جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,960 بازدید, 234 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
در سکوت همراه پریزاد به طرف خانه قدم برمی‌داشتم. صدای قورباغه‌های حاشیه‌ی رودخانه و گذر آب از آن به همراه برخورد برگ‌هایی که با نسیم شبانگاهی تکان می‌خوردند، تنها صداهایی بود که به گوشم می‌رسید، هنوز به پل فلزی نرسیده‌بودیم، اما در معرض دیدم بود. سرم را به طرفش چرخاندم.
- پری نظر تو چیه؟
همان‌طور که دستانش را در جیب مانتوش فرو کرده و قدم برمی‌داشت، سرش را به طرفم گرداند.
- راجع به چی؟
- راجع به مهری.
سرش را به طرف مسیر برگرداند و نفس عمیقی کشید.
- خب... مهری دختر قشنگیه، بچه‌ست، ولی باب خودته، هر جور‌ خواستی تربیتش می‌کنی، با عقایدی که تو داری هر دختری نمی‌تونه راحت کنار بیاد، اما مهری بچه‌تر از اونیه که اعتراض کنه، اصلاً طوری بزرگ شده که بعداً میتونی دیدگاه خودتو به جای واقعیت دنیا به خوردش بدی.
از تصوری که درمورد من در ذهن پری بود، بهت‌زده چند لحظه دهانم باز ماند. دیگر به پل رسیده‌بودیم، دلخور نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم و پا روی پل گذاشتم.
- توقع نداشتم تو هم فکر کنی من از قصد دست گذاشتم رو مهری تا اذیتش کنم. موندم چه تصوری از من دارید که فکر می‌کنید، من چون مهری کسی رو نداره انتخابش کردم تا هر کاری خواستم بکنم. من اینقدر که شما فکر میکنید ظالم نیستم.
پریزاد خنده‌ی کوتاهی کرد.
- نه بد متوجه شدی، منظورم این نبود... از رفتار امروزت فهمیدم تو فقط با مهری زندگی می‌کنی. من بالاخره تونستم عاشق شدن تو رو ببینم.
به طرفش سر چرخاندم و او درحالی‌ که به جلوی‌ پایش چشم دوخته‌بود با لحن آرامی ادامه داد:
- مهرزادی که من می‌شناختم، هرگز با کسی حتی بلندتر از حد معمول حرف هم نزده‌بود، چه برسه به اینکه یقه بگیره و بزن‌بزن بکنه، تو امروز چیزی رو از خودت نشون دادی که فهمیدم مهری بدجور دلتو برده.
نگاهم را از او گرفتم و به انتهای پل دوختم.
- یحیی حقش بود!
تق‌تق گام‌هایمان لحظاتی تنها صدای شنیده‌شده بود.
- ولی اشتباه کردی.
به انتهای پل رسیده‌بودیم، اما متعجب از حرفی که شنیده‌بودم، ایستادم و رو به طرف پریزاد کردم.
- یعنی چی؟
پریزاد که یک قدم از من عقب‌تر بود و با ایستادنم ایستاده‌بود، حرکت کرد.
- اشتباه کردی یحیی رو زدی.
پریزاد پا از روی پل بیرون گذاشت و من هم به دنبالش راه افتادم.
- چرا اشتباه کردم؟
بدون آنکه برگردد، درحال رد شدن از خیایان گفت:
- تو برای عقد مهری به رضایت سرپرست اون، یعنی یحیی نیاز داری، بعد توقع داری کسی رو که زدی بیاد بهت رضایت بده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
دیگر از خیابان رد شده‌بودیم.
- مجبورش می‌کنم رضایت بده.
پریزاد در ابتدای کوچه ایستاد و به طرف من برگشت.
ـ چطور؟ با کتک‌کاری؟ مگه میشه؟ با دادگاه؟ می‌دونی چقدر دوندگی و برو بیا داره؟
سکوت کردم و او ادامه داد:
- مهرزاد! می‌دونم یحیی حقش نیست، می‌دونم دلت نمی‌خواد، ولی باید با این آدم از در دوستی وارد بشی، اگه مهری رو می‌خوای، اگه نمی‌خوای چند ماه رو هم توی راه دادگاه تلف کنی و می‌خوای هرچه زودتر بیاریش خونت، باید بری از دل یحیی دربیاری.
ابروهایم را درهم کردم و با انگشت به خودم اشاره کردم.
- کی؟ من؟ برم به یحیی بگم غلط کردم؟ عمراً!
پریزاد شانه‌ای بالا انداخت.
- اگه مهری رو می‌خوای زود عقد کنی و چندماه منتظر نمونی، تنها راهش همینه، این آدمی که من دیدم بهت رضایت نمیده، حق و قانون هم پشتشه، سرپرستی مهری درست یا غلط با اونه و رضایت عقد هم دستش.
عصبی شدم.
- می‌دونی این آدم با من چیکار کرد؟ می‌دونی آبرو برام نذاشت؟ خودت که دیدی سر مهری چی آورد؟ بعد می‌خوای برم بگم ببخشید زدمت، اتفاقاً هنوز دق‌دلیم خوب خالی نشده، دلم می‌خواد باز هم بزنمش.
پریزاد سری از کلافگی تکان داد.
- مهرزادخان! داداش من! یه خورده سیاست داشته باش، آره من هم ازش خوشم نمیاد، ولی مجبوری، باید به هر طریقی شده رضایت یحیی رو بگیری، یه خورده فیلم بازی کن، به جای تهدید تطمیعش کن، مگه نمیگی با این یارو... چی بود اسمش؟... آها کرمعلی حساب و کتاب داشت، خب تو هم با پول رضایتشو بگیر بعد برو خواستگاری مهری. مهرزاد به این فکر نکن که چقدر از یحیی تنفر داری، به این فکر کن که برای رسیدن به مهری به رضایت این آدم نیاز داری، به عنوان یه تاکتیک بهش نگاه کن نه منت‌کشی.
دستم را درون موهایم فرو کرده و تا پشت گردنم بردم و همزمان به مسیر قهوه‌خانه چشم دوختم و به فکر رفتم. کار درست چه بود؟ چند ماه مسیر دادگاه را برای گرفتن حکم عقد می‌پیمودم یا چند روز منت یحیی را می‌کشیدم؟ عقلم راه اول را رو می‌کرد و دلم مرا به طرف راه دوم می‌خواند.
پریزاد دستی به بازویم زد و نگاهم را به طرف خودش کشید.
- خوب روی حرفام فکر کن، ولی الان کلید خونه رو بده من برم خونه، تو برو وسایلو از توی ماشین بیار.
متفکر دست درون جیبم کردم و کلید خانه را به پریزاد دادم و درحالی‌ که بین مغز و قلبم برای گرفتن تصمیم درست درگیری ایجاد شده‌بود، به طرف جایی که موقع آمدن ماشینم را پارک کرده‌بودم، برگشتم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
شب با فکر به کار درست به خواب رفتم و صبح هم با فکر اینکه کدام راه بهتر است آماده شدم تا به مدرسه بروم. وقتی به خاطر خواب بودن پریزاد در تنهایی صبحانه را آماده کرده و خوردم، به این فکر کردم مهری ارزشش را دارد منت‌کشی کنم، ولی وقتی مقابل آینه کبودی‌های صورتم را دیدم، منت‌کشی از یحیی را منتفی کردم. در کوچه که قدم‌زنان راه می‌رفتم به این فکر می‌کردم که چندماه باید مسیر دادگاه را بروم تا حکم عقد از دادگاه بگیرم و چند روز منت‌کشی سخت‌تر است یا چند ماه دوری از مهری؟ تا به مدرسه برسم تمام ذهنم مشغول بود که بالأخره مسیر دلم را بروم یا مسیر عقلم را. کلید را در قفلِ در مدرسه چرخانده بودم که صدایی مرا برگرداند.
- آقامعلم صبر کنید!
محمدامین بود که با یک ساک ورزشی سیاه و آبی در دستش از آن سوی خیابان خاکی به طرف من می‌آمد.
- سلام محمدامین!
نزدیکم رسید.
- سلام آقامعلم! خوب شد دیدمتون.
به خیال حادثه‌ای تازه پرسیدم:
- طوری شده؟
نگاهش را در امتداد جاده به مسیر خروج روستا دوخت و گفت:
- نه، دارم میرم، می‌خوام خداحافظی کنم ازتون.
ابروهایم از سر کنجکاوی درهم شدند.
- کجا؟
نفس عمیقی کشید و به طرف من برگشت.
- چند سال، پیش یحیی شاگردی کردم تا حقوقمو جمع کنم برم زمین کنار پمپ‌بنزین رو بگیرم، یه قهوه‌خونه برای خودم و مهری درست کنم؛ اما دیروز فهمیدم من آدم مهری نیستم.
مکث کرد و باز به جاده چشم دوخت.
- حق با مهریه، من هیچ‌وقت کاری براش نکردم، همیشه فقط غصه خوردم و ترسیدم، یه بار هم پشتشو نگرفتم.
دوباره به طرفم برگشت.
- الان خوشحالم مهری شما رو داره.
آن دستم که کیف نداشت را درون جیبم فرو کردم.
- کجا داری میری؟
دو طرف لبش را به پایین خم کرد و گفت:
- نمی‌دونم، ولی دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم، میرم شهر، بالاخره یه رستورانی، چلوکبابی، جایی کارگر می‌خواد، من هم چندسال شاگرد بودم، بلدم کارمو، میرم شاید یه روز کاسبی خودمو راه انداختم.
لبم را تر کردم.
- لازم نیست خودتو آواره کنی، بمون همین‌جا.
سرش را بالا انداخت.
- نه... لازمه آقامعلم، اینجا دیگه برای من چیزی نداره، من آدم باغ‌داری نیستم که بمونم وردست آقام، برای یحیی هم دیگه نمی‌خوام کار کنم، میرم وقتی آدم خودم شدم برمی‌گردم.
نفس عمیقی کشید.
- شاید یه روزی هم من بتونم چنان پشت یه دختری باشم که جلوی همه وایسه بگه فقط محمدامین.
فقط لبخندی در جوابش زدم. او نیز لبخند تلخی زد. دستش را دراز کرد و گفت:
- خداحافظ آقامعلم! حواستون به مهری باشه.
دستش را گرفتم. سری برای اطمینان تکان داده و «خداحافظ» آرامی گفتم. محمدامین که در حاشیه‌ی جاده‌ی خاکی، با انداختن کیفش روی شانه رو به طرف خروجی روستا به راه افتاد، چشمانم پشت سرش ماند. پسر باجَنم، خوب و‌ کاری بود که اگر مهری صاحب قلب من نشده‌بود، هر کاری می‌کردم تا او و مهری به هم برسند. گرچه شاید به خاطر نظری که روی مهری داشت باید از او دلگیر می‌بودم، اما در آن لحظه از ته دل برایش آرزوی موفقیت و خوشبختی کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
ظهر بعد از آنکه مدرسه را تعطیل کرده و دفتر را جمع و جور کردم، وسایلم را برداشته و وارد حیاط مدرسه شدم. چاووش را درحالی‌ که دستانش را در جیب‌های شلوار جین آبی‌رنگش فرو کرده و تی‌شرت توسی‌رنگی به تن داشت، دیدم که در حیاط مدرسه سر به زیر قدم میزد و گاهی سنگریزه‌ای را با پا شوت می‌کرد. مدت‌ها بود ندیده بودمش، کنجکاو از علت حضورش صدایش کردم و او سریع ایستاد. سر بلند کرد و بعد از دیدنم به طرفم قدم برداشت. مخاطبش کردم.
- اینجا اومدی چیکار؟
نزدیکم رسید.
- سلام آقامعلم! اومد شما رو ببینم.
اولین نشانه‌های بلوغ و‌ جوانی در چهره‌اش نمایان و قدش هم بلندتر شده بود. با جدیت پرسیدم:
- حتماً اومدی توبیخ کنی چرا آقاتو زدم؟
خندید با چشم و ابرو به صورت کبودم اشاره کرد.
- آقام خودش از خجالتتون دراومده، کم کتک نخوردید.
لبخندم کمی کش آمد. معلوم شد برای کاری غیر از گله‌گذاری آمده، پس من هم نرم شدم.
- کی برگشتی؟
نگاهی به اطراف انداخت.
- چون دیگه تا تابستون اجازه اومدن نداشتیم، یه چند روز بهمون فرجه دادن، دیشب رسیدم و خبردار شدم چی شده.
منتظر فهمیدن چرایی آمدنش به مدرسه گفتم:
- خب؟
نگاهش به طرفم چرخید.
- خب اینکه... واقعاً شوکه شدم مهری چیکارا کرده، اصلاً توقع نداشتم یه روز جرئت کنه توی روی آقام وایسه، تازه عجیب‌تر اینه که به عاقد نه گفته، توقع این شجاعت رو ازش نداشتم، خواستن شما مهری رو عوض کرده.
کلافه سر تکان دادم.
- حتماً اومدی بگی تو هم مخالف این وصلتی؟
با سر به جایی پشت سرم اشاره کرد.
- از همون روزی که اونجا به خاطر مهری منو زدید باید می‌فهمیدم خاطرشو می‌خواین، ولی خب هیچی توی رفتارتون معلوم نبود، تازه بیشتر از همه، شما مهری رو می‌زدید.
منتظر ادامه‌ی حرفش ساکت ماندم. دستش را روی گونه‌اش کشید.
- من یکی که حقم بود ازتون کتک بخورم، اون روزها هیچی حالیم نبود.
ابروهایم برای فهم علت حرف‌هایش درهم شد و او نگاهش را به طرفم چرخاند.
- اومدم بگم آقامعلم! هرجوری شده مهری رو از خونه‌ی ما ببرید، من از دیشب با پدر و مادرم زیاد حرف زدم، بهشون گفتم رضایت بدن، اما خب اون‌ها، خصوصاً آقام به هیچ صراطی مستقیم نیستن، حالا هم که با هم درگیر شدین دیگه آقام میگه نمی‌خواد حتی شما رو ببینه، میگه با اینکه مهری رفته پیش خاله‌بتول اما هنوز سرپرستشه و به نظرش پیش بتول بمونه بهتر از اینه که بیاد خونه‌ی شما، من طرف مهری‌ام، اما حرفم زیاد توی خونه برش نداره. آقام می‌خواد یه چند وقت دیگه مهری رو‌ برگردونه خونمون، دلم نمی‌خواد مهری بیشتر از این اذیت بشه.
متعجب از تغییر رفتار و طرفداری چاووش از مهری گفتم:
- چاووش خودتی؟
پوزخندی زد.
- حق دارید باور نکنید، اون موقع‌ها من خیلی احمق بودم، هرچی آقام و‌ مادرم می‌گفت قبول می‌کردم، اونا می‌گفتن مهری نحسه، قبول می‌کردم، می‌گفتن نکبت داره، قبول می‌کردم، اونا اذیتش می‌کردن، من هم می‌گفتم حتماً کار درست همینه، اذیتش می‌کردم، هیچی حالیم نبود، تنها کسی که گوشمو پیچوند شما بودین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
نفس عمیقی کشید.
- وقتی از اینجا رفتم شبانه‌روزی و آدمای دیگه رو دیدم، تازه فهمیدم چقدر حرف‌های پدر و‌ مادرم درمورد مهری مسخره و غلطه، فهمیدم چقدر اشتباه کردم که یه عمر فقط مهری رو آزار دادم، رفیقام از محبت خواهرشون می‌گفتن و من حسرت تنهایی خودمو می‌خوردم و فکر می‌کردم اگه یه خورده به مهری محبت می‌کردم الان جای خواهرم نداشتم حواسش بهم بود، رفیقام می‌رفتن خونه و وقتی می‌اومدن می‌گفتن فلان چیزو آبجی‌شون براشون گذاشته، من سعی می‌کردم کمتر بیام روستا که بی‌توجهی مهری رو نبینم، خودم با کارهام باعث شدم مهری یه بار هم نگام نکنه، چه برسه به محبتش، باور می‌کنید همین تعطیلات عید براش یه روسری خریدم که مثلاً بهش هدیه بدم و از دلش دربیارم گذشته رو، می‌دونید چیکار کرد؟ توی آشپزخونه داشت سیب‌زمینی پوست می‌کند، کنارش رفتم و گفتم اینو برای تو هدیه گرفتم یه نگاه بهش کرد و بدون اینکه حرفی بزنه نوک چاقوی توی دستشو گذاشت وسطش و فشار داد، سوراخ که شد روسری رو جر داد و انداخت جلوی پام، بعد هم مشغول‌ کارش شد. با زبون بی زبونی بهم گفت چقدر ازم‌ متنفره و‌ نباید روی محبتش حساب کنم. من سر رفتار گذشته‌م خیلی ضرر کردم آقا، مهری می‌تونست خواهری باشه که وقتی دیر میام دلتنگی کنه، وقتی نمیام، زنگ بزنه بگه چرا نمیایی؟ اما اون خوشحاله منو نبینه، حق هم داره.
با کاری که مهری کرده‌بود، دلم برای چاووش سوخت. بعد از کمی مکث ادامه داد:
- تازه این روزها معنی حرفتونو می‌فهمم که گفتین مهری ناموس منه و باید مراقبش باشم، اما من به جای اینکه مثل بقیه برادرها که اگه یکی به خواهرشون چپ نگاه کنه، غیرتی میشن و میرن حسابشو می‌ذارن کف دستش، خودم‌ مهری رو کردم بازیچه‌ی خنده‌ی پسرها و روی پل موهاشو‌ قیچی کردم، من قبلاً نفهم بودم آقا، از خجالت اون کارهای قبلم روم نمیشه توی چشمای مهری نگاه کنم، به مهری خیلی بد کردم، هر روز اذیتش کردم و آزارش دادم، چون پدر و مادرم تشویقم می‌کردن، حالا اونا رو که نمی‌تونم عوض کنم، هرچی هم میگم راضی نمیشن به وصلت شما و‌ مهری، ولی اومدم اینجا ازتون بخوام هر جور شده پای مهری بمونید تا از خونه‌ی ما بره، مهری حقش این زندگی نیست که پیش ما داره، من زورم به پدر و مادرم نمیرسه، اما‌ می‌خوام یه بار توی عمرم برای مهری برادری کنم، شاید تلافی کارهای قبلم دربیاد.
لبخند رضایتی روی لبم آمد. محیط شبانه‌روزی این پسر را بزرگ کرده‌بود و هیچ اثری از چاووش ازخودراضی و بی‌ادب سابق نمانده‌بود.
- به مهری میگم چقدر دوستش داری، هم تو خواهر می‌خوای هم مهری برادر.
سری تکان داد:
- مجبورش نکنید، مهری حق داره ازم متنفر باشه، برای من همین که خونه‌ی شما راحت زندگی کنه کافیه.
دستش را در‌از کرد.
- من دیگه برم آقامعلم! خوشحال شدم دیدمتون.
دستش را به گرمی فشردم.
- هرازگاهی بیا دیدنم.
لبخندی زد.
- کم میام روستا، ولی هر وقت اومدم میام بهتون سر می‌زنم.
چاووش که رفت من دیگر در جدال میان مغز و قلبم به پیروزی رسیده‌بودم. شاید خودم را کوچک می‌کردم اما به خاطر مهری باید پا روی غرورم گذاشته و به منت‌کشی دروغین یحیی می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین