- Aug
- 45
- 359
- مدالها
- 3
آشفته و پریشانحال روی صندلی انتظار بیمارستان نشسته بود؛ گاهی صدای صاعقه رشتۀ مضطرب افکارش را میزدود، گاهی صدای پیج بیمارستان.
از جا برمیخاست؛ ثانیههای طولانی مقابل درب ممنوعۀ اتاق عمل میایستاد و وقتی ناکام میماند از دیدن نوزاد و مادرش، مستأصل سرجایش بازمیگشت.
مشتاق و محتاج بود؛ برای در آغوش گرفتن طفلی که اگرچه در بطن عشقش نبود، اما ثمرۀ عشقشان بود؛ ثمرۀ روزها حسرت و حاصل ماهها افسوس.
نهایت در یک روز تاریک بارانی، قرار بود ثمرۀ عشقشان را به آغوش بکشد. ثمرۀ زنی که روزها برای مادر شدن اشک میریخت و حالا دیگر نبود تا مادر شدنش را ببیند. ثمرۀ سایۀ نهان در تاریکیاش!
برای چندمین بار بود صدای بلند تلفن ماهرخ، لذّت دیدن طفلش را به ترس از تذکّر حراست تبدیل میکرد، نمیدانست؛ نگاهش سمت ماهرخ کشیده شد که تلاش میکرد با همان انگشتی که دانههای فسفری تسبیح را در رشتۀ ضخیم قهوهای میرقصاند، تماس را اتصال ببخشد.
صدایش لرزید و جان گرفت از تنها سرمایهاش.
- سلام دردت به سرم. خوبی مادر؟
نیازی نبود حلّاجی کند تا بفهمد ماهرخ از شنیدن صدای که آنطور جان گرفت و اشکهایش برای ثانیههای کوتاه رخت بربست. تنها ساحل میتوانست اندوه سایه را بزداید.
- چند ساعتی میشه رفته توی اتاق عمل ولی هنوز نیومده؛ شوهرش هم بنده خدا دل توی دلش نیست؛ از بس دلآشوب بود رفت توی محوّطه هوا بخوره و برگرده.
نگاه کسری سمت راهروی طویل چرخید؛ راهرویی که بارها میزبان کفشهای پاشنه بلند سایه بود و حالا زنی دیگر چشمان طفلش را رو به دنیا میگشود.
- دکترشم هنوز نیومده؛ منتظریم بیاد ببینیم عمل چطوری پیش رفته.
چشم برداشت از هر آنچه آینۀ دقش بود؛ از هرچه یاد زنش را در شیرینترین روز تلخ زندگیاش رقم میزد.
- آقا کسری هم خوبه.
پلک برهم فشرد و لب زد:
- سلام برسونید.
همان را برای هردو تکرار کرد.
- تو خوبی مادر؟ به درس و مشقت میرسی؟
دست به نشانۀ دعا رو به آسمان چرخاند و دانهای دیگر در رشته لغزید.
- الحمدلله! ساحل مادر به روح سایه مدیونی اگه حواست رو پرت ما کنی؛ حواست رو بده به درسات. سایه رو سربلند کن... مثل همون روزی که نتیجۀ کنکورت اومد.
از جا برمیخاست؛ ثانیههای طولانی مقابل درب ممنوعۀ اتاق عمل میایستاد و وقتی ناکام میماند از دیدن نوزاد و مادرش، مستأصل سرجایش بازمیگشت.
مشتاق و محتاج بود؛ برای در آغوش گرفتن طفلی که اگرچه در بطن عشقش نبود، اما ثمرۀ عشقشان بود؛ ثمرۀ روزها حسرت و حاصل ماهها افسوس.
نهایت در یک روز تاریک بارانی، قرار بود ثمرۀ عشقشان را به آغوش بکشد. ثمرۀ زنی که روزها برای مادر شدن اشک میریخت و حالا دیگر نبود تا مادر شدنش را ببیند. ثمرۀ سایۀ نهان در تاریکیاش!
برای چندمین بار بود صدای بلند تلفن ماهرخ، لذّت دیدن طفلش را به ترس از تذکّر حراست تبدیل میکرد، نمیدانست؛ نگاهش سمت ماهرخ کشیده شد که تلاش میکرد با همان انگشتی که دانههای فسفری تسبیح را در رشتۀ ضخیم قهوهای میرقصاند، تماس را اتصال ببخشد.
صدایش لرزید و جان گرفت از تنها سرمایهاش.
- سلام دردت به سرم. خوبی مادر؟
نیازی نبود حلّاجی کند تا بفهمد ماهرخ از شنیدن صدای که آنطور جان گرفت و اشکهایش برای ثانیههای کوتاه رخت بربست. تنها ساحل میتوانست اندوه سایه را بزداید.
- چند ساعتی میشه رفته توی اتاق عمل ولی هنوز نیومده؛ شوهرش هم بنده خدا دل توی دلش نیست؛ از بس دلآشوب بود رفت توی محوّطه هوا بخوره و برگرده.
نگاه کسری سمت راهروی طویل چرخید؛ راهرویی که بارها میزبان کفشهای پاشنه بلند سایه بود و حالا زنی دیگر چشمان طفلش را رو به دنیا میگشود.
- دکترشم هنوز نیومده؛ منتظریم بیاد ببینیم عمل چطوری پیش رفته.
چشم برداشت از هر آنچه آینۀ دقش بود؛ از هرچه یاد زنش را در شیرینترین روز تلخ زندگیاش رقم میزد.
- آقا کسری هم خوبه.
پلک برهم فشرد و لب زد:
- سلام برسونید.
همان را برای هردو تکرار کرد.
- تو خوبی مادر؟ به درس و مشقت میرسی؟
دست به نشانۀ دعا رو به آسمان چرخاند و دانهای دیگر در رشته لغزید.
- الحمدلله! ساحل مادر به روح سایه مدیونی اگه حواست رو پرت ما کنی؛ حواست رو بده به درسات. سایه رو سربلند کن... مثل همون روزی که نتیجۀ کنکورت اومد.