضربه‌ی آرومی می‌زنه! با این فکر که مامانم هست زیر لب غرغر کردم و دستم رو آروم به بینیم کشیدم:
- نکن مامان بذار بخوابم!
به خیال این‌که دیگه مامان رفته و من می‌تونم به ادامه‌ی خوابم برسم! لبخندی زدم و سرم رو با لذت به بالشتم مالیدم؛ که ناگهان حس کردم پتو داره از روم کنار زده میشه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: P.arl.a
موضوع نویسنده

آنالیS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
31
465
مدال‌ها
2
اخمی کردم و کلافه لبه‌ی پتو رو کشیدم روی خودم و غریدم:
- اَه! بذار بخوابم… .
جمله‌ام تموم نشده بود که پاهام به شدت و بدون ملایمت به سمت جلو کشیده شد و قلب من به ثانیه‌ای نکشید که کف اتاق فرو ریخت و یخ بست!
جیغی که کشیدم از ترس بود و کاملاً ریزش اشک‌هام غیر ارادی بود.
نگاه لرزونم به دنبال مامان به اطراف چرخید به امید این‌که من اشتباه حس کردم و این ترسمم بی‌خودِ! به امید این‌که ظربان قلبم و نفسی که دیگه دم و بازدم نمی‌شد رو دوباره احساس کنم اما… اما، با ندیدن کسی و اتاق بدون مامان و یا حتی امیر!
دست‌‌هام سریع صورتم رو قاب گرفتن و جیغ صدام اتاقم رو پر کرد… و به ثانیه نکشید که مامان رو هراسون توی درگاه اتاق دیدم.
مامان با حیرت و ناباوری به منی که دور از تشکم افتاده بودم نگاه کرد و با لحنی پر از ناباوری اسمم رو صدا زد.
حالا دیگه همه جای اتاق روشنایی بود و من واضح‌تر می‌تونستم صورت پر از نگران مامان رو ببینم!
با این فکر که من حتما خواب بدی دیدم و به این حال و روز افتادم! به جلو گام بلندی برداشت و وقتی بهم رسید تن لرزون و بی‌جونم رو بدون هیچ گونه مکثی به آغوش کشید و شروع به نوازش موهام کرد:
- چیزی نیست مامان! چیزی نیست عزیز دلم، فقط خواب دیدی! نفس بگیر نازنین نفس بگیر قربونت برم.
خواب بود؟ نه نبود! من مطمئن بودم که خواب نبود، و هنوزم جای دست‌هاش رو روی پام احساس می‌کردم! من می‌دونستم که مامان فقط برای آروم کردن من داشت می‌گفت… فقط برای این‌که دوباره بتونم نفس بگیرم، که نلرزم.
اون دست‌ها! اون لمس و کنار کشیدن لحاف! و حتی از همه بدتر کشیده شدنم بدون هیچ ملایمتی، چطور می‌تونست خواب بوده باشه؟
با تموم وجودم به مامان چسبیدم و هراسون شروع به حرف زدن کردم:
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: P.arl.a
موضوع نویسنده

آنالیS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
31
465
مدال‌ها
2
- ما… مان من این‌جا یکی رو دی… دیدم. فکر کردم تو… تو… تویی… .
ساکت شدم و با ناگهان بودن فکری که داشت مغز سرم رو متلاشی می‌کرد، خفه شدم.
بدون این‌که دست خودم باشه درون آغوشش جمع شدم و هراسون به بازوش چنگ زدم:
- من می‌خوام از این‌جا… برم بیرون.
بیشتر بازوش رو فشار دادم و با عجز و ناتوانی زمزمه کردم:
- منو ببر بیرون!
مامان نگران نگاهم کرد و بعد بدون حرف بغلم کرد من رو به اتاق خودش برد.
اون شب بدترین، یا بهتر بگم عذاب‌آور‌ترین شب من می‌تونست باشه هر چند که مثل یک کابوس بود برام اما، واقعیت این بود که کابوس نبود، بلکه خودِ واقعیت بود و من در این باره مطمئن بودم!
اون شب تا خود صبح مامان برای من تلاش می‌کرد تا من کمی، فقط کمی حالم رو به راه بشه و بتونم به خودم مسلط بشم و بفهمم که فقط یک کابوس بوده و بس!
اما مگه به همین راحتی بود؟ من چطور می‌تونستم به همین آسونی بپذیرم که فقط یک کابوس بوده؟
***
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
27,261
58,229
مدال‌ها
11
تاپیک تا بازگشت نویسنده بسته شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین