- May
- 506
- 6,919
- مدالها
- 3
- ازتون میخوام با این حال اصلاً داخل نرین چون باز باعث میشه حالش بد بشه. بهتونم گفتم که استرس و تنش براش مثلِ سم میمونه. سیستمِ عصبیش به شدت افت کرده و همین باعث شد که برای فشاری که جنین رو در خطر قرار داده نتونم آرامش بخش بهش تزریق کنم. بهتره که کمی صبوری به خرج بدین.
بعد نگاهی به من میاندازه و ادامه میده:
- عزیزم شما میتونین با من بیایین؟ باید درموردِ مواردی باهاتون صحبت کنم.
بیاختیار سرم رو تکون میدم که به سمت اتاقش حرکت میکنه. نمیدونم چرا از حالتِ نگاهش دلشوره میگیرم و برای رفتن این پا و اون پا میکنم. خدایا چی پشتِ پردهی چشمهاش موج میزد؟ چی بود که باعث شد استرس همهی وجودم رو برای فرو افتادن درونِ خلعی عمیق ترغیب کنه؟
به افشین نگاه میکنم که دستش روی دست گیرهی در قفل شده بود. زمزمههای زیر لبیش جیگرم رو آتیش میزنه:
- ما که بد قول نبودیم، نبودیم مگه نه؟ قولمون هنوز سرِ جاشه؟! قرار بود دنیامون گل و بلبل بشه. قرار... قرار نبود اینطوری تموم بشه، که برگردیم خونهی اول! که همش بشه آه، همش بشه اشک و آخر سر حسرت بشه خاکستر نگاهمون.
مگه همین الان بهمون نگفته بودن مرخصی؟ مگه افسون نگفت تا من برم داروها رو بگیرم شما پایینین؟ مگه قرار نبود خونه بریم؟!
با دو گام خودم رو بهش میرسونم و شونهاش رو میگیرم. سکوت میکنه و نگاهش هنوز روی دست گیرهی در ثابت شده بود.
اون طنابِ زهرداری که دور قلبش احاطه شده بود و ترس رو مثلِ مادهای داغ توی رگ و پِیش به جریان انداخته بود، قطعاً قابلیت این رو داشت که تموم وجودم رو ذوب کنه. یادمه تنها من و افسانه دوازده سالهمون بود که مامان رو از دست داده بودیم. اون موقع افشین پنج سالش بود، یه پسر کوچولویِ ریزه میزه که برخلافِ همسن و سالهای خودش زیادی کوچیک بنظر میرسید. از اون زمان تنها جایی که موندمون واجب بود پیشِ آقاجون، پدرِ مادرم بود. یادمه چطور وقتی رویِ مقبرهی مامانمون کز کرده بودیم. جلو اومده بود و با کمک اسای دستیش سعی کرده بود کنارمون بشینه! و آخر کنارمون نشسته بود و دستی که چین و چروکهای زیادش به پایِ وسعت تموم مهربونی مامانم نوشته شده بود، من و افسانه رو که از زورِ بیپناهی افشین رو تویِ آغوشمون پنهان کرده بودیم و بیصدا هقهقهامون رو خفه میکردیم، به آغوش کشیده بود. از همون موقع آقاجون شد همه ک.سمون! از همون موقع صداش لالایی شب و روزمون شد. از همون موقع پیوندِ عمیقی بین من و افشین و افسانه شکل گرفت! از همون موقعی که آقاجون عشق و محبتی که فکر میکردیم با نبودِ مامان از بین رفته، ده برابرش رو بهمون داد! یادمه که چطور شبها وقتی در نبودِ مامان آروم و قرار نداشتیم، آراممون میکرد. یادمه چطور زندگی کردن رو یادمون داده بود، یادمه که چطور باقی عمرش رو پایِ ما گذاشت، حتی اینم یادمه که چطور پایِ قصههای شبانهاش همیشه این جملهها رو برامون میگفت:
- اگر روزی دستم از این دنیا کوتاه شد و مرگ درِ خونهام رو زد، بدونیم من اینجا نه!
به خونه اشاره میکرد و بعد دستهاش رو با آرامش خاصی دقیقاً روی قلبش قرار میداد و ادامه میداد:
- اینجا هستم، نه تنها من بلکه پدر و مادرتونم.
اولهاش درک و فهمی از این جملههاش نداشتیم ولی کمکم درک کردیم، با جون و دل فهمیدیم و حسش کردیم که قرار نیست آقاجون هم بمونه! اونم روزی میره تنهامون میذاره! حتی یادمه چطور روزهای آخرِ عمرش ازمون قول گرفته بود، که در حضورِ خودش من و افشین و افسانه با تموم حس بدی که داشتیم قول داده بودیم که اشک نریزیم که اشک ریختن حرمت داره! حرمتِ یه عمر زندگی! حرمت برای نجگیدن و ضعیف بودن. آقا جون بهمون یاد داده بود دختر و پسر بودن یعنی چی! دختر پر بود از ظرافت زنانه و عشق و محبت! و پسر پر از مهربونی و سپری برای تکیه دادن!
بعد نگاهی به من میاندازه و ادامه میده:
- عزیزم شما میتونین با من بیایین؟ باید درموردِ مواردی باهاتون صحبت کنم.
بیاختیار سرم رو تکون میدم که به سمت اتاقش حرکت میکنه. نمیدونم چرا از حالتِ نگاهش دلشوره میگیرم و برای رفتن این پا و اون پا میکنم. خدایا چی پشتِ پردهی چشمهاش موج میزد؟ چی بود که باعث شد استرس همهی وجودم رو برای فرو افتادن درونِ خلعی عمیق ترغیب کنه؟
به افشین نگاه میکنم که دستش روی دست گیرهی در قفل شده بود. زمزمههای زیر لبیش جیگرم رو آتیش میزنه:
- ما که بد قول نبودیم، نبودیم مگه نه؟ قولمون هنوز سرِ جاشه؟! قرار بود دنیامون گل و بلبل بشه. قرار... قرار نبود اینطوری تموم بشه، که برگردیم خونهی اول! که همش بشه آه، همش بشه اشک و آخر سر حسرت بشه خاکستر نگاهمون.
مگه همین الان بهمون نگفته بودن مرخصی؟ مگه افسون نگفت تا من برم داروها رو بگیرم شما پایینین؟ مگه قرار نبود خونه بریم؟!
با دو گام خودم رو بهش میرسونم و شونهاش رو میگیرم. سکوت میکنه و نگاهش هنوز روی دست گیرهی در ثابت شده بود.
اون طنابِ زهرداری که دور قلبش احاطه شده بود و ترس رو مثلِ مادهای داغ توی رگ و پِیش به جریان انداخته بود، قطعاً قابلیت این رو داشت که تموم وجودم رو ذوب کنه. یادمه تنها من و افسانه دوازده سالهمون بود که مامان رو از دست داده بودیم. اون موقع افشین پنج سالش بود، یه پسر کوچولویِ ریزه میزه که برخلافِ همسن و سالهای خودش زیادی کوچیک بنظر میرسید. از اون زمان تنها جایی که موندمون واجب بود پیشِ آقاجون، پدرِ مادرم بود. یادمه چطور وقتی رویِ مقبرهی مامانمون کز کرده بودیم. جلو اومده بود و با کمک اسای دستیش سعی کرده بود کنارمون بشینه! و آخر کنارمون نشسته بود و دستی که چین و چروکهای زیادش به پایِ وسعت تموم مهربونی مامانم نوشته شده بود، من و افسانه رو که از زورِ بیپناهی افشین رو تویِ آغوشمون پنهان کرده بودیم و بیصدا هقهقهامون رو خفه میکردیم، به آغوش کشیده بود. از همون موقع آقاجون شد همه ک.سمون! از همون موقع صداش لالایی شب و روزمون شد. از همون موقع پیوندِ عمیقی بین من و افشین و افسانه شکل گرفت! از همون موقعی که آقاجون عشق و محبتی که فکر میکردیم با نبودِ مامان از بین رفته، ده برابرش رو بهمون داد! یادمه که چطور شبها وقتی در نبودِ مامان آروم و قرار نداشتیم، آراممون میکرد. یادمه چطور زندگی کردن رو یادمون داده بود، یادمه که چطور باقی عمرش رو پایِ ما گذاشت، حتی اینم یادمه که چطور پایِ قصههای شبانهاش همیشه این جملهها رو برامون میگفت:
- اگر روزی دستم از این دنیا کوتاه شد و مرگ درِ خونهام رو زد، بدونیم من اینجا نه!
به خونه اشاره میکرد و بعد دستهاش رو با آرامش خاصی دقیقاً روی قلبش قرار میداد و ادامه میداد:
- اینجا هستم، نه تنها من بلکه پدر و مادرتونم.
اولهاش درک و فهمی از این جملههاش نداشتیم ولی کمکم درک کردیم، با جون و دل فهمیدیم و حسش کردیم که قرار نیست آقاجون هم بمونه! اونم روزی میره تنهامون میذاره! حتی یادمه چطور روزهای آخرِ عمرش ازمون قول گرفته بود، که در حضورِ خودش من و افشین و افسانه با تموم حس بدی که داشتیم قول داده بودیم که اشک نریزیم که اشک ریختن حرمت داره! حرمتِ یه عمر زندگی! حرمت برای نجگیدن و ضعیف بودن. آقا جون بهمون یاد داده بود دختر و پسر بودن یعنی چی! دختر پر بود از ظرافت زنانه و عشق و محبت! و پسر پر از مهربونی و سپری برای تکیه دادن!
آخرین ویرایش: