- Jul
- 958
- 3,364
- مدالها
- 2
سایرین با شنیدن این حرف از زبان آن مرد با تعجب یکدیگر را تماشا میکردند که ناگهان یکی از این افراد از جایش برخواست و حرف خود را آغاز کرد.
- قربان، ما با اینکه مدارک در دستمون هست اما نباید به این زودی دستگیری رو آغاز کنیم! ما باید چند روزی رو برای پیدا کردن اونها وقتمون رو بگذرونیم این بهتر نیست؟ و در این مدت نقشهای برای دستگیری اونها بکشیم.
آن مرد با شنیدن این حرف سرش را با خوشحالی تکان داد و گفت:
- حرفت واقعا خوبه! و بقیهی شما ها موافقین؟
سایرین با تکان دادن سَر خود موافق بودنشان را اعلام کردند و بدینگونه جلسه به پایان رسید.
(آدرینا)
زنگ در رو زدم.
- بله؟
- منم سارا جون آدرینا.
- وای تویی؟ در رو زدم بیا.
در رو آروم باز کردم و وارد شدم. نگاهم رو به حیاطشون دوختم. واقعا زیبا بود! سمت راست درختهای کاج بود و گلهای لاله، سمت چپ هم مثل سمت راست درختهای کاج بود و گلهای رز، با تمام وجودم میگم واقعا زیبا بود! صدای سارا در افکارم خط زد.
سارا: کجایی تو دختر؟ چرا نمییای تو؟
لبخندی زدم.
- داشتم مییومدم.
سارا: خب پس حالا باهم میریم.
سریع دستم رو گرفت و باهم تا داخل خونه همقدم شدیم.
همه در پذیرایی نشسته بودیم. اونها مشغول صحبت کردن بودن و من همینجوری نشسته بودم و به درو دیوار نگاه میکردم. خونهشون هم قشنگ بود. وقتی از در وارد میشی سمت راستت پله داره که به طبقهی بالا میخوره، روبرو هم پذیرایی میشه و سمت چپ هم آشپز خونه، آشپزخونهشون خیلی قشنگ بود! مخصوصا کابینتهاش، خیلی خوب طراحی شده بود.
با صدای زنگ خونه همه از جامون پاشدیم. نگاهم رو کنجکاوانه به سارا دوختم که اومد کنارم و با صدایی آروم کنار گوشم گفت:
- خالم هست مثل اینکه واسهی شام اومدن.
آروم آهانی گفتم و مثل سارا نگاه منتظرم رو به در دوختم. خالهی سارا که فکر کنم همون مامان آدرین میشه با همسرش و دخترهاش اومدن، ولی؛ چیزی که من رو واقعا متعجب میکرد شباهت من به خالهی سارا بود. خالهی سارا با همه احوال پرسی کرد ولی وقتی به من رسید با تعجب نگاهم کرد و آروم زمزمه کرد:
- آدرینا
بعد از این حرفش بیحال روی زمین افتاد.
- قربان، ما با اینکه مدارک در دستمون هست اما نباید به این زودی دستگیری رو آغاز کنیم! ما باید چند روزی رو برای پیدا کردن اونها وقتمون رو بگذرونیم این بهتر نیست؟ و در این مدت نقشهای برای دستگیری اونها بکشیم.
آن مرد با شنیدن این حرف سرش را با خوشحالی تکان داد و گفت:
- حرفت واقعا خوبه! و بقیهی شما ها موافقین؟
سایرین با تکان دادن سَر خود موافق بودنشان را اعلام کردند و بدینگونه جلسه به پایان رسید.
(آدرینا)
زنگ در رو زدم.
- بله؟
- منم سارا جون آدرینا.
- وای تویی؟ در رو زدم بیا.
در رو آروم باز کردم و وارد شدم. نگاهم رو به حیاطشون دوختم. واقعا زیبا بود! سمت راست درختهای کاج بود و گلهای لاله، سمت چپ هم مثل سمت راست درختهای کاج بود و گلهای رز، با تمام وجودم میگم واقعا زیبا بود! صدای سارا در افکارم خط زد.
سارا: کجایی تو دختر؟ چرا نمییای تو؟
لبخندی زدم.
- داشتم مییومدم.
سارا: خب پس حالا باهم میریم.
سریع دستم رو گرفت و باهم تا داخل خونه همقدم شدیم.
همه در پذیرایی نشسته بودیم. اونها مشغول صحبت کردن بودن و من همینجوری نشسته بودم و به درو دیوار نگاه میکردم. خونهشون هم قشنگ بود. وقتی از در وارد میشی سمت راستت پله داره که به طبقهی بالا میخوره، روبرو هم پذیرایی میشه و سمت چپ هم آشپز خونه، آشپزخونهشون خیلی قشنگ بود! مخصوصا کابینتهاش، خیلی خوب طراحی شده بود.
با صدای زنگ خونه همه از جامون پاشدیم. نگاهم رو کنجکاوانه به سارا دوختم که اومد کنارم و با صدایی آروم کنار گوشم گفت:
- خالم هست مثل اینکه واسهی شام اومدن.
آروم آهانی گفتم و مثل سارا نگاه منتظرم رو به در دوختم. خالهی سارا که فکر کنم همون مامان آدرین میشه با همسرش و دخترهاش اومدن، ولی؛ چیزی که من رو واقعا متعجب میکرد شباهت من به خالهی سارا بود. خالهی سارا با همه احوال پرسی کرد ولی وقتی به من رسید با تعجب نگاهم کرد و آروم زمزمه کرد:
- آدرینا
بعد از این حرفش بیحال روی زمین افتاد.
آخرین ویرایش: