جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ژابیز] اثر «تی ناز عضو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دلبر که جان فرسود از او با نام [ژابیز] اثر «تی ناز عضو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 931 بازدید, 14 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ژابیز] اثر «تی ناز عضو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دلبر که جان فرسود از او
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دلبر که جان فرسود از او
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
- ازتون می‌خوام با این حال اصلاً داخل نرین چون باز باعث میشه حالش بد بشه. بهتونم گفتم که استرس و تنش براش مثلِ سم می‌مونه. سیستمِ عصبیش به شدت افت کرده و همین باعث شد که برای فشاری که جنین رو در خطر قرار داده نتونم آرامش بخش بهش تزریق کنم. بهتره که کمی صبوری به خرج بدین.
بعد نگاهی به من می‌اندازه و ادامه میده:
- عزیزم شما می‌تونین با من بیایین؟ باید درموردِ مواردی باهاتون صحبت کنم.
بی‌اختیار سرم رو تکون میدم که به سمت اتاقش حرکت می‌کنه. نمی‌دونم چرا از حالتِ نگاهش دلشوره می‌گیرم و برای رفتن این پا و اون پا می‌کنم. خدایا چی پشتِ پرده‌ی چشم‌هاش موج می‌زد؟ چی بود که باعث شد استرس همه‌ی وجودم رو برای فرو افتادن درونِ خلعی عمیق ترغیب کنه؟
به افشین نگاه می‌کنم که دستش روی دست‌ گیره‌ی در قفل شده بود. زمزمه‌های زیر لبیش جیگرم رو آتیش می‌زنه:
- ما که بد قول نبودیم، نبودیم مگه نه؟ قول‌مون هنوز سرِ جاشه؟! قرار بود دنیامون گل و بلبل بشه. قرار... قرار نبود این‌طوری تموم بشه، که برگردیم خونه‌ی اول! که همش بشه آه، همش بشه اشک و آخر سر حسرت بشه خاکستر نگاه‌مون.
مگه همین الان بهمون نگفته بودن مرخصی؟ مگه افسون نگفت تا من برم دارو‌ها رو بگیرم شما پایینین؟ مگه قرار نبود خونه بریم؟!
با دو گام خودم رو بهش می‌رسونم و شونه‌اش رو می‌گیرم. سکوت می‌کنه و نگاهش هنوز روی دست گیره‌ی در ثابت شده بود.
اون طنابِ زهرداری که دور قلبش احاطه شده بود و ترس رو مثلِ ماده‌ای داغ توی رگ و پِیش به جریان انداخته بود، قطعاً قابلیت این رو داشت که تموم وجودم رو ذوب کنه. یادمه تنها من و افسانه دوازده ساله‌مون بود که مامان رو از دست داده بودیم. اون‌ موقع افشین پنج سالش بود، یه پسر کوچولویِ ریزه میزه که برخلافِ هم‌سن و سال‌های خودش زیادی کوچیک بنظر می‌رسید. از اون زمان تنها جایی که موندمون واجب بود پیشِ آقاجون، پدرِ مادرم بود. یادمه چطور وقتی رویِ مقبره‌ی مامان‌مون کز کرده بودیم. جلو اومده بود و با کمک اسای دستیش سعی کرده بود کنارمون بشینه! و آخر کنارمون نشسته بود و دستی که چین و چروک‌های زیادش به پایِ وسعت تموم مهربونی مامانم نوشته شده بود، من و افسانه رو که از زورِ بی‌پناهی افشین رو تویِ آغوشمون پنهان کرده بودیم و بی‌صدا هق‌هق‌هامون رو خفه می‌کردیم، به آغوش کشیده بود. از همون موقع آقاجون شد همه ک.س‌مون! از همون موقع صداش لالایی شب و روزمون شد. از همون موقع پیوندِ عمیقی بین من و افشین و افسانه شکل گرفت! از همون موقعی که آقاجون عشق و محبتی که فکر می‌کردیم با نبودِ مامان از بین رفته، ده برابرش رو بهمون داد! یادمه که چطور شب‌ها وقتی در نبودِ مامان آروم و قرار نداشتیم، آرام‌مون می‌کرد. یادمه چطور زندگی کردن رو یادمون داده بود، یادمه که چطور باقی عمرش رو پایِ ما گذاشت، حتی اینم یادمه که چطور پایِ قصه‌های شبانه‌اش همیشه این جمله‌ها رو برامون می‌گفت:
- اگر روزی دستم از این دنیا کوتاه شد و مرگ درِ خونه‌ام رو زد، بدونیم من این‌جا نه!
به خونه اشاره می‌کرد و بعد دست‌هاش رو با آرامش خاصی دقیقاً روی قلبش قرار می‌داد و ادامه می‌داد:
- این‌جا هستم، نه تنها من بلکه پدر و مادرتونم.
اول‌هاش درک و فهمی از این جمله‌هاش نداشتیم ولی کم‌کم درک کردیم، با جون و دل فهمیدیم و حسش کردیم که قرار نیست آقاجون هم بمونه! اونم روزی میره تنهامون می‌ذاره! حتی یادمه چطور روز‌های آخرِ عمرش ازمون قول گرفته بود، که در حضورِ خودش من و افشین و افسانه با تموم حس بدی که داشتیم قول داده بودیم که اشک نریزیم که اشک ریختن حرمت داره! حرمتِ یه عمر زندگی! حرمت برای نجگیدن و ضعیف بودن. آقا جون بهمون یاد داده بود دختر و پسر بودن یعنی چی! دختر پر بود از ظرافت زنانه و عشق و محبت! و پسر پر از مهربونی و سپری برای تکیه دادن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
خدایا اون شب رو یادمه! همون شبِ شومی که افسانه داشت درمورد پسرِ مهربونِ دانشگاهش با عشق تعریف می‌کرد! همون پسرِ خوشتیپ و خوش هیکل. همونی که سال بالایی بود و از قضا دلِ خواهرم رو بدجوی ربوده بود. همون پسرِ چشم‌ سبزِ عجیب که تویِ دانشگاه بروبیایی داشت! همونی که افسانه با غرور چشم می‌بست و توی خیالاتش با محبت و عشقِ فراوونی نسبت بهش حرف می‌زد. عزیز! همون کسی بود که وقتی افسانه راجبش باهام حرف می‌زد چشم‌هاش می‌درخشید و با حسرتِ وافری می‌گفت:
- افسون نمی‌دونی وقتی برای اولین بار توجهش رو جلب کردم چه حسی بهم دست داد، انگار همون نگاهش کافی بود تا بخوام... تا بخوام از حسی که نسبت بهش دارم پر و بال بدم. افسون... وای افسون شاید باورت نشه ولی چشم‌هاش! وقتی برای اولین بار نگاهم به چشم‌هاش افتاد به طورِ عجیبی طلسم شدم! نیرویی که ناگهانی تویِ قلبم به وجود اومد به طوره عجیبی باعث شده بود بی.اختیار به سمتش کشیده بشم!
همون شبی که من اخم کرده روی دستش زده بودم و گفته بودم:
- دیگه چی؟ ماشالله حیا رو بوسیدی و کنار گذاشتی.
اون خندیده بود و یادم باشه اولین شبی بود که افسانه این همه حرف می‌زد! افسانه‌ای که همیشه کم حرف و منطقی بود. به قولِ خودش واقع بینانه به هر چیزی نگاه می‌کرد و بعد از مرگ مادرم به کل حرف زدن رو فراموش کرده بود، اولین بار بود که این‌طور با هیجان و پر احساس حرف می‌زد. وقتی دوباره خواسته بود حرف‌هاش رو ادامه بده آقاجون صدامون کرده بود، همه‌مون رو! و این کمی باعث اضطراب‌مون شده بود، همون شبی که احساس کرده بودیم آقاجون پریشون حالِ و درد داره، اما سعی داره پنهانش کنه و حالا عجیب میومد که ساعت نو شب با صدای لرزونی صدامون کرده بود، اون هم هر سه‌مون رو! همون شبی که افشین در آستانه‌ی دوازده ساله بود و من و افسانه بیست ساله! همون شبی که آقا‌جون تک‌تک‌مون رو بوسیده بود و دستش رو با محبت روی سرمون کشیده بود و این‌جا بود که یه چیزی درست نبود! دستی که آقاجون با هر مزمتی سعی می‌کرد تا به سمت شونه و قلبش نره! فکر می‌کرد نمی‌فهمم! فکر می‌کرد دردش رو می‌تونست پنهان کنه، اما من چین‌هایی که با هر بار تکون خوردنش رویِ تخت کنارِ چشم‌هاش می‌افتاد به من می‌فهموند درد داره! جلو رفته بودم و این‌بار من بودم که با نگرانی گفته بودم:
- خوب... خوبین آقاجون؟ پریشون حالیت؟ شونه‌ات درد می‌کنه؟ ماساژ بدم دردش کم بشه؟!
با لبخنده مهربونی به همه‌مون نگاه کرده بود و به افشین اشاره کرد که تویِ آغوشش بره، دستی روی سرش کشید و به من گفته بود:
- خوبم بابا جان.
بعد نگاهی به افسانه کرد و ادامه داد:
- بیایین این‌جا کنارم بشینین باهاتون چند کلامی حرف دارم.
خدایا خودت بهتر از هرکسی می‌دونی که اون شب چطور گذشت؟ که چطور کنارش نشستیم و چطور اون آخرین محبتِ وجودش رو بهمون داده بود؟
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
***
پاهام رو عصبی چند بار تکون میدم و با کلافگی دوباره رویِ آیفون می‌کوبم.
- مگه با تو نیستم؟ بهش بگو بیاد بیرون!
به حیاطی که از درِ عجیب غریبش که با سیم خاردار، ترسناک‌تر بنظر می‌رسید خونه‌‌اش رو میون انبوهی از دار و درخت می‌تونم ببینم. هر بار با دیدنِ اون درخت‌های سربه فلک کشیده خوف می‌کردم!
- افسون، از این‌جا برو! بابا نمی‌خواد ببینتت.
عصبی می‌خندم و بغض به گلوم نیشتر می‌زنه‌.
- باورم نمیشه تا افسانه رفت، دوستای عزیزتر از جونش رو به خونه‌اش دعوت کرده! اون مردکِ بی‌همه چیز فکر کرده عشق و عاشقی کشک بود؟ براش مثلِ بازی می‌موند؟!
باید جواب بده! فکر کرده تقاص این کارش رو پس نمیده! بهش بگو با جون و دل پذیرای زخمی که به اون دختر داده باشه... ‌.
حرفم تموم نمیشه که این‌بار صدای اون عوضی توی کوچه اکو میشه:
- اشتباهِ بزرگی مرتکب شدی افسون، نباید این‌جا میومدی... .
صدای خونسردش قطعاً قابلیت آتیش گرفتنم رو داره نه؟ ماشالله چقدرم روش زیاد بود! اون اشک‌هایی که تا دیروز برای یه زخمِ کوچکِ افسانه روی گونه‌هاش ریخته می‌شد، همه‌اش تظاهر بود؟! کی تا حالا عزیز این‌طور بی‌خیال تحدید می‌کرد؟ فریاد می‌کشم و دق و دلیم رویِ آیفونش خالی می‌کنم.
- عوضی! در رو باز کن بذار چهره‌ی واقعیت رو ببینم... ببینم که چطور این همه مدت جز نقابی کاغذی چیزی بیش نبودی. بی‌خاصیت بودی که چشم‌ بستی روی عشق خواهرم! نامرد عوضی... باز کن در رو بذار ببینم چهره‌ی واقعیت رو!
چیزی نمی‌‌گه و من دارم به نقطه‌ی انفجار می‌رسم.
- خفه نشو عوضی بیا این‌جا جواب بده! جوابگو باش برای غلطی که کردی، سکوت نکن! بگو چیش برات کم بود که این‌طور نابودش کردی؟ برات مثلِ بازی بود که گفتی حالش رو ببری و مثلِ آشغال پسش بندازی؟
این‌بار رسیدم به اون نقطه، همون نقطه‌ای که منتظرِ یه تلنگر بود که تا با اهتزازش تا رو پودم منفجر کنه! اشک‌هایی که دیگه سدی برای مقاومت نداشتن روی گونه‌هام روون شدن.
- تویِ عوضی کثیف‌تر از این‌ حرف‌ها بودی. حیف دیر شناختیمیت. حیف افسانه‌، بمیرم براش! بمیرم برای دلت! دیر شناختت، تویِ عوضی لیاقت عشقش رو نداشتی. فکر می‌کنی توان شکستنِ دلِ یه زن عاشق چی باشه؟ مرگ؟! نه! خدا جواب دل شکسته‌اش رو ازت می‌گیره! توانِ این کارت رو پس میدی عوضی! فکر نکن زمانی زمانی که افسانه تویِ بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه... .
- چی میگی تو؟!
به صدایِ فریادِ ناگهانیش توجه نمی‌کنم... من الان هیچی دیگه جلو دارم نبود!
- آخه لعنت خدا بهت... چی داری برای گفتن؟ تویِ عوضی قهارتر از این‌ها بودی نه؟ باهاش بازی کردی؟! گذاشتی عشقش بهت چند برابر بشه یعد ترکش کنی؟ این کار رو دوست داری؟ بیینم تا الان... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
خفه میشم و خدا می‌دونه که چطور تویِ صدم و ثانیه ترس وجودم رو درونِ خودش به سلاخی می‌کشونه. این صدا، صدای عوضیش نبود؟!
- بهت گفتم... چی گفتی؟!
این لعنتی. چطور... چطور! نفسم داره بند میاد و اون عوضی به چشم‌هام خیره شده! حتی فراموش می‌کنم که باید به دست‌هاش چنگ بندازم تا بتونم نفس بکشم. حتی نمی‌خوام فکر کنم که یه‌ هو از کجا ظاهر شده! که چطور هنوز درِ حیاط بسته بود که چطور من داشتم رو به موت می‌رفتم! درونِ چشم‌های سبزش چیزی شعله‌ور شده بود! آتیش بود؟!
خدایا چرا به چشم‌هاش خیره‌ بودم! چرا دارم توان و قوام رو از دست میدم؟ چرا چشم نمی‌بندم و زیرِ دست‌هاش نمی‌زنم؟ چرا حس می‌کنم بدنم تسلیم شده؟ چرا دهنم برای جواب باز و زبونم برای پاسخ دادن آماده شده؟
- افسانه بیمار... بیمارستان بستری شده! دیروز وقتی اومد خونه پریشون حال بود میگن شوکه عصبی بهش دست داده... میگن ممکنِ بچه‌اش رو از دست بده. دکترش می‌گفت... می‌گفت دچارِ آسم عصبی شده، بهم... بهم گوش‌زد کرده که از هر اضطراب و استرسی به دور باشه... .
خدایا! این من بودم که خیره به چشم‌هاش نطق می‌کردم؟ حاضرم قسم بخورم که برای ثانیه‌ای طلسم شدم! این‌ حرف‌ها خارج از توانِ من گفته شده بود.
رهام می‌کنه و من با رها شدنم به سرفه میوفتم. حتماً اشتباه می‌کنم! این‌ها همه جز توهمی بیش چیزی نبودن! این‌ها همه توهمات ساخته‌ شده‌ی ذهنم بودن. چشم‌هام رو می‌بندم و خدا می‌دونه که تویِ ذهنم چه آشفته بازی بود. چرا نمی‌گنجیدم! چیزی دیده بودم که خارج از توانم بود؟ خدایا اون چیزی که تویِ چشم‌هاش دیده بودم چی بود؟ چی بود که با دیدنش من... من... داشتم دیوونه می‌شدم.
دستم بندِ گلوم میشه و چشم‌هام به آنی باز میشن. دردی احساس نمی‌کنم چرا؟! لعنتی دست به گریبانم شده بود؟ خودم دیدم... داشت خفه‌ام می‌کرد؟! داشتم خفه می‌شدم.
چندبار نگاهم به سمتِ در کشیده میشه، حتی دستی به چشم‌های تارم می‌کشم تا این توهمات توخالی و پوچ و بی‌پایه و اساس از ذهنم گسسته بشن، اما نمیشن! نمی‌خوام به هیچی فکر کنم منِ لعنتی باید پیِ جواب‌هام باشم! اومده بودم تقاص بگیرم، جواب بگیرم و برم ولی چرا باید هنوز به درِ بسته خیره باشم؟
صداش رو می‌شنوم وقتی میگه:
- افسانه... نباید حامله می‌شد...من... من... .
بدنم از ترس، از بهت خشک شده بود و این‌ها نمی‌تونن واقعی باشن نه؟
با فریادی که می‌کشه نگاهِ وحشت زدم به سمتش کشیده میشه.
گوشه‌ی لباسم توی مچ دستم مچاله میشه و دلم داره از ترس قبض به روح میشه، عادیه که چند قدم عقب میرم؟
نگاهم سر و شکلِ وحشتناک آشفته‌اش رو شکار می‌کنه و قدم‌هام در پیِ فرار چند قدمی رو طی می‌کنن ولی
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ممتاز
May
506
6,919
مدال‌ها
3
چرا دارم چیزی رو میبینم که خارج از دیده‌ی منه؟ این... این... .
صدای فریاد فرشید و درِ حیاطی که با شدت باز میشه و بهم کوبیده می‌شه، حتی باعث نمیشه نگاهم رو از عزیزی که... که داره چه غلطی می‌کنه؟
صدای زمزمه‌ مانندش توی گوش‌هام زنگ می‌خوره!
- همون موقع باید ریسمانش رو با تموم قدرتم می‌کشیدم! باید نابود می‌کردم دلی رو که به اشتباه سُریده بود. منِ لعنتی باید همون موقع طبلِ نابودیش رو به صدا در می‌آوردم، همون موقعی که برای اولین بار سعی کرده بود فضولی کنه... همون موقعی که سعی کرد با دلبری پرده از چشم‌هام کنار بزنه و با شیدایی برهوتِ نگاهم رو از هم بشکافه... همون موقع باید نابود می‌شد!
فرشید نگاهِ مهبوتش لحظه‌ای به سمتِ منِ بی‌نوای بی‌نفس کشیده میشه و من پاهای لرزونش رو می‌بینم که چطور جلو میره و حقه‌ی عزیز رو می‌گیره و فریاد می‌کشه:
- به خودت بیا! داری گند می‌زنی لعنتی!
هیچ وقت یادم نمیره، چطور برای اولین بار که از افسانه پرسیدم:
- چرا این‌جا این همه از شهر دوره؟ خونه‌ای چیزی این‌جا نیست؟ تازه خونه‌ای که دو فرسخ از این‌جایی که ما ایستادیم دوره به کنار! گذشتن از اون پل رو کجای روده‌ام قرار بدم افسانه؟
تنها بلند خندیده بود و گفته بود:
- اگر داخلش رو ببینی هیچ وقت این‌جوری نمی‌گی افسون... در ضمن انگار چقدر دوره خوبه دو دقیقه‌ای می‌رسی‌ها! والا من که نمی‌خوام تنها باشم شما رو هم میارم پیش خودم.
 همون زمانی‌ که اخم کرده گفته بودم:
- دیگه چی؟ بیاییم سربار تو بشیم که چی؟ تازشم من از ده فرسخی این‌جا دیگه ردم نمیشم! آخه چطور می‌خوای این‌جا زندگی کنی؟ به عزیز بگو من نمی‌ذارم این‌جا بمونی‌ها... این حیاط با این درِ عجیب غربیبش به کنار اون خونه‌ای که من توی انتهاش میبینم به خونه ی ارواح گفته زکی بیا من جا تو برای ترسوندنِ ملت این‌جا می‌شینم!».
اونم دستش رو روی شونه‌ام قرار داده بود.
- چرا مثبت نگاه نمی‌کنی افسون؟! این‌جا چون تو محیط باز ساخته شده این‌جوریه...‌‌تازه خیلی باصفا و دست و دلبازِ! جون میده برای پروش گل. من که عاشقش سازنده‌اش شدم.
حالا بماند که چه‌ها اون روز گذشت و چطور افسانه لج کرد تا منِ بیچاره رو حتما داخل ببره، ولی وقتی یادم میاد که چطور با دیدنِ اون قوطی کبریت میونِ اون همه دار و درخت‌ قصد کردم نرفته بیرون بیام. آخه برای رسیدن به کدوم خونه‌‌ای باید اول از جنگلِ اشباح و بعد از اون از سرِ پلِ چوبه‌ای که به زور با دو طنابِ فرسوده‌ وایستده بود بگذری و آخر سر برسی به خونه‌ای که به قول افسانه اگر داخلش رو ببینم، دیگه بیرونش چه مزیتی می‌تونه برام داشته باشه؟ تازه به بیرونشم می‌گفت جا برای پرورش گل! والا من که تا چشمم کار می‌کرد درخت‌های سربه فلک کشیده می‌دیدم که حتم داشتم اگر بری داخلشون دیگه بیرون نمیای! فقط مونده بودم که کدوم آدمی مجوزِ ساختن چنین خونه‌اب رو که رویِ تپه‌ای وسط یک مشت دار و درخت، اونم روی مرکزِ دایره‌ای که دور‌تادورش دره بود و بیشتر شبیه به خونه ارواح جلوه می‌داد، داده بود؟!
یادمه که چطور برای گذشتن از قسمت جنگلیش دست افسانه رو سفت چسبیده بودم و اونم با شیطنت دست روی سرم می‌کشید و می‌گفت:
- بابا اون‌جوری می‌کنی منم الان فراری میدی افسون... آخه کجا دنیا رو دیدی که خونه به این قشنگی با این حیطه ساخته بشه.
حتی یادمه وقتی می‌خواستیم از پل رد بشیم، نتونستم دیگه‌... .
صدای فریاد فرشید و زنگ گوشی‌ای که به ناگهانی توی جیب مانتوم به صدا در میاد، توجهم رو جلب می‌کنه. از افکاری که مثل قطار مغزم رو مورود هجوم قرار داده بودن بیرون میام.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین