- Jun
- 1,891
- 34,459
- مدالها
- 3
صدای خندهآلودش را شنیدم.
- آقا شما معلم بچههایید، باید برید مدرسه، خیالتون راحت تا ظهر برگردید من حواسم به خونتون هست.
سرم را به طرفش چرخاندم.
- بگو خونمون! تو دیگه خانم این خونهی!
لبخند ذوقزدهای زد.
- واقعاً آقا؟
نگاهم پوکر شد.
- پس فکر کردی این همه دردسر کشیدیم که تو زن من بشی واسه چی؟ واسه این که خانم خونهم باشی دیگه.
خندید.
- ببخشید آقا خونتون... نه خونمون رو خوب نگه میدارم.
با لبخند «آفرین» گفته و دست آزادم را زیر سرم گذاشتم و ادامه دادم:
- از اون خیالم راحته، کم به خاطر خانم خونه شدن کتک نخوردی.
مهری لحظهای مکث کرد و بعد آرام گفت:
- یعنی باز هم منو میزنید؟
سرم را به طرفش چرخانده و دلخور نگاهش کردم.
- مهری؟ من کی بیدلیل زدمت؟ هر وقت کتک خوردی سر خطای خودت خوردی، خب معلومه که اگه باز هم اشتباه کنی میزنمت. تا وقتی که همه چیزو خوبِ خوب یاد بگیری، اون شلاق توی عسلی همین تخته.
ترس در نگاهش دوید. با اینکه ته دلم از این حس او ناراحت شدم، اما خود را خونسرد نگه داشتم؛ من برای تربیت او به این ترس نیاز داشتم. تا زمانی که او را به عنوان عروس به خانه ببرم، باید یک مهری اجتماعی و برازنده میساختم و این کار جز با حربهی کتک خوردن با شلاق و ترس مهری از درد آن میسر نمیشد. برای تغییر فضای میانمان دوباره نگاهم را به سقف دوختم.
- عصر با هم میریم شهر.
- برای چی؟
- برای خرید، کلی وسایل لازم داری.
- وسایل؟ چیا؟
از جا برخاستم.
- همهچی، عصر که رفتیم بهت میگم.
لحاف را کنار زدم.
- من برم دوش بگیرم برای مدرسه آماده بشم.
به لبهی تخت رسیدم و لباسم را برداشتم. نگاهم به تنپوش مهری افتاد. آن را هم برداشته و به طرف او انداختم.
- چرا من یکی از اینا برای خودم نگرفتم؟
لباسم را تن کردم و برخاستم و به سمت کشو رفتم تا لباس تمیز و حولهام را بردارم.
- تو هم دیگه پاشو! خوش ندارم زنم بعد من بلند بشه.
- چشم آقا!
درحالی که به طرف حمام میرفتم، رو به او کردم؛ با اینکه شب را کنارم خوابیدهبود، اما هنوز شرم داشت و لحاف را کاملاً دور خودش پیچاندهبود. به تنپوش که کنارش قرار داشت، اشاره کردم.
- عصر یکی از اینا رو هم برای خودم میخرم، تا دیگه باهم بریم حموم، باهم تن کنیم و باهم بیایم روی این تخت خوش بگذرونیم.
سرش را روی زانوهای جمع شدهاش فرو کرد.
- وای آقا نگید زشته!
در آستانهی حمام ایستادم و بعد از خندهی کوتاهی گفتم:
- زشت چیه دختر؟ تو مال منی، من هم دلم حموم دونفری میخواد، راه فراری نداری، باید خودتو آماده کنی.
داخل حمام شدم و با بستن در بلند گفتم:
- فعلاً یه صبحونه جفت و جور کن!
- آقا شما معلم بچههایید، باید برید مدرسه، خیالتون راحت تا ظهر برگردید من حواسم به خونتون هست.
سرم را به طرفش چرخاندم.
- بگو خونمون! تو دیگه خانم این خونهی!
لبخند ذوقزدهای زد.
- واقعاً آقا؟
نگاهم پوکر شد.
- پس فکر کردی این همه دردسر کشیدیم که تو زن من بشی واسه چی؟ واسه این که خانم خونهم باشی دیگه.
خندید.
- ببخشید آقا خونتون... نه خونمون رو خوب نگه میدارم.
با لبخند «آفرین» گفته و دست آزادم را زیر سرم گذاشتم و ادامه دادم:
- از اون خیالم راحته، کم به خاطر خانم خونه شدن کتک نخوردی.
مهری لحظهای مکث کرد و بعد آرام گفت:
- یعنی باز هم منو میزنید؟
سرم را به طرفش چرخانده و دلخور نگاهش کردم.
- مهری؟ من کی بیدلیل زدمت؟ هر وقت کتک خوردی سر خطای خودت خوردی، خب معلومه که اگه باز هم اشتباه کنی میزنمت. تا وقتی که همه چیزو خوبِ خوب یاد بگیری، اون شلاق توی عسلی همین تخته.
ترس در نگاهش دوید. با اینکه ته دلم از این حس او ناراحت شدم، اما خود را خونسرد نگه داشتم؛ من برای تربیت او به این ترس نیاز داشتم. تا زمانی که او را به عنوان عروس به خانه ببرم، باید یک مهری اجتماعی و برازنده میساختم و این کار جز با حربهی کتک خوردن با شلاق و ترس مهری از درد آن میسر نمیشد. برای تغییر فضای میانمان دوباره نگاهم را به سقف دوختم.
- عصر با هم میریم شهر.
- برای چی؟
- برای خرید، کلی وسایل لازم داری.
- وسایل؟ چیا؟
از جا برخاستم.
- همهچی، عصر که رفتیم بهت میگم.
لحاف را کنار زدم.
- من برم دوش بگیرم برای مدرسه آماده بشم.
به لبهی تخت رسیدم و لباسم را برداشتم. نگاهم به تنپوش مهری افتاد. آن را هم برداشته و به طرف او انداختم.
- چرا من یکی از اینا برای خودم نگرفتم؟
لباسم را تن کردم و برخاستم و به سمت کشو رفتم تا لباس تمیز و حولهام را بردارم.
- تو هم دیگه پاشو! خوش ندارم زنم بعد من بلند بشه.
- چشم آقا!
درحالی که به طرف حمام میرفتم، رو به او کردم؛ با اینکه شب را کنارم خوابیدهبود، اما هنوز شرم داشت و لحاف را کاملاً دور خودش پیچاندهبود. به تنپوش که کنارش قرار داشت، اشاره کردم.
- عصر یکی از اینا رو هم برای خودم میخرم، تا دیگه باهم بریم حموم، باهم تن کنیم و باهم بیایم روی این تخت خوش بگذرونیم.
سرش را روی زانوهای جمع شدهاش فرو کرد.
- وای آقا نگید زشته!
در آستانهی حمام ایستادم و بعد از خندهی کوتاهی گفتم:
- زشت چیه دختر؟ تو مال منی، من هم دلم حموم دونفری میخواد، راه فراری نداری، باید خودتو آماده کنی.
داخل حمام شدم و با بستن در بلند گفتم:
- فعلاً یه صبحونه جفت و جور کن!