جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حـــنـــا با نام [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 964 بازدید, 37 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چنگار] اثر «حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حـــنـــا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حـــنـــا
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
%DA%86%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1-png.206161


عنوان: چنگار
نویسنده: حنانه بامیری
ژانر: اجتماعی، جنایی، عاشقانه
عضو گپ: S.O.W(10)
خلاصه:
بیماری کُرونا دکتر مُعتضد را عزادار همسر می‌کند اما درست چهل روز بعد از مراسم همسرش، نامه‌ای به دستش می‌رسد که ریشه بر تیشۀ باورهایش می‌اندازد. نامۀ خودکشی همکارش به واسطۀ عشقی که به همسر معتضد داشته.
پیگیری‌های مُعتضد پای او را در منجلابی می‌کشاند که بیرون آمدن از آن ممکن نیست... منجلابی که همچون سرطان بر غدد تاریک زندگی‌اش هجوم می‌برد.

مقدمه:
در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگ‌ها
تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان
در نهان خویش پس چون ریسمان گم کرده‌ای
تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان
بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن
گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,070
6,790
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx-1.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
فصل اوّل: سکوت عمیق اِپیدمی!

‌‌ سایۀ ترس بر سر خیابان‌های خلوت تهران گسترده بود؛ پیکرۀ متعفّن مرگ را از کافه‌های تعطیل، باشگاه‌های بسته و از دانشگاه‌های خالی و بیمارستان‌های پر و قبرستان‌هایی می‌شد استشمام کرد که هر دقیقه جسم مرده‌ای در آغوش خاکش آرام می‌گرفت.
‌‌ ‌‌چند لایه ماسکی که روی صورت نشانده بود اگرچه نفس را تنگ می‌کرد، اما دیگر بوی بِتادین و مورفین و بوی چرک راهروی آلوده به بیماری بیمارستان مشامش را نمی‌آزرد.
‌‌مقابل آن در شیشه‌ای ایستاده بود و به پیکرِ نیمه‌جان نوزادی می‌نگریست که اندام نحیف و جثۀ ظریفش زیر دستگاه اکسیژن می‌جنبید. دست بر شیشه کشید و برای خود نجوا کرد:
- حالا قراره این طفل معصوم چطوری زندگی کنه؟
موهای طلارنگش از هجوم گرما به‌هم چسبیده بود و از شال بیرون گریخته بود؛ اما نمی‌توانست دست روی سر بچرخاند و موهایش را آراسته کند وقتی واهمه داشت از دستانی که گرفتار دستکش لاتکس بود و مشکوک به آن ویروس سبز مهلک!
به صورت پف کردۀ مرجان نگریست؛ به چشمانی که خستگی را فریاد می‌زدند.
- یه زایمان سخت داشتم امروز؛ مامانش هفت ماهه بود که به‌خاطر کرونا مرد. بچه هم هفت ماهه دنیا اومد. خدا می‌دونه چه سرنوشتی در انتظارشه.
مرجان کلافه و مستأصل چتری‌های مشکی عرق کرده‌اش را درون مقنعه فرستاد و از زیر ماسک صدایش بَم‌تر به گوش رسید.
- پدرش توی بخش کرونا بستریه آره؟
سر تکان داد و رخ چرخاند تا مرجان نبیند قطرۀ اشک گریزانِ روی گونه‌اش را. قطره چکید و لبۀ ماسک را تر کرد.
- آره، حتی هنوز نمی‌دونه دخترش دنیا اومده.
انگشتان گوشتی مرجان بر شانه‌اش نشست و لبخند زد؛ لبخندی که در زیر ماسک نهان بود و از دیده هم نهان ماند.
- انقدر خودت رو عذاب نده سایه؛ باز خوبه توی بخش اورژانس نیستی نمی‌بینی مردم چطوری دارن مثل برگ پاییزی از درخت می‌ریزن. به فاصلۀ دم و بازدم ریه‌هاشون از کار می‌افته و چند ساعت درد می‌کشن تا راحت بشن.
‌‌این بار نوبت سایه بود لبخند بر لب بنشاند؛ تلخ و اندوهگین.
- دلم می‌سوزه مرجان؛ من ده ساله ازدواج کردم و نزدیک پونزده ساله دارم برق عشق مادر شدن رو توی چشم زنا می‌بینم. ولی خودم هیچوقت نتونستم این لحظه رو ببینم. الآنم که دارم می‌بینم این همه بچه چطوری قراره بدون مادر و پدر بزرگ بشن زجر می‌کشم.
‌‌ ‌‌نگاهش را به چشمانِ درشتِ مشکی مرجان دوخت.
- به نظرت آینده چطوری کرونا رو برای این همه بچه توضیح می‌دن؟ می‌گن توی فروردینی چشم باز کردی که هزاران چشم رو بست؟ چطوری از دردش میگن؟ از رنجش، از غمش؟
‌‌ ‌‌با دردمندی چشمان هم رنگِ فندقش را روی هم فشرد و نگاه مرجان روی مژه‌های مصنوعی سیاهش کشیده شد که بلند بود و خوش‌حالت.
‌‌ ‌باز دهان به قصد نجوا باز کرد و باز صدایش ناواضح در گوش مرجان پژواک یافت.
- این طفل معصوم هیچوقت طعم تولد رو نمی‌چشه. سوم فروردین هم روز تولدشه هم سالروز مرگ مادرش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
مرجان با درد پلک‌هایش را روی هم فشرد و نفس حسرت‌آمیزش تنها هُرم گرما شد و صورتش را خیس عرق کرد.
دهان باز کرد به قصد صحبت اما نه باز شدن دهانش را سایه دید، نه صدایش را در هجوم سرفه‌هایش شنید.
مرجان منصرف شد و از یاد برد هر چه می‌خواست بگوید را. تنها به سرفه‌های بی‌رحمانۀ سایه نگریست و گره ابروی میکرو شده‌اش در هم رفت.
هجوم بی‌رحمانۀ سرفه نفس‌هایش را سوزاند و ریه‌اش را به آتش کشید. چشم گشود و مرجان خیرۀ حلقۀ اشک چشم رنگ فندقش ماند.
- فکر کنم دارم کُرونا می‌گیرم.
مرجان چتری‌های سیاهش را با لوندی کنار زد و غرّید:
- کرونا چیه؟ تو مگه توی بخش کرونایی که همینطوری مریض بشی؟
- بالاخره زنای باردارم کرونا می‌گیرن.
سکوت مرجان بیش از پیش ترساندش برای بیماری‌ای که از رگ گردن به هرکسی نزدیک بود و او هم مستثنی نبود به دچارش.
اِسپری آکنده از الکل هر لحظه همراهش بود؛ مانند نفسِ در ریه. طبق عادت این چند وقت، بعد از بیرون کشیدن دستکش، دستش‌هایش را با الکل شست و صدای نازُک پیج بیمارستان حواسش را از چشمان درشت مرجان پرت کرد.
بوی مورفین و بِتادین نه، بوی مرگ بود که از دیوارها و اتاق‌ها و تخت‌های بیمارستان استشمام می‌شد و خُلق را تنگ می‌کرد.
سُرفه‌هایی که وحشیانه بر قفسۀ سی*ن*ه هجوم می‌آورد به قصد خفگی. صدای خِس‌خِس سی*ن*ه‌هایی که بی‌تاب هوا می‌خواستند برای بلعیدن اکسیژن اما ریۀ آلوده به سبزی کرونا فضایی برای تنفس نمی‌گذاشت.
موهای کم‌پُشت مجعّدش از شدّت عرق به پیشانی خیسش چسبیده بود. هوا را طلب می‌کرد؛ بی‌تاب و کم‌توان. اما ماسک اکسیژن هم نمی‌توانست نیازش را به اکسیژن پاسخ دهد.
صدای پرستار را ناواضح می‌شنید و خواست که تمرکز کند برای شنیدن حرف‌هایش اما نمی‌توانست. او از دار دنیا تنها تنفّس می‌خواست، تنها ریه‌ای سالم می‌خواست که هوای تهران را - وَلُو آلوده و بیمار - به درون بفرستد و بازدمش جانش را نجات دهد.
در هجوم بی‌رحمانۀ ویروس بر بدنش، تنها چهرۀ زنی مقابل نگاهش نقش بست که آبستنِ عشق او بود؛ آبستن طفلی بود که در همان ثانیۀ نخست تولّد نه مادرش را می‌دید و نه طعم آغوش پدر را می‌چشید.
به طفلی که بارها اسمش را در گوش زنش نجوا کرده بود و مانده بود میان پرتو و تابان و روشنک و مروارید چه بگذارد که مفهومش چراغ تابان زندگی دونفره‌شان باشد و تلألؤ زندگی‌شان.
حریصانه لب زد:
- پر...تو... .
پوست سفید صورتش رو به کبودی رفت و برای آخرین بار هوا را طلبید و ناکام، کالبد بدون روحش به سمت صورت مشوّش پرستار چرخید.
دیگر آرام گرفته بود؛ اکنون که قلبش درون سی*ن*ه نمی‌تپید و تشنۀ اکسیژن نبود، با چشمانی گشاد و صورتی سیاه خفته بود. مانند همسرش.
- آسفیکسی*... مثل بقیۀ مریضای کووید.
چشمان سیاهش از اشک خیس شد؛ ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و به گونه‌های ملتهب کبودش چشم دوخت. جان دادن او را هم دیده بود و ترس و اندوه بیش از پیش در تنش رخنه کرد.
- این همه آدم دارن جلومون جون میدن و ما کاری ازمون بر نمیاد.
گان آبی را در تن پاره کرد و بی‌توجه به آن جملۀ کلیشه‌ایِ مضحک شانه‌های ستبرش از فرط گریه لرزید و جنبید.


* اصطلاح پزشکی خفگی یا اختناق
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
***
عوض خواب، اشک مهمان چشمانش شده بود؛ به یُمن آن همه لوازم آرایشی که از پیشانی درون چشمش لانه گزیده بود. خسته بود اما گرما اجازه نمی‌داد ذهنش آرام شود و تنش رام.
گرما به زیر تیشرت سرخش رسوخ کرده بود و لباس را به تنش می‌چسباند؛ کلافه روی تخت نشست. دستمال آغشته به رطوبت را روی صورت کشید و حجم زیادی از کِرِم را زدود؛ اگرچه قطرات مرواریدی عرق که بی‌محابا از پیشانی روی مژه و گونه‌هایش می‌افتاد، از پیش چهرۀ آراسته‌اش را آشفته کرده بود.
تقّه‌ای که به در اتاق خورد، نگاهش را از ردّ کرم‌های مانده بر دستمال گرفت و تابی به موهای بلند بلوندش داد.
- مرجانم.
پاهایش را از تخت آویزان کرد و چروک مهمان شده بر تیشرتش را با دست اتو کرد.
- بیا تو عزیزم.
روپوش بر تن کرد و موهایش را طبق عادت همیشگی در لابه‌لای کِش و زیر مقنعه پنهان ساخت.
قامت درشت مرجان بر چهارچوب در ظاهر شد و سینی حامل شربت دستانش، تب تند عطش را از خاطر سایه زدود.
- چقدر اتاقت گرمه!
سر تکان داد و روی صندلی چرم سیاهش نشست.
- آره کولرو راه‌اندازی نکردن هنوز. امسال زودتر از هرسال گرم شده.
سینی را روی میز مملو از وسیلۀ سایه نهاد و خودش مقابل سایه نشست.
- به‌خاطر این ماسکاییه که می‌زنیم. من که دیگه کلا آرایش رو بوسیدم و گذاشتم کنار. همیشه ردّ ماسک روی صورتم می‌موند چنان منظرۀ افتضاحی می‌شد.
نگاهش را به لیوان آب پرتقال دوخت و یخی که روی آن می‌رقصید.
لبخند دندان‌نمایش ردیف دندان‌های سفید لمینت شده‌اش را به رخ مرجان کشید.
- مرجان خانم چه کرده!
مرجان با خنده و با عشوه روی صندلی نیم‌خیز شد و روی میز خم. دستانش را دور شربت آلبالو، بدون مقدمه گره کرد و جرعه‌ای از آن را نوشید. نوشید و با لذّت چشم بست و غرق در شیرینی و خنکای طعم یخ آلبالو شد.
- می‌دونستم عاشق شربت پرتقالی.
سر جایش نشست و پا روی پا انداخت. نگاهی به پرونده‌های انباشته شدۀ روی میزش انداخت و خودکارهای رنگی سرگردان در گوشه‌گوشۀ میز.
- کی میری خونه؟
به تبعیت از مرجان دست دور لیوان شربت حلقه کرد و خنکایش التهاب تنش را زدود.
- تا ساعت هفت نوبت عمل دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
با یادآوری اندوهی که در تنش رخنه کرده بود، بغضش را همراه محتویات درون دهانش فرو برد و لیوان را روی میز گذاشت.
- امیدوارم این یکی مبتلا به کرونا نباشه؛ دیگه کشش دیدن مرگ رو ندارم. کُپُنم برای امروز پره.
مرجان که همسان انبار باروت بود و هر آن آمادۀ انفجار، بغضش با شنیدن کلمۀ مرگ ترکید. لب گزید و قطره‌ای اشک لجوجانه روی گونۀ گلگونش افتاد.
- پدرش چند دقیقۀ پیش تموم کرد. توی بخش کرونا... .
تای ابرویش بالا رفت و گره ابرویش را در هم تنید. ناباور و مردّد پرسید:
- پدر کی؟
- همین نوزادی که دنیا اوردی.
- ای وای!
چشم بست و اشک بی‌رحمانه پشت پلک بسته‌اش هجوم آورد. سنگینی حضور مرجان هم نتوانست اشک چشم سایه را مهار کند. سر روی میز گذاشت و صدای هق‌هق گریه‌اش سکوت میانشان را شکست.
هنوز عادت نکرده بود؛ به آن همه مرگی که مسبّبش کرونا بود، به آن مرض مهلک که نفس را تنگ می‌کرد و ریه را اشغال، به آن همه سرفۀ نفس‌بُر و به امتداد نوار قلب، نمی‌توانست عادت کند.
مرجان که حال نزار سایه را دید، اندوه خود را از یاد برد؛ از جا برخاست و دستان درشتش بر شانۀ سفید سایه نشست.
- نمی‌خواستم ناراحتت کنم عزیزدلم. ببخشید.
روزی، ساعتی، ثانیه‌ای مرگ پوزه باز می‌کرد و تن ترسیده‌اش را می‌بلعید؛ در هجوم آن ثانیه‌های مکدّر نهایت یک روز و یک ساعت و یک ثانیه چنگال مرگ اندوه او را می‌خراشید.
سر بلند کرد و خرمن موهای بلوندش را پشت گوش فرستاد.
- خسته‌م مرجان؛ خیلی خسته. خسته‌م و ناامید.
این بار به نوشیدنی نه، به برگی دستمال مهمانش کرد تا اشک‌هایش را بزداید.
- یه روزی ما جای اون همه مریض روی تخت جون می‌دیم.
مرجان ابرو در هم تنید و بغض فرو خورد.
- تو باید قوی باشی سایه؛ همه‌مون باید قوی باشیم. اون همه مریض که پا می‌ذارن توی بیمارستان چشم امیدشون به لبخند ماست.
دستمال را به خیسی اشکش آغشته کرد؛ بینی بالا کشید و منقطع پاسخ داد:
- اونا هم می‌دونن لبخند ما صوریه. اونا هم می‌دونن که خندۀ تلخ ما غم‌انگیزتر از گریه‌ست.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
***
- این یه بیانیۀ جهانیه خانم رضوی؛ بحث ایران و صرفاً تهران نیست. نظریۀ مبنی بر کرونا نگرفتن کودکان یا ناقِل نبودن اون‌ها یه توهّم بیشتر نیست.
رضوی کلامش را برید و صدایش از پشت تلفن خش‌دار به گوش رسید:
- عذر می‌خوام آقای دکتر، یعنی شما معتقید که کودکان هم به اندازۀ بزرگسالان در معرض ابتلا به کرونا هستن. درسته؟
- کاملاً. به همون اندازه که یه بزرگسال می‌تونه کرونا بگیره و یا علائمی نداشته باشه اما ناقل باشه، ردۀ سنّی کودک و یا حتّی خردسال هم می‌تونه ناقل این بیماری باشه.
تلفن را در دستش چرخاند؛ بازویش را روی زانو گذاشت تا از خستگی مفرط دستانش بکاهد. روی مبل شکلاتی جابه‌جا شد و در همان حال ریش پرپشت جوگندمی‌اش را به بازی گرفت.
سال‌ها پشت تریبون کودکان را روانکاوی می‌کرد؛ سال‌ها میکروفون دست می‌گرفت و مخاطبش نه یک مجری رادیو و یک تلفن، که صدها نفری بودند که روی صندلی‌های سالن می‌نشستند و خِیل کاغذ را به نگاهش می‌سپردند. کرونا لذّت رو در رویی با مخاطبانش را هم از او ربوده بود. پیکرۀ مرگ پیشۀ شیرین او را هم بلعیده بود.
- خب چه راهکاری توی این شرایط پیشنهاد می‌کنید دکتر؟ معضل اصلی خانواده‌ها توی این شرایط بد جامعه که ویروس همه‌گیر شده بچه‌هان. مسلماً بچه‌ها رو مثل بزرگ‌ترها نمی‌شه قانع کرد. فشار عصبی و استرسی که کودکان متحمّل میشن، به مراتب بیشتر از بزرگ‌ترهاست؛ به خصوص که الآن توی تعطیلات نوروزی هم هستیم و دیگه والدین مثل سال‌های گذشته نمی‌تونن فرزندان دلبندشون رو به تفریح یا سفر ببرند. چه راهکاری براشون سراغ دارید؟
صدای سرفه‌هایش که در راه‌پلّۀ بدون آسانسور خانه چرخید، تمرکزش را ربود. خوب صاحب آن حنجره را می‌شناخت. چه کسی جز او به وقت یازده نیمه‌شب، پاشنۀ بلند کفش‌های سیاهش را در راهرو می‌رقصاند. چه کسی جز او فاصلۀ هر گامش با گامی دیگر، به اندازۀ یک دم و بازدم بود؟
- طبیعتاً اگه کودکان خودشون هم ناقل بیماری نباشن، با مشکلات پیش اومده مثل کم شدن تفریح که خودتون هم اشاره کردید یا داغ عزیز از دست رفته باعث افزایش اضطراب یا افسردگی می‌شه. توی این برهۀ زمانی حساس که تنها نهاد تربیتی_اجتماعی کودکان والدین هستند، این وظیفۀ والدینه که حواسش به فرزندش باشه. والدین باید این احساس امنیت رو در کودکشون به‌وجود بیارن و در کنار این احساس امنیت باید آموزش و اطلاعات لازم برای پیشگیری از بیماری داده بشه. خشونت‌های کودک نباید با سرکوب یا جدل خاتمه پیدا کنه که باعث بشه احساسات منفی در کودک تشدید پیدا کنه... .
صدای رَسای مَردش در سکوت نیمه‌شب راهرو می‌پیچید و در سرفه‌های گاه‌ و بیگاه ناواضح شنیده می‌شد. دست در کیف برد و در هیاهوی وسایل سرگردان و آشفتۀ درون کیف پوست ماریِ لاجوردی‌اش به دنبال کلید خانه گشت. همان ترس همیشگی بر تنش رخنه کرده بود و با هر سرفه که از گلویش می‌گریخت آن پرسش تکراری همیشگی ذهنش را لبریز می‌کرد.
- خیلی ممنونم از دکتر معتضد که وقت گرانبهاشون رو در اختیار ما گذاشتن.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
تلفن را که قطع کرد، نگاهش روی صورت بر افروختۀ همسرش نشست. نگرانی زیر پوستش خزید و سراسیمه از جا برخاست.
- سلام. چی شده؟
مقنعه از سر بیرون کشید و موهای بلوندش در هوا رقصید.
- سرفه‌م زیاد شده.
- تست دادی؟
دهان باز کرد به قصد راندن واژۀ «نه» بر زبان. امّا ریه‌اش یاری نکرد و سرفه بی‌رحمانه از دهانش بیرون گریخت.
- فر... صت... نکردم... .
معتضد سرش به طرفین جنبید و بی‌حوصله غرّید:
- کاش یه اِپسیلونی که فکر مریضات بودی، فکر خودت بودی.
دست مشت شده‌اش پنهان ماند از دید تیز زنش.
سرفه‌اش که آرام گرفت، دست بر گلو گرفت و سیبک گلویش را فشرد. آن زخم جدید حنجره‌اش را می‌فشرد و درد را مهمان وحشیِ گلویش کرده بود.
- میگی چی کار کنم کسری؟ از صبح که چشم باز می‌کنم و میرم مطب یا بیمارستان، اصلاً فرصت می‌کنم برم تست بدم؟ امروز پشت سر هم زایمان داشتم دیروزم که همه‌ش مطب بودم.
نفسش تنگ شد؛ نفس در سی*ن*ه محبوس کرد تا باز سرفه نشود و به هوا نگریزد. نفس در سی*ن*ه حبس کرد تا باز غر نشنود از کسری عزیزتر از جانش.
کسری از جا برخاست و مقابل نگاه مشوّش او ایستاد.
- ماسکتو بردار ببینم.
دستش که پُرزهای ماسک آبی‌اش را لمس کرد، دستش را در همان هوا قاپید و کنار تنش انداخت. همچون محموله‌ای مهم، انتهای ماسک را چنگ گرفت.
- اگه کرونا باشه توهم می‌گیری.
دست کسری میان موهای پرپشت جو گندمی‌اش نشست. اگر چه سنّش به چهل نرسیده بود، اما دست روزگار زودتر از موعد گرد پیری را بر ریش و بر مویش نشانده بود.
- پس صبر کن لباس بپوشم بریم بیمارستان. باید تست بدی تا اگه کروناس سریع درمان کنیم.
پشت به سایه ایستاد؛ اما صدای سایه در گوشش پژواک یافت و خدشه بر روحش زد. ترس در تنش رخنه کرد اما رخصت نداد در صدایش نیز بنشیند.
- نیازی نیست ممکنه حساسیت باشه. قبلاً هم یکی دو بار اینطوری شدم بعد بخیر گذشت.
کسری چشمان فندق رنگش را نثار صورت ترسیده اما متظاهر سایه کرد. چشمانش را در چشمان سایه چرخاند و غرّید:
- پس خودت هم مطمئن نبودی که کرونا نیست.
دست‌دست نکرد؛ بدون آنکه لباس از تن بیرون بکشد، کت قهوه‌ایَش را روی تیشرت خاکی رنگش انداخت و وقتی به در خروج رسید، بازوی سایه را فشرد و چشم سایه از درد در هم رفت.
- زود باش تا با لجبازی و بی‌فکریات کار دست خودت ندادی.
در هجوم غرولند سایه، خم شد و زیر گوشش نجوا کرد:
- جُور تعهّد به کارت رو من باید بکشم خانم دکتر سراج. وقتی خودت به فکر خودت نیستی، من باید جُور جفتمون رو بکشم.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
***
گرما زیر ماسکش کمین کرده بود و دانه‌های درشت عرق در هجوم لوازم آرایشی، زیر بندَش بر جا مانده بود.
چشم چرخاند سمت صف بی‌انتهای مشکوک. آن صورت‌های پنهان در لایۀ ماسک و تشویشِ هویدا در چشمانشان. آن ترس‌های آشکار و نهان در زیر چادرهای مشکی و شال‌های رنگی و موهای رها هم نمایان بود.
کسری فهمیده بود تشویش زنش را؛ فهمیده بود اضطرابش را که از روی دستکش، دستکش سیاه سایه را چنگ گرفت. در عوض گرمی دستانش، پُرزهای دستکششان در هم تنیده شد.
- نگران نباش؛ یه تست ساده‌ست.
اگرچه نگرانی با پوست و خونش عجین شده بود، اما لبخند بر لب نشاند. لبخندی که دور ماند از چشمان ضعیف کسری.
- نگران نیستم؛ خودم که مطمئنم کرونا نیست.
مچ دستش را بالا آورد و فندق نگاهش بر صفحۀ سفیدِ گرد ساعتش نشست.
- از کی اومدیم اینجا نشستیم؛ من مجبور شدم تمام مریضا رو کنسل کنم. حداقل بعد از اینکه از مطب برگشتیم، می‌اومدم تست می‌دادم.
تای ابروی زمخت سیاهش بالا پرید. بیش از پیش دست نهان در دستکش سایه را فشرد و گره اخم در هم تنید.
- فکر کردی این مرض کوفتی صبر می‌کنه شبا که اومدی خونه به کارش ادامه بده؟
پوزخند روی لبانش نشست؛ تمسخرآمیز و پُر صدا.
- لابد ویروسش شیفت شبه؛ در طول روز چون خانم سعادت وقت رسیدگی به خودشون رو ندارن و حواسشون پرت مریض‌هاست، شبا مریض میشن.
با غیض رو برگرداند و غرّید:
- تموم زندگی من اون بچه‌هان؛ حالا تو هی مسخره کن و طعنه بزن.
- مسخره نکردم عزیزم؛ دلم می‌سوزه وقتی می‌بینم فکر خودت نیستی.
سرفه، کلام کسری را برید.
- ببین وضعیتت رو؛ اگه ویروس عُود کرده باشه... .
لبخند بر لبان رُژ نزدۀ سایه نشست؛ لبانی که زیر ماسک مخفی بود و لبخندش زیر ماسک مخفی ماند.
- نترس؛ بادمجون بم آفت نداره.
دست از دستکش بیرون کشید و برای چندمین بارِ پیاپی کف دستش را به الکل آغشته کرد. بوی الکل از زیر ماسک هم استشمام می‌شد و بوی مرگ، از پیِ ساختمان هم نفوذ می‌کرد.
لبۀ پریشان شال یخی رنگش را آراسته کرد و دست نوازش بر لطافت پارچۀ سفید مانتویش کشید. آن‌ها را هم به اندازۀ روانش آشفته می‌پنداشت. کسری تشویش را نه از چشمانش، از تار و پود مانتویش می‌خواند.
- دارن میان.
 
موضوع نویسنده

حـــنـــا

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
45
359
مدال‌ها
3
اضطراب در جانش ریشه دواند و تشویش زیر پوستش خزید؛ خواست کسری نفهمد استیصالش را؛ اما چشمان هراسانش که سمت مردمک فندقی رنگ کسری چرخید، بند را لو داد.
- می‌ترسی؟
پلک برهم فشرد و گشود. لب با زبان تر کرد اما کسری ندید حرکتش را؛ به یُمن ماسکی که بر لب و دهانش جا خوش کرده بود.
- اگه مثبت باشه...
خودش هم نمی‌دانست. کسری دستش را از روی دستکش فشرد و لبخند او هم دور ماند از چشم سایه؛ اگرچه سایه از جنبیدن پوست گونه‌اش، خندۀ کسری را دیده بود.
- نگرانش نباش؛ تو زن روزای سختی.
لبخند بر لب نشاند و رخ گرفت.
سرتاپایش را کاوید؛ از مقنعۀ سیاهش که تا ابتدای پیشانی جلو کشیده بود، از ابروان پرپشتِ سیاهش گذر کرد و از ماسکش به گان آبی رسید و دستکش لاتکس سفیدش.
جسم تیز سوزن مانند که برای ثانیه‌ای کوتاه تا انتهای بینی‌اش رفت و بیرون آمد، تنش را سوزاند. سراسیمه چشم بست و چهره درهم تنید از حس قلقلک مضحک و عطسه.
همان ثانیۀ کوتاه بود؛ به همان سرعتی که رفت، به همان سرعت بازگشت اما سایه همچنان بینی‌اش را از روی ماسک می‌فشرد و در کمین عطسه بود. سر پایین انداخت تا نه کسری نجوایش را بفهمد نه زنی که وظیفه‌اش عبور دستگاه بود.
- از تستش متنفرم.
نجوایش گم شد در تحکّم کلام مسئول. نجوایش گم شد و تنش لرزید از جمله‌ای که بر زبان زن نشست و نماند تا عاقبت حرفش را ببیند.
- مثبت.
همین! گفت و رفت؛ گفت و رفت و سایه ماند و دنیا دنیا ترس که بر دلش هجوم آورده بود. مثبت بود؛ نه خبری که سال‌ها چشم انتظار شنیدنش بود؛ نه خبر بارداری‌اش... کُرونایش مثبت بود. ویروسی که قصد جانش را کرده بود. ویروسی که مدت‌ها پیش در ریه‌اش لانه گزیده بود به قصد کُشت. آب دهان فرو برد و ناباور تکرار کرد:
- مثبت؟
به صورت کسری نگریست؛ به امید اینکه قهقهه بزند و لحن عبوس پرستار را شوخی خطاب کند؛ به امید اینکه در بازی کثیف کسری، رَکَب خورده باشد؛ اما چشمان مضطرب کسری بیش از پیش حقیقت را در صورتش می‌کوباند. حقیقت آلوده بودنش را.
آب دهان فرو برد و دست کسری بار دیگر دستش را لمس کرد؛ اما دستش را پس زد و چشم چرخاند از نگاه مشوّش کسری.
- باید بستری بشم؟
گویا خبر مثبت به کرونایش یادآوری کرده بود حمله را آغاز کند که سرفه از سر گرفت. بی‌وقفه و پی‌درپی ماحصل سرفه‌هایش همچون توپی که به سمت دیوار پرتاب شود، به ماسک می‌خورد و به دهانش باز می‌گشت.
- تا وقتی خوب بشی آره.
«خوب بشم؟» را در لابه‌لای سرفه به زبان آورد؛ در لابه‌لای گره اخم کسری و تلاشش برای شنیدن کلمات سایه.
- پس مریضام چی میشن؟
تلخ شد و غرّید:
- تو فعلاً خودتم مریضی؛ درمان خودت واجب‌تر از ویزیت مریضاته.
 
بالا پایین