جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کابوس همیشگی] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط وآنیل با نام [کابوس همیشگی] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,774 بازدید, 22 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کابوس همیشگی] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وآنیل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

رمانم چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۹۱۵_۱۴۲۵۰۸.jpg
نام رمان: کابوس همیشگی
نام نویسنده: محدثه حسن زاده
ژانر: پلیسی، تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.W (3)
خلاصه:
غمگین‌ترین درد
مرگ نیست؛
دلبستگی به کسی است
که بدانی هست اما
اجازه‌ی بودن در کنارش را
نداری... .
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
مقدمه:
دختر می‌گذره...!
گاهی از خودش!
گاهی از کسی که
سخت دوسش داره...
گاههی خودش رو پنهان می‌کنه
زیر صدای موسیقی هدفونش...
گاهی پشت لبخند‌های
ساختگیش! اما...
یه روز، بعد از یه اتفاق، گریه‌هاش
تا همیشه بند میاد
و تبدیل می‌شه به یه نگاه سرد!
*************
صدای هق‌هق من سکوت فضا رو می‌‌شکوند. با گریه به جمشیدخان که مامان رو می‌زد نگاه می‌کردم. برای پنجمین بار می‌‌خواست مامان رو با کمربند بزنه که سریع بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم:
- خواهش مي‌كنم مامانم رو نزن، من رو به جای مامان بزن.
برق رو توی چشم‌های جمشید خان دیدم. کمربند به دست از سمت مامان به سمتم اومد. هر قدمی که اون جلو می‌اومد من یه قدم عقب می‌رفتم. یه قدم دیگه که برداشتم به دیوار چسبیدم. لبخند شرورانه‌ای زد، آروم‌آروم کمربند رو بالا می‌برد. ترسیده بودم، مامان رو نگاه کردم. توی چشم‌هاش نگرانی موج می‌زد. جمشیدخان خواست بزنتم که در باز شدو بهراد داخل اومد. یه نگاه به من و یه نگاه هم به مامان کرد و به سمت جمشیدخان رفت و در گوشش چیزی گفت که جمشید خان سریع کمربند رو بست و با بهراد بیرون رفت.
تا در رو بستند، به سمت مامان رفتم آروم بلندش کردم و کمکش کردم روی تختی که وسط اتاق هست دراز بکشه. لباسش رو بالا کشیدم، بدنش پر از کبودی بود. چون رشته‌ام پزشکی بود، سریع آروم‌آروم توی آشپزخونه رفتم و جعبه کمک‌های اولیه رو برداشتم و داخل اتاق برگشتم. آروم‌ زخم‌های مامان رو پاسمان کردم. یه نگاه به مامان کردم خوابیده بود. توی خواب خیلی معصوم می‌شد. کم‌کم خواب به سراغم می‌اومد، کنار مامان دراز کشیدم. این‌قدر خسته بودم که سریع خوابم برد.
صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
مامان: پاشو عزیزم پاشو الان دانشگاهت دیر میشه.
بهش نگاه کردم با این‌که این همه رنج و سختی می‌کشید ولی باز هم لبخند از صورتش کنار نمی‌رفت.
من: ساعت چنده؟
مامان: ساعت هشت و نیمه بلندشو تا آماده بشی و صبحونه بخوری دانشگاهت شروع میشه.
لبخندی بهش زدم و و آروم از جای خودم بلند شدم. با مامان رفتم توی آشپزخونه یکی، دوتا لقمه نون به زور خوردم. مگه میشه با اتفاق های دیشب چیزی خورد. رفتم توی اتاق لباس هام رو برداشتم و پوشیدم. مقنعه رو برداشتم و جلوی آینه رفتم تا بپوشمش. قبل از این‌که مقنعه رو سرم کنم یه نگاه به خودم توی آینه انداختم. صورت زیبایی داشتم؛ به جز زیر چشم‌هام به خاطر گریه‌های دیشب گود افتاده بود. بدون آرایش که نمی‌تونستم دانشگاه برم.کمی پنکک زدم و مقنعه رو سرم کردم. یه نگاه به ساعت انداختم هشت و پنجاه دقیقه بود. ساعت نه و نیم اولین کلاسم شروع می‌شد. سریع کیفم رو برداشتم و به سمت اتاق بهراد حرکت کردم. چندبار در زدم در رو باز نکرد. این‌دفعه محکم‌تر در زدم که با قیافه آشفته در رو باز کرد. سریع صورتم رو اون طرف کردم، اصلاً نمی‌خواستم ببینمش. بهراد یه نگاه به ظاهرم کرد و گفت:
- کاری داشتی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
من: نه، اومدم بگم که الان باید دانشگاه برم. خودت من رو می‌بری یا به یکی از بادیگاردها میگی من رو ببرن؟
بهراد: وایسا خودم میبرمت
در اتاقش رو بست. بعد از دو دقیقه آماده بیرون اومد گفت:
- بریم.
دنبالش توی پارکینگ رفتم که ماشین رو روشن کرد و نشست من هم در عقب رو باز کردم و نشستم. توی راه همه‌ش توی فکر بودم. توی فکر این‌که چه‌قدر هم من و هم مامان بدبختیم. بعد از این‌که بابام مرد، جمشیدخان یکی از طلبکارهای بابا، مامان رو مجبور کرد که باهاش ازدواج کنه. مامان هم به خاطر راحتی من قبول کرد؛ ولی نمی‌دونست که من با این‌کارش بدجور شکستم. خیلی بده که کتک خوردن مامانت رو ببینی ولی نتونی کاری کنی. جمشیدخان یه پسر از زن قبلیش داره که همون بهراده، وضع مالیشون هم عالی بود. صدای بهراد مانع از فکر کردن من شد.
بهراد :پیاده نمیشی؟
یه نگاه بهش کردم و پیاده شدم و به سمت ورودی دانشگاه رفتم. همین‌جوری با نگاهم داشتم دنبال سارا می‌گشتم که صداش از پشت سرم اومد.
سارا: دنبال من می‌گردی خشگله؟
یه لبخند بهش زدم و گفتم:
- آره کجا بودی؟
سارا: همین‌طوری که جنابعالی می‌دونید پشت سرتون بودم، حالا بیا بریم.
خودش اول رفت و من هم پشت سرش رفتم، یهو برگشت و صدام کرد:
- آدرینا؟
من: بله
سارا: چیزی شده؟ احساس می‌کنم رو به راه نیستی.
من: نه چیزی نشده.
یه نگاه کوتاه بهم کرد و راه افتاد، منم دنبالش رفتم. با هم توی کلاس رفتیم، هنوز استاد نیومده بود. رفتیم سر جای خودمون نشستیم، بعد از دو دقیقه مدیر دانشگاه داخل اومد، ما هم به احترامش بلند شدیم.
مدیر دانشگاه: داشنجوهای عزیز! لطفا‌ً بنشینید. استاد این درستون به خاطر یه دلایلی نمی‌تونه امروز بیاد، شما هم درس‌هاتون رو بخونید تا استاد درس بعدیتون بیاد.
بعد از گفتن این حرفش بیرون رفت و در رو بست. همگی نشستند، بعضی‌ها درس رو می‌خوندن و بعضی‌ها هم می‌رفتن پیش دوست‌هاشون و حرف می‌زدند. من و سارا هم کتاب‌هامون رو بیرون آوردیم که سارا شروع کرد به خوندن، منم هرچی می‌خوندم هیچی نمی‌فهمیدم در اصل تو فکر بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
سارا دوستم بود، اما نه دوست صمیمی! جمشیدخان با بهراد اصلا نمی‌ذاشتن با کسی ارتباط داشته باشم. همیشه هم واسه‌ی رفتن به خرید بادیگارد کنارم می‌ذاشت و یا خودشون واسه‌م خرید می‌رفتن. واسه‌ی همین هیچ دوستی نداشتم. البته هچکدومشون نمی‌دونن که با سارا دوستم، فقط مامانم می‌دونه. سارا هم هزار بار شمارم رو خواست، هر باری هم یه جوری از زیرش در می‌رفتم ولی آخر مجبور شدم راستش رو بگم که من گوشی ندارم. در اصل هیچ‌وقت نفهمیدم چرا جمشیدخان برای من و مامان گوشی نمی‌خره. حتی نمی‌زاره دست به تلفن هم بزنیم. ولی همه‌ی امکانات عمارت رو در اختیارمون گذاشته؛ ولی انباری نه! یعنی اصلاً اجازه نداریم به داخل انباری بریم. با صدای برپا گفتن بچه ها به خودم اومدم، استاد درس بعدی اومده بود. شروع به درس دادن کرد. تا آخر زنگ همه‌ش توی فکر بودم. هیچی از درس نفهمیدم، بعد از تموم شدن درس با سارا بیرون رفتیم. سریع از سارا خداحافظی کردم و از دانشگاه بیرون اومدم. دیدم بهراد با ماشین منتظرمه. یه سلام کوتاه بهش کردم و در عقب رو باز کردم و نشستم. تا خونه اصلاً باهم حرف نزدیم.
بهراد ماشین رو پارک کرد و سریع در رو باز کردم بیرون اومدم. دلم شور می‌زد، نمی‌دونم چرا سریع طرف خونه دویدم، سر راه به یکی از خدمت کارها خوردم، سریع یه ببخشیدی گفتم و به طرف اتاق رفتم، در رو باز کردم که مامان داخل نبود. ترسیدم، نکنه باز اتفاقی براش بیافته؟ نمی‌تونستم توی این عمارت بزرگ دنبال مامان بگردم، ولی مامانم خیلی مشکوک می‌زنه. بعضی وقت‌ها میره یه جایی از عمارت که هیچ‌وقت هم نفهمیدم کجا میره. داخل رفتم و در رو بستم. یه نگاه به اتاق کردم، بهم ریخته بود، حدود دو ساعتی مشغول تمیز کردن اتاق بودم که... .
یهو صدایی مثل صدای گلوله شنیدم، ترسیده بودم، صدای گلوله از داخل عمارت نبود همین یک ذره من رو آروم می‌کرد ولی صدا از خونه بغلی بود ترسیده بودم اما، نمی‌تونستم کاری کنم. حدود ساعت 12 شب بود نگران مامان بودم. آخه تا الان سابقه نداشت بیرون اتاق باشه. حدود ساعت 10 می‌خوابید ولی الان! تصمیمم رو گرفتم، می‌خواستم بخوابم اگه منتظر مامان باشم، نگرانیم هم بیشتر میشد.
جای خودم رو مرتب کردم. ولی هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. فکر کنم حدود 15 دقیقه بود که توی جام غلت می‌زدم آخر هم بعد از 30 دقیقه خوابم برد.
صبح با صدای زنگ ساعتم بیدار شدم، خوبی امروز این بود که کلاس نداشتم. به ساعت نگاه كردم 9 صبح بود. از جا بلند شدم، مامان توی اتاق نبود. دلم بدجور شور میزد. ولی هر طور بود خودم رو آروم کردم. در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم، کسی توی حیاط نبود، بین درخت‌ها رفتم تا قدم بزنم. داشتم واسه‌ی خودم قدم می‌زدم که صدایی از در کناری انباری اومد.
صدا: آخرش که چی؟
شخص دوم: نمی‌دونم، ولی علی بدون اگه دیر بشه کارمون ساخته‌س.
صدا: باشه حالا ببینم چی میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
صدای قدم‌هاشون نشون می‌داد که به طرفم می‌اومدند. استرس گرفته بودم، ترسیدم من رو ببینن. دونه‌های عرق رو توی ناحیه‌های سرم احساس می‌کردم‌. یه نگاه به دور و اطرافم کردم، دنبال جا می‌گشتم تا برم قایم بشم، همین‌جوری داشتم نگاه می‌کردم که چشمم به یه درخت بزرگ خورد. سریع و آروم پشت درخت رفتم، نزدیک درخت شدند، یه دفعه وایسادند صداشون رو داشتم از پشت می‌شنیدم:
صدا: میگم پلیس‌ها که خبر ندارند؟!
شخص دوم: نه فکر نکنم ما اون‌جا نفوذی داریم هر خبری باشه اونا بهمون میدن.
صدا: اوکی.
صدای قدم‌هاشون رو شنیدم که از کنار درخت دور می‌شدند. با استرس نگاهی به دور و اطراف کردم که کسی من رو ندیده باشه. دیدم کسی نیست، یک‌ذره آروم گرفتم. آروم از پشت درخت اومدم بیرون و به سمت تابی که کنار استخر بود حرکت کردم، از بین این همه قانون تو عمارت حد‌اقل اجازه تنهایی رفتن به حیاط رو داشتم، هه فقط دلشون به بادیگاردها خوش بود، روی تاب نشستم اما سخت توی فکر حرف‌های اون دو نفر بودم منظورشون چی بود؟ بيشتر كسايي كه بين پلیسا نفوذی داشتن خلافکارا بودن...نه!... يعني اونا؟
صدای بهراد من رو از فکر اون دو نفر بیرون آورد.
بهراد: آدرینا؟!
من: بله؟
بهراد: می‌تونم بپرسم با اجازه‌ی کی اومدی توی حیاط؟
با لحن تمسخر آمیزی گفتم:
- من تا جایی که یادمه پدر شما رفتن توی حیاط رو واسه‌ی من ممنوع نکرده بود.
بهراد: به هر حال به قول تو منم پسر همون مرد هستم و رفتن به حیاط رو برای تو ممنوع میکنم.
با حرص بهش نگاه کردم، با لحن تمسخر آمیزی رو بهم گفت:
- می‌تونی بری خانم عالمی.
از جام بلند شدم و سمتش رفتم و روبه‌روش ایستادم و با کینه به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- روزی نوبت منم می‌رسه.
یه پوزخند زد و گفت:
- بی‌صبرانه منتظرم.
از کنارش رد شدم و توی اتاقم رفتم، یه گوشه نشستم و به عکس بابا که گوشه‌ی اتاق بود زل زدم. قیافه‌ی خوبی داشت، مامانم هم از زیبایی چیزی کم نداشت، من فقط رنگ و حالت موهام به بابام رفته ولی تمام اجزای صورتم به مامان رفته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
با صدای در نگاهم رو از عکس بابا گرفتم، مامان بود با یه چند تا کاغذ توی دستش داخل اومد، حواسش فقط به کاغذها بود. احتمالاً من رو ندید. روی زمین نشست که من هم بلند شدم و سمتش رفتم. تا نشستم یه نگاه به من کرد و هول شد، سریع کاغذها رو برگردوند. یه تای ابروم رو دادم بالا و مشکوکانه نگاهش کردم بیشتر هول شد.
مامان: ترسوندیم تو دختر.
من: ببخشید مامان نمی‌خواستم بترسونمتون.
یه لبخند بهم زد:
- اشكالي نداره عزیزم.
یه لبخند به مامان زدم، بدجوری تشنه‌م بود، بلند شدم داشتم سمت در می‌رفتم که مامان صدام کرد
مامان: آدرینا؟
سمتش برگشتم و گفتم:
- جانم مامان!
مامان: قبل ازاین‌که بری یه دقیقه بیا.
رفتم کنارش نشستم.
- بله مامان!
مامان: آدرینا اگه...اگه من یه روز مردم... .
تا این حرف رو زد وسط حرفش پریدم.
- اَه! مامان این حرف‌ها چیه؟ انشالله که سایه‌تون همیشه بالا سرمون بمونه.
یک‌ذره اخم کرد و گفت:
- تا حرفم رو نزدم وسط حرفم نپر.
من: چشم بفرمایید.
قبل از این‌که چیزی بگه برگه‌ها رو دستم داد.
مامان: اگه من یه روز مردم مواظب این برگه‌ها باش خیلی مهمن.
با قیافه‌ای پر از سوال نگاهم رو بهش دوختم.
- مگه اینا چی هستن؟
سرش رو جلو آورد و آروم بهم گفت:
- این برگه‌ها مدرکن. یه مدرک خیلی مهم. هیچ‌وقت هم نباید دست کسی بهش برسه. خودت هم می‌تونی بعداً بخونی ولی بدون حضور کسی.
با این‌که هیچی از حرف‌هاش نفهمیدم ولی یه باشه‌ای گفتم, بهم لبخند و از اتاق بیرون رفت. نیم نگاهی به برگه‌ها انداختم و بلند شدم. رفتم توی فکر اینکه برگه‌ها رو کجا بزارم که چشمم کوله پشتیم خورد. جایی جز این دیگه بلد نبودم، برگه‌ها رو که گذاشتم توی کوله پشتیم تازه یادم افتاد تشنم بوده. از اتاق بیرون اومدم و رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم، آبم رو که خوردم داشتم می‌رفتم بیرون که روی اوپن کاغذ پاره‌ای دیدم،
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
نزدیک شدم و یکی از کاغذ پاره ها رو برداشتم روی برگه نوشته بود "trafficking star''
منظورش رو نفهمیدم؛ یک نگاه به بقیه کاغذ پاره‌ها کردم؛ همه‌ی کلمات انگلیسی بود. کاغذی که دستم بود رو، روی اُپِن گذاشتم. می‌خواستم برم ولی یک حسی منو وادار میکرد که برگردم و اون کاغذ رو با خودم ببرم. دوباره برگشتم و کاغذ رو برداشتم و نیم‌نگاهی بهش انداختم "trafficking star" معنی قاچاق ستاره بود، ولی الان وقت نداشتم که درمورد معنی این کلمه فکر کنم؛ هر لحظه ممکن بود یکی از خدمتکار ها من رو ببینه. سریع رفتم توی اتاق. کاغذ رو لای اون برگه‌ها که مامان داده بود گذاشتم. خیلی خسته بودم! سرجام دراز کشیدم و زود خوابم برد.
با صدای در، از جام پریدم؛ جمشیدخان بود! مامان رو روی زمین پرت کرد و داد کشید:
- گفتم کجاست؟
مامان میون هق هقاش گفت :
- نمی‌دونم اگه می‌دونستم هم نمی‌گفتم!
جمشیدخان کمربند رو باز کرد و داد کشید:
- که نمی‌دونی! آره؟
تا اولین ضربه کمربند به مامان خورد از جام بلند شدم؛ می‌خواستم نزدیک مامان بشم؛ تا اولین قدمم رو برداشتم جمشید خان روش‌رو کرد سمت من و داد کشید:
- اگه یک‌قدم دیگه بیای جلو، جنازه‌ی مامانت‌رو تحویلت میدم!
همون‌جا نشستم هر ضربه‌ای که به مامان می‌خورد گریه‌ی من‌هم شدیدتر می‌شد.
تا اینکه در باز شد و بهراد وارد شد:
- تمام عمارت رو گشتم ولی نبود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
بهراد که این حرف رو زد، جمشیدخان عصبانیتش چند برابر شد و پرید به مامان! فقط میزد کار منم اونجا فقط گریه کردن بود. از خودم بدم میومد، نمی‌تونستم کاری کنم. جمشیدخان فقط و فقط میزد تا اینکه با صدای گلوله همه خشکمون زد، به بهراد نگاه کردم، تفنگ به دست خشکش زده بود، رد تفنگ رو گرفتم رسیدم به مامان که غرق در خون بود، کنار دیوار سر خوردم. گریه هام شدیدتر شده بود، باورم نمی‌شد مامانم هم رفت.
سرمو گرفتم بالا و داد زدم:
- خدا!
چشم‌هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم.
آروم چشم‌هام رو باز کردم. چشم‌هام تار می‌دید؛ چند بار پلک زدم تا درست شد. به اطرافم نگاه کردم تواتاق بودم آروم از تخت بلند شدم، نشستم روی تخت، از دیشب چیزی یادم نمی‌اومد، دوباره نگاهم رو به زمین که غرق در خون بود دوختم، از تخت بلند شدم؛ باید سر در می‌آوردم که دیشب اینجا چه‌خبر بود، از جام که بلند شدم، یک‌هو سرم تیر کشید، خدایا اینجا چه خبره! دستم رو که الان رو سرم گذاشته بودم برداشتم و با دیدن خون در کف دستم هینی کشیدم، باید بیرون برم، در اتاق رو آروم باز کردم و به آشپزخونه رفتم تا جعبه کمک های اولیه رو بردارم، با دیدن بنر هایی که در اوپن بود ناخواگاه از حرکت ایستادم، نوشته بود:
- خانم آدرینا عالمی فوت مادرتان را تسلیت میگوییم، خدا به شما و خانواده هایتان صبر بدهد.
دیگه چشم‌هام از این گرد تر نمیشد، معلوم بود یک‌نفر برای تسلیت این‌ها رو آورده، ولی مگه کی مرده بود؟ اصلاً، اصلاً اینجا کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
با صدای قدم های یک‌نفر به سرعت به عقب برگشتم، قیافش آشنا بود اما نمیشناختمش:
- به به آدرینا خانم سرتون خوب شد
مگه سر من چشه؟ سوالی که چند دقیقه‌اس ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون آوردم:
- ای...اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟
مَرد: دکترت بهم گفته بود حافظت پریده، اما باور نکردم، اما می‌بینم که راست گفته!
با این حرفش کمی ترس توی دلم رخنه کرد ولی بازم سوالم رو پرسیدم:
- تو...تو کی هستی؟
تک خنده ای کرد و گفت:
- بماند...بای بای!
با دستش علامت بای بای رو نشون داد و رفت، آخه یعنی چی؟ اینا کی هستن؟ ترجیح دادم به جای این همه فکر کردن ، بخوابم! به سمت همون اتاقی که اونجا، خوابیده بودم، رفتم. روی تخت دراز کشیدم و بعد از سه دقیقه خوابم برد.
با وحشت از خواب پریدم، وای خدایا این چه خوابی، یعنی... با چیز هایی که به ذهنم اومد حرفم رو خوردم، وای خدا، مامانم، سریع از تخت پریدم، من سرم به عسلی خورده بود و فراموشی گرفته بودم، باید...باید مامانم رو پیدا کنم، اما با چیزی که به ذهنم رسید سرجام ایستادم ،بنر ها، بنر های سیاه رنگی که اسم مامانم رو روش نوشته بودند، اشک هام آروم آروم سر می‌خوردند، مامانم رفته، گریه‌ام اوج گرفت:
- خدایا دیگه تنها شدم مامانم هم نیست پس من چیکار کنم خدا کمکم کن
با صدای در نگاهم رو به فردی که اومده بود، دوختم، بهراد بود!
بهراد: این پرونده توئه که از دانشگاه گرفتم، بابا گفت، دیگه حق رفتن به اونجا رو نداری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین