جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ژابیز] اثر «تی ناز عضو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دلبر که جان فرسود از او با نام [ژابیز] اثر «تی ناز عضو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 932 بازدید, 14 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ژابیز] اثر «تی ناز عضو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دلبر که جان فرسود از او
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دلبر که جان فرسود از او
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
رمان: ماراَفسای
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تراژدی
نویسنده: زیبا سعیدی
عضو گپ نظارت: (۱۰)S.O.W
خلاصه: زمانی که نور برای پنهان کردنِ عظمتش درونِ سیاه‌چاله‌های مبهم گم می‌شود. تحولی بزرگ، جهانِ کوچکِ یک خانواده را دگرگون می‌سازد. افسونی که جانانه برای به دست آوردن اندکی خوشبختی در مسیر سراشیب تند سرنوشت برای باز کردن پیچ و خم تلخ زندگی گام می‌نِهَد. چه می‌شود اگر ناگهان به خودش بیاید و ببیند این مسیر خیلی وقت است در شبی بی‌ماه و مبهوت کسوف مانده است.
 

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
مقدمه:
خون در برابر خون! تقاص در برابر قصاص، مرگ در برابر مرگ.
آن کیست که در باتلاق تاریک‌گاه شب، در تبسم مِه آلود ستارگان به بلندی امواج باد کمانی‌اش می‌کند؟ آن کیست که مرزِ گیسوانش چون برق رخشانِ الماسی نهان که تمام شب عاشقانه می‌جوشد، می‌درخشد؟ آن دو گوی قهوه‌ای در میان این کوره‌راهِ دردآلود چه درخششی را دنبال می‌کند؟ در این دریای خون که در هر گوشه‌اش صیادی پُر تلبیس خفته چه نیرنگی در سر دارد؟ او کیست؟
الهه‌ی فریب؟!​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
مقدمه:
آغوشت را بگشا... .
باخته‌ام تمام زندگانی‌ام را در
دوزخ نگاهت!
آرامم کن در تلاقی دستانت... .
سنجاق کن مهرم را در قلبت و
رام کن دوست داشتن را در نقره‌ای مهتاب نگاهت!
مجنونِ توام
بسان بهاری که بی‌شکوفه‌هایش هیچ است.
«هدی احمدی»
***
خیره نگاهم می‌کنه‌؛ بدون پلک زدن! غم و اندوهِ فراوونی که تویِ حصارِ چشم‌هاش به وجودم اصابت می‌‌کنه، دنیام رو به آتیش می‌کشونه. خدایا چطور تونسته بود؟ مگه تا همین دیروز دم از عشق و عاشقی نمی‌زدن؟ کجا رفته بود اون ریشه‌های تنومندِ عاشقی‌؟ چرا حالا جز پیاله‌ای خاکستر چیزی نمی‌دیدم؟ تویِ این یک روز چه اتفاقی افتاده بود که اون همه عشق ناگهان تبدیل به مشتی آه شده بود؟ یادمه مامانم وقتی کوچیک بودم گفته بود« عشق مقدسِ، حرمت داره! هر چیزی تلاتویِ عاشقی نیست. عشق یه چیزی فراتر از دوست داشتنِ؛ مثلِ جنون یا شایدم یه چیزی فراتر از جنون، مثلِ دیوانگی». اگر عشقِ این همه بزرگ بود! پس چرا حالا... همین حالایی که ثمرهٔ عشق‌شون داشت جوونه می‌زد. همین حالایی که زندگی داشت رویِ خوشش رو به همه‌مون نشون می‌داد؛ چرا باز باید هر چی که ساخته بودیم، دود می‌شد و هوا می‌رفت؟
شوخی بود؟ اگر شوخی بود پس این چشم‌های اشکی و بی‌روحِ افسانه این وسط چی می‌گفتن! مگه نمی‌دونست اگر کسی باعث بشه این چشم‌ها به اشک مزین بشه من دنیا رو به آتیش می‌کشونم؟ قطعاً نمی‌دونست.
- یعنی چی؟ مگه الکیِ؟!
دست‌هایی که شونه‌هاش رو گرفته بود تویِ کسری از ثانیه پایین میوفتن و چشم‌هایِ پر خونم بسته میشن. بسته میشن تا نبینن ریزشِ اشک‌های خواهرم رو، اشک‌هایی که حرمت داشتن... حرمتِ سال‌ها تنهایی و جون کندن. مگه قرار نبود دیگه اشک نریزیم؟ یک‌هو چی شده بود؟ باعث بانی این حال کی بود؟ عزیز؟
افسانه جلو میاد و این‌بار اونِ که شونه‌هام رو می‌گیره. برای وجودی که می‌لرزه قلبم... قلبم به اسارتِ غم میوفته و برای اون پس فطرت خط و نشون می‌کشه.
- این اِوایل باهام سرد شده بود. گفتم حتماً سختیِ کار باعث شده خلقش تلخ بشه، اما... اما... .
شونه‌هاش از شدتِ گریه‌ می‌لرزن و ادامه میده:
- این‌طور نبوده افسون؛ اون... من‌و‌... من‌و... .
یک آن حس می‌کنم روح از تنم در میره و ترس غل‌غل‌کنان بدنم رو به شعله می‌کشه و شراره‌هاش وجودم رو به درد می‌نشونن. شونه‌هاش رو باز تویِ هر دو دستم می‌گیرم و دل می‌زنم؛ دل می‌زنم برای تنها خواهرم، برای تکه‌های دلشکسته‌ی قلبِ عاشقش:
- هیس... آروم باش قربونت برم. به خدا سکته می‌کنم میوفتم رو دستت‌ این‌طوری می‌کنی‌ها! تو... تو هیچی نگو بذار... بذار نفس‌‌هات برگردن، بعد مفصلا صحبت می‌کنیم. خوب؟ الانم بیا این‌جا بشین دورِ چشات بگردم. خودم حلش می‌کنم مگه الکیِ نخواد، غلط می‌کنه نخواد.
اما بدتر میشه و زیرِ دست‌هام می‌زنه و این‌بار من اون انفجاری رو که قراره رخ بده، تویِ وجودِ افسانه می‌بینم‌. دهنم طعمِ گس میده. دلم داره برای حالِ بدش منفجر میشه‌. داد می‌کشه و به پهنای صورت اشک می‌ریزه.
- میگم گفت... گفت دیگه من رو نمی‌خواد. دیگه‌دیگه باب میلش نیستم. دلم رو زیرِ پاهاش خورد کرد و با بی‌رحمی عشق‌مون رو تویِ همون چهاردیواری چال کرد. کجا رو بشینم افسون؟ می‌فهمی حالم رو؟ دلم... وجودم از هم پاشیده، زندگیم... هه! زندگی خواهرت تموم شد... سیاه شد. نابودش کردن.
این‌بار مظلوم نگاهم می‌کنه و من دلم ریش میشه. چرا نمی‌تونستم آرومش کنم؟ چرا آروم نمی‌شد؟
- من بی‌ارزشم افسون؟!
هق‌هق صداش که بلند میشه، لرزش بی‌اندازه‌ی دست‌هاش من رو می‌ترسونه! صورتش رو تویِ دست‌هام می‌گیرم و جون میدم تا بگم:
- چی می‌گی تو؟ دِ من اگه اون عوضی رو به خاکِ سیاه نکشونم که افسون نیستم.
با تمامِ وجودی که حالا به یک موی تَره، فریاد می‌کشم! آره فریاد می‌کشم و فریادم باعث میشه افشین هراسون تویِ درگاهِ در پدیدار بشه.
- نه! معلومه نه! تو همه ک.سِ من و نورِ چشمِ افشینی... تو نفسم و پاره تنمی. این حرف‌ها رو نزن افسانه! من رو دیوونه می‌کنی. قلبم طاقت این‌طور دیدنت رو نداره!
- افشین؟ وایسا تو رو خدا، مگه با تو نیستم؟
سرش رو تکون میده، غرشی که از گلوش خارج میشه، من رو می‌ترسونه! سعی می‌کنم به افکاری که مثلِ زیپ زاپ تویِ مغزم تلپی تویِ یک ردیف صف شدن اهمیت ندم. شونه‌اش رو می‌کشم و اشک مثلِ صاعقه تویِ چشم‌هام برق می‌زنه.
- بهم قول دادی کاری نکنی... تو... .
اشک‌هایی که توی چشم‌هاش می‌شینه، آره! این اشک‌ها... دلیل بریدنِ حرف‌هام بود، دلیل بریدنِ نفس‌هام! حالا من بودم که نمی‌دونستم چه خاکی تویِ سرم بریزم! دستی به صورتش می‌کشه و با صدایی که با بغض یکی شده، تویِ دلم جویباری خون روون می‌کنه.
- دِ من مگه می‌خوام از این بزرگ‌تر بشم که افسانه برام قوپی میاد و می‌ترسه از مشکلاتش بهم بگه؟
منی که خودم رو به کوچه‌ی معروفِ علی چپ می‌زنم تا نگم«الان که فهمیدی، چکاری ازت بر میاد؟» ولی اون‌قدری حرف‌هاش برام با ارزش بود، اون‌قدر نت‌ به نتِ صداش، سمفونیِ لرزشِ نفس‌هاش وجودم رو برای مسکوت بودن ترغیب می‌کنه، که ناخداگاه دست‌هام بالا میان و دونه‌های مرواریدِ دریایِ چشم‌هاش رو پاک می‌کنم. عقب نمی‌کشه! ما هر سه تامون به هم دیگه محتاج بودیم، به هم دیگه نیاز داشتیم و برای هم دیگه بلاشک جون می‌دادیم.
- پارسال گفتم از این پسره خوشم نمیاد، گفتم یه جوریه نگاه کردنش، حرف‌هام رو پشت گوش انداختید، اینم نتیجه‌اش! افسون دوست ندارم من رو همون پسر بچه نه، ده ساله ببینید، مخصوصا افسانه! قد کشیدم... اون‌قدری بزرگ شدم که بتونم دیگه گلیمِ هر سه تامون رو از آب بکشم بالا. دیگه نذارم آب تویِ دل‌هامون تکون بخوره، دیگه نذارم این کوفتی‌های خونه خراب کن، این‌جوری رویِ صورت‌هاتون روونه بشه. منِ خَر رو به هیچ جاتون حساب نمی‌کنید افسون!
سکوتم ادامه‌دار میشه و اون در‌حالی که رویِ سی*ن*ه‌اش می‌کوبه، و با این کوبش نمی‌دونه قلبِ منِ که تویِ حصارِ سی*ن*ه‌ام به درد میاد. ادامه میده:
- داره می‌ترکه... دارم رَد میدم، دو سال پیش وقتی اون عهدِ کوفتی رو می‌بستیم دیگه قرار نبود، هیچ کدوم‌مون تویِ حتی بدترین شرایط اشک بریزیم. منِ لعنتی با خودم عهد بستم نذارم دیگه بترسین، که ناراحت بشین... .
این‌بار دیگه نتونستم سکوت کنم، هق می‌زنم و تویِ حرفش می‌پرم:
- باشه... باشه آروم باش تو! به فکرِ منم باشین خو... دارم پس میوفتم. از یه طرف افسانه، از یه طرفم تو! زدی بیرون که بری پیش عزیز! توقع داری نترسم؟
پوزخندی می‌زنه و در کمال ناباوری از اون حرف‌های بزرگ‌بزرگ گونه می‌زنه. آخه من الان نگیرم ماچش کنم؟
- داری بهم غیر مستقیم میگی بچه‌ام دیگه نه؟ مگه دیوونه‌ام برم باهاش درگیر بشم؟ فقط می‌خواستم برم ازش بپرسم چرا؟ چرا افسانه رو بازی داده... این حقم نبود، بود؟
این‌بار آروم‌تر شده وقتی پَسِ کله‌اش رو می‌خارونه و میگه:
- شاید این وسطم یه مشت تویِ اون صورتِ خوشگلش پیاده می‌کردم. خیلی وقته که این آرزو به دلم مونده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
الان دقیقاً همین‌جا توی تاریکی حیاط، وقتی که ماه در بند شب اسیر شده و روشنی ستاره‌ها رو تماشا می‌کنه. من لبخندم، همون زیبایی رو انکار می‌کنه که کریستین بوبن میگه«زیباترین لبخندها همان است که به ناگهان بر چهره‌ای خاموش و غمگین، نقش می‌بندد».
شاید خوشی‌هامون لحظه‌ای باشه، ولی بازم اون‌قدری ارزش‌مند هست که به گفته‌ی افسانه باید همون‌ موقع طنابش رو بگیری و شروع به رقصیدن کنی، چون عمر خوشی‌ها اون‌قدری ماندگار نیست که به فردا واگذارش کنی. چشم‌هام در پسِ سیلابِ اشک‌هام می‌درخشه. دستش رو می‌گیرم و لپش رو می‌کشم که اخم می‌کنه، اما میگم:
- این‌قدر جنتلمن نباش نفله، به خدا زن نمیدمت‌ها!
اونم لبخندش غمگینِ وقتی میگه:
- با داشتن شما زن رو می‌خوام چی‌کار!
یک تلنگر! یک نگاهِ اشک‌آلود و در نهایت گریه‌های افسانه یادم میاد. تنها موندنش توی اتاق مثل پتک روی سرم کوبیده میشه. وایی از دهنم خارج میشه و به سمت خونه گام برمی‌دارم. وقتی واردِ اتاقم میشم، افشینم با نفسِ بلندی خودش رو بهم می‌رسونه. با بهت و نفسِ لرزونی اتاق رو دید می‌زنم، اما نبود! چشم‌های تارم به سمت افشین کشیده که به سرعت سمت حموم میره و افسانه رو صدا می‌زنه. خودم رو بهش می‌رسونم که حالا متوجه صدایی از تو حموم میشم. صدای بالا آوردن، گریه... بمیرم براش! من اگه اون عزیز رو به خاک سیاه نکشونمش که افسون نیستم!
- افسانه؟ خواهری؟ چت شده؟
تو رو خدا در رو باز کن، افسانه؟!
شونه‌هام می‌لرزن و به افشین نگاه می‌کنم. اون‌هم ترسیده و مدام افسانه ر‌و صدا می‌زنه. خدایا تا میاییم یه‌کم‌ یه‌کم کرمت رو شکر کنیم، چه زود امیدمون رو ناامید می‌کنی. چه زود آدم‌هات بهمون می‌فهمونن این دنیا چیزی جز آشفته بازار نیست.
افشین: افسانه؟! به خدا باز نکنی در رو می‌شکونم. داری بالا میاری، داره بالا میاره افسون؟
نگاهم می‌کنه، پریشونِ و ترسیده! چشم‌های دریاییش غرقِ خونِ!
افشین: چرا این در رو بسته لعنتی!
وقتی صدای گریه و بالا آوردن قطع میشه، قلبم برای ثانیه‌ای تویِ خلع دست و پا می‌زنه و برقِ اشک‌های افشین باعثِ تاریِ چشم‌هام میشه. چی شده بود؟
- افسانه... اف... .
بی‌جون گفته بودیم! یخ‌زده و بی‌نفس! گفته بودم اگه یکی‌شون چیزی‌شون بشه من می‌میرم؟ آره فکر کنم گفته بودم بیش از هزاران بار. خدایا چیزیش نشده باشه... خدایا چیزیش نشده باشه‌! من... من می‌مردم بی‌شک!
همین‌که افشین میره عقب و می‌خواد به در بکوبه؛ در باز میشه و توی درگاه در من، ما می‌بینیمش، بی‌روح و پریشون و به شدت رنگ پریده! با دیدنش نفسِ مقطع من و افشین هم‌زمان با هم آزاد شده بود، با هم دیگه به سمتش رفتیم و تنِ بی‌جونش رو به آغوش کشیدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
***
با بهت نگاهم کشیده میشه به سمتِ افشین که اون هم دستِ کمی از من نداره. حیرت و شگفتی برای چند ثانیه باعث شده بود خیره‌خیره و بدون نفس بهم دیگه زل بزنیم. چی شنیده بودیم؟ افسانه حامله بود؟ آره... آره همین چند ثانیه قبل دکتر گفته بود! درست همین چند ثانیه قبل! درست وقتی که من و افشین مثلِ مرغ سرکنده داشتیم تویِ ظلمات تاریکی دست پا می‌زدیم، دکتر لبخندِ بزرگش رو به وسعت زیبایی یک نگاه، گسترش داده بود و با اون صدایی که مثلِ سمفونی، تار‌تارِ احساست رو برای شنیدنِ صداش به بازی می‌گرفت، برزخِ آشفتگی رو از وجودمون فرو‌افکنده بود. درست وقتی که من با نگرانی و افشین با کلافگی تا میزِ دکتر کشیده شده بودیم تا دلیل بی‌هوش شدنِ پاره‌ی تنمون رو بدونیم.
دکتر بدونِ این‌که بدونِ توی وجودِ ما چه احساسی رو به طغیان انداخته؛ نسخه‌ای می‌پیچه و این‌بار جدی‌تر نگاهمون می‌کنه و میگه:
- از اون‌جایی که دوره‌ی باروی یک دوره‌ی به شدت حساسِ، و با دیدنِ حالی که من از مادر بچه دیدم. ازتون می‌خوام که از هر تنشی و استرسی به دور باشه! در ضمن... .
نگاه کوتاهی به‌ برگه‌های روی میز می‌ندازه، ادامه میده:
- از اون‌جایی که مشکلِ کم‌خونی هم داره و در زمان بارداری بدن در وضعیت تازه‌ای قرار می‌گیره؛ پس بدن مادر هم برای تغذیه‌ی جنین، به آهن بیشتری نیاز داره... .
نگاهش به منِ وقتی برگه‌ای جلو میاره و من بی‌تعلل اون رو می‌گیرم... هنوز پر از شگفتی‌ام، پر از ابهام و شاید لابه‌لای این‌ها شادی کوچیکی تهِ قلبم سرازیر شده بود، اما خدا می‌دونه این وسط دلم چطور برای افسانه خون بود. دکتر ادامه میده:
- این‌ها رو براش فراهم کنید، و برای این‌که بیشترم مطمئن بشید حتماً آزمایشم سونوگرافی هم بدن.
با گرفتنِ نسخه، هر طوری شده بود خودم رو جمع کرده و با تشکر از رویِ صندلی بلند میشم. شونه‌ی افشین رو که نگاهش مثلِ میت روی میز ثابت شده رو می‌کشم و آروم درِ گوشش زمزمه می‌کنم:
- به خودت بیا!
سری تکون میده و میگه:
- باورم نمیشه... یعنی قرارِ دایی بشم؟
سرم رو تکون میدم و دلم برای ذوقی که حین ادا کردنِ«دایی» لابه‌لای کلماتش احساس میشه، ضعف میره.
افشین برای گرفتن دارو‌ها به سمت بیرون میره و من بدون هیچ اتلافی وارد اتاق می‌شم، چشم‌های افسانه باز بود و به یه نقطه خیره شده بود. به سمتش حرکت می‌کنم. صورتِ رنگ پریده‌اش حالم رو بد می‌کنه و این وسط دلم می‌ترسه افسانه نتونه این خبر رو تاب بیاره و.‌.. .
بالای سرش که می‌رسم دستش رو می‌گیرم و پیشونیش رو بوسه می‌زنم، نه یک‌بار! چندین و چندین بار. صدام می‌زنه:
- افسون؟
اشک‌های ریخته رویِ گونه‌ام رو پاک می‌کنم و جواب میدم:
- جونم... جونم دوردونه؟ جونم آرامش؟ جونم... .
باز صدام می‌زنه و این‌بار چشم‌ غره میره:
- افسون!
نمی‌دونست چی کشیده بودم تا برسیم این‌جا؟ نمی‌دونست وقتی تویِ این اتاق بهش سرم وصل کردن من داشتم جون می‌دادم؟ نمی‌دونست واقعاً؟! نمی‌تونم جلوی اشک‌هام رو بگیرم وقتی آروم از حفره‌ی چشم‌هام پایین می‌چکن و سدِ محکمِ چشم‌هام رو نابود می‌کنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
- دردِ افسون، مرگِ افسون. افسون بمیره راحت بشین از دستش. اصلاً خاک تویِ ملاجِ بی‌مخم که دو ساعت مثل کپک این‌جا نیشستم تا تو بهوش بیای. اصلا می‌دونی چی کشیدم؟ می‌دونی تویِ بغلم بی‌هوش شدی من مردم و زنده شدم؟
افسانه می‌دونست زمانی‌که احساساتم فوران می‌کنه مثلِ موشک شروع به حرف زدن می‌کنم. می‌دونست بدون فکر هر چی کلمه‌ هست به زبون میارم. می‌دونستم حرف‌هام بقیه رو کلافه می‌کنه، اما دستِ خودم نبود. دماغم رو بالا می‌کشم ‌‌و اشک‌هام رو پاک می‌کنم، اما دلم آروم نمیشه، رویِ قلبم کیلو‌کیلو غم ریخته بود.
- اصلا می‌دونی چی شدم؟!
چشم‌هام رو می‌بندم که حجم زیادی اشک رویِ گونه‌‌هام روونه میشه. دستم رو می‌گیره و اونم حالش از من هم بدترِ وقتی میگه:
- باشه ببخشید. حالم خوب نیست افسون،
اشک نریز دیگه قربونت برم. با دیدنِ اشک‌هات حالم رو بدتر نکن تو رو خدا!
تند پاکشون می‌کنم و نفس می‌گیرم و ناشیانه بحث رو عوض می‌کنم:
- الان چطوری؟ درد داری؟
ابرویی بالا می‌اندازه و کمی بی‌قراره وقتی میگه:
- سرم سنگینِ، احساس می‌کنم با هر بار نفسی که می‌گیرم حالت تهوع... ‌.
بعد نفسِ سنگینی که می‌گیره و حالتِ صورتش که جمع میشه به اضطرابم دامن می‌زنه! خدایا چرا داشتم دست‌دست می‌کردم؟ چرا نمی‌گفتم؟! چینی به ابروش میده و کلافه ادامه میده:
- افسون؟ این بویِ چیه؟
ناخداگاه نفسِ عمیقی می‌گیرم که درِ اتاق باز میشه؛ حتی می‌مونم چطور نفسم رو با دیدنِ خانمی که از فرمِ سفیدِ لباسش می‌فهمم پرستارِ بیرون بدم. با رویِ باز به داخل اتاق میاد. اما دیدنِ نگاهِ متعجبش که بین من و افسانه رد و بدل میشه، نفسم آزاد میشه.
با تعللش لبخندِ کوچیکی لابه‌لای اشک‌هام رویِ لبم نقش می‌بنده و برای این‌که از ابهامی که ناخداگاه تویِ ذهنش قرار گرفته بیرون بیاد، آروم سلام می‌کنم. یادمه چطور هر بار آدم‌ها با دیدنِ من و افسانه کنارِ هم شوکه می‌شدن. شبیه بودیم! اون‌قدری شباهتِ ظاهری‌مون مثلِ هم‌دیگه بود که گاهی وقت‌ها افشینم ما رو با هم اشتباه می‌گرفت‌، اما، خالِ کوچیکی که گوشه‌ی لبم نقاشی شده بود ما رو از هم‌دیگه متمایز می‌کرد.
این‌بار جدی‌تر لبخند می‌زنه و صدای آرومش رو وقتی «سلام» می‌کنه می‌شنوم. به سمتِ تخت روونه می‌شه.
هنوز هم انعکاسِ نگاهِ عجیبش رو روی خودم و افسانه احساس می‌کردم. اگر تویِ این حال نبودیم حتماً صدایِ طنین خندیدن‌مون آسمان هفتم رو هم به تزلزل می‌نداخت.
سلامی می‌کنه و می‌خواد نگاهش بی‌تفاوت باشه ولی خدا می‌دونه که نمی‌تونه! والا خودمم اگر همچین صحنه‌ای می‌دیدم شاید ساعت‌ها می‌خواستم خلقتِ خدارو به تماشا بنشینم. سِرُمِ خالی رو که بررسی می‌کنه، نگاهش رو به افسانه میده و دستش رو برای لمسِ پیشونیش جلو میاره.
بعد از این‌که از صحتِ سلامتیِ جسمی افسانه آگاه میشه، لبخندش جون‌دار میشه و می‌گه:
- می‌بینم که تبم ندارین.
درونِ برگه‌ای که درون دستشه چیزی می‌نویسه و برگه رو کنار می‌ذاره و در‌حالی‌که می‌خواد سوزنِ سِرُم رو از دستِ افسانه در بیاره، میگه:
- فقط من این رو در بیارم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
افسانه دیگه طاقت نمیاره و در‌حالی‌که جلویِ
دهنش رو گرفته تویِ جلمه‌ی پرستار می‌پره:
- لطفاً زود‌تر! انگار دارم... دارم بالا میارم.
دستِ خودم نیست که شونه‌اش رو فشار میدم و قصد دارم کمکش کنم تا بلند شه.
پرستار لبخندی می‌زنه و نگاهش این‌بار به سمت من کشیده می‌شه.
- خب عادیِ عزیزم. انگار کوچولوتون به بویِ بیمارستان واکنش نشون میده... .
پرستار با کشیدنِ سوزن سِرم از دستِ افسانه، بدونِ توجه به نگاه افسانه که تویِ صدم ثانیه‌ای پر از ندونم میشه، ادامه میده:
- اینم از سرم... برای راحتی خودتون دم و بازدم عمیقی بکشین تا پذیرفتنِ این‌جا کمی براتون راحت‌تر باشه.
افسانه روی تخت می‌شینه و با گیجی می‌پرسه:
- کوچولومون؟
نگاهِ پرستار متعجبِ وقتی روی من برای ثانیه‌ای می‌شینه و دوباره برمی‌گرده سمتِ افسانه:
- نمی‌دونستین؟
افسانه در‌حالی‌‌که دستش جلوی دهنشِ و دمِ عمیقی می‌کشه، می‌گه:
- چی رو نمی‌دونم؟
این‌بار نگاهِ کنجکاوه به شدت پریشونش به که سمتِ من که مخالفشم برمی‌گرده.
- عزیزم شما حامله‌این، دقیقاً شیش هفته‌ای میشه، نمی‌دونستین؟!
اصلاً دوست ندارم نگاهِ ناباورم تاب بخوره و آروم نگاه ماتِ افسانه رو شکار کنه. شاید باید همون موقع که اومده بودم بهش می‌گفتم، شاید الان طبلی که شرمندگی‌ام رو داد می‌زد، وجودم رو برای پنهان شدن لابه‌لایِ این سکوتِ نفس‌گیر نفیر نمی‌کشید.
پرستار بعد از چند تا توصیه‌ی دیگه، رفتن‌مون رو به اتمام می‌رسونه و از اتاق خارج میشه.
حالا من موندم و یه موجودِ زیادی مظلوم که سرش رو روی شونه‌اش خم کرده و تابع یه احساس عمیق به دست‌هایی که شکمش رو نوازش می‌کنه، نگاه دوخته.
من‌من‌کنان زبونم برای گفتنِ چیزی نمی‌چرخه، ولی‌ دوست دارم احساسش رو بدونم، احساسی که همین دیروز خاکسترش رو با سیلابِ اشک‌هامون و با دست‌های لرزون جمع کرده بودیم، و حالا داشتم به چشم با تموم وجودم جوونه‌ی زندگی رو میون این ویرونی می‌دیدم.
جلو می‌کشم وجودی رو که از شعف و حیرت برای گریه، شاید! اما رقصیدنی که پُر شده بود از پیاله‌های اطمینان؛ میون این چهار دیواری وا داشته. جلو می‌کشم... جلو می‌کشم و صدایِ مشعوفم طنین می‌اندازه تویِ خیمه‌ی سکوت، و مهجور می‌کنه تار و پودِ این حفره‌ی عمیق رو!
- افسانه؟
لبخند رویِ لبشِ اما غمِ زیادی که از وجودش چکه می‌کنه، اشک‌هایی که دونه‌دونه لبریز می‌شن از قفسِ چشم‌هاش، خنده‌‌های لبریز از شیفتگیم رو پشتِ پرده‌ی صورتم، فرو می‌بندن.
نگاهم به انگشتِ شصتشه که خیلی آروم شکمش رو نوازش می‌کنه، انگار می‌خواست با همین نوازش‌ها، وجودش رو احساس کنه.
- حتی نمی‌تونم احساسم رو بهروز بدم افسون! اون‌قدری حیرت زده‌ام، اون‌قدری متعجبم که حتی تهوعم رو یادم رفته افسون.
با مظلومیت نگاهم می‌کنه و من خودم رو رویِ نوک پرتگاه حس می‌کنم وقتی چشم‌های در خون غوطه‌ورش سیاهی میرن.
- چرا احساسی نسبت بهش ندارم افسون؟!
نفسِ عمیقی می‌کشه، ولی من... من می‌بینم که چطور نفسش از اسارتِ گلوش، از بندِ همون توده‌ی بدخیمِ سرطانی که اسمِ بغض رو یدک می‌کشه، آزاد نمی‌شه. من می‌بینم چطور با همون نفسی که گیر افتاده تویِ منجلابِ خونیِ گلوش بی‌نفس پچ‌پچ‌وار دل می‌زنه:
- حتی نیومد دنبالم افسون، دیگه براش مهم نیستم نه؟ دیگه... دیگه... .
با نگرانی، با قلبی که تپشش به وسعتِ زمین لرزه سرسام‌آوره، کنارش رویِ تخت می‌شینم، شونه‌هاش رو می‌گیرم. به خدا کلمه‌هایی که از گلوم خارج می‌شدن کم از فریاد نداشتن، کم نداشتن که دو تا از پرستار‌ها با شتاب به داخل اتاق هجوم آوردن.
- آروم تو رو خدا... افسانه نفس‌هات، افس... افسانه؟!
چشم‌هاش بسته می‌شن و من، آره خوده من الان در‌حالِ سقوط به پایین پرتگاهِ زندگی بودم! چی شد یهو این اتفاق‌ها افتاد؟ ما که دیگه کاری به کسی نداشتیم... ما که داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم، چه اشتباهی کرده بودیم که یهو این شده بود سرنوشت‌مون؟!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
چشم‌های سرخم رو بسته بودم و نمی‌دونم دقیقاً دفعه‌ی چندمه که سرم رو به دیوارِ پشتِ سرم می‌کوبم.
- افسون؟!
صدای افشینِ که بی‌نفس و هراسون اسمم رو ادا می‌کنه! چشم‌‌های سرخ و لبالب اشکم رو باز می‌کنم و خیره بهش میشم.
با دیدنِ چشم‌هام پلاستیکِ داروها از دستش پایین می‌افتن و با دو گام خودش رو بهم می‌رسونه. ترس رو با جون و دلِ توی نی‌نی چشم‌هاش به تماشا گذاشته بود. بویِ تقدیری شوم مشامم رو پر کرده بود و من وجب به وجبش رو لمس می‌کردم!
روبه‌روم روی زانوهاش می‌شینه و دست‌های لرزونش رو رویِ زانو‌هام قرار میده و آره! اون دونه‌های مروارید‌، اشک بودن که دریای چشم‌هاش رو برای باریدن ترغیب می‌کردن.
کنارم روی صندلی رو! بعد سمتِ چپ و بعد سمتِ راست راه‌روی بیمارستان رو نگاه می‌کنه. این‌بار وقتی نشونی از افسانه نمی‌بینه به من نگاه می‌کنه، وجب به وجبِ صورتم رو با اشک‌هاش غسل میده تا به چشم‌هام می‌رسه! اون موقع‌ست که خودش رو بهم نزدیک می‌کنه و صدای بغض‌دارش زهر میشه و وجودم رو آلوده می‌کنه:
- پس افسانه کجاست؟ مگه قرار نبود مرخص شه؟ افسون؟!
هقِ خفه‌ام تنم رو میلرزونه و افشین رو عصبی! صداش شکسته‌ شکسته بلند میشه.
- ن.... نلرز!
این‌بار شونه‌ام رو می‌گیره و می‌غره:
- میگمت افسانه کجاست؟ مگه قرار نبود تا من برم دارو‌ها رو بگیرم، شما بیایین پایین؟ افسون؟
این صدای مولودیِ غمگین‌انگیزی که ناگهانی بلند شده بود، صدایِ هق‌هق گریه‌ی افشین بود؟ خدایا! خدایا چی داره به سرمون میاد؟ این چه تقدیریِ؟
- اف...افشین؟!
نگاهم می‌کنه... موجِ هراسناکی که تویِ چشم‌هاش به وجودم اصابت می‌کنه نباید نفرت باشه! نباید وجود ابریشمی برادرم رو با غبارش آلوده کنه! این موج تار، وسعت یک ویرونی رو نشون میده؟!
همین‌که می‌خواد بلند بشه، دستم‌هام با شتاب صورتش رو در بر می‌گیرن و خم میشم و بی‌تعلل اشک‌هاش رو می‌بوسم. هق‌هقش بیشتر می‌شه و این‌بار صداش آروم به گوشم می‌رسه.
- افسانه کجاست افسون؟!
همین‌که می‌خوام دهن باز کنم و فغانِ آتش گرفته‌ی قلبم رو بیرون بدم. در اتاقِ روبه‌رویی‌ام باز میشه و دکتر همراه با دو پرستاری که یکی‌شون به زور من رو بیرون آورده بود، بیرون میان. این‌که چطور افشین رو کنار می‌زنم و خودم رو به خانم دکتر می‌رسونم، و چطور گوشه‌ی لباس سفیدِ دکتریش رو به دست می‌گیرم و عاجزانه دست به گریبان می‌شم برای شنیدن خبرِ خوش.
- دستم به دمنتون دکتر... تو رو به حضرت عباس بگین که خواهرم خوبه! نفس‌هاش... نفس‌هاش پیشِ روم قطع شد، خواهرم... نفس نمی‌کشید... نفس نمی‌کشید خدا!
صدای «یا خدای» افشین داغِ دلم رو تازه می‌کنه.
- من رو بیرون کردین چرا؟ چرا نذاشتین نفس بهش بدم؟ من... من... .
دکتر با نگرانی دستم رو می‌گیره و از گوشه‌ی لباسش جدا می‌کنه و می‌گه:
- آروم باشین عزیزم... خواهرتون الان خوبه، فقط حمله‌ی عصبی بهش دست داده بود، که خدارو‌شکر کنترل شد، اما بچه، ممکنِ نتونه تاب بیاره عزیزم.
افشین دست به سر می‌گیره و نفسِ سنگینی می‌کشه. به سمتِ درِ اتاق میاد و مخاطبش دکتره وقتی میگه:
- حمله‌ی عصبی؟ چی می‌گین دکتر؟! خواهرم چش شده افسون؟!
این‌بار مخاطبش خودم بودم... وقتی می‌بینه جواب نمی‌دم. به سمتِ اتاق حرکت می‌کنه که
صدای خانم دکتر باعث توقف گام‌هاش میشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین