فصل اوّل: سکوت عمیق اِپیدمی!
سایۀ ترس بر سر خیابانهای خلوت تهران گسترده بود؛ پیکرۀ متعفّن مرگ را از کافههای تعطیل، باشگاههای بسته و از دانشگاههای خالی و بیمارستانهای پر و قبرستانهایی میشد استشمام کرد که هر دقیقه جسم مردهای در آغوش خاکش آرام میگرفت.
چند لایه ماسکی که روی صورت نشانده بود اگرچه نفس را تنگ میکرد، اما دیگر بوی بِتادین و مورفین و بوی چرک راهروی آلوده به بیماری بیمارستان مشامش را نمیآزرد.
مقابل آن در شیشهای ایستاده بود و به پیکرِ نیمهجان نوزادی مینگریست که اندام نحیف و جثۀ ظریفش زیر دستگاه اکسیژن میجنبید. دست بر شیشه کشید و برای خود نجوا کرد:
- حالا قراره این طفل معصوم چطوری زندگی کنه؟
موهای طلارنگش از هجوم گرما بههم چسبیده بود و از شال بیرون گریخته بود؛ اما نمیتوانست دست روی سر بچرخاند و موهایش را آراسته کند وقتی واهمه داشت از دستانی که گرفتار دستکش لاتکس بود و مشکوک به آن ویروس سبز مهلک!
به صورت پف کردۀ مرجان نگریست؛ به چشمانی که خستگی را فریاد میزدند.
- یه زایمان سخت داشتم امروز؛ مامانش هفت ماهه بود که بهخاطر کرونا مرد. بچه هم هفت ماهه دنیا اومد. خدا میدونه چه سرنوشتی در انتظارشه.
مرجان کلافه و مستأصل چتریهای مشکی عرق کردهاش را درون مقنعه فرستاد و از زیر ماسک صدایش بَمتر به گوش رسید.
- پدرش توی بخش کرونا بستریه آره؟
سر تکان داد و رخ چرخاند تا مرجان نبیند قطرۀ اشک گریزانِ روی گونهاش را. قطره چکید و لبۀ ماسک را تر کرد.
- آره، حتی هنوز نمیدونه دخترش دنیا اومده.
انگشتان گوشتی مرجان بر شانهاش نشست و لبخند زد؛ لبخندی که در زیر ماسک نهان بود و از دیده هم نهان ماند.
- انقدر خودت رو عذاب نده سایه؛ باز خوبه توی بخش اورژانس نیستی نمیبینی مردم چطوری دارن مثل برگ پاییزی از درخت میریزن. به فاصلۀ دم و بازدم ریههاشون از کار میافته و چند ساعت درد میکشن تا راحت بشن.
این بار نوبت سایه بود لبخند بر لب بنشاند؛ تلخ و اندوهگین.
- دلم میسوزه مرجان؛ من ده ساله ازدواج کردم و نزدیک پونزده ساله دارم برق عشق مادر شدن رو توی چشم زنا میبینم. ولی خودم هیچوقت نتونستم این لحظه رو ببینم. الآنم که دارم میبینم این همه بچه چطوری قراره بدون مادر و پدر بزرگ بشن زجر میکشم.
نگاهش را به چشمانِ درشتِ مشکی مرجان دوخت.
- به نظرت آینده چطوری کرونا رو برای این همه بچه توضیح میدن؟ میگن توی فروردینی چشم باز کردی که هزاران چشم رو بست؟ چطوری از دردش میگن؟ از رنجش، از غمش؟
با دردمندی چشمان هم رنگِ فندقش را روی هم فشرد و نگاه مرجان روی مژههای مصنوعی سیاهش کشیده شد که بلند بود و خوشحالت.
باز دهان به قصد نجوا باز کرد و باز صدایش ناواضح در گوش مرجان پژواک یافت.
- این طفل معصوم هیچوقت طعم تولد رو نمیچشه. سوم فروردین هم روز تولدشه هم سالروز مرگ مادرش.