جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چشم‌های بسته] اثر «ویدا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vida1 با نام [چشم‌های بسته] اثر «ویدا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 277 بازدید, 8 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چشم‌های بسته] اثر «ویدا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vida1
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vida1

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
60
مدال‌ها
2
نام رمان: چشم‌های بسته
نام نویسنده: ویدا
ژانر: جنایی، معمایی
عضو گپ نظارت (7)S.O.W
خلاصه: قاتلی با لقب انزوا، وجود دارد که نه جنسیت آن، نه اسم اصلی آن و نه هیچ مشخصات دیگری از او وجود ندارد. او، هر چشم‌آبی را که می‌بیند می‌کشد. حال، او پنج نفر را به خانه‌ی متروکه‌ی خود کشانده است. دو مرد و سه زن.
آیا آن‌ها جان سالم به در می‌برند؟
مقدمه: خبرنگار بی‌بی‌سی، با ترس بر روی زمین می‌افتد و گفتن ادامه‌ی خبر، برایش دشوار می‌شود‌.
چشمانش را محکم روی هم گذاشته است و نمی‌گذارد رنگ آن‌ها پیدا شود. اشک از چشمانش بر روی گونه‌اش می‌غلتد و صدای هق‌هقش، فضا را پر می‌کند. افراد پشت صحنه، برای آرام کردنش به صحنه می آیند. او مدام زیر لب می گوید:«من لنز ندارم من رو می‌کشه! »
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1716911688241.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین - •♤تاپیک قوانین تایپ رمان♤•

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
مهم - |☆پرسش و پاسخ تایپ رمان☆|

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
مهم - 🔶️اموزش جامع نکات ویرایشی آثار در حال تایپ، کاردبری | مطالعه اجباری برای نویسندگان
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد - تاپیک جامع درخواست جلد رمان و داستان‌ها

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
اطلاعیه - درخواست تیزر برای تمامی آثار(داستان، دلنوشته و...) | انجمن رمان‌نویسی رمان بوک

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست - تاپیک جامع درخواست نقد شورا رمان، داستان کوتاه، داستانک و فن فیکشن

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ - درخواست تگ رمان، داستان کوتاه و فن فیکشن، داستانک

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان - اعلام پایان تایپ رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Vida1

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
60
مدال‌ها
2
بخش اول: انزوا
***
همه، با دقت به تلوزیون بزرگ، زل زده‌اند. یکی از پرستاران، کنترل را در دست می‌گیرد و صدا را زیاد می‌‌کند‌. خبرنگار بی. بی. سی، درحالی که دارد با زور خودش را جمع می‌کند، در همان حالت نشسته و با چشمان بسته، برعکس کار همیشگی‌اش در پخش‌زنده، تند اخبار را می‌گوید:
- قاتلی زنجیره‌ای و طبق حدس و گمان‌هایمان، قاتل سریالی، به هرکسی که چشم‌آبی دارد می‌رسد، اون رو با خشونت می‌کشد.
سرش را تکان می‌دهد و موهای زرشکی و کوتاهش، روی هوا تکان می‌خورد. از داخل پراژاکتور بزرگ پشت سرش، تصویر زنی که چشمانش باز مانده است و چاقوی قصابی بزرگی، در پیشانی‌اش فرو رفته است؛ بین لبه‌ی چاقو و پیشانی‌اش، کاغذی کوچک قرار دارد. امضای کج و معوجی رویش است و با خطی ناخوانا، رویش نوشته است: انزوا، نمایش داده می‌شود.
خبرنگار، از چشمش قطره اشکی روی گونه‌اش می‌چکد. ادامه می‌دهد:
- لنز بهترین روش برای زنده ماندن است. به کسی اعتماد نکنید... .
دوباره، هق‌هقش حرفش را قطع می‌کند‌. پخش زنده قطع می‌شود. مامور مخفی‌ای با نام بیلی، با لبخندی از سر رضایت که برای لنز داخل چشمانش است و تقریبا به آن عادت دارد، می‌گوید:
- فکر می‌کنم همه، بعد از مدتی قتل‌عام شوند.
سپس، موهای کوتاه و قهوه‌ای‌اش را در هوا تکان می‌دهد.
صدای ویبره‌ی تلفن همراه‌اش، او را از فکر بیرون می‌کشد. رمز گوشی را می‌زند. ایمیلی از فردی ناشناس دریافت کرده است.
«معمار بیلی‌ عزیز! ما از شما برای درست کردن خانه‌ی خودمان، یاری می‌طلبیم.
آدرس: جنگل سیاه*، پلاک بیست و چهار!»
بیلی، با خواندن این متن پیش خودش گفت:
- این فوق‌العاده‌اس که می‌توانم تحقیق کنم. خوشحالم که ک.س دیگه‌ای هم از شغل دروغین من، خبر دارد. این کار بلد بودن مرا به رئیس ثابت می‌کند!
ایمیل دیگری نیز بلافاصله می‌آید:
«ما خودمان برای آمدن‌تان وسیله نقلیه‌ای می‌فرستیم. خودتان را اذیت نکنید!»
از روی صندلی بیمارستان برمی‌خیزد. بدن لاغر و استخوانی‌اش را تکانی می‌دهد و قد بلندش را کمی به چشم می‌کشد. لنز‌های سیاهش را جابه‌جا می‌کند تا دقیقا روی چشمانش قرار بگیرند. کاپشن بارانی‌ زردش را صاف می‌کند. چتر سیاهش را نیز باز می‌کندو از در بیمارستان خارج می‌شود.
باران، شدید می‌بارد و کسی جرئت ندارد از مغازه‌ها خارج شود مبادا که خیس شود. چکمه‌های سبز رنگش، برای راه رفتن در آن هوا، کمی مناسب است و این نیز از خوش شانسی‌هایش در این روز است. تلفنش زنگ می‌خورد: رئیس سالیوان!
- بله؟ سلام رئیس خوب هستین شما؟
صدای همیشه گرفته‌اش در گوش بیلی می‌پیچد:
- سلام بیلی. چطوری؟ چیکار می‌کنی؟ خبر قاتل رو شنیدی؟ این یه معجزه‌ی الهی تا تو خودت رو ثابت کنی و رسماً عضوی از ما بشی.
می‌دونی که الان فقط یه کارت دانشجویی داری، درسته؟
- بله رئیس! من... خودم رو با این یکی پرونده ثابت می‌کنم. فقط... واسه من خطرناکه می‌دونین... .
حرفش را قطع می‌کند:
- هی! خیلی لوس نباش. تو پلیسی و بلدی از خودت دفاع کنی خب؟
- بله. من باید برم. قطع می‌کنم باشه؟ توی بارونم. خدانگهدار.
گوشی را از گوشش دور می‌کند و داخل جیب بارانی‌اش فرو می‌کند.

*نام جنگلی بدنام و طبق خرافات مردم آلمان، تسخیر شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vida1

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
60
مدال‌ها
2
«فردا، ساعت چهار بعد از ظهر»
بیلی، با دو زن دیگر و دو مرد، مقابل درب خانه ایستاده‌اند. به دور اطراف‌شان با ترس و تردید نگاه می‌کنند و سعی می‌کنند فاصله‌ای کامل از یکدیگر داشته باشند. صدای جیرجیر درب خانه، حواس همه را جلب می‌کند. زنی قدکوتاه، با گیسوانی احتمالا متوسط که به شکل گوجه‌ای بسته شده‌اند و با یونیفرمی قرمز با خط‌های زرد بر روی جیب‌شان، در را باز می‌کند. اولین چیزی که در وجودش به چشم می‌آید، مژه‌های بلند و چشمان سبز رنگش هستند. دست‌هایش را روی یک‌دیگر می‌گذارد و در این هنگام، لاک‌های سیاه‌رنگ و رنگ و رو رفته‌اش خودش را به چشم می‌کشد. کلاه آفتابی برعکسش، باعث ناپدید شدن موهایش می‌شود. ناگهان دهان باز می‌کند و با صدایی نازک و در عین حال گرفته‌اش سخن می‌گوید:
- خوش اومدید. اینجا خانه‌ی شخصی هست که به تعمیرات زیادی نیاز داره. لیست کسانی رو می‌خوانم که صاحب‌کار بنده و صاحب خانه، دعوت‌شان کرده است. شماهم بگویید که کدام‌تان هستید و حضور دارید.
سخن گفتنش کند است. حرکت دستش هم همینطور.
با آرامش، برگه‌ای را از جیب یونیفرمش در می‌آورد. دوباره صدایش در گوش افراد می‌پیچد:
- بیلی سرازای؟
بیلی، تنش را جلو می‌کشد و همراه با چمدان زرشکی‌اش به جلو حرکت می‌کند:
- منم! برم؟
- بله.
بیلی، تنش را از در چوبی و فرسوده رد می‌کند. زن ادامه‌ی اسم‌ها را می‌خواند و افراد بلافاصله، از در چوبی و پر سر و صدای خانه، تن‌شان را رد می‌کنند.
- آلیس فلاورد؟
- بنده.
- کری سانمی؟
- من هستم.
- کریستوف مانل؟
- خودمم.
به آخرین نفری که مانده است نگاهی می‌اندازد.
- و فیلیپ کیبل؟
- بله.
بعد از ورود فیلیپ، زن از در داخل می‌شود و در را با جیرجیرش می‌بندد. چشمان جنگلی‌اش را به آدم‌هایی که وسط خانه ایستاده‌اند می‌دوزد. برگه‌ی تا شده را به جیبش باز می‌گرداند. درهمان حالت، دوباره شروع به سخن گفتن می‌کند:
- باید شرایط اینجا ماندن رو گوش کنید و اگر راضی نبودید، همین حالا از در خانه خارج شوید... اول از همه که اینجا فقط بنده و همسرم کار می‌کنیم. من مسئول کارهای خانه مثل گردگیری و آشپزی هستم و آبلارد یعنی همسرم، مسئول کارها و خواسته‌های شماست. مثل همین باربری و اینجور چیزا. اینجا یا من رو صدا می‌زنین و یا آبلارد رو تا شب‌ها، بهتون آب بدن یا هرکاری دیگری! اسم من هم آدا هستش. از معرفی بگذریم، باید بگم که اینجا، فقط دو روز در هفته کار دارین و باقی هفته رو آزادین ولی... از حیاط خانه آن طرف‌تر را حق ندارین برین‌. هرکدام‌تان که خواست بخوابه، همه باید چراغ اتاق‌هایشان خاموش باشه! ولی‌... اگر هیچکس خوابش نیاد و... همه باید بیدار بمونن و در پذیرایی خانه بمانند. اعتراضی نیست؟
همه، به نشانه‌ی منفی سر تکان می‌دهند.
- خیلی هم عالی‌، دنبال من بیاین.
بدن چاقش را از پله‌های پر پیچ و خم بالا می‌برد. اتاق ها را به ترتیب نشان می‌دهد و می‌گوید:
- خانم بیلی، خانم آلیس، خانم کری، آقای کریستوف و آقای فیلیپ. بروین و از اتاق‌هایتان دیدن کنید.
سپس، از پله‌های لق، پایین می‌رود. با متانت روی یکی از مبل‌های سه نفره‌ی سبز که فنرش بیرون زده است، می‌نشیند. دست‌هایش را در هم قفل می‌کند. صدای کلفت و خش‌دار همسرش در گوشش می‌پیچد که با صدای قدم‌هایش ترکیب شده‌اند:
- آدا جان؟
صدای قدم‌ها تمام می‌شود. آبلارد، با بسته‌های نوشیدنی، بالا سرش ایستاده است‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vida1

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
60
مدال‌ها
2
سوال می‌کند:
- خوبی؟
- آره به کارت برس. سرم یکم گیج رفت. بعد کارت این چمدان‌ها رو هم ببر بالا.
سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و دوباره با راه رفتنش به طرف انبار، صدای جیرجیر تخته چوب‌ها زیر پایش، بلند می‌شود.
در این هنگام، پزشک آلیس، در اتاق خود مشغول ترمیم کردن آرایش ملایم روی صورت خود است‌. موهای طلائی خودش را با کلیبسی خردلی، از بالا جمع کرده است. مداد چشم را داخل چشمان قهوه‌ای خود می‌کشد و چندین بار این‌کار را در هر چشم تکرار می‌کند. پس از تمام شدن ترمیم، از روی تخت قدیمی و تاشو، بلند می‌شود و روی صندلی چوبی می‌نشیند. کیفش را از روی میز آرایشی فرسوده، برمی‌دارد و کتاب انجیل را در می‌آورد. در این هنگام، دست به دعا برمی‌دارد که قاتل، بین کسانی که در خانه جمع شده‌اند نباشد. او، منتظر چمدانش است که به‌خاطر سنگین بودنش، آن پایین وسط پذیرایی ولو اش کرده بود، است. او با حالتی ناراحت، با خودش می‌گوید:
- اگر قاتل بین اینان باشد، قطعا یکی از ماها قربانی خواهیم شد. آن ترس خبرنگار را کنار بگذارم هم، نمی‌توانم چشمان باز آن فرد و آن چاقو قصابی را کنار بگذارم‌. ایده‌ی خوبی نبود که به کسی اعتماد کنم که هیچ نامی، از خود نبرده بود!
آلیس، برای اولین بار، از کاری که پس از فکر کردن، خواست برای پول انجامش دهد، پشیمان است و دلش می‌خواهد از خانه با نهایت سرعت بیرون بزند و پشت سرش را هم نگاه نکند. برایش سوال است که چرا باید یک قاتل به‌خاطر رنگ چشم انسان‌ها، آنان را قتل‌عام کند؟ جنازه‌ای که مستقیم به پزشک‌قانونی و سردخونه منتقل می‌شود چه سودی برای قاتلش دارد؟
پیشانی‌اش را می‌خاراند. سعی می‌کند حواس خودش پرت انجیل کرده و با نهایت دقت کتاب را بخواند تا بتواند به دستورهای آن عمل کند.
صدای زده شدن در اتاق، حواسش را به کل پرت می‌کند. انجیل را می‌بندد و روی میز آرایشی می‌گذارد. قفل در را که برای ترسش از افراد غریبه، آن را چرخانده بود را باز می‌کند. آبلارد، پشت در است. برعکس همسرش با لحنی سریع سخن می‌گوید:
- ببخشید مزاحم خلوت‌تون شدم. چمدان‌تون رو براتون آوردم بالا.
- ممنون.
چمدان را بلند می‌کند و وارد اتاق می‌شود. شک دارد که آیا دوباره باید در اتاق را قفل کند یا خیر. در را می‌بندد و سعی می‌کند قفل را دوباره نچرخاند. خودش هم نمی‌داند چرا دارد خودش را آزار می‌دهد تا یک قفل را نچرخاند؟!
سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. سپس، چمدان را روی تخته‌های چوب می‌خواباند و درش را باز می‌کند. لباس دامنی‌ای، سبز و ابریشمی را کنار می‌زند تا لباس‌های راحتی‌اش دیده شوند. در نهایت، یک تیشرت که سر و ته آن کش دارد و گل‌های قرمز روی پارچه‌ی سفیدش خود نمایی می‌کند را انتخاب می‌کند. دامنی سیاه از میان دامن‌هایش بیرون می‌کشد و برتن می‌کند. احساس راحتی بیشتری می‌کند؛ اما این دلیل نمی‌شود دلش نخواهد خانه را ترک کند یا دلش نخواهد در را قفل کند. او، در هر شرایطی می‌ترسد! می‌ترسد زیرا که به اندازه‌ی کافی از جنازات داخل تلوزیون دلش هری ریخته است و دلش نمی‌خواهد خودش نیز عضوی از آنان شود که مردم، با دیدن جنازه‌شان ترس وجودشان را فرا می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vida1

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
60
مدال‌ها
2
این هنگام، در اتاق بیلی، برای بار دوم توسط آبلارد زده می‌شود. بیلی، با حالتی خسته و عصبی در را باز می‌کند:
- بله؟
آبلارد، بدن شبیه به زامبی خود را تکان‌تکان می‌دهد و کلاه قرمز با خط‌های زردش را صاف می‌کند:
- معمار بیلی... باید هرچه سریع‌تر کار خودتون رو آغاز کنید. احتمالا همه نیاز به یک تخت جدید و وسایل جدید دارند!
بیلی، با چشمان ریز شده، پاسخ می‌دهد:
- معمار ها مسئول این کار ها نیستن. شما برای بازسازی خونه من رو کشوندین اینجا.
آبلارد، چشمان سیاه خود را می‌خاراند.
- خب... توی شغل‌تون نیست توی این موارد کمک کنید؟
- بله هست. ولی... باشه. انجامش بدیم دیگه. بریم که شب رو روی یک تخت نرم بخوابیم!
آبلارد، با لبخند سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و راهش را می‌کشد و می‌رود. بیلی، در اتاق را پشتش می‌کوبد. به هیچ‌وجه نمی‌تواند ریسک کند. قاتلی که او در تلوزیون دیده بود، قطعا اگر کسی به‌دردش نخورد، حتی اگر چشم‌ِآبی نداشته باشد، که بیلی دارد؛ بازهم او را به‌خاطر به‌درد نخور بودنش خواهد کشت. به خودش می‌آید. دستی به هودی خاکستری رنگ خود می‌کشد‌. می‌خواهد بسنجد که آیا با آن لباس، در این خانه‌ی فرسوده و بی در و پیکر، سردش می‌شود یا خیر. با دیدن هوا، از پنجره‌ی چوبی اتاق که بازور باز شده‌ بود، با خودش می‌گوید:
- هوا طوری است که اگر بیرون باشیم، باد ما را خواهد برد. واقعا نمی‌توانم برخی را که هنوز هم لباس کلاسیک می‌پوشند را درک کنم!
البته، این حرف‌های او در این شرایط بسیار نامرتبط هستند! زیرا که او، الان در ساختمانی به‌روز، با رباتی که حال روحی‌اش را بپرسد، نیست! بلکه در خانه‌ای است که هر لحظه ممکن است یک چوب بشکند و خانه بریزد.
باد، پنجره‌ی به‌کل چوبی را برهم می‌کوبد. چندبار باز و بسته می‌کند و سپس، پنجره بسته، یک جا می‌ایستد. بیلی، با سرعت، قفل پنجره‌ را می‌کشد و پنجره را کامل می‌بندد. وقتی لبه پنجره است، صدای ویبره‌ی گوشی‌اش در جیب هودی، بلند می‌شود: رئیس سالیوان. پیامکی از او آمده که نوشته است:
«مامور بیلی... از تمام اتفاقات، شب‌ها هر وقت که توانستی، با پیامک یا ایمیل، بهم گزارش بده. خدانگهدارت!»
می‌خواهد پاسخش را بدهد اما چشمش به خط‌های آنتن می‌افتد که تا چند ثانیه قبل، دو الی سه‌تا از آنان پر بود و الان، هیچ خط آنتنی دیده نمی‌شود. چشمان بیلی، از تعجب و ترسی یکهویی، قلمبه می‌شوند. گردنبند صلیب‌اش را در مشت‌ گره خورده‌اش می‌گیرد و با چشمان بسته سخن می‌گوید:
- یا عیسی‌ی مسیح! از شر شیطان پناه می‌برم بر خداوند یکتا... .
وقتی چشمانش را باز می‌کند، چشمانش از اشک، خیس هستند. از نظرش، این اصلا نشانه‌ی خوبی نیست که در یک خانه‌ی متروکه گیر افتاده است و حتی آنتن هم ندارد که از کسی درخواست کمک کند.
با انگشت اشاره‌اش، خیسی چشمانش را می‌گیرد و به خودش می‌آید. گردنبند صلیب را روی سی*ن*ه‌اش صاف می‌کند و به سمت کوله پشتی‌اش می‌رود. زیپ کوله را باز می‌کند. انجیل را در می‌آورد و بوسه‌ای به جلد کهنه‌ی کتاب می‌زند. سپس، دوباره آن را به کوله باز می‌گرداند.
از روی تخته چوب‌های زمین برمی‌خیزد و از در اتاق خارج می‌شود. از همان بالای پله نام «آدا» را صدا می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Vida1

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
60
مدال‌ها
2
آدا، از داخل اتاق کری بیرون می‌آید.
- دیگه کاری ندارین خانم کری؟
- خیر. فقط... یادتون نره که حتما حتما، اگر نمی‌خواین جنس کف کل اینجا رو سرامیک کنید، لطفا لطفا تخته‌چوب های کف اتاق من رو عوض کنید.
آدا، سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و باسرعت، چند متری که با بیلی فاصله داشت را طی می‌کند. سرش را می‌خاراند و با عجله می‌گوید:
- بله؟ امرتون چیه؟
بیلی، طبق عادت همیشگی‌اش، گردنش را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:
- از کجا شروع کنیم به کار؟
- اتفاقا مثل این‌که آبلارد همه رو خبر کرده و الان آقای فیلیپ آماده‌ان... .
فیلیپ، دست به جیب پشت آدا متوقف می‌شود:
- آماده رو که بله... بستگی داره با کی و با چه اخلاقی آشنا شم!
آدا، شانه‌ای بالا می‌اندازد و دوان‌دوان از پله‌ها پایین می‌رود.
فیلیپ، لبش را تر می‌کند. لبخند دندان‌نمایی می‌زند و در این هنگام، چال گونه‌اش خودش را نشان می‌دهد.
- راحت نیستی که لنز رو در نمی‌آری؟
بیلی، صدایش کمی بالا می‌رود:
- نه... فقط منتظر یه آدم زیادی کنجکاو بودم که دخالت کنه، که واسه‌ی امروز پیدا شد!
لبخندش از بین می‌رود و اخم‌هایش درهم می‌رود.
- این‌که با یه دختر پررو و بی‌ادب یه جا وایسم باعث می‌شه شرمم بیاد.
- مگه عادت نداری؟
- چی؟
- به خودت دیگه! درضمن یاد بگیر تو پسری نه دختر!
بیلی، لبخندی از سر رضایت می‌زند و رویش را برمی‌گرداند.
کری، پالتوی شش دکمه‌ای کرمی‌اش را برتن می‌کند. موهای بلوندش را با کش مو می‌بندد. چشمان زردش را ریز می‌کند و به دنبال جوراب شلواری‌اش می‌گردد.
- ایناهاش.
لباس‌هایش را بر تن می‌کند و با سرعت از در اتاق خارج می‌شود. وقتی به بیلی و فیلیپ می‌رسد، بیلی را مخاطب قرار می‌دهد:
- قراره از کجا شروع کنیم؟
- یه مزاحم اومد مزاحم شد به آدا فرصت گفتن نداد!
کریستوف، روی نرده‌ی پله می‌نشیند. دستی لای موهای سیاهش می‌برد و عینک ته‌استکانی‌اش را که برای صورتش بزرگ است، روی بینی‌اش درست می‌کند.
- هی پسر! به‌نظرت توی خطر نیستیم؟
فیلیپ، می‌خواهد جواب بدهد اما بیلی قبلش سخن می‌گوید:
- با تویی که چشمای قهوه‌ای داری هیچکس کاری نداره.
کریستوف، اخمی می‌کند و می‌پرسد:
- چه مشکلی با من داره؟
فیلیپ، بالآخره دهان باز می‌کند:
- این کلا به مردا گارد داره. طبق چیزی که من دیدم!
آلیس نیز بالآخره از در اتاقش خارج می‌شود و در را پشت سرش می‌کوبد.
هم‌زمان با رسیدن آلیس به باقی افراد، آبلارد و آدا، از پله‌ها بالا می‌آیند. آدا، تبلت به دست لب ورمی‌چیند:
- لطفا از کفه‌ها شروع کنید. صاحب‌خانه دستور دادن حتما تا قبل از رسیدن‌شون باید کفه‌ها سرامیک باشه. شماره دوم، تخت‌هایی نو و میز و کمدهایی نو، از داخل همین تبلت انتخاب کنید.
بیلی، چینی به بینی‌اش می‌دهد و سوال می‌کند:
- مگه آنتن داره؟
آدا، زیرچشمی نگاهی می‌اندازد و پاسخ می‌دهد:
- آره. خب هست که ما اینجا دووم آوردیم!
آلیس و کریستوف، هم‌زمان می‌گویند:
- آخه واسه ما نبود.
آدا، شانه‌ای بالا می‌اندازد و تبلت را تحویل آبلارد می‌دهد.
- من اطلاعی ندارم. وقتی رئیس اومد به خودش مشکل‌تون رو بگین.
 
موضوع نویسنده

Vida1

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
60
مدال‌ها
2
بیلی، دست به سی*ن*ه می‌ایستد و به نرده‌ی پله تکیه می‌دهد. چند ثانیه‌ای به آدا و آبلارد چشم می‌دوزد و سپس، شروع به سخن گفتن می‌کند:
- چطور ما نت و آنتن نداریم ولی باید مهارت‌مون رو باهاتون به اشتراک بگذاریم؟ من یکی که تا خط‌های آنتن گوشیم پر نشه، هیچ‌کاری انجام نمی‌دم.
سپس، روی برمی‌گرداند و دست‌گیره‌ی در اتاقش را فشار می‌دهد. قبل از وارد شدن به اتاق می‌گوید:
- ندیمه بودن خوش بگذره!
و وارد اتاق می‌شود در را نیز پشت سرش می‌کوبد. چند ثانیه‌ای با چشمان بسته، به در تکیه می‌دهد. به این فکر می‌کند که اصلا چرا درخواست کسانی که غریبه هستند را قبول کرد؟ اگر آن موقع هنوز به رئیس‌اش ثابت نشده بود، عوضش احتمال اخراجش پایین ده درصد بود نه مثل الانش که بالا نود درصد است. اگر می‌توانست زمان را به عقب باز گرداند، قطعا به زمانی باز می‌گرداند که هنوز وسط پذیرایی ایستاده بود و به قوانین و شرایط توجه نمی‌کرد.
کری، به عنوان نفر دوم، وارد اتاقش می‌شود و در را پشت سرش قفل می‌کند. به خود در آیینه‌ی شکسته‌ی اتاق، نگاهی می‌اندازد. به کلاه‌گیس به ظاهر موهایش، دستی فرو می‌برد و گره‌های دست‌هایش در هم می‌رود. بدون هیچ درنگی، کلاه‌گیس را از سرش برمی‌دارد. سپس، چهارتا از انگشت‌هایش را روی گونه‌اش می‌کشد. کرم‌پودر هم‌رنگ پوستش که با هر حرکت کوچکی و طبق حساسیت‌های او در مغزش، با فوت هم پاک می‌شود، روی پوستش می‌آید. جوش‌های بزرگ و کوچک و حتی جای جوش، روی صورتش نمایان می‌شود. آن یکی طرف گونه‌اش، کاملا پوسته‌پوسته هستند و به او احساس ناکافی بودن می‌دهد. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و با بغض می‌گوید:
- دارم چه‌کار می‌کنم؟
با حرکتی سریع، کلاه‌گیس را بر روی سرش باز می‌گرداند. کرم‌پودر را از کیف کوچکش در می‌آورد و روی انگشت اشاره‌اش می‌ریزد. سپس، آن را می‌مالد و دوباره، تبدیل می‌شود به آن فردی که تمام افراد داخل خانه دیده‌اند. با دستمال مرطوب،‌ سیاهی زیر چشمش را پاک می‌کند. احساس می کند دیگر نه می‌تواند چهره‌ی فیک خودش ببیند و نه چهره‌ی اصلی خودش را. دست راستش را به طرف آیینه می‌برد و آیینه را پشت و رو روی میز آرایشی که احتمالا در همه‌ی اتاق‌های خانه قرار دارد، می‌اندزد. خودش را روی صندلی چوبی می‌اندازد. از نظرش، اتاق بسیار خفه و گرفته است به طوری که احساس می‌کند امشبش را نمی‌تواند فردا صبح کند و این احساس، به تنهایی قدرت دیوانه کردن او را دارد. نگاهی به کف‌پوش چوبی اتاقش می‌اندازد که چندین تکه از چوب‌هایش در آمده است و این نیز احساس این را به او می‌دهد که هر لحظه امکان دارد زمین دهان باز کند و او را در خود فرو ببرد. او در این لحظه، احساسات فراوانی دارد. این‌که انزوا به دنبالش است، این‌که قرار نیست کسی جنازه‌اش را پیدا کند اون هم فقط به‌خاطر حماقتش که تمام آن شرایط را قبول کرد‌.
نفر سوی که پس از بیلی وارد اتاقش شد، فیلیپ بود که به گفته‌ی خودش، برای اطاعت کردن از دستور تنبلی‌اش، دنبال بهانه‌ای بوده که با حرف‌های بیلی، پیدا کرده است و کریستوف، در پاسخش گفته بوده که:
- اگه شنیده باشه مثل مادرت کتکت می‌زنه!
در این هنگام، فیلیپ با سرعت وارد اتاقش می‌شود و در را می‌بندد. نگاهی کلی به اتاق می‌اندازد. چیزی که بیشتر از همه به چشم می‌آید گرد و خاک است. گرد و خاکی که مانند بختکی روی اتاق افتاده است و ول کنش هم نیست. فیلیپ، طبق عادتش دستاتش را داخل جیب‌های شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید:
-‌ فکر کنم حتی وقتی که دستمال هم بکشم شکل و شمایل همچنان شبیه به خاک باشه!
 

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین