جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MoBiNaZ با نام [چلوا] اثر «MoBiNaZ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 422 بازدید, 12 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چلوا] اثر «MoBiNaZ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MoBiNaZ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MoBiNaZ
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2

نام رمان: چِلوا*

نویسنده: @MoBiNaZ

ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه

عضو گپ نظارت: (5)S.O.W​

خلاصه:

آدم‌ها خیلی زود می‌میرند. می‌میرند و از خود چیز‌هایی هر چند کوچک به‌جا می‌گذارند. این چیز می‌تواند یک زخم نفرت‌انگیز باشد یا یک خاطره. می‌تواند یک سرمایه باشد یا یک دفترچه. دفترچه‌ای که زمانی کارش فقط نشستن پای درد و دل‌های صاحبش بود، اما خیلی زود ویرانگر شد. ویرانگر زندگی‌ها. چه کسی فکرش را می‌کرد پیدا شدن یک دفتر‌چه‌‌ی کوچک، دنیای چندین نفر را این‌طور متحول کند؟

_________________________________________
*چِلوا: چلوا در زبان کهن فارسی به معنای گم‌شده یا از دست رفته است.


نقد آثار کاربران - [چلوا] اثر «MoBiNaZ کاربر انجمن رمان بوک»
 
آخرین ویرایش:

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
1712396276629.png

"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|

 
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2

مقدمه:

در نهایت، زندگی همین است. زنده‌ایم و زندگی می‌کنیم، در دنیایی که هم‌نوع به هم‌نوع رحم نمی‌کند. زندگی می‌کنیم در دنیایی که هرکس بر چهره‌ی خود نقابی نشانده و ذات اصلی‌ خود را از تو پنهان می‌کند و وای به روزی که دست اعتماد به این خفاش خویان دهی! آن‌وقت است که زندگی‌ات ویران می‌شود. آن‌وقت است که یک روزه، به اندازه‌ی هزار سال پیر می‌شوی و آن‌وقت است که یک زخم عمیق بر قلبت می‌نشیند.

 
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2

ای که با نامت جهان آغاز شد

دفتر ما هم به نامت باز شد


سرد بود. خیلی سرد. دیوار‌های اتاق داشتند خفه‌ام می‌کردند. هر لحظه تنگ‌تر. هر ثانیه سنگین‌تر.
زانو‌هایم را در آغوش کشیدم. برای هزارمین بار شب را با مرور زندگی‌ام سر کردم، زندگی‌ای پر از نیستی، پر از تنهایی.
هر چه بیشتر به گذشته فکر می‌کردم؛ بیشتر می‌فهمیدم زندگی‌ام هیچ بوده‌است. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. تنها چیزی که عذابم می‌داد؛ یک خاطره بود. خاطره‌ی چشم‌های اشکی جانانم در آخرین دیدار. همان موقع که بعد از ماه‌ها بالاخره توانسته بودم یک دل سیر نگاهش کنم. همان زمان که جنگل سبز چشمانش دیگر تاب نیاورد و بارانی گشت و سیل اشک‌هایش، دامن‌گیر حال و هوای دل من نیز شد، اما او باید زندگی می‌کرد. او باید پس از من زندگی می‌کرد.
سخت بود، اما بیت همیشگی را برایش زمزمه کردم.
صدای آخرین تماس‌مان هنوز در ذهنم می‌چرخید:
- باید بهم قول بدی. باید قول بدی بعد از من خوشبخت بشی!
صدای بغض‌دار و اشکی‌اش بود که همچون آتشی سهمگین، قلبم را خاکستر نمود:
- این‌طوری نگو تو رو خدا. خودم می‌رم به پاشون میفتم. به‌خدا نمی‌ذا... .
بغض، گلویم را پر کرد. با صدایی که می‌لرزید، حرفش را قطع کردم:
- گریه نکن قشنگم! خودتم می‌دونی دیگه کار از کار گذشته. فقط بهم قول بده. قول بده تا حداقل با خیال راحت برم.
قول داد. با صدایی آمیخته به تردید و ترس، اما قول داد. مطمئن بودم دروغ نمی‌گوید. مطمئن بودم به آن عمل می‌کند و همین، اندکی از تشویش درونم می‌کاست، اما، باز هم می‌ترسیدم، می‌ترسیدم از روزی که مبادا تاب دوری سخت و قولش به دروغ مبدل شود.
صدای قفل در آهنی که بلند شد، زنگ اتمام وقت را در سرم به صدا در آورد.
ترسیده سرم را بالا گرفتم. لرزش بدنم با باز شدن در بیشتر شده‌بود. صدای گروپ‌گروپ قلبم را در دهانم می‌شنیدم. قلبی که داشت آخرین نفس‌هایش را می‌کشید.
سربازی با چهره‌ی خشک و سرد، گفت:
- بیا بیرون.
از اتاق خارج شدم. وقتی دستبند روی دست‌های یخ‌زده‌ام، بسته شد، بهتر موقعیتم را درک کردم. سرباز دستم را گرفته و می‌کشید.
کم‌کم نفس‌هایم تند و کوتاه شد. در آن شرایط پر اضطراب، صدای لخ‌لخ دمپایی‌ها به طرز عجیبی روی اعصابم خش می‌انداخت.
گام‌های سرباز محکم و استوار بود. برخلاف من! برخلاف منی که لرزش بدنم، دیگر از کنترل خارج شده بود. هوا را با تمام وجود درخواست می‌کردم، اما دریغ از ذره‌ای اکسیژن.
وارد فضای آزاد که شدیم، سرمای صبح به استقبالم آمد و تازیانه‌وار بر پیکر خسته‌ام‌ نشست.
ترس و سرما، دست به یکی کرده بودند تا نتوانم روی پای خود بند شوم.
روحانی‌‌ای پیش آمد. دست بر شانه‌ام گذاشت:
- طلب مغفرت کن پسرم. از خدا بخواه همه‌ی گناهات‌ رو ببخشه.
طلب مغفرت کردم، برای تمام خوراکی‌هایی که یواشکی کش رفته‌بودم. برای تمام مشق‌هایی که دوستانم به‌جای من نوشته‌بودند. برای تمام دروغ‌هایی که درباره‌ی خانواده‌ام گفته‌بودم. بابت تمام شیطنت‌هایی که با زیبایم کرده‌بودم. جز این‌ها، گناهی دیگر به ذهنم نمی‌رسید. پشیمان نبودم از پاک کردن یک شیطان از روی زمین.
حلقه‌ی دار را که دیدم، لرز بدنم بیشتر شد. مثل کسی که ایستاده تشنج کند. اشک در چشمانم حلقه زد. صدای ضجه‌های زنی چادری روی اعصابم خش می‌انداخت.
جالب بود! پس آدمی به آن پست فطرتی باز کسی را داشت که این‌طور برایش زار بزند.
با این‌که بار‌ها این صحنه را در ذهن تجسم کرده بودم، اما واقعیت خیلی ترسناک‌تر از این حرف‌هاست.
اگر سرباز کمکم نمی‌کرد؛ محال بود بتوانم سه پله‌ی کوتاه را بالا روم.
طناب دار که دور گردنم افتاد؛ فهمیدم تمام است. دیگر باید با زندگی‌ام خداحافظی می‌کردم. زندگی‌ای که کاش هیچ‌گاه شروع نمی‌شد، اما امید زنده ماندن و بخشیده شدن، هنوز در سرم جولان می‌داد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2
(چهار سال قبل)
گرما دیوانه کننده‌بود. برای در امان ماندن از نور تابان خورشید، به سایه‌ی درختی پناه بردم. روی نیمکتی سفید نشستم. عرق از صورتم گرفتم و به پوست تخمه‌های زیر پایم چشم دوختم. کاش مردم روزی آنقدر شعور پیدا کنند که زباله‌های خود را روی زمین نریزند.
سکوت مطلق پار‌ک، با صدای فریادی شکسته‌شد. هراسان از روی نیمکت بلند شدم. چشم در پارک چرخاندم.
تشخیص صدای آشنایی در آن بین، چندان کار سختی نبود. دیدمش که داشت زیر دست و پای مردی له می‌شد. سریع به سمت صدا که گوشه‌ای خلوت از پارک بود، دویدم. خودش بود، مطمئن بودم. انتهای پارک، پشت درخت‌های سرو بلند قامت در حال مشاجره بودند.
شانه‌ی مردی که به کارتن خواب‌ها می‌مانست را گرفتم و از روی امیرمحمد بلندش کردم.
- هی! چیکارش داری؟!
برگشت و نگاهم کرد. رنگ پوست تیره و صورت استخوانی‌اش نشان از اعتیادش می‌داد.
- به تو چه؟ بچه‌ی خودمه دلم می‌خواد بزنمش.
امیرمحمد سریع از روی زمین بلند شد. قبل از آن‌که جوابش را دهم، با خنده‌ای مصنوعی میانمان را گرفت:
- ای بابا چیزی نشده که!
دست مرا گرفت و به سمتی دیگر کشاند:
- بابا، ما بعداً درمورد اون قضیه با هم حرف می‌زنیم.
زمزمه‌ی زیر لب پدرش را شنیدم که گفت:
- پسره‌ی کله سفید!
برگشتم تا جوابش را دهم. می‌دانستم اشاره‌اش به زال بودنم است، اما داد امیرمحمد و کشیده شدن دستم توسط او، باعث شد ساکت بمانم:
- بس کن دیگه بابا!
دستم را از دستش بیرون کشیدم. گام‌هایم پر حرص و محکم بر روی سنگ فرش‌ها فرود می‌آمد. امیرمحمد خم شد و چشمان قهوه‌ای رنگش، در زاویه‌ی دیدم قرار گرفت:
- ببخشید!
سکوت بود که مهر لب‌هایم شده بود.
- کام آن.
دوباره حرفش را بی‌پاسخ گذاشتم. عجیب از این انگلیسی حرف زدن‌هایش بیزار بودم. بوسه‌ای بر گونه‌ام کاشت که اخم‌هایم در هم رفت.
- ببخشید دیگه. بخدا بابای من اون‌طور که فکر می‌کنی نیست؛ فقط...
زال بودنم قضیه‌ای بود که از اول عمرم تاکنون به‌خاطرش با نگاه‌های تحقیرآمیز و عجیب مواجه می‌شدم. برخی‌ مرا عجیب و غریب می‌خواندند و برخی دیگر جادوگر و تسخیر شده.
چیز تازه‌ای نبود که بخواهم بهترین رفیقم به‌خاطر حماقت پدرش، خود را جلوی من کوچک کند و غم‌هایش را به یاد آورد.
برای همین حرفش را قطع کردم:
- خب حالا، چی می‌خواست ازت؟
دستی به تیشرت طوسی رنگش که خاکی شده بود، کشید. آهی از اعماق وجود سر داد و گفت:
- مانی. بازم شرط‌بندی کرده و باختش‌ رو از من می‌خواد.
امیرمحمد یک پسر هیکلی ورزشکار بود و پدرش یک معتاد. می‌دانستم که پدرش را دوست دارد و احترام زیادی برایش قائل است؛ برای همین زیر دست و پای او مانده بود. وگرنه اگر می‌خواست، می‌توانست به راحتی از شرش خلاص شود.
- خونه رو چیکار کردی؟
با این حرفش، آه از نهادم برخاست:
- هیچی. هیچ‌کدومشون یا به پول من نمی‌خورن یا میگن به مجرد نمی‌دیم.
دست چپش را دور گردن‌ام انداخت که سریع جدایش کردم. بی‌توجه به من دوباره کارش را تکرار کرد. سری به تأسف تکان دادم و بیخیال شدم‌.
امیرمحمد دوست سیزده ساله‌ام بود. پدرش صاحب شرکتی بزرگ و پرآوازه بود، اما با فرار ناگهانی شریک‌اش و بدهی‌های کلانی که از خود به یادگار گذاشته بود؛ رهای زندان شد. مادر امیر که تاب تحمل ورشکستگی و زندان بودن همسرش را نداشت؛ دوام نیاورد و خیلی زود، یک بچه یتیم به یتیم‌های دنیا اضافه کرد. امیرمحمد بیچاره در پنج سالگی، از آن دنیای پر زرق‌ و برق‌اش جدا گشت و راهی بهزیستی شد. یکی بودن روز‌های تولد و سن مشترک‌مان باعث دوستی ما شده‌بود و از همان زمان، ما را تنها خانواده‌ی یکدیگر کرده‌بود. خصوصاً برای منی که جز او، هیچ‌ک.س را نداشتم و از وقتی به یاد می‌آوردم، محل زندگی‌ام این خانه و خانواده‌‌ام، کارکنان‌اش بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2
بعد از چند سال، شریک‌اش دستگیر شد و مجبور به پرداخت تمام بدهی‌ها، اما صد حیف که بازی‌های روزگار بس بی‌رحم و ناجوانمردانه است. از آن پس، دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نشد!
زندان و مردمان لامروت‌اش، خیلی زود مرد بیچاره‌ را برای رهایی از درد و اندوه‌هایش به آغوش اعتیاد انداختند. آغوشی که به ظاهر همه چیز را قابل تحمل‌تر می‌ساخت، اما در باطل، بلایای دیگری را به آن زندگی درهم شکسته، می‌افزود.
همه‌چیز دست به دست هم داده‌بودند تا او بعد از آزاد شدن‌اش نیز صلاحیتی برای سرپرستی از کودکی که حال، هشت سال داشت و سه سالی می‌شد که طعم شیرین خانواده را نچشیده بود، نداشته باشد. او که با نبود همسر و فرزندش به سیم آخر زده بود؛ در قم*ار و قمارخانه‌ها سقوط کرد. بعد از آن، کارش شده بود، مدام بدهی بالا آوردن.
امیرمحمد که تا قبل از آن هر خاطره‌ای از پدر در ذهن داشت؛ پر بود از عشق و محبت پدرش به او و مادر؛ دنیا و بی‌عدالتی‌‌هایش را مقصر تمام این بدبختی‌ها می‌دانست. همین باعث شده بود، هر‌وقت کسی، حتی من که رفیق قدیمی‌اش بودم، چیزی علیه پدرش می‌گفتیم؛ بی‌شک باید گور خود را می‌کندیم.
از در ورودی آهنی و سفید رنگ خانه داخل شدیم. جایی که هرکس، هر اسمی را که دوست داشت روی آن می‌نهاد. از «یتیم‌خانه» گرفته تا «بهزیستی» و «سرپناه» و هزار چیز دیگر، اما برای ما، «خانه» بود. محل زندگی و آسایش. جایی که باید به زودی ترک‌اش می‌کردم.
از حیاط پر گل و گیاه گذشتیم. حتی تابستان و گرمای بی‌منطق‌اش نیز، نتوانسته بود طراوات و سرسبزی را از این حیاط بزرگ، به غارت ببرد.
با شروع شهریور ماه، بچه‌ها بیشتر قدر تابستان خود را دانسته و در حال بازی با یکدیگر بودند. عده‌ای فوتبال و عده‌ای دیگر جرأت و حقیقت. بازی‌ای که بار‌ها آقا سجاد، مدیر این‌جا به‌خاطر حقیقت‌های بد و جرأت‌های بدترمان، ما را از این بازی منع کرده بود، اما انگار زور بچه‌ها بیشتر می‌چربید.
بین راه به چند نفری سلام دادیم و وارد اتاقمان شدیم. اتاقی که به جز ما، به دو نفر دیگر نیز اختصاص داشت. اتاقی با پنجره‌های بزرگ رو به حیاط و دو تخت دو طبقه که روبه‌روی یکدیگر و پشت به پنجره قرار داشتند. دیواری که چند سال پیش با بد سلیقگی تمام به رنگ خردلی در آمده و صدای همه را در آورده‌بود. خصوصاً که با موکت‌های آبی کف، اصلاً هماهنگی نداشت.
خودم را روی تخت پایین ‌که مالک‌اش بودم، پرت کردم.
امیرمحمد درحالی که جلوی آیینه دستی به سبیل‌های تازه سبز شده‌اش می‌کشید، گفت:
- من فکرام‌ رو کردم.
بی‌اعتنا به او در گوشی‌ام دنبال خانه‌ای مناسب می‌گشتم. آن‌قدر آگهی‌ها را خوانده بودم که همه را از بر بودم. امیرمحمد، که دیگر از آینه دست کشیده بود، گفت:
- بیا با هم خونه بگیریم.
سرم را بالا آوردم و با اخم به چشمان قهوه‌ای رنگش که با موهای مجعدش هماهنگی داشت نگریستم.
- ببین، ما که باید با هم از این‌جا بریم. خب بیا با هم خونه بگیریم.
کنارم روی تخت نشست و ادامه داد:
- یه خونه‌ی توپ می‌شناسم. نایسه نایس. به مجردم می‌دن. فقط یکم پولش زیاده که اگه پول دوتامون باشه، اوکیه.
اخم‌هایم در‌هم رفت:
- مگه تو نمی‌خواستی با بابات زندگی کنی؟
 
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2
صدایش پر آه و حسرت، از سی*ن*ه برخاست:
- این‌طور که اون داره پیش می‌ره، یه ماه نشده دوباره تو زندانه!
سرم را زیر انداختم. فکر بدی نبود. به هر حال پیدا کردن خانه‌ای که به یک پسر اعضب بدهند، خود به اندازه‌ی کافی سخت بود. چه برسد که بخواهد با چندر غاز پول ما نیز جور دربیاید.
***
نگاهم بار دیگر تراس را رصد کرد. صدای امیرمحمد از پذیرایی، در خانه‌ی خالی پیچید:
- آخرش چند حاجی؟
صدای لرزان پیرمردی که امیر، حاجی خطابش می‌کرد، به گوش رسید:
- چی بگم والا! می‌تونم یه تومن از اجاره کم کنم.
در ریلی و شیشه‌ای تراس را بستم. از اتاق خارج و وارد پذیرایی شدم.
- یکم باهامون راه بیا دیگه حاجی!
واقعاً سمجی امیر را در تخفیف گرفتن تحسین می‌کردم و همیشه کار‌های این چنینی را به او واگذار می‌کردم.
- دیگه بیشتر از این برام نمی‌صرفه.
- خیلی خب! پس ما با این آقا یاسین‌مون یه گپی بزنیم؛ خدمت می‌رسیم.
- فقط زود خبر بدین. مشتری پاش نشسته.
دستش را روی چشمش گذاشت:
- چشم حاجی! با اجازه.
زیر لب، خداحافظی کردم و خارج شدیم.
- حال کردی چه خونه‌ای پیدا کردم!
خانه نو ساز بود و آسانسور هنوز راه‌اندازی نشده بود و مجبور شدیم پله‌های سنگی سفید را طی کنیم.
- چرا ان‌قدر ارزون می‌ده؟
- بابا این‌جا یه خونه‌ی ویلایی بوده. پسر اسکولش میاد می‌گه باید این خونه رو بدین به من، من می‌خوام آپارتمان بسازم.
- خب.
نگاه پر تأسفی به من کرد:
- خب به جمالت. پسره‌ی کار نابلد می‌زنه کلی بدهی بالا می‌آره، می‌افته زندان. حاجیم برای‌ این‌که پسرش بیاد بیرون می‌خواد این واحدها رو رد کنه بره.
نفسش بند آمده بود. معلوم بود، پنج طبقه را با پله‌ طی کردن، نفس آدم را می‌گیرد:
- حالا براش مهم نیست طرف مجرد باشه یا متأهل. اجاره بده یا بفروشه. فقط می‌خواد یه پولی دستش بیاد.
آخرین پله‌ را هم پایین آمدیم. تصور این‌که هر روز این همه پله را بالا و پایین کنم سخت بود.
- خونه‌ی خوبی بود!
ضربه‌ای به سرم زد:
- خوب؟! دیوونه عالیه! چی می‌خوای بهتر از این؟ نوساز که هست، جاشم که خوبه، همین خونه رو اگه مشکل نداشتن باید دو برابر قیمت الان می‌گرفتی!
تا‌کسی‌ای به مقصد خانه گرفتیم. لبخندی از حس تکبرش بر لبم نشست:
- خب حالا تو هم.
دیگر تا خانه هیچ حرفی به میان نیامد.
هنوز چند ساعتی تا ناهار مانده‌بود. از حیاط گذشتیم و وارد اتاق‌ شدیم. به حسین که روی تخت‌ دراز کشیده و دل از کتاب نمی‌کند، سلام دادیم.
پیراهن مردانه‌ی طوسی رنگی که هم‌رنگ چشمانم بود را از تن کندم. زندگی در این‌جا به من یاد داده بود، لوس بازی و خجالتی بودن جایش این‌جا نیست. زندگی در این‌ خانه یعنی حریم نداشتن. چه حریمی برای تعویض لباس، چه حریمی برای غم‌ها و گریه‌هایت؛ همه محکوم بودند، به عیان و آشکار بودن.
امیر همان‌طور که با تلفن صحبت می‌کرد، لب زد:
- من می‌رم تا یه جایی کار دارم.
سری تکان دادم.
خروج‌اش با ورود سیامک هم‌زمان شد. در حالی که سرش در گوشی و نیش‌اش تا بناگوش باز بود؛ اشاره‌ای به بیرون زد و گفت:
- آقا سجاد تو دفترش منتظرته.
اخم‌هایم در هم رفت. او به‌جز موارد مهم ما را احضار نمی‌کرد:
- نگفت چیکار داره؟
سئوالم را یا نشنید یا نشنیده گرفت. هر چه بود، از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مدیریت حرکت کردم. از راه‌رو‌یی که ساختمان اتاق‌ها را با دیگر بخش‌ها جدا می‌کرد، رد شدم. به سمت اتاق مدیریت که برای دسترسی آسان‌ غریبه‌ها، دقیقاً روبه‌روی در ورودی واقع شده بود، رفتم. تقه‌ای به در کرم رنگ وارد کردم و داخل شدم.
آقا سجاد که پشت میز قهوه‌ای رنگش نشسته بود، با ورود من نگاه از کاغذ‌های روی میزش گرفت و به من داد. وقتی کنار او بودم، ناخودآگاه لبخندی، لب‌هایم را زینب می‌بخشید.

- سلام. با من کاری داشتید؟‌
 
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2
با دست، اشاره‌ای به مبل کرم رنگ، که در نزدیکی میز قهوه‌ای رنگش قرار گرفته‌بود، زد:
- سلام. بیا بشین.
خنده‌‌ی چشمانش صادقانه بود. بی‌هیچ ترحم و تمسخری. همین باعث می‌شد همه‌ی بچه‌ها با او رابطه‌ی پدر پسری خوبی برقرار کنند.
نشستم و او همان‌طور که برگه‌هایی را جمع می‌کرد، ادامه داد:
- چه خبر پسر خوب؟ خونه پیدا کردی؟
نگاه از مو‌های خوش حالتش که گرد روزگار آن را سپید کرده بود، گرفتم و به چشمان رنگ شبش دادم:
- آره. اتفاقاً می‌خواستم بهتون بگم. فردا می‌خواییم قول‌نامه‌اش رو ببندیم.
دستی به ریش‌های بلند و جوگندمی‌‌ای که به صورت مهربانش جذابیت و جذبه می‌بخشید، کشید:
- چه خوب!
مکثی کرد و سرش را پایین انداخت. انگار می‌خواست حرفی بزند، اما مردد بود. اخم‌هایم درهم شد و نگاهم پرسش‌گر. دمی عمیق گرفت. ناگهان لحن غمگین و بی‌مقدمه‌اش، طنین انداز اتاق شد:
- تسلیت می‌گم پسرم! مرضیه خانم فوت شدن!
گره ابرو‌هایم کم‌کم باز شد و ته مانده‌ی لبخند، روی لبانم ماسید. حرفش دنیا را روی سرم آوار کرد. سکوت، فریاد‌ زنان در فضا جولان می‌داد و به من اجازه‌ی مرور خاطرات.
با تنی لرزان، از روی مبل برخاستم. زیر لب «با اجازه‌ای» زمزمه کردم. از اتاق خارج شدم و به سمت نا‌کجا حرکت کردم. خاطرات از پیش چشم‌هایم می‌گذشتند.
داستان زال را شنیده‌اید؟ همان پسرکی که معصومیت صادقانه‌اش نیز نتوانسته بود دل پدر را رام کند. همان که در کوهی استوار، رها گشته بود. همانی که خداوند والا مرتبه، مهر و عشق او را در دل سیمرغ انداخت. سیمرغی که او را مادرانه‌تر از مادرش، در آغوش کشیده و پرورش داده بود.
داستان زندگی من نیز بی‌شباهت به زال نبود. من نیز در دوران نوزادی، بی‌پناه و بی‌یاور رها گشته‌بودم‌. نه در کوهی آکنده از حیوانات درنده‌خو و وحشی، بلکه در دنیایی پر از انسان‌های گرگ نما که همه و همه، بر خود جامه‌ای پشمی پوشانده‌بودند. تنها چیزی که از گذشته‌ با خود به دوش می‌کشیدم، نامم بود. حتی فامیلی‌ام دروغین بود و فامیلی‌ نصف بچه‌های این‌جا همچون من "پناهی" بود. در آن شرایط اسفناک، خاله مرضیه‌، همچون مادری فداکار پشتیبان من در این موسسه بود و هزینه‌های درمان پسرکی زال را تقبل می‌کرد. می‌دانستم او مریض است. می‌دانستم که اوضاعش وخیم است و هر لحظه امکان دارد ما را ترک کند، اما فکر می‌کردم هنوز فرصت باقی‌ست. فکر می‌کردم هنوز فرصت هست تا عطر و نگاه مادرانه‌اش را در جان و ذهن بسپارم. چه زود دیر شده بود!
***
لباس‌های سیاهی که تن همه را پوشانده بود، صدای ضجه‌ها و گریه‌ها، فضای قبرستان، همه و همه باعث شده بود، جو سنگینی بر فضا حکم فرما شود.
کوله‌ی سیاه رنگ را روی دوشم جا‌به‌جا کردم. به قاب عکس، که ربانی سیاه گوشه‌ی سمت چپ آن جا خوش کرده بود، نگریستم. خاطرات برای هزارمین بار ذهنم را پر کردند و بر روی صفحه‌ی چشم‌هایم لبریز شدند.
(فلش بک)
عصبی و کلافه از هنگامه که اسباب‌بازی‌ام را برداشته بود؛ با بغضی کودکانه، گله و شکایتم را پیش خاله برده‌بودم:
- مامان مرضیه.
متعجب به سمتم برگشت. هنوز نگاهش را به یاد دارم. هنوز آن چهره‌ی پاک و مادرانه را به خاطر دارم که روسری ساتن قرمز رنگی آن را قاب گرفته‌بود. صدایش در ذهنم پخش شد که با مهربانی گفته بود:
- به من نگو مامان! من خاله مرضیه‌ هستم.
آن وقت‌ها بچه بودم و معنی کلمه‌ی "مادر" را نمی‌دانستم. فقط می‌دیدم هنگامه می‌گوید، من‌ هم گفتم. چه می‌دانستم مادر کیست و چه نسبتی با آدمی دارد!
تخس و با چهره‌ای حق به جانب، در چشم‌های سیاه رنگش زل زدم:
- پس چرا هنگامه به شما میگه مامان؟!
مرا در آغوش کشید و با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت، صبورانه پاسخ سئوال‌های بچگانه‌ام را داد:
- چون من مامان هنگامه‌‌ هستم، ولی مامان تو نیستم.
بغض کودکانه‌ام بزرگ‌تر شد:
- پس من چی؟ مامان من کیه؟ یعنی من مامان ندارم؟!

و او بی‌حرف مرا در میان بازوانش فشرد. آغوشی که عطر مادرانگی‌اش هوش را از سر می‌پراند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2
بعد‌ها فهمیدم خاله مرضیه به‌خاطر خودم بوده که اجازه‌ی استفاده‌ از چنین لفظی را نمی‌داد. می‌گفت، وقتی خانواده‌ای تو را به فرزندی قبول کنند، او نمی‌خواهد وابستگی ایجاد شده بین‌مان سدی در برابر آینده‌ام باشد.
خانواده‌ای که نه تنها هیچ‌گاه پیدا نشد، بلکه مرا در حسرت واژه‌ی «مادر» سوزانده بود.
نگاهم را از چهره‌ی سفید و تپل خاله مرضیه، که از پشت عینک آفتابی، تیره‌تر دیده‌ می‌شد، گرفتم و به هنگامه دادم.
چقدر از هم دور شده‌بودیم. سال‌ها نزدیکی را، ماه‌ها دوری هیچ کرده‌بود. برعکس خاله‌اش که صدای ضجه‌هایش کل قبرستان را پر کرده‌بود؛ او گریه نمی‌کرد و این، برایم عجیب می‌نمود. فقط چند قطره اشک، چشمان‌ عسلی‌اش را نم‌دار کرده بود و روسری سیاه رنگی، مو‌های قهوه‌ای و آشفته‌اش را پوشانده بود.
درخت‌های کاج سر به فلک کشیده، تنها سایه‌بان در برابر اشعه‌ی سوزان خورشید بودند.
سنگینی نگاه‌های زیادی که روی خود حس می‌کردم، باعث شد سرم را پایین بیندازم‌ و گوشه‌ی پیراهن مردانه‌ی سیاه رنگم را به بازی بگیرم. لعنت به این مو‌های سپید که قدرت جذبش از آهن‌ربا بیشتر بود. دلم می‌خواست موهایم را رنگ کنم یا از ته بتراشم‌شان تا شاید از شر این نگاه‌های طلب‌کار راحت شوم.
کم‌کم مراسم رو به اتمام می‌رفت و برخی عزم رفتن کردند. من‌ نیز برای عرض تسلیت پیش رفتم. به طرف دوقلوهای خاله مرضیه، هوتن و هومن که دقیقاً شبیه خودش بودند، رفتم تا تسلیت بگویم. به آرامی گفتم:
- تسلیت می‌گم.
می‌دانستم برعکس هنگامه که هم‌بازی بچگی‌هایم بود؛ پسر‌های خاله مرضیه دل خوشی از من ندارند. دلیلش هم آشکار بود. یتیم بودم و این را یک گناه به حساب می‌آوردند. زال بودنم که از آن بدتر و کبیره‌تر. همین باعث شد، فقط سری تکان بدهند و من این را پای عزادار بودن‌شان گذاشتم. داشتم خودم را گول می‌زدم. این را خوب می‌دانستم، اما بهتر از این بود که تحقیر شوم.
کنار خاک که با بی‌رحمی تمام جسم بی‌جان خاله را بلعیده بود، روی زانو نشستم. فاتحه‌ای نثار روحش کردم و از خدا خواستم بهترین جایگاه را در آن دنیا نصیبش کند.
به چهره‌ی هنگامه که رو‌به‌رویم روی زمین نشسته بود، نگاه کردم. رنگ سیاه، هیچ به او نمی‌آمد.
- تسلیت می‌گم هنگامه جان!
چشم بر هم گذاشت و سر تکان داد. سپس بی‌آن‌که سر بلند کند زیر لب، طوری که صدایش را به سختی شنیدم، نجوا کرد:
- برو سمت پارکینگ.
اخمی نرم روی صورتم نشست. نمی‌توانستم حرفی در این‌باره بزنم، پس بی‌حرف بلند شدم و کاری را که گفته بود، انجام دادم.
به پارکینگ رسیدم و به پراید سفیدی تکیه زدم. نگاه به آسمان بی‌کران که نور خورشید، رنگی آبی به آن بخشیده بود، دوختم.
و خورشید چه نفرت‌انگیز بود که با کوه غرورش اجازه نمی‌داد، چیز دیگری جز شعله‌های تابان خود، در آسمان پدیدار باشند و پرصلابت بر آسمان حکمرانی می‌کرد. شاید خورشید قاتل محض ستارگان بود، اما در نقطه‌ی مقابلش ماه حضور داشت. ماهی که با مهربانی تمام، اجازه‌ی دیده شدن به بقیه را می‌داد و همین دست‌ و‌ دلبازی ماه بود که شب را جذاب‌تر می‌کرد.
با بشکنی که پیش رویم زده شد، نگاه از آسمان گرفتم.
- کجایی تو؟
چه شیرین بود، بعد از مدت‌ها صدایش را شنیدن. چقدر دلم برای این صدا و این لحن مهربان تنگ شده بود. لحنی خالی از هر گونه ترحم. می‌دانستم او عزادار است، اما ناخودآگاه لبخندی محو روی لبم کاشته شد:
- همین‌جام. کاری داشتی گفتی بیام این‌جا؟
سر تکان داد و به راه افتاد:
- بریم تو ماشین، بهتره.
می‌دانستم دلیل این مخفی بازی‌ها را، همین باعث می‌شد بی‌چون و چرا حرف‌هایش را عملی کنم.
ریموت 206 مدادی رنگی را فشرد و سوار شد. تلخ‌ خندی روی لبم جا گرفت. یادم است همیشه می‌گفت از ماشین متنفر و در عوض عاشق موتور است. مطمئناً بلاجبار زیر بار ماشین سواری رفته‌‌بود.
کنارش روی صندلی شاگرد جا گرفتم. لحظاتی سکوت بین‌مان برقرار شد. در نهایت، این من بودم که به حرف آمدم:
- انقدر نریز تو خودت. نمی‌خوای حرف بزنی حداقل گریه کن، نذا...
- مامان قبل از فوتش اَزمون قول گرفت براش گریه نکنیم. گفت با رفتنش از این همه دردی که می‌کشیده راحت... .
بغض راه گلویش را سد کرد.
ترجیح دادم بحث را عوض کنم.

- حالا چیکارم داشتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MoBiNaZ

سطح
0
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
Dec
15
154
مدال‌ها
2
بینی‌اش را بالا کشید و لبخند من عمق گرفت. هنوز هم رفتار‌هایش بچگانه بود. لعنت به آن کسانی که او را از دنیای کودکانه‌اش بیرون کشیدند و در دنیای بی‌رحم بزرگسالی انداختند. لعنت به آن کسانی که در سن بیست سالگی و اوج جوانی‌، شور زندگی را در او خاموش کردند.
عینک طبی با فریم نقره‌ای‌رنگ را که روی بینی خوش فرمش قرار داشت، با انگشت اشاره‌، به چشمان عسلی‌رنگش نزدیک‌تر کرد.
روی صندلی‌اش چرخید و کوله‌ی قهوه‌ای‌رنگی را از صندلی عقب برداشت. زیپش را باز کرد و همان‌طور که چیزی را بیرون می‌کشید، گفت:
- این‌ رو مامان می‌خواست بهت بده، ولی... .
مکث کرد. می‌دانستم فقط به حرمت قولی که به مادرش داده‌است، بغضش را سرکوب می‌کند.
پاکتی به اندازه‌ی برگه‌ی A4 را به طرفم گرفت:
- گفتم شاید دیگه فرصتی پیش نیاد؛ برای همین فکر کردم الان بهترین موقع‌ست.
نگاهم پرسش‌گر بود:
- چی هست؟!
- بگیرش، خودت می‌فهمی! فقط... نذار داداشام بفهمن.
بسته را از دستی که در هوا مانده‌بود، گرفتم. سنگینی‌ پاکت بیش‌ از حد تصور بود و باعث شد جا بخورم. خواستم بازش کنم که دستانش روی پاکت نشست و مانع شد. با متانتی آمیخته به غم، زمزمه کرد:
- بذارش برای یه وقت دیگه.
سری تکان دادم و پاکت و کنجکاوی‌ام را با هم، در کوله‌ی سیاه‌رنگ‌ چپاندم. دلم نمی‌خواست، اما انگار مجبور بودیم دوری چند سالمان را از سر بگیریم.
- خداحافظ.
دستم روی دستگیره‌ی در نشست و هم‌زمان صدای غمگین و سرد خداحافظی‌اش در گوشم پیچید. انگار سال‌ها بود که صدایش با آن شور و اشتیاق قبل، غریبه بود. پشیمان شدم و مردد به سمتش چرخیدم. سئوالی یک تای ابروی قهوه‌ای‌رنگش را بالا داد و من یاد آن روزی افتادم که یک روز تمام سعی کرده‌بود این کار را به من یاد دهد و من یاد نگرفته‌بودم. ذهنم را از این افکار مسخره دور کردم. بالاخره با جان کندنی سئوالم را پرسیدم:
- هنگامه! تو... واقعاً خوشبختی؟!
با این‌که توقع این سئوال را نداشت، اما خیلی زود چهره‌ی متعجبش رنگ عوض کرد. لبخندی حزین روی لب‌هایش شکل گرفت:
- من خوشبختم یاسین! من یاشار رو دوست دارم! با تمام بد خلقیاش!
«امیدوارم»ی در دل نجوا کردم و لبخندی دروغین بر چهره نشاندم.
تقه‌ای که به شیشه‌‌ی دودی‌رنگ کوبیده‌شد، جفتمان را از جا پراند. صدای «هین» هنگامه سکوت ماشین را شکست. با دیدن چهره‌ی خونسرد یاشار آب دهانم را به سختی پایین فرستادم. هیکلی بودنش به اندازه‌ی کافی آدم را می‌ترساند.
با دست اشاره زد که از ماشین پیاده شوم. هنگامه «یاخدایی»‌ای زیر لب زمزمه کرد. .اشهدم را خواندم و هم‌زمان با هنگامه پیاده شدیم. سعی کردم چهره‌ام خونسرد باشد، اما چندان موفق نبودم. نگاهم به چهره‌اش افتاد. کلافه بود و مدام دست در مو‌های سیاه‌رنگش فرو می‌برد. قبل از این‌که یاشار حرفی بزند، هنگامه به حرف آمد:
- یاشار، به‌خدا... یعنی... بزار برات توضی... .
قبل از اتمام جمله‌اش، یاشار مشتی قدرتمند حواله‌ی صورتم کرد. از صدای جیغ هنگامه مغزم سوت کشید و چهره‌ام از درد فشرده شد. دستم را روی بینی‌ دردناکم گذاشتم و کمی مالش دادم. هنگامه ماشین را دور زد و کنارم ایستاد. یاشار انگشتش را تهدیدوار رو به هنگامه گرفت و با همان صدای خونسرد، گفت:
- شما حرف نزن. برای شمام بعداً دارم!
می‌دانستم مثل دفعه‌ی قبل کار دخترک بیچاره را به بیمارستان می‌کشاند؛ برای همین دستم را از روی بینی ضرب دیده‌ام برداشتم و به دفاع از او، رو به یاشار گفتم:
- تو... .
صدایم در دم خفه شد و دوباره بی‌هوا، مشتی صورتم را سرخ‌گون کرد. در خود جمع شدم. ریزش مایعی گرم را از سوراخ بینی‌ام احساس کردم.

ساکت بود. بی‌حرف، بدون ذره‌ای ناسزا، تهدید یا داد و فریاد، کارش را می‌کرد و همین ترسناک‌ترش می‌کرد. با پایش لگدی به شکمم زد و صدای ناله‌ام را بلند کرد. پاهایم دیگر توان تحمل وزنم را نداشتند. صدای هنگامه که سعی می‌کرد ما را از یکدیگر جدا کند، به گوش می‌رسید. قبل از این‌که ضربه‌ی بعدی را بزند، چند نفری سر رسیدند و او را از من دور کردند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین