- Aug
- 152
- 786
- مدالها
- 2
کمی عقب رفتم… یاد اولین لبخندش افتادم. همانند چرخ و فلکی، چرخ زدم و جریان باد را دورم حس میکردم که یاد چشمانش افتادم.
چشم آهویی من، میدانم که تو از وجود من بیخبری، اما ترسی تمام وجودم را اسیر کرده و نمیگذارد تو را در آغوش بگیرم، موهای فِرت را نوازش کنم.
چشم آهویی من، میدانم که تو از وجود من بیخبری، اما ترسی تمام وجودم را اسیر کرده و نمیگذارد تو را در آغوش بگیرم، موهای فِرت را نوازش کنم.