ای که با نامت جهان آغاز شد
دفتر ما هم به نامت باز شد
سرد بود. خیلی سرد. دیوارهای اتاق داشتند خفهام میکردند. هر لحظه تنگتر. هر ثانیه سنگینتر.
زانوهایم را در آغوش کشیدم. برای هزارمین بار شب را با مرور زندگیام سر کردم، زندگیای پر از نیستی، پر از تنهایی.
هر چه بیشتر به گذشته فکر میکردم؛ بیشتر میفهمیدم زندگیام هیچ بودهاست. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. تنها چیزی که عذابم میداد؛ یک خاطره بود. خاطرهی چشمهای اشکی جانانم در آخرین دیدار. همان موقع که بعد از ماهها بالاخره توانسته بودم یک دل سیر نگاهش کنم. همان زمان که جنگل سبز چشمانش دیگر تاب نیاورد و بارانی گشت و سیل اشکهایش، دامنگیر حال و هوای دل من نیز شد، اما او باید زندگی میکرد. او باید پس از من زندگی میکرد.
سخت بود، اما بیت همیشگی را برایش زمزمه کردم.
صدای آخرین تماسمان هنوز در ذهنم میچرخید:
- باید بهم قول بدی. باید قول بدی بعد از من خوشبخت بشی!
صدای بغضدار و اشکیاش بود که همچون آتشی سهمگین، قلبم را خاکستر نمود:
- اینطوری نگو تو رو خدا. خودم میرم به پاشون میفتم. بهخدا نمیذا... .
بغض، گلویم را پر کرد. با صدایی که میلرزید، حرفش را قطع کردم:
- گریه نکن قشنگم! خودتم میدونی دیگه کار از کار گذشته. فقط بهم قول بده. قول بده تا حداقل با خیال راحت برم.
قول داد. با صدایی آمیخته به تردید و ترس، اما قول داد. مطمئن بودم دروغ نمیگوید. مطمئن بودم به آن عمل میکند و همین، اندکی از تشویش درونم میکاست، اما، باز هم میترسیدم، میترسیدم از روزی که مبادا تاب دوری سخت و قولش به دروغ مبدل شود.
صدای قفل در آهنی که بلند شد، زنگ اتمام وقت را در سرم به صدا در آورد.
ترسیده سرم را بالا گرفتم. لرزش بدنم با باز شدن در بیشتر شدهبود. صدای گروپگروپ قلبم را در دهانم میشنیدم. قلبی که داشت آخرین نفسهایش را میکشید.
سربازی با چهرهی خشک و سرد، گفت:
- بیا بیرون.
از اتاق خارج شدم. وقتی دستبند روی دستهای یخزدهام، بسته شد، بهتر موقعیتم را درک کردم. سرباز دستم را گرفته و میکشید.
کمکم نفسهایم تند و کوتاه شد. در آن شرایط پر اضطراب، صدای لخلخ دمپاییها به طرز عجیبی روی اعصابم خش میانداخت.
گامهای سرباز محکم و استوار بود. برخلاف من! برخلاف منی که لرزش بدنم، دیگر از کنترل خارج شده بود. هوا را با تمام وجود درخواست میکردم، اما دریغ از ذرهای اکسیژن.
وارد فضای آزاد که شدیم، سرمای صبح به استقبالم آمد و تازیانهوار بر پیکر خستهام نشست.
ترس و سرما، دست به یکی کرده بودند تا نتوانم روی پای خود بند شوم.
روحانیای پیش آمد. دست بر شانهام گذاشت:
- طلب مغفرت کن پسرم. از خدا بخواه همهی گناهات رو ببخشه.
طلب مغفرت کردم، برای تمام خوراکیهایی که یواشکی کش رفتهبودم. برای تمام مشقهایی که دوستانم بهجای من نوشتهبودند. برای تمام دروغهایی که دربارهی خانوادهام گفتهبودم. بابت تمام شیطنتهایی که با زیبایم کردهبودم. جز اینها، گناهی دیگر به ذهنم نمیرسید. پشیمان نبودم از پاک کردن یک شیطان از روی زمین.
حلقهی دار را که دیدم، لرز بدنم بیشتر شد. مثل کسی که ایستاده تشنج کند. اشک در چشمانم حلقه زد. صدای ضجههای زنی چادری روی اعصابم خش میانداخت.
جالب بود! پس آدمی به آن پست فطرتی باز کسی را داشت که اینطور برایش زار بزند.
با اینکه بارها این صحنه را در ذهن تجسم کرده بودم، اما واقعیت خیلی ترسناکتر از این حرفهاست.
اگر سرباز کمکم نمیکرد؛ محال بود بتوانم سه پلهی کوتاه را بالا روم.
طناب دار که دور گردنم افتاد؛ فهمیدم تمام است. دیگر باید با زندگیام خداحافظی میکردم. زندگیای که کاش هیچگاه شروع نمیشد، اما امید زنده ماندن و بخشیده شدن، هنوز در سرم جولان میداد.
***