هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
برترین[کاراکال] اثر «حدیثه شهبازی کاربر انجمن رمان بوک»
تا جایی که میتوانست، بر روی پنجهی پایش بلند شد تا بتواند از میان نردههای مارپیچِ پارتیشنی که روبهرویشان قرار داشت، صاحب صدا را ببیند. تصور نمیکرد که به این سرعت، کسی به استقبالش بیاید اما طولی نکشید که قامت کشیدهی یک زن، وارد سالن شد و در مقابلشان ایستاد. ظرافت اندام او با وجود بلوز کلاسیک زیتونی رنگ و دامن پلیسهی کوتاهی که به تن داشت، بسیار تماشایی بود. به نظر نمیرسید که سن و سال زیادی داشته باشد و همین امر، توجیه خوبی بود تا کسی نتواند از زمان صرف شده برای حالت دادن به موهای مشکی بلندش، خرده بگیرد؛ گویا ساعتها برای پیچیدن آنها در لابهلای روبانهای سفید، وقت گذاشته بود.
دومینیکا، تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایههای دودی آن زن چشم بردارد که او، زبانش را به تلخی چرخاند و رو به میخائیل گفت:
- پس بالأخره کار خودت رو کردی.
سپس، نگاه سردی به دومینیکا انداخت و کمان ابروهایش را درهم کشید. میخائیل، قدمی به جلو برداشت با صدای آرامی، زمزمه کرد:
- حداقل میتونی ظاهرت رو حفظ کنی، الکس.
پوزخند تلخ الکساندرا، از چشمان سردرگم دومینیکا دور نماند و احساسات معذبکنندهاش را بیش از پیش تحریک نمود. او میبایست همان کسی باشد که شمشیر از رو بسته و به هیچ عنوان حاضر نبود تا نقش یک مادرخواندهی مهربان را بازی کند. با این حال، محض خاطر چاپلوسی هم شده، لبهایش را تر کرد و به رسم ادب، کمی سرش را پایین آورد. پس از مکث کوتاهی، لبخند کودکانهای بر روی لبهای کبود شده از سرمایش نشاند و گفت:
- روز بخیر خانم زابکوف؛ اسم من دومی.... .
الکساندرا بیتوجه به او، بهطرف مبلمان سلطنتی میان سالن رفت و درحالیکه بر روی نزدیکترین مبل به ورودی خانه مینشست، صدایش را بالا برد:
- من وقتی برای سر و کله زدن با بچههای یتیمی که محتاج صدقهی امثال تو هستن، ندارم میخائیل! تو هم اگه میخوای این جونور کوچیک رو توی خونهی من نگه داری، بهتره بدونی که ساکت نمیمونم.
- الکساندرا!
فریاد میخائیل، به قدری بلند بود که دومینیکا ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و بزاق دهانش را بهسختی قورت داد. وحشتی که او از صداهای بلند داشت، از کابوسهای دوران بچگیاش سرچشمه میگرفت و هنوز نتوانسته بود که با آن، کنار بیاید.
این بار، الکساندرا با آرامشی که حکم بنزین روی آتش را داشت، پا روی پا انداخت و کتاب قطوری را از روی میز کنار دستش برداشت.
- اهمیتی به کارهای احمقانهای که میکنی نمیدم، میخائیل. من نمیتونم قبول کنم که یکی مثل اون توی این خونه حضور داشته باشه.
- من هم نمیتونم اجازه بدم که بیشتر از این توی اون خراب شده بمونه.
- و تو فکر میکنی که برام مهمه؟ اینجا که خیریه نیست!
- مثل این که فراموش کردی ما مدیون... .
کتاب درون دستش را محکم بست و با نگاه خشمگینش، به طرف شوهری که او را یک احمق و سادهلوح تمام عیار میدانست، برگشت.
- تا کی میخوای به این حماقتت ادامه بدی؟
دومینیکا، نمیتوانست از مکالمهی میان آن دو نفر سر در بیاورد و دلش میخواست تا هر چه زودتر از آنجا بیرون برود. احساس تلخ بیکسی، بر روی قلب کوچکش سنگینی میکرد و دیوارهای عمارت به قدری زمخت به نظر میرسیدند که انگار هیچ نوری توان عبور از آجرهایشان را ندارد؛ دیگر هیچکدام از آن زیباییهای نفسگیر، به چشمش نمیآمد.
میخائیل با چند قدم بلند، هیکل تنومندش را تکان داد و بالای سر همسر جوانش، ایستاد. نمیتوانست بیشتر از این به نمایشی که الکساندرا راه انداخته بود، ادامه بدهد زیرا میدانست که پس از آن، توان مقابله با وجدانش را ندارد؛ چیزی که در نظر بانوی سنگدل رومانوفی، خندهدار و بسیار احمقانه بود!
- بعداً هم میتونیم درموردش حرف بزنیم.
- قبلاً هم این کار رو کردیم.
سرش را چرخاند و به چهرهی رنگپریدهی دخترک، نگاه کرد؛ او نباید شاهد چنین مجادلهای باشد. دیگر در مقابل امر و نهیهای زن، کلافه و درمانده شده بود؛ به هرحال، او خودش را رئیس میدانست و برخلاف ظاهر شیرین و دلربایش، کارهای زیادی از دستش برمیآمد. حالا که برخلاف میلش به مسکو منتقل شده بودند، به راحتی میتوانست خودش را در حصار اقوام و پشتیبانهای نامرئی الکساندرا ببیند؛ کسانی که قدرتشان، نظام کمونیست را سر به نیست کرده بود.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شدهاش را از هم باز کرد. نمیتوانست به قدری مهربان باشد تا حال دومینیکا، با دیدن لبخندش بهتر شود اما باید کاری میکرد تا او را با ماتروشکا¹ در این خانه اشتباه نگیرند!
- اون امروز اینجا میمون.. .
هنوز حرفش تمام نشده بود که الکساندرا، به تندی از جایش بلند شد و میخواست حرفی بزند که صدای کوبیده شدن درب اصلی خانه، مجالی به عرض اندامهای پر سر و صدای او نداد.
نگاه هردو، بهطرف درب چرخید و دومینیکا در این بین، به جان لبهایش افتاد. این خانه با تمام زرق و برقهایش، هر لحظه عجیب و ترسناکتر میشد.
تنها چند ثانیه پس از بلند شدن صدا، چهارچوب درب مزین به قامت پسربچهای شد که چهرهاش با وجود رد خون جاری از سرش، دیگر قابل تشخیص نبود و قطرات سرخ، از موهای نمناکش بر روی پارکتهای بلوطی زیر پایش، میچکید.
- یا مریم مقدس!
الکساندرا با دیدن تنها پسرش در آن وضعیت، از ادامه دادن بحث با میخائیل سر باز زد و به طرف ورودی خانه، دوید. هنوز قدم دوم را برنداشته بود که پسر، دستش را بالا آورد و با کجخلقی، گفت:
- نزدیک من نیا! دلم نمیخواد دستت بهم بخوره.
الکساندرا، ناباورانه در جایش ایستاد و با صدای تحلیل رفتهای، لب زد:
- تو... چت شده؟
پسر، شانهای بالا انداخت و از پاسخ دادن به سؤال او، طفره رفت.
- توی مدرسه دعوا کردی؟ ولی فقط چند روزه که اونجایی.
- باید کار خسته کنندهای باشه مامان؛ این که مدام تظاهر کنی که نگرانمی!
الکساندرا قدمی به جلو برداشت، دستانش را برای لمس کردن صورت پسر، جلو آورد و گفت:
- چطور میتونم نگرانت نباشم؟ تو پسر منی م... .
- خوب شد که یادآوریش کردی.
پسر بدون آن که منتظر جوابی از طرف مادرش باشد، کولهاش را روی زمین رها کرد. سپس، بهسمت پلکان منتهی به طبقهی دوم قدم برداشت و میخواست از آن بالا برود که میخائیل، با همان لحن خشک همیشگیاش فریاد زد:
- هی تو! باز چه غلطی کردی؟
پسرک با شنیدن صدای او، از حرکت ایستاد و پس از مکث کوتاهی، به طرفش چرخید. درست در زمانی که دومینیکا با دقت مشغول برانداز کردن قد و قامتش بود، نگاهی به او انداخت و چشمانش را ریز کرد. در همان حال، سگرمههایش را درهم کشید و از میان دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- باید به تو هم جواب پس بدم؟
پوزخندزنان، چشم از دخترک گرفت و بیپروا، به چهرهی عبوس میخائیل زل زد. در برابر نگاه خشمگین مرد، با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد:
- پاپا؟!
دومینیکا، ناخودآگاه لبهایش را به دندان کشید و با تردید، به میخائیل نگاه کرد. چطور پسری اجازه داشت که با پدرش اینگونه حرف بزند؟ شاید هم بهتر بود بگوید جرأت! هرچند که او، فرق زیادی با خودش داشت؛ او پسر یک ژنرال بود.
با این حال، ظاهراً وضع این خانواده وحشتناکتر از چیزی بود که نشان میدادند. بوی نفرت آن پسر، جلوتر از خودش وارد خانه شده بود و همانقدر سرکش و جدی به نظر میآمد که میخائیل در زمان جوانیاش! البته، اینگونه تصور میکرد.
دومینیکا میدانست که شاهد یک ازدواج ناموفق و شکستخورده است و حالا دلیل ماندن در یتیمخانه، برایش پررنگتر شده بود؛ او نمیتوانست با حضور در میان این جماعت به ظاهر متمدن، نفس بکشد؛ در واقع، جرأتش را هم نداشت.
با صدای جیغ الکساندرا، از جایش پرید و افکارش به سرعت پراکنده شدند. میخائیل، بهطرف پسر هجوم برده بود و فاصلهی چندانی با او نداشت؛ اما صورت سرخ و رگهای برجستهی پیشانیاش هم تغییر چندانی در حالت آن پسر ایجاد نکرده بودند. همچنان، بیتفاوتی در چشمانش موج میزد؛ چشمانی که شباهت زیادی با مادرش داشت.
- دست از سرش بردار!
چیزی تا پاره شدن پیراهن نظامی میخائیل در چنگ همسرش، نمانده بود. الکساندرا، این بار رو به پسرش فریاد زد:
- برو توی اتاقت.
- داشتم همین کار رو میکردم.
میخائیل، پس از رفتن او که در خونسردی عمیقی به سر میبرد، خودش را از حصار دستان زن رها کرد و غرید:
- تو باعث شدی که اینقدر عوضی بشه!
الکساندرا سی*ن*ه به سی*ن*هاش ایستاد، چنگی به موهایش زد و صدایش را بالا برد:
- کی به کی میگه عوضی؟ دلم میخواد که فقط برای یک ثانیه دهنت رو ببندی!
نگاهی به دومینیکا انداخت و همزمان با برداشتن گلدان چینی کنار دستش، جیغ زد:
- اون عفریتهی شوم رو از اینجا ببر بیرون!
بیتوجه به میخائیل، گلدان را بهطرف دختر پرتاب کرد و نفسنفسزنان، از پلهها بالا رفت. دومینیکا، در آخرین تلاشش برای کنار رفتن از مسیر گلدان، بر روی زمین افتاد و درد وحشتناکی درون زانوهایش، پیچید و صدای برخورد گلدان به دیوار و شکسته شدنش، در گوشهایش طنین انداخت. بیاراده، قطرهی سرکش اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش، شروع به لرزیدن کرد. حالا میدانست جهنمتر از یتیمخانه هم وجود دارد! ۱. عروسک تو در توی ساخت کشور روسیه
***
« املاک سوورف، مسکو ۲۰۲۰ »
یقهی کراواتی پیراهنش را گره زد و خیره به انعکاس تصویر خودش درون آینه، فریاد کشید:
- لِوین؟
با وجود تن بالای صدایش، خبری از پیشکار ۶۷ سالهاش نبود. نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و درحالیکه کفشهای پاشنهدارش را میپوشید، غرید:
- خرفت عوضی!
پس از برداشتن یک کیف دستی کوچک، با چهرهای درهم رفته از اتاق خارج شد و بیتوجه به خدمتکاری که مشغول تمیز کردن کفپوشهای گرانیتی راهرو بود، از پلهها پایین رفت. با گذر از چند پله، نگاهش را حول تالار پر زرق و برق خانه چرخاند و بر روی تابلوی نقاشی روبهروی پلکان، کمی مکث کرد. از آخرین باری که به عادت همیشگیاش، در مقابل آن مینشست و به هدیهی فاخر عموزادهاش مینگریست، مدتها میگذشت. با این حال، به قدری شیفته و عاشق تابلوی هِلگا¹ بود که از آن به عنوان نقطهی عطف داراییهایش یاد میکرد و صاحب پرتره را یک الگوی جاودانه برای زندگیاش میدانست؛ به هرحال، هنوز در این خانه چیزهایی وجود داشت که حالش را خوب کند.
- خانم؟
چشم از پرترهی زرین گرفت و آخرین پله را پشت سر گذاشت. درحالیکه بهطرف درب اصلی عمارت قدم برمیداشت، گفت:
- لوین؟ تو بیش از حد تصور به درد نخوری!
لوین، سرش را پایین انداخت و به دنبال او، از سالن خارج شد.
- متأسفم خانم؛ اما اوضاع اصطبل طبق انتظار پیش نرفت. مجبور شدیم یه دامپزشک برای تیفانی خبر کنیم.
الکساندرا، ابرویی بالا انداخت و در زیر سایهی یک افرای سرخ، از حرکت ایستاد.
- هوم؛ تیفانی!
پوزخندزنان، ابروهای کمانیاش را بالا انداخت و ادامه داد:
- زندگی اون حیوون چه ارزشی داره وقتی صاحبش تا این حد نسبت به اون بیرحمه؟
- ولی خانم، آقا هر زمان که به اینجا میان، بیشتر وقتشون رو با تیفانی میگذرونن.
بیاراده، گرهی کوری به پیشانیاش انداخت و دندانهایش را روی هم سایید. در واقع حق با لوین بود؛ پسر دردانهاش، در میان رفت و آمدهای صدسال یکباری که به این خانه داشت، به یک مادیان پر دردسر بیشتر از مادرش اهمیت میداد!
در اعماق وجودش، میدانست که هرگز نمیتواند جایش را در قلب پر از کینهی او، پس بگیرد و این موضوع، آتش خشمش را شعلهور میساخت. با این که همهچیز به تیرگی اولین سالهای حضور او در این عمارت نبود اما هنوز هم میتوانست نشانههای نفرت را در چشمان یگانه فرزندش ببیند؛ مانند تمام مادران دنیا، او را بهتر از هرکسی میشناخت و به راحتی، گول ظاهرش را نمیخورد.
همزمان با نمایان شدن لیموزین شخصیاش، نفس عمیقی کشید و با صدای آرامی پرسید:
- خبری ازش داری؟
- بله خانم؛ دیشب به ایمیلی که درمورد احوالات ژنرال بهشون داده بودم، جواب دادن.
بهطرف ماشین قدم برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
- انتظار ندارم که از این موضوع ناراحت باشه.
لوین، درب لیموزین را گشود و به نشانهی احترام، سرش را پایین انداخت. پس از گذشت سالها، به شنیدن چنین لحن ناامید و سردی از زبان الکساندرا، عادت کرده بود و ترجیح میداد که مانند همیشه، سکوت کند. او میدانست که باید چه موقع دهانش را ببندد و سرش را پایین بیندازد تا با وجود غرغرهای دائمی بانوی نجیبزاده، همچنان در رأس کارهای این عمارت باقی بماند و البته، حقوق هنگفتی را هم دریافت کند.
الکساندرا، پس از بسته شدن درب لیموزین، شیشهی پنجره را پایین کشید و لوین را مخاطب قرار داد.
- با درژاوین تماس بگیر و یه قرار ملاقات بذار.
- برای روز سه شنبه؟
به صندلی تکیه داد و خیره به روبهرویش، کوتاه گفت:
- امشب.
سپس، به راننده اشاره کرد و بیتوجه به لوین، شیشه را بالا کشید. چند دقیقه پس از حرکت کردن لیموزین، بدون تغییر در حالتش لب زد:
- اول برو بیمارستان.
راننده با تکان دادن سرش، از او اطاعت کرد و با دقت، به روبهرویش چشم دوخت. به عنوان یک پسر جوان، بیش از حد ساکت بود و البته، زخم عمیق روی زبانش به خوبی میتوانست این سکوت اجباری را توجیه کند. او، سالهای زیادی را به جرم جاسوسی از ارباب جوان خانه، اینگونه گذرانده و از تکلم، عاجز بود. الکساندرا، هیچگاه فکر نمیکرد که روبن ده ساله، بهخاطر خبرچینیهایش اینگونه توسط پسر سیزده سالهاش مجازات شود و در همان روزها بود که فهمید هیچ لطافتی درمورد خدمتکاران وفادار به او وجود ندارد. شاید اگر به گذشته برمیگشت، هرگز چنین دستوری را به یک پسر بچهی بیدست و پا، نمیداد.
مسیر خلوت خانه تا بیمارستان، در سکوت سپری شد و الکساندرا در تمام مدت، صرف نظر از اتفاقات گذشته به رخدادهای پیشرویش فکر میکرد. او، به عدم حضور میخائیل در کنارش عادت داشت اما اینبار، مسئله متفاوتتر از همیشه بود. پس از سالها زندگی پر از تنش و بداقبالی، میدانست که اوضاع درحال تغییر است و در حقیقت، به بهبودی شوهرش امیدوار نبود.
روبن، لیموزین را درست در مقابل بیمارستان متوقف کرد و به سرعت، از ماشین پیاده شد. مانند همیشه، قوس ملایمی به کمرش داد و با احترام، درب را برای خانم باز کرد.
الکساندرا، به آرامی از لیموزین پیاده شد و دستی به پیراهن گرانقیمتش کشید. نیم نگاهی به ساختمان بیمارستان انداخت و بیتوجه به روبن، وارد محوطه شد. هنوز چند قدمی برنداشته بود که با شنیدن صدای آرامی از پشت سرش، از حرکت ایستاد و با مکث کوتاهی، بهطرفش برگشت.
- خانم؟
چشمان دختر جوانی که در مقابلش ایستاده بود، بسیار آشنا به نظر میرسیدند و یقین داشت که او را میشناسد اما با وجود چهرههای متعددی که در حافظهاش نقش بسته بودند و البته، ماسکی که مانع از بررسی مابقی اجزای صورت دختر میشد، زحمت تفکر بیسرانجام را به خودش را نداد و تنها، به زدن یک لبخند ملایم اکتفا کرد. دختر، در فاصلهی چند قدمی از او ایستاد و با همان لحن آرامش، گفت:
- سلام خانم؛ متأسفم که مزاحمتون شدم.
الکساندرا، نگاهی به سر تا پای او انداخت و سرش را به طرفین تکان داد. بر خلاف صدای ملایمش، ظاهر خشنی داشت و بسیار جدی به نظر میرسید. ژاکت چرم مشکی رنگ، پیراهن مردانهی کلاسیک و حلقههای دودی موهایش که آزادانه بر روی شانه رها شده بودند، حس کاریزمای زیادی را منتقل میکردند و الکساندرا، چنین چیزی را تحسین میکرد.
- ایرادی نداره عزیزم؛ مشکلی پیش اومده؟
دختر، ماسکش را پایین کشید و پس از مکث کوتاهی، جواب داد:
- میخوام ژنرال زابکوف رو ببینم؛ اما بهم گفتن که فقط خانوادهاش اجازهی ملاقات کوتاه مدت رو دارن.
نفس عمیقی کشید و لبهایش را به دندان گرفت. با نگاه بیروحش، سر تا پای الکساندرا را از نظر گذراند و قبل از آنکه منتظر جوابی از طرف او باشد، اضافه کرد:
- من دومینیکام؛ دخترخواندهی شوهرتون. ۱. اشاره به تابلوی « اولگای مقدس » اثر میخائیل نستروف
چهرهی آرام الکساندرا به یکباره درهم فرو رفت و آسمان چشمانش، طوفانی شد. دیگر لازم نبود لبهایش را تکان دهد؛ همهچیز از نگاه خصمانهاش مشخص بود. مگر میشد که او را ببیند و خلقش کج نشود؟ شاید اگر کمی باهوش بود، خودش را معرفی نمیکرد و همهچیز به نفع هردویشان تمام میشد. با این حال، لبهای براقش را از هم باز کرد و مانند همیشه، ماسک بیتفاوتی را روی صورتش کشید.
- از آخرین باری که دیدمت، خیلی عوض شدی.
- مدت زیادی گذشته خانم.
قدمی به جلو برداشت و سی*ن*ه به سی*ن*هی دومینیکا، ایستاد. با دقت، جزئیات صورت او را از نظر گذراند و دستش را بالا آورد. همزمان با کنار زدن تکهای از موهای سرکش دختر که پیشانیاش را پوشانده بود، زهرخندی بر لب نشاند و گفت:
- خیلی خوب تونستی توی پایگاه نظامی دوام بیاری؛ میخائیل رو ناامید نکردی.
ابروهایش را بالا انداخت و با همان لحن مغرورانهاش، ادامه داد:
- فکر میکردم که این دخترخواندهی با استعداد رو توی یکاترینبورگ ببینم؛ نه اینجا.
دومینیکا، کمی خودش را عقب کشید و موهایش را پشت گوش زد. در هیچکدام از مقاطع زندگیاش، نتوانسته بود با جملات پر از نیش و کنایهی این زن، خو بگیرد. همیشه تا جایی که میتوانست، فاصلهاش را با این خانواده حفظ میکرد و میدانست که این کار، به مزاج الکساندرا سازگارتر است اما حالا، میبایست صبرش را در برابر او مورد آزمایش قرار میداد. شاهزاده خانم پنجاه ساله، از دوام آوردن حرف میزد و نمیدانست که برای روح تکهتکه شدهی دومینیکا، گذراندن چنین تقدیری چقدر سخت بوده است؛ او، هیچچیز نمیدانست.
- من توی مأموریت بودم؛ اما به محض این که خبر رو شنیدم... .
- اوه البته! تو همیشه دلت میخواسته که جزو اعضای این خانواده به حساب بیای و الان هم فرصت خیلی خوبیه.
الکساندرا، پوزخند تمسخرآمیزی بر روی لب نشاند و از او روی برگرداند. درحالیکه بهطرف ساختمان بیمارستان قدم برمیداشت، دستی در هوا تکان داد و به دومینیکا اشاره کرد.
- حداقل فرصت این رو داری که برای چند دقیقه، ادعا کنی که فرزند یه ژنرالی؛ مگه چندبار توی زندگیت احساس کردی که اصیل و خاص هستی؟!
دومینیکا، بدون اراده دستهایش را مشت کرد و با نفرت به قامت زنی که از او دور میشد، چشم دوخت. به راستی این زن از مرگ نمیترسید؟! چرا که هر لحظه برای دومینیکا سختتر میشد که روح سرکشش را آرام کند تا گردن خوشتراش او را نشکند!
نفس عمیقی کشید و با جویدن پوست نازک لبش، برای ساکت ماندن تلاش کرد. در همان حال، پشت سر الکساندرا به راه افتاد و با فاصلهی چند قدم از او، وارد ساختمان شد.
سالن ورودی، شلوغتر از حد تصور بود و تعداد زیادی از مردم، بر روی صندلیهای فلزی راهروی طویل بیمارستان نشسته بودند و انتظار میکشیدند. دیدن چنین منظرهای، تهوعآور بود اما هیچکدام را تحت تاثیر قرار نمیداد؛ هردوی آنها، صحنههای غمانگیزتری را از سر گذرانده بودند.
الکساندرا، بیتوجه به چشمان خسته و مضطرب پشت ماسکها که او را تماشا میکردند، راهش را از میان صف طولانی مقابل پذیرش باز کرد و بهطرف پلهها رفت؛ انتظار برای پایین آمدن آسانسور در چنین شرایطی، در واقع حماقت بود و فقط وقتشان را تلف میکرد. پس از گذراندن اولین پیچ راهپله، نیم نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و بیمقدمه پرسید:
- برای چی میخوای ببینیش؟
دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و درحالیکه شانه به شانهی او پلهها را پشت سر میگذاشت، گفت:
- فکر میکنم که واضح باشه.
- فکر میکنی که زنده نمیمونه؟
گرهای به پیشانیاش انداخت و بدون مکث، جواب داد:
- نمیخوام حتی درموردش حرف بزنم.
الکساندرا، تکخندهی تمسخرآمیزی سر داد و به چهرهی گر گرفتهی دومینیکا، نگاه کرد. به او اجازه داده بود همراهش باشد تا با حرفهایش، عذابش دهد! در نظرش، فقط اینگونه میتوانست بقیهی روز را در آرامش بگذراند.
- خندهداره! چطور میخوای باور کنم که نگرانش هستی؟
با ورود به طبقهی دوم، بهطرف او برگشت و لحن جدیتری به خودش گرفت.
- میدونم که فکر میکنی که من باعث شدم تا تو، توی یتیمخونه بمونی و آخرش هم سر از پایگاه دربیاری.
- نمیدونستم براتون مهمه که چه فکری درموردتون میکنم!
تک ابرویی بالا انداخت و خیره به گردنبند ظریفی که بر روی گردن دختر خودنمایی میکرد، لب زد:
- شاید از میخائیل برای خودت قهرمانی ساختی که بهخاطر تو، خانوادهی خودش رو رها کرد و سالها توی یکاترینبورگ موند؛ اما چطور ممکنه یکبار هم فکر نکرده باشی که اگر واقعاً دلش میخواست بهتر زندگی کنی، بیشتر تلاش میکرد که جزوی از خانوادهاش باشی؟!
پس دلیل نفرتش همین بود؟ او فکر میکرد که پایههای سست زندگیاش بهخاطر یک دختربچهی هفت ساله فرو ریخته است؟ حال میخواست با لکهدار کردن تصویر زابکوف در ذهنش، به چه چیزی برسد؟ همین حالا هم آن اسطورهی کاغذی، در گوشهی ذهنش مچاله شده بود. چنین چیزی برای دومینیکا بسیار احمقانه به نظر میرسید. زنی مانند او، باید بهتر از اینها شوهرش را میشناخت؛ البته، شاید هم این فقط یک بهانهی بچگانه بود تا از یک دخترک بیهویت، متنفر باشد.
دومینیکا، انگشتان کشیدهاش را لای موهای لختش فرو برد و نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد. نگاهش را حول راهروی اطرافشان چرخاند و زمزمه کرد:
- واقعاً درمورد هدف پشت این جملات کنجکاوم؛ اما... .
اخم ظریفی روی پیشانی نشاند و با جدیت، به تیلههای آبی رنگ الکساندرا زل زد. احساس میکرد که این رنگ کدر را در جایی به جز پشت پلکهای نیمه چروکیدهی او، دیده است؛ هه! چند نفر از آدمهای دنیا این شانس را داشتند که چنین چشمان متلاطم و بیاحساسی را به ارث ببرند؟!
- اما برای کار مهمتری به اینجا اومدم.
الکساندرا، پوزخندی زد و چشمانش را ریز کرد. این ژست همیشگیاش، قبل از شروع تحقیرها و توهینهایش بود.
- تو واقعاً احمقی!
خودش هم این را میدانست. اگر در تمام این سالها در حماقت کامل به سر نمیبرد و عزمش را برای دنبال کردن احساسات ضد و تقیضش جمع میکرد، حال مجبور نبود که مانند یک بادکنک بدون نخ، به هر شاخهای چنگ بندازد تا معلق و بیهویت نماند؛ آری، احمق بود!
خیره به مسیر الکساندرا که از او دور شده بود، آهی کشید و به دنبالش قدم برداشت. او، اهمیتی به واکنشهای احتمالیاش پس از شنیدن آن حرف، نداده و حال در مقابل پیشخوان پرستاری طبقهی دوم، ایستاده بود. هنوز چند قدمی تا رسیدن به آنها فاصله داشت که با شنیدن مکالمهی بینشان، ناخودآگاه از حرکت ایستاد.
- اما من مطمئنم که همینجاست.
- توی لیست چنین اسمی نداریم خانم؛ شاید بهخاطر کمبود تخت، به جای دیگهای منتقل شده باشن.
الکساندرا، نگاهی به راهروی قرنطینهی بیماران انداخت و گفت:
- همسر من تا امروز صبح توی همین قسمت بوده.
مشتش را بر روی صفحهی چوبی پیشخوان کوبید و غرید:
- چطور به خودتون اجازه دادید که بدون اطلاع من، جابهجاش کنید؟
در همین حین، پرستار دیگری با لباس استریل از پشت پردههای معلق راهرو بیرون آمد و با صدای گرفتهای گفت:
- موضوع چیه ماریندا؟ ما ظرفیتی برای این سر و صداها نداریم!
- این خانم برای ملاقات بیمار تخت دویست و سه اومده ولی... .
- تخت ۲۰۳؟ اون بیمار که یک ساعت پیش به سردخونه منتقل شد. خودم زمان مرگ رو ثبت کردم.
- اوه خدای من! به اسم میخائیل زابکوف؟
- هوم؛ فکر میکنم که همین بود.
نگاهی به چهرهی شوکه شدهی الکساندرا انداخت و با صدای بلندتری ادامه داد:
- خیلی متأسفم خانم؛ اما حتماً با شمارهای که داخل پرونده ثبت کردید، تماس گرفته شده. اگر تماسی دریافت نکردید، میتونید سری به قسمت سردخونه در زیرزمین بیمارستان... .
برای دومینیکا دیگر باقی جملات پرستار، مهم نبود. واقعاً چه چیزی اهمیت داشت؟ غرولندهای مردمی که از کنارشان با سرعت رد میشد یا پلههایی که دوتا یکی پایین میآمد تا خودش را به زیرزمین برساند؟ این عجله، حتی اگر به قیمت توبیخش از طرف تیم حراست بیمارستان تمام میشد، ارزشش را داشت تا ثابت کند که آنها، اشتباه کردهاند.
***
- خداوند شبان من است. محتاج به هيچچيز نخواهم بود. در مرتعهای سبز مرا میخواباند، بهسوی آبهای آرام هدايتم میكند و جان مرا تازه میساز... .
صدای آرام پدر روحانی و کلمات کتاب مقدس، رفتهرفته گنگتر میشدند و ذهن دومینیکا، فرسخها از جایی که در آن حضور داشت، فاصله گرفته بود. در طول سه روز گذشته، به مردهی متحرکی میمانست که او را از قبر بیرون کشیدهاند تا به جایش، پدرخواندهاش را در آن بخوابانند. حال، آرام نشسته و به منظرهی مقابلش چشم دوخته بود اما درون مغزش، فریاد میکشید، ظرفها را میشکست، میزها را برمیگرداند و همهچیز را بههم میریخت. بدینگونه، او در سردرگمی مطلق رها شده بود.
پلکهایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. بوی خاک نمناک را حتی از پشت ماسک کذایی، استشمام میکرد و به راحتی میتوانست حرکات نرم قطرات باران را بر روی برگهای سبز راش، تصور کند.
با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبندهی ابرهای سیاه، چشمانش را گشود و بینیاش را بالا کشید. بارش باران برای چندمینبار در طول روز، شدت گرفته و به محوطهی خاکستری گورستان، حس و حال دراماتیکی بخشیده بود. به نظر نمیرسید که این موضوع، باب میل الکساندرا باشد. او، با چشمانی کدر و گود افتاده، دامن سنگدوزی شدهی مشکیاش را بالا گرفته بود و مدام، زیر لب غر میزد؛ این را از تکان خوردن متوالی ماسکش میتوانست بفهمد.
با افتادن سایهی چتر بر روی صورتش، نگاه بیرمقش را چرخاند و به اولگایی که بالای سرش ایستاده بود، خیره شد. اولگا بدون چشم برداشتن از روبهرویش، هلال سرخرنگ موهایش را از روی صورت کنار زد و زمزمه کرد:
- زیر بارون سرما میخوری؛ به اندازهی کافی تلفات دادیم.
دومینیکا، بدون حرف از او روی برگرداند و به کشیش کلیسا که بر روی سکوی مرتفعی ایستاده بود، زل زد. عدهای کمی در مراسم تدفین حضور داشتند و به جز چند نفر انگشتشمار، کسی در آن حوالی دیده نمیشد. بنابر خواستهی الکساندرا، پیکر میخائیل را با پروتکلهای خاص سوزانده و سپس در قبرستان خانوادگی به خاک سپرده بودند. مراسم دعا و سرودخوانی، درحال انجام بود و پس از آن، یک مهمانی شام بیسر و صدا در عمارت برگزار میشد. چه کسی فکرش را میکرد که مراسم تدفین زابکوف، در چنین سکوت وهمآوری به اتمام برسد و از او، حتی استخوانی برای دفن کردن، باقی نماند؟ آن پیرمرد مرموز، حتی در کابوسهایش هم چنین چیزی را ندیده بود.
زمان برای دومینیکا به کندی میگذشت و حضور در آن شرایط، هر لحظه سختتر میشد. او، از زابکوف دلچرکین بود و در طرف دیگر، نمیتوانست از پس کتمان کردن غمِ مرگ تنها کسی که از کودکی به او وفادار بود، بربیاید. آنها حتی فرصت خداحافظی پیدا نکرده بودند و البته، چنین چیزهایی در رابطهای که باهم داشتند، بسیار تمسخرآمیز و بچگانه به نظر میرسید؛ اما دومینیکا، صرف نظر از ضرورت دیدار با او بهخاطر اتفاقات اخیر، نیاز به یک تصویر آخر در ذهنش از زابکوف داشت که بتواند آن را همیشه به یاد بیاورد. حتی اگر فرصت شنیدن حرفهایش را پیدا نمیکرد، دستکم از او میخواست که حتی اگر نمیتواند بماند، اجازه ندهد تا تمام اعتماد و باورهایش نابود شوند!
آخرین جملات انجیل، از زبان کشیش بیرون آمدند و دومینیکا بعید میدانست که حتی مانند سایرین، علامت صلیب را به درستی بر روی سی*ن*هاش کشیده باشد؛ چرا که بیشتر حواسش را معطوف شناسایی چهرههای پشت ماسک کرده بود. کریل، لادا و چند تن از اعضای پایگاه یکاترینبورگ، نیمه شب گذشته با یک پرواز از پیش تعیین شده به مسکو آمده بودند.
از اولگا شنیده بود که لاورنتی، ترتیب همهچیز را داده است؛ به خیال خودش، اینگونه میتوانست به میخائیل ادای دین کند و وجدان نداشتهاش را راضی نگه دارد. او هم مانند تمام کسانی که در قبرستان حضور داشتند، میخواست که رابطهی دوستانهاش با متوفی را به رخ بکشد.
در طرف دیگر گورستان، الکساندرا به همراه پیشکار لاغر مردنیاش، ایستاده بود و اشکهای فرضیاش را با دستمال گیپور مشکی، پاک میکرد. در کنارش، مرد بلند قامتی قرار داشت که اگر او را با آن یونیفرم نظامی پر نقش و نگار نمیدید، نمیتوانست حدس بزند که یکی از ژنرالهای سازمان است. از بین دوستان قدیمی زابکوف و همردههای بالا رتبهاش، فقط چهار نفر خودشان را به مراسم تدفین رسانده بودند که این مرد، ناشناسترین آنها بود؛ فیالواقع همهچیز برای او در این شرایط، ناشناس قلمداد میشد.
تا به خودش بجنبد، جمعیت اندک دور مزار، متفرق شدند و به جز او و اولگا، کسی در جایش باقی نمانده بود.
- نیک؟ دیگه باید بریم.
میتوانست قسم بخورد که پاهایش را با طنابهای پولادین و نامرئی، به زمین دوختهاند. صدای اولگا را میشنید اما دلش نمیخواست که برای لحظهای، از تل خاک مقابلش، چشم بردارد. نمیخواست برایش عزاداری کند؛ فقط باید خودش را قانع میکرد که همهچیز حقیقت دارد.
از گوشهی چشم، متوجهی لاورنتی که با قدمهای بلندش بهطرف او میآمد، شد. در سه روز اخیر، حرف چندانی با او یا هرکدام از همکارانش، نزده بود؛ البته که علاقهای هم به این کار نداشت. تصور میکرد که نگاه هرکسی که از گذشتهاش خبر داشت، مملو از ترحم شده و این، حالش را بیشتر از هرچیزی به هم میزد. دیگر دلش نمیخواست که او را به چشم یک دخترک یتیم ببینند که چارهای به جز سازش با سرنوشت کذاییاش، ندارد. او، یاد گرفته بود که چگونه بدون حمایت دیگران خودش را از مخمصه نجات دهد؛ حالا این دیگران، میتوانستند هرکسی باشند؛ زابکوف یا لاورنتی؟ هیچ فرقی بینشان نیست!
طولی نکشید که رایحهی تند ماندارین، مشامش را آزار داد و سایهی لاورنتی، بر سرش افتاد. اگر انتخاب با خودش بود، ترجیح میداد که تمام شب را در کنار یکی از راشهای سربهفلک کشیدهی محوطه بنشیند و عطر باران را به ریههایش، پیشکش کند.
- سخنرانی خیلی خوبی بود، قربان.
اولگا، به تئاتری که لاورنتی پیش از شروع مراسم دعا به راه انداخته بود، اشاره میکرد. همه انتظار داشتند که این مسئولیت خطیر را یکی از اعضای خانواده، علیالخصوص تنها پسرش به عهده بگیرد؛ اما خبری از او نبود. در اصل، پسر ژنرال به اندازهی مادرش در انظار عمومی ظاهر نمیشد و به نظر نمیآمد که تعلق خاطر زیادی نسبت به خانوادهاش داشته باشد؛ دومینیکا، به واسطهی چند دیدار کوتاهی که در کودکی با او داشت، این موضوع را به خوبی و بیشتر از هرکس دیگری، درک میکرد.
لاورنتی بدون حرف سرش را تکان داد، چتر را از دستان ظریف اولگا بیرون کشید و با اشارهی نامحسوسی، او را روانهی مسیری که به عمارت فاخر سوورف منتهی میشد، کرد؛ در حقیقت اولگا هم اصراری به ماندن نداشت و ترجیح میداد که هرچه سریعتر، در یک جای گرم و نرم قرار بگیرد. نگاه کوتاهی به دومینیکا انداخت و پس از مکث کوتاهی، صدا زد:
- کریل! صبر کن.
بیتوجه به گودالهای کوچک پر از آب زیر پایش، بهطرف کریل دوید و زیر چتر او پناه گرفت. لاورنتی پس از رفتن او، چتر را بالای سر دومینیکا نگه داشت و در کنارش، ایستاد. به آرامی، دستی به موهای نیمه خیسش کشید و به مسیر نگاه دخترک چشم دوخت.
- بارون شدید شده.
دومینیکا، پوزخند تلخی بر روی لبهای نمناکش نشاند و سکوت کرد. هیچچیز در درون این مرد تغییر نکرده بود و همچنان، پایش در مدیریت کردن شرایط حساس، لنگ میزد؛ بدون شک، چنین جملهای برای باز کردن سر صحبت در یک مراسم ختم، احمقانه بود و خودش، این را نمیدانست.
- باید یکم استراحت کنی.
- چیز زیادی برای از دست دادن ندارم.
لاورنتی، نفس عمیقی کشید و زمزمهوار گفت:
- اون بهت اهمیت میداد؛ کاری که خودت هم مجبوری انجامش بدی.
دومینیکا، گوشهی لبهایش را با تمسخر بالا آورد و زیر لب، تکرار کرد:
- اهمیت میداد!
سپس، نگاه کوتاهی به چهرهی مصمم لاورنتی انداخت و با صدای بلندتری ادامه داد:
- ظاهراً بهتر از همهی ما میشناختیش.
- آره خب، زابکوف مرد عجیبی بود؛ اما... .
- نصف آدمهایی که اینجا میبینی، همینطورن!
لاورنتی، با تردید سرش را چرخاند و به او خیره شد. نگاه خاکستریاش، از همیشه کدرتر بود و نمیتوانست چیزی را از چشمان خمارش، بخواند. در حقیقت، مدتها بود که در فهمیدن احساسات زیرپوستی این دختر، شکست میخورد؛ اما آنقدر هم از او فاصله نگرفته بود تا متوجهی احوال پریشانش نشود. تا به حال گمان میکرد که مرگ زابکوف، دومینیکا را اینگونه بههم ریخته است ولیکن حالا، زبان دخترک به نیش و کنایه میچرخید. پس از یک وقفهی نسبتاً طولانی، زبانش را تر کرد و با لحن ملایمی، بیمقدمه پرسید:
- مشکل چیه، نیکا؟
دومینیکا، برای پاسخ دادن به این سؤال، حرفهای زیادی داشت. دلش میخواست نگاههای زیر چشمی اطرافیانش را که با تعلل از کنارش رد میشدند، نادیده بگیرد و فریاد بزند که مشکل، بیاندازه فکر کردنش است؛ به همهچیز آنقدر فکر میکند تا مغزش سوراخ شود و موریانههای آشفتگی، از سر و رویش بالا بروند!
دستش را درون جیب کتش فرو برد و از منظرهی دلگیر گورستان، روی برگرداند. حال میتوانست از لابهلای شاخ و برگ راشهای مرتفع، ساختمان عمارت سوورف را بهتر ببیند؛ جایی که در کودکی، حکم بالاترین حد آرزوهایش را داشت.
لاورنتی، چشمانش را در حدقه چرخاند و بدون تعلل، او را دنبال کرد. به طور جدی مصمم بود تا اجازه ندهد که هیچکدام از قطرات سرکش باران، به دخترک برخورد کند؛ هرچند که میدانست این حمایتهای پنهانی برای دومینیکا دیگر هیچ معنایی ندارد؛ اما همهچیز میتوانست تغییر کند، مگر نه؟!
دومینیکا، پیش از خارج شدن از محوطهی قبرستان خانوادگی، ماسک روی صورتش را پایین کشید و هوای مرطوب را با دست و دلبازی، مهمان ریههایش کرد. ترس از ابتلا به بیماری، آخرین چیزی بود که دلش میخواست به آن اهمیت بدهد و اگر روزی به آن گرفتار میشد، ترجیح میداد که برخلاف زابکوف، خودش را حلقآویز کند!
هردو با قدمهای آهسته، کاروان بیسر و سامان مهمانان عمارت را دنبال کردند و در این بین، لاورنتی به لطف افکار پیچ و تاب خوردهاش، ساکت بود؛ اما این سکوت خوشایند، دوام زیادی برای دومینیکا نداشت.
- لااقل باید با یه نفر حرف بزنی.
- دقیقاً باید درمورد چی حرف بزنم؟
به محض عبور از اصطبل و نمایان شدن دروازهی اصلی عمارت، قدم بلندی برداشت و سد راه دخترک شد. به آرامی، انگشت اشارهاش را بالا آورد و گفت:
- درمورد چیزی که اینجا گیر کرده... .
ضربهای به پیشانیاش زد و ادامه داد:
- دقیقاً توی مغزت!
دومینیکا، اخمهایش را درهم کشید و با بیحوصلگی، او را کنار زد. چه از جانش میخواست؟ چگونه میتوانست بگوید که چقدر افسرده و غمگین است؟ مگر میشود تعداد مولکولهای هوا را اندازه گرفت؟ هرگز!
در حالی که به سمت عمارت قدم برمیداشت، دستی به یقهی کتش کشید و زیر لب غرید:
- کنجکاوی، گربه رو به کشتن میده¹!
- آهان! اما من این قیافه رو میشناسم.
لاورنتی به قدمهایش سرعت بخشید، شانه به شانهی دخترک داد و افزود:
- نکنه یادت رفته که من میدونم همیشه تا تهِ همهچی رو توی سرت میری؟
دومینیکا، دیگر حتی حوصلهی شگفتزده شدن را هم نداشت؛ حرفهای لاورنتی، نه عصبانیاش میکرد و نه دلشکسته. دیگر آب از سرش گذاشته بود و در سکوت، به او این اجازه را میداد تا هرچه که میخواهد، بگوید؛ چراکه در نظرش، هرکسی آزاد بود تا احمق باشد!
با عبور از آخرین پیچ مسیرشان، به راحتی توانست چشمانداز بارانی محوطهی اصلی را ببیند؛ جایی که صدای جیرجیر قطبنمای قدیمی بالای شیروانی اصطبل، گوشهایش را نوازش میداد و حلقههای مرتعش آب بر روی سنگفرشها، او را برای رسیدن به پلکان ورودی ساختمان، ترغیب میکردند.
- فقط دارم سعی میکنم که هم... .
چشم از صف نامرتب مهمانانی که هنوز وارد ساختمان نشده بودند، گرفت و نگاهش را به لاورنتی دوخت.
- تو هیچ توضیحی به من بدهکار نیستی. ما فقط... .
- اگه جرأتش رو داری بگو که فقط دوستیم!
با برخاستن صدای جیغ لاستیک، ناخودآگاه سرش را چرخاند. یک آوتوواز مشکی رنگ، به سرعت از دروازه اصلی محوطه عبور کرد و روبهروی مجسمهی فرشتهی تاجدار از حرکت ایستاد. بینیاش را بالا کشید و در همان حال، نجواکنان قدمی به جلو برداشت و گفت:
- حتی دوست هم نیستیم.
پس از چند ثانیهی کوتاه، تعدادی از خدمهی عمارت بیرون آمدند و به طرف ماشین ناشناس، دویدند. مردی که جلوتر از همه بود، چتری را باز کرد و در کنار درب راننده، جای گرفت. طولی نکشید که دومینیکا توانست قامت سیاهپوشی که از ماشین پیاده شد را از میان شانهی خدمهها، ببیند. مرد، به سرعت چترش را بالای سر مهمان جدید گرفت و تعظیم کوتاهی کرد؛ به نظر میرسید که این یکی، رتبهی بالاتری در نظر خدمتکاران دارد.
مهمان تازهوارد، چتر را از دستان مرد بیرون کشید و بدون توجه به اطرافیانش، به طرف پلکان رفت. دومینیکا نمیتوانست که چهرهاش را در زیر سایهی چتر ببیند اما حس میکرد که او را بیشتر از دیگر مهمانان میشناسد. کمتر پیش میآمد که نسبت به کسی، چنین احساسی را نشان دهد؛ از همین رو، قدمهایش را بلندتر برداشت تا هرچه زودتر به جمع افراد حاضر در ورودی ساختمان، اضافه شود و در این بین، از لاورنتی فاصله بگیرد.
- نیکا!
صدای سرزنشگر لاورنتی به قدری بلند نبود که توجه کسی به جز دومینیکا را جلب کند اما مرد جوان، بر روی دومین پله از حرکت ایستاد و پس از مکث کوتاهی، سرش را چرخاند.
قدمهای دومینیکا به محض رویت چهرهی او، از مغزش سرپیچی کرده و سرجایشان، خشک شدند. خودش بود؛ میتوانست آن نگاه شفاف و شرارت نهفته در مردمکهایش را با چشمان بسته هم ترسیم کند.
در کسری از ثانیه، گونههای رنگپریدهاش به واسطهی ضربان تند قلبش، گر گرفتند و لبهایش، از فرط شوک تازه، شروع به لرزیدن کردند.
دومینیکا در تمام این مدت، روزها را در سردرگمی مطلق گذرانده بود، دنیا را سیاه و سفید میدید و روحش، بیوقفه در قبرستان یأس پرسه میزد؛ اما حالا، تجسم تمام رنگها در مقابلش ایستاده بود. آیا چنین چیزی نمیتوانست هیجانزدهاش کند؟!
در طرف دیگر این ریسمان نامرئی، نگاه خیرهی میگل حتی برای یک ثانیه از صورت خیس دومینیکا جدا نمیشد و در میان غوغای درون ذهنش، به این فکر میکرد که چقدر در زنده ماندن شانس آورده است تا بتواند دو مرتبه، بلورهای ریز باران را بر روی موهای ابریشمی دخترک، ببیند! این، آخرین تصویری بود که در حافظهاش، از شب آخرشان باقی مانده بود.
آن دو، برای لحظهای و بیتوجه به اطرافشان، در سکوت به یکدیگر خیره شدند؛ گویا خواب میدیدند و رویایشان در یک مکان مشخص، به هم رسیده بود؛ جایی که صدایی در آن، شنیده نمیشد.
دومینیکا، مشتاقتر از آن بود که در جایش بایستد و شاه کلید رازهایش را تماشا کند. فقط خدا میدانست که چقدر از دیدن او خوشحال است و جان تازهای گرفته! دلش میخواست هرچه سریعتر به پلکان برسد و از واقعی بودن این رویا، اطمینان حاصل کند.
قبل از نشستن دستان داغ لاورنتی بر روی شانهاش، قدم بلندی به طرف پلکان برداشت و میگل هم به تبعیت از او، از پلهها پایین آمد. خود او هم میخواست در کم کردن این فاصله، سهیم باشد که با صدای الکساندرا، اخمهایش را درهم کشید و از برداشتن دومین قدمش، سر باز زد. الکساندرا، سراسیمه از ساختمان خارج شد و با چهرهای گلگون، از پلهها پایین آمد. هنوز هم آن پیراهن سنگدوزی شدهای فاخر را به تن داشت و با وسواس، دامنش را در چنگ گرفته بود.
- آلکسی!
بلافاصله، میگل را در آغوش کشید و با صدایی که آشکارا میلرزید، لب زد:
- پسرم، آه خدای من! بالاخره اومدی.
تنها همین یک جمله کافی بود تا برق صاعقه، سی*ن*هی دومینیکا را بشکافد و بدنش، به یکباره خشک شود. فقط یک سوال در ذهنش شکل گرفته بود؛ آن زن، از چه چیزی حرف میزد؟
دیگر صدایی از الکساندرا نمیشنید و مات و مبهوت، به تصویر مقابلش مینگریست. همهچیز، زودتر از آنچه که فکر میکرد، از هم پاشیده بود؛ چه کابوس وحشتناکی! حال، میبایست با خودش میجنگید و از خودش شکست میخورد!
در حقیقت، به گوشهایش اعتماد نداشت؛ اما چشمهای پر از تردید میگل هم حرف دیگری برای گفتن، نداشتند. انگار دیگر او را نمیشناخت؛ این چهرهی آشنا و نگران برای چه کسی بود؟ پسر یاغی پدرخواندهاش؟ یک دروغگو مانند تمام اطرافیانش؟!
حال که الکساندرا را در کنارش میدید، بهتر میتوانست شباهت بینشان را توصیف کند. چه کسی چنین چیزی را باور میکند؟ آنقدر در منجلاب افکاری که این پسر برایش ساخته بود، غوطهور مانده بود که چشمانش در مقابل چنین جزئیاتی کور شده بودند.
در یک وصف متعارف، احساس پرندهای را داشت که در پی دنبال کردن طعمههای وسوسهانگیز، مسیر طولانیای را پشت سر گذاشته و حالا، به دام افتاده است. این، ترسناکترین چیزی بود که میتوانست به چشم ببیند.
گمان میکرد که قدرت تشخیص راست و دروغ به طور کلی از او سلب شده و آدمهای اطرافش، آهسته او را به قتل میرساندند تا مرگش را با درد احساس کند.
در کنار احساسات ضد و نقیضش، دستهای لرزانش را مشت کرد و برای چند ثانیهی کوتاه، چشمانش را بست. حال، تودهای از خشم بود که بر روی دو پا راه میرفت! ۱. اصطلاح عامیانه لاتین به معنای « فضولی موقوف!»
زمانی که پلکهایش را گشود، دیگر اثری از الکساندرا و پسر حقهبازش نبود. تمام خدمتکاران، به دنبالشان رفته بودند و به جز کریل و اولگا، کسی بر روی پلکان دیده نمیشد.
با قدمی که به عقب برداشت، اشتیاقش به فرار از آن جهنم را در سکوت، فریاد زد. همهی این جماعت به نحوی روانش را به بازی گرفته بودند و احساس میکرد که با خیره شدن به چشمان هرکدامشان، عمر خودش را کم میکند!
هنوز چشم از دربهای نیمه باز عمارت برنداشته بود که قامت لاورنتی مانند یک دیوار سنگی مستحکم، در پشت سرش قرار گرفت. بلافاصله، انگشتان کشیدهی پسر دور بازویش حلقه شد و او را محکم نگه داشت.
- بیا نیکا؛ اینجا تازه داره برام جالب میشه!
سرش را چرخاند و به پوزخند طعنهآمیزی که بر روی لبهای لاورنتی جا خوش کرده بود، خیره شد. جای تعجب نداشت که او هم میگل را شناخته و درون ذهنش، هزاران داستان بیپایه و اساس درموردشان ساخته است؛ اما واقعا تمام افکار لاورنتی، بیپایه و اساس بودند؟ تا چند دقیقهی قبل این تصور را داشت که میگل، به طور اتفاقی وارد زندگی بدون افتخارش شده و عامل تغییرات زیادی بوده است. بعد از مدتها، او میتوانست آسانتر نفس بکشد و تنفرش از سرنوشت را نادیده بگیرد؛ اما همهچیز، فقط تا همان چند دقیقهی قبل دوام داشت.
غوطهور در افکارش، به دنبال لاورنتی کشیده شد و از پلهها بالا رفت. زمانی که به خودش آمد، به عنوان آخرین مهمان وارد سرسرای اصلی عمارت شده بود و خدمتکار جوانی برای گرفتن کتش، به او نزدیک میشد.
لاورنتی، چتر و شال گردن تیرهاش را به خدمتکار داد و در حالی که دستش را بر روی شانهی دومینیکا میگذاشت، گفت:
- بذار کمکت کنم.
دومینیکا بدون حرف، کتش را با کمک او درآورد و نگاه سرخش را به سالن روبهرویش دوخت. هیچچیز در این عمارت دستخوش تغییر نمیشد مگر آن که عمرش تمام شده باشد. این خانه هنوز هم مانند گذشته، مجلل اما خمود و خاموش بود.
بدون توجه به شمعهای پایه بلند مشکی، گلدانهای رز طلایی، عطر وانیل عود و موسیقی حزنانگیز پیانو که در تالار شرقی عمارت نواخته میشد، میتوانست به راحتی قامت میگل را در مرکز سالن تشخیص دهد و ببیند که چطور مورد توجه مهمانان قرار گرفته است. گویا مهارت عجیبش در جادو کردن اذهان را از مادرش به ارث برده بود. با این حال، همه به او خیره بودند و او، خیره به دومینیکا! به هیچوجه لازم نبود لبهای کبودش را تکان دهد؛ با چشمانش هم میتوانست کلمات را به رقص وا دارد.
دومینیکا، دندان قروچهای کرد و از آن معرکه، روی برگرداند. برای شنیدن صدای الکساندرا که با شوقی وصفناپذیر، پسرش را به اطرافیانش معرفی میکرد، نیازی نداشت که حتما به آنها نزدیک باشد. آلکسی؛ این تنها نامی بود که مدام بر روی زبان صاحبخانه میچرخید و مشخص بود که او، به تسلیتهایی که با تأثر نمادین نثارش میکنند، اهمیت نمیدهد.
با چند قدم کوتاه، در میان جمع کوچک افسران یکاترینبورگ قرار گرفت. حال میتوانست نتهای اندوهناک موسیقی را بهتر بشنود و امواج متلاطم درونش را آرام سازد؛ هرچند که همچنان سایهی لاورنتی بر روی سرش سنگینی میکرد.
در نزدیکی کریل و دیگر دوستانش، لادا و اولگا ایستاد و دستهایش را از جیبش، بیرون کشید. کریل در حالی که گرهی کراواتش را کمی شل میکرد، یک جام نوشیدنی از روی سینی درون دست خدمتکار برداشت و به طرف دومینیکا گرفت. سرش را به آرامی خم کرد و نجواکنان گفت:
- رنگت پریده، باربی!
دومینیکا، انگشتانش را دور جام نوشیدنی حلقه کرد و به آرامی سرش را تکان داد.
- روز مزخرفی داشتم.
چشمانش را چرخاند و دو مرتبه، به جمعیت انگشتشمار میان سالن نگاه کرد. دلش نمیخواست که برای دوم در مقابل چهرهی متکبر الکساندرا بایستد و او را بابت اندوه ناگهانیاش دلداری بدهد. حتی خودش را در قبال وارث دغلباز سوورفها هم موظف نمیدانست؛ البته، تنها چیزی که در میان امواج چشمان پسر دیده نمیشد، احساس تأسف برای مرگ پدرش بود.
میگل، به محض چشم در چشم شدنشان، توجهش را از او گرفت و رویش را برگرداند. او در نقش یک برادرخوانده، خیلی بیشتر از یک همکار یا یک دوست، جدی و عبوس جلوه میکرد و هیچ خطِ خونی، به قدری پررنگ نبود تا بتواند آنها را به هم متصل کند.
- تو خبر داشتی؟
صدای لاورنتی، به قدری آرام بود که میتوانست شنیدنش را انکار کند و به سکوتش ادامه دهد؛ اما دلش نمیخواست که فرصتی برای تکرار این سوال، باقی بگذارد. در نتیجه، جرعهای از نوشیدنیاش را مزه کرد و بیتوجه به سوزش گلویش، لب زد:
- اگه بگم آره، میخوای سرزنشم کنی که چرا بهت نگفتم؟
اینبار، زمزمهی زیر لب لاورنتی به هیچ عنوان برایش قابل فهم نبود و علاقهای هم به فهمیدنش نداشت.
- پس بقیه کجان؟
کریل در جواب لادا، اشارهی نامحسوسی به روبهرویشان کرد و کوتاه گفت:
- ادای احترام.
- اون هیچ شباهتی به ژنرال نداره.
اولگا با یک جملهی مختصر، توجه هر سه نفرشان را به خودش جلب کرد و با یک مکث نسبتاً طولانی، دومینیکا را مخاطب قرار داد:
- مطمئنم که توی پروندهی اطلاعاتش هم چیزی در مورد زابکوف نوشته نشده بود.
کریل، ابروهایش را بالا انداخت و گوشهی چشمش را مالید.
- پروندهی اطلاعات؟
- خب آره؛ اون پسر، یه افسر فدراسیونه.
لادا، نیم نگاهی به میگل انداخت و چشمهایش را ریز کرد.
- فدراسیون نیروهای مسلح؟! زابکوف هیچوقت درموردش حرف نزده بود.
- چه توقعی از یه پیرمرد عبوس داری، خانم پیچال؟!
- کریل! باید احترام بیشتری براش قائل بشی؛ حداقل الآن که اینجا، توی خونهاش وایس... .
دومینیکا، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و برای خاتمه دادن به بحث احمقانهای که در جریان بود، گفت:
- شناختن اون آدم چه فایدهای براتون داره؟
پوزخندزنان، بر روی پاشنهی پایش چرخید و به میگل نگاه کرد. در همان حال، سرتاپایش را از نظر گذراند و با لحن تلخی ادامه داد:
- از الآن تا هروقت که بخواید، میتونید بهش زل بزنید!
همزمان با اتمام جملهاش، صدای بلند لوین در سرسرای اصلی عمارت پیچید و تمام مهمانان، به میز شام دعوت شدند. کریل، جام درون دستش را بر روی میز سنگی کنار دستش گذاشت و پیش از بقیه، به راه افتاد؛ گویا او هم از این گفتوگوی بیهوده، خسته شده بود.
- تا همینجا هم خیلی مؤدب بودم!
لادا، چشم غرهای نثار چهرهی بشاش او کرد و همراه با اولگا، به صف مهمانان پیوست. با خلوتتر شدن سالن، صدای موسیقی اوج گرفت و حال، آسانتر از پیش شنیده میشد. دومینیکا پس از چند دقیقه، بدون توجه به لاورنتی که با دقت او را زیر نظر گرفته بود، ته ماندهی نوشیدنیاش را سر کشید و با چند قدم کوتاه، در میان جمعیت قرار گرفت.
مانند چند روز گذشته، هیچ میلی به غذا نداشت و اطاعتش از این دعوت، فقط به آن جهت بود که هرچه سریعتر به این سیرک بالماسکه، خاتمه دهد و بهانهای برای رفتن داشته باشد؛ هرچه که باشد، او از نظر اغلب همکارانش، دخترخواندهی ژنرال بود.
از گوشهی چشم، نگاهی به لاورنتی انداخت که به طرف ایوان میرفت و فندک درون دستش، زیر نور لوسترهای طلایی برق میزد. او، همیشه عادت داشت که قبل از صرف غذا، یک نخ سیگار بکشد و گلویش را با دود، صاف کند؛ بعید بود که کسی بتواند عادتهای دیرینهاش را به راحتی کنار بگذارد.
مسیر نگاهش، ناخودآگاه به طرف دیگر سالن روانه شد و به میگل چشم دوخت. الکساندرا، چهرهی اندوهگینش را به تبسم ملیحی آراسته بود و همچنان، گفتوگو با همان مرد ناشناس با یونیفرم نظامی را به حضور در کنار میز شام، ترجیح میداد.
میگل، در کنارشان ایستاده بود و به طور نامحسوس، گوشهی لبش را میجوید. کلافگی، از سر و رویش میبارید و با جدیت، به صورت آن مرد زل زده بود. او به طور حتم، از نفرت دیرینهی مادرش نسبت به دومینیکا خبر داشت که حالا، به هیچ عنوان نمیخواست جلب توجه کند و به طرفش بیاید. شاید هم این فقط یک بهانه بود تا دومینیکا را آرام کند!
با ورود به سالنی که میز شام در آن قرار داشت، نگاه گذرایی به رنگهای اشتهاآور درون بشقابهای زرین انداخت و در سکوت، به طرف نزدیکترین صندلی رفت.
با نشستن اغلب مهمانان در پشت میز شام، جای زیادی برای انتخاب باقی نمانده بود و او، چارهای نداشت تا در ردیف ابتدایی میز بنشیند؛ جایی که اگر نقشش در این خانواده را کتمان نمیکردند، واقعاً به او تعلق داشت.
با تردید، بر روی صندلی نشست و پیراهنش را صاف کرد. با احتساب افسرانی که از یکاترینبورگ آمده بودند، تنها بیست و چند نفر در مهمانی حضور داشتند که در حقیقت، تعداد قابل توجهی در دوران قرنطینه بود.
طولی نکشید که الکساندرا و مرد همراهش، به جمع آنها ملحق شدند و به فاصلهی پنج صندلی، در جای خود قرار گرفتند. بلافاصله پیشکار عمارت در بالای سرش ایستاد و شروع به حرف زدن کرد:
- وقت بخیر دوستان عزیز. همراهی شما، باعث مسرت خانوادهای شد که از امشب، عزادار بهترین عضو خودشون هستن. همهی ما، به نوعی در زندگی پر افتخار ژنرال نقش داشتیم و اون رو میشناختیم. افسوس که حالا، در بین ما نیست!
دومینیکا نگاه گذرایی به الکساندرا انداخت و اخم ظریفی بر روی پیشانیاش نشاند. از دیدن قطرات کوچک اشک بر روی گونههای زن، حالش به هم میخورد و سوزش چشمانش، بیشتر میشد.
- جای خالی ایشون، قلب ما رو به درد میاره و نمیتونیم از یاد ببریم که... .
با کشیده شدن صندلی کنارش، رویش را برگرداند و به لاورنتی چشم دوخت. مانند همیشه، بوی تنباکو زودتر از خودش به سر میز شام رسیده بود.
- قسم میخورم که خودش هم به حرفهایی که میزنه، باور نداره!
- خفه شو!
دو مرتبه، به لوین خیره شد و با همان صدای تحلیلرفتهاش، ادامه داد:
- این تنها کاریه که از دستت برمیاد.
چیزی تا پایان سخنرانی مبالغهآمیز پیشکار باقی نمانده بود که میگل، وارد سالن شد و با دور زدن میز، در کنار مادرش نشست. ظاهراً بالاخره فرصت پیدا کرده بود تا لباسش را با یک پیراهن ساده عوض کند و موهای نامرتبش را شانه بزند. از فاصله نزدیک، زخم پیشانیاش بیشتر به چشم میخورد و گوشهی لبانش، به اندازهی یک بند انگشت کبود شده بود. تنها دومینیکا از دلیل احتیاط بیش از اندازهی او در تکان دادن دست چپش، خبر داشت و میتوانست درد درون چشمانش را بخواند. پسر جوان، یادگاریهای زیادی را از سفر به لهستان، با خودش آورده بود.
- میخوای بدونی که چه کارهایی از دستم برمیاد؟
لاورنتی، پیش از آن که دومینیکا بتواند از میگل چشم بردارد و جوابش را بدهد، صندلیاش را عقب کشید. سرفهی کوتاهی برای جلب توجه اطرافیانشان کرد و لبخند مرموزی بر روی لبهایش نشاند.
- افتخار این رو دارم که در این لحظه خودم رو معرفی کنم.
دومینیکا، دستانش را بر روی میز قفل کرد و از میان دندانهای کلید شدهاش، لب زد:
- لاورنتی!
لاورنتی بیتوجه به او، به طرف الکساندرا برگشت و ادامه داد:
- بانوی عزیز، لطفاً لاورنتی ایوانوف رو در غم خودتون شریک بدونید.
الکساندرا، لبخند کمرنگی بر روی لبش نشاند و سرش را به آرامی تکان داد.
- حضورتون در این جمع، مایهی دلگرمی ماست پسرم.
لاورنتی، با چشمانی براق از او روی گرفت و با صدای بلندتری گفت:
- خاطرات خوبی که از این خانواده دارم، اونقدر زیاده که هیچوقت برام کمرنگ نمیشه. من، مدت زیادی رو با ژنرال زابکوف در پایگاه یکاترینبورگ گذروندم و بعد از اومدنم به مسکو، با ایشون مکاتبه داشتم. ژنرال برای من مثل یه پدر بود و من امروز، یکبار دیگه پدرم رو از دست دادم.
جام نوشیدنی را از روی میز برداشت و با همان لبخند کذایی، به میگل خیره شد.
- اما فقط یه پسر میتونه معنی این حرفم رو بفهمه؛ درست نمیگم؟
قبل از آن که منتظر پاسخی از طرف او باشد، جام را بالا گرفت و ادامه داد:
- من، تا به حال افتخار دیدن برادرم رو نداشتم و امشب، دوست دارم که به سلامتیش بنوشم!
مهمانان به تبعیت از او، جامها را بالا گرفتند و صدای به هم خوردن شیشههای ظریف و پر از نوشیدنی، به هوا برخاست.
دومینیکا، از هدف پنهان تئاتر بچگانهای که در جریان بود، سر در نمیآورد و در دلش، لاورنتی را سرزنش میکرد؛ اما همچنان، به چشمان سرد و یخزدهی میگل، خیره مانده بود.
اینبار لاورنتی، تک ابرویی بالا انداخت و جام نوشیدنی را دو مرتبه به طرف میگل گرفت. سپس، دندانهای صدفیاش را به رخ کشید و نیشخندزنان، به او اشاره کرد.
سکوت طولانی میگل، صورت خوشی برای هیچکدام از مهمانان نداشت و زمزمهها، به آرامی شروع شد. آن دو، برای چند دقیقهی متوالی به یکدیگر زل زده بودند و آتش نفرت در چشمان میگل در هر لحظه برافروختهتر میشد.
- آلکسی؟
میگل با شنیدن صدای الکساندرا، نگاه خیرهاش را از روی لاورنتی برداشت و به مادرش و سپس، دومینیکا چشم دوخت. در همان حال، دست راستش را به طرف جام نوشیدنی روبهرویش برد و چشمانش را ریز کرد. با بالا بردن جام، مسیر نگاه متلاطمش را تغییر داد و گوشهی لبش را به لبخند نصفه و نیمهای، آراست.
- بدون شک پدرم با حضور شما در کنارش، نبود من رو کمتر احساس کرده.
صدایش بسیار آرام، خراشیده و بیحوصلهتر از چیزی بود که دومینیکا به آن عادت داشته باشد؛ اما همچنان مغرور، مطمئن و استوار به نظر میرسید. امروز، بیشتر از همیشه به الکساندرا شباهت داشت و مانند نجیبزادگان، بسیار رسمی حرف میزد. دومینیکا، به یاد نمیآورد که چنین جدیتی را سابقاً از او دیده باشد؛ حتی در زیر درختان نارون و آخرین شب ملاقاتشان.
- اجازه بدید که به افتخار خاطرات کلکته بنوشم؛ زمانی که شما رو برای اولین بار در حادثهی غمانگیز سفارت دیدم! من در اون روز، کسی رو ملاقات کردم که مطمئناً گزینهی خوبی برای همراهی ژنرال بود... .
میگل، با نادیده گرفتن نگاه خیرهی اطرافیانش، به لبخندش عمق بیشتری بخشید و ادامه داد:
- کسی که به اسم وظیفه، حق زندگی رو از افرادش سلب میکنه!
در یک چشم بر هم زدن، تبسم از روی چهرهی متبکر لاورنتی پر کشید و زیر چشمی، به دومینیکا نگاه کرد. طعنههای زیرپوستی، کار خودشان را کرده و دستهای دخترک، به سختی گره شده بودند. حجم غلیظی از خشم، در رگهای برآمدهاش میجوشید، پلکهایش نبض میزد و اینها چیزی نبود که بتواند از او پنهان کند.
لاورنتی، گمان نمیکرد که میگل چنین چیزی را در حضور دومینیکا مطرح کند. چرا هیچ احتیاطی در بیان کلماتش وجود نداشت؟ مگر تقلای آنها برای یکدیگر، از روی توجه و احساسات پنهانی نبود؟! البته که چنین تصوری، او را زجر میداد، حسادتش را تحریک میکرد و دست آخر، بدون هیچ تلاش اضافهای از نفرتش را از میگل، آشکار میساخت.
لیوان نوشیدنیاش را به لبهایش نزدیک کرد و دو مرتبه، به او خیره شد. باید به این شاهزادهی تبعیدی میفهماند که هیچ چیزی از سمتش، بیجواب نمیماند؛ قاعدهاش همین بود.
- و به سلامتی خاطرات کالینینگراد!
هنوز جملهاش به انتها نرسیده بود که ژنرال درژاوین، سرفهی کوتاهی سر داد و گفت:
- بهتره که شام رو شروع کنیم، مگه نه لیدی؟
الکساندرا، نگاه خیرهاش را از روی لاورنتی برداشت و سرش را با طمأنینه تکان داد. میز مهمانیاش، بیشتر از هر زمان دیگری به عطر نفرت و خشم آغشته بود و میدانست که باید در یک فرصت مناسب، به دنبال منشأ آن بگردد؛ شاید در جایی میان لبهای کبود پسر نازنینش و یا در نگاه تیره و تار دخترخواندهی شوهرش!
با وجود میل شدیدی که به دور نگه داشتن این دو نفر از هم داشت، حال بر سر یک میز نشسته بودند و بیتوجه به هیاهوی اطرافشان، یکدیگر را تماشا میکردند. انتظار نداشت که میگل، خودش را به اینجا برساند و رسم خانوادگی را به جا بیاورد؛ وگرنه به هر طریق ممکن آن دختر لعنتی را از آنجا دور میکرد تا مانند تمام این سالها، سایهاش بر روی زندگی پسرش نیفتد؛ چراکه ترس او از این واقعه، فقط یک تردید سادهی مادرانه نبود.
کارد را درونش دستش چرخاند و با صدای آرامی که توجه مهمانان را جلب نکند، لب زد:
- شامت سرد شد عزیزم.
میگل، نگاهش را پایین کشید و در حالی که به بریدن استیک درون بشقابش تظاهر میکرد، کلمات اسپانیایی را به بازی گرفت:
- سعی نکن من رو کنترل کنی مامان!
بیتوجه به سگرمههای درهم فرو رفتهی الکساندرا، تکهای از گوشت را درون دهانش گذاشت و به یکی از خدمتکاران پشت سرشان، اشاره کرد.
- بله آقا؟
جام نوشیدنیاش را بالا گرفت و گفت:
- مثل احمقهای حق به جانب اونجا واینستا! پرش کن.
مرد خدمتکار، به سرعت تُنگ بلورین نوشیدنی را از روی میز برداشت و جام را تا نیمه پر کرد. سپس، سرش را به نشانهی احترام پایین انداخت و چند قدم به عقب رفت.
در طرف دیگر میز، دومینیکا با چهرهای اخمآلود به بشقاب پر از سوپ روبهرویش خیره شده بود و با تکههای سبزیجات درون آن، بازی میکرد. گوش سپردن به مکالمات کوتاه و بیهدف اطرافش، در زیر سنگینی نگاه میگل انرژی زیادی میطلبید که از داشتنش، محروم بود. در اطمینان کامل میتوانست بگوید که نیمی از مهمانان با دیدن برهی بریان عربی و نوشیدنیهای گوارای غرب مدیترانه بر روی میز، حتی از یاد برده بودند که برای چه چیز در اینجا جمع شدهاند. به زبان سادهتر، قلب او و تمام افراد حاضر در آن سالن، در استفراغ غرق شده بود؛ در چربی خوک!
با تمام وجودش، میل داشت که تا پایان مراسم شام و کنار رفتن اغلب مهمانان، از جایش بلند نشود و سرش را بالا نیاورد. افکار درون ذهنش به قدری درهم تنیده بودند که به او این امکان را میدادند تا ساعتها یکجا بنشیند و تکان نخورد. با این حال، زمانی که میگل از غذایش دست کشید و از جا برخاست، نتوانست افسار چشمانش را بکشد و نگاهش را از او بدزدد. طبق انتظارش، اهمیتی به تشریفات رسمی مهمانی نداد و بدون حرف، از سالن بیرون رفت. هنوز مانده بود تا دیگران از بابت رفتارهای غیرقابل پیشبینیاش، متعجب نشوند!
با صدای الکساندرا، چشم از مسیر خروج میگل برداشت و به او خیره شد. بیوهی سیاهپوش، با احترام نمادین همیشگیاش از مهمانان عذر خواست و بار دیگر برای حضورشان در آنجا، تشکر کرد. سپس با اشاره به لوین، از میز شام دور شد.
در سالن اصلی خانه، میگل هنوز از پلکان منتهی به طبقه دوم بالا نرفته بود که با صدای مادرش، از حرکت ایستاد و نیم نگاهی به پشت سرش انداخت.
- آلکسی!
نفس عمیقی کشید و با مکث کوتاهی، به طرف او برگشت. پوزخندزنان، دستش را روی نرده گذاشت و گفت:
- انتظار نداشتم که از مهمونهای عزیزت دل بکنی مادر.
- تو داری چه غلطی میکنی آلکسی؟
- اینقدر اون اسم مسخره رو تکرار نکن!
الکساندرا، هلال ابروهایش را درهم کشید و در مقابل پسرش ایستاد. جزئیات صورتش را با جدیت از نظر گذراند و دستش را برای کنار زدن موهای به هم ریختهاش، بالا برد.
- اینقدر ناامیدم نکن... .
لبانش را با زبان تر کرد و با تردید ادامه داد:
- میگل.
میگل، خودش را عقب کشید و موهایش را از روی پیشانیاش کنار زد.
- اومدنم به قدر کافی خوشحالت نکرده؟
- چرا؛ بیشتر از هر زمان دیگهای. انتظار نداشتم که... .
- نمیخواستم از مراسم ختم اون پیرمرد جا بمونم.
نگاه گذرایی به اطرافشان انداخت و با بیخیالی افزود:
- هرچند که قسمت خوبش رو از دست دادم!
الکساندرا، نگاه غضبآلودش را به او دوخت و با صدایی که سعی در کنترلش داشت، غرید:
- فراموش نکن که با چه اسمی اینجایی.
میگل، چشمانش را در حدقه چرخاند و لحن تمسخرآمیزی به خودش گرفت:
- نگران نباش لیدی! خیلی بیشتر از نقش یه پسر خوب رو میتونم برای درد کشیدن روح اون عوضی بازی کنم!
بدون توجه به نفس عمیق او، یقهی پیراهنش را مرتب کرد و بیمقدمه پرسید:
- اون دختره کیه؟
الکساندرا، ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- کدوم دختر؟
- همون که کنار اون پسرهی خوشمزه نشسته بود.
میگل، قبل از آن که اجازهی جواب دادن به الکساندرا را بدهد، دستش را بالا آورد و ادامه داد:
- اوه، نه! حالا که فکر میکنم، برام مهم نیست که فامیلهات چه شکلین!
- خانم؟
هردو با صدای درژاوین که به تازگی از سالن سرو غذا خارج شده بود، از یکدیگر چشم برداشتند. میگل با دیدن او، لبخند طعنهآمیزی بر روی لبش نشاند و زمزمه کرد:
- تحمل دلتنگی برای مردی به سن و سال اون واقعاً سخته!
الکساندرا نگاه تیزی به پسرش انداخت، به سختی لبخند زد و بدون حرف، از او جدا شد. طولی نکشید که مهمانان دیگر، از سالن بیرون آمدند و مانند قبل، پراکنده شدند. عقربههای ساعت طلایی گوشهی سالن، بر روی عدد هشت متوقف شده بودند و آنطور که از نمای بیرون پنجرهها مشخص بود، باران شدیدی میبارید.
میگل، قبل از آن که به طبقهی بالا برود، نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند و به دنبال دومینیکا، تمام چهرهها را از نظر گذراند. با دیدنش در کنار تعداد ناشناسی از مهمانان و آن پسر نفرتانگیز که بیش از اندازه خواهان جلب توجه بود، دندان قروچهای کرد و زیر لب گفت:
- گندش بزنن!
سپس، نگاهی به الکساندرا که مشغول صحبت با درژاوین بود، انداخت و نرده را رها کرد. با هدف نزدیک شدن به دومینیکا، از پلهها فاصله گرفت اما قبل از آن که قدم دوم را بردارد، از حرکت ایستاد. دیگر برای بهانه آوردن خیلی دیر شده بود و نمیتوانست بیشتر از این، بازی را ادامه دهد. میدانست که رفتار صلحآمیزی در انتظارش نیست و از طرفی، حق ارتکاب اشتباه دوم را نداشت. به نفع هردویشان بود که الکساندرا، درمورد رابطهی ویرانهی بینشان کنجکاو نشود و هوس مادری کردن به سرش نزند!
دلیل این نفرت را به خوبی میدانست. دومینیکا به طور ناخواسته، یادآور گذشتهای بود که الکساندرا از آن دوری میکرد و میگل، دوستش داشت. تنها در گذشته بود که میتوانست پدرش را در کنار خود داشته باشد و به یادآوری خاطراتش اکتفا نکند؛ پدری که هیچ شباهتی به زابکوف و امثال او، نداشت.
بازدم عمیقش را از میان لبهای خشکیدهاش به بیرون فرستاد و دور از چشم الکساندرا، به طرف دربهای خروجی سالن رفت. در این بین، نگاه گذرایی به لوین که مشغول امر و نهی به خدمتکاران سالن سرو بود، انداخت و در سکوت عمارت را ترک کرد. آن پیرمرد، درسهای جاسوسیاش را به خوبی گذرانده بود.
در گوشهی دیگری از سالن، نزدیک به کلکسیون پرترههای قرن هجدهمی، دومینیکا تنها کسی بود که در عین تظاهرش به بیتفاوتی، کارهای میگل را زیر نظر گرفته و متوجه خروجش از ساختمان شد. در هر صورت، دنبال کردن او آخرین تصمیمی بود که میتوانست در آن شرایط بگیرد.
- تو هم موافقی نیک؟
با گیجی، سرش را چرخاند و به اولگا نگاه کرد.
- با چی؟
کریل، نفسش را با سر و صدا به بیرون فرستاد و به جای اولگا جواب داد:
- بعید بدونم که حتی حواسش به ما باشه!
آوِلینا، یکی از افسران یکاترینبورگ که نسبت به اغلب همردههایش در پایگاه، سن و سال کمتری داشت و بسیار جوانتر از بقیهی گروه بود، خودش را جلو کشید و در کنار دومینیکا قرار گرفت. این، در حالی بود که آندره، ماکسیم، بوریس و یوری همچنان در کنار لادا ایستاده بودند.
- چیزی رو هم از دست نداده! نیک؟
دومینیکا، سرش را تکان داد و کوتاه گفت:
- مشکلی نیست.
لاورنتی، از روی مبل برخاست و در حالی که به ساعت مچیاش نگاه میکرد، به جمعشان اضافه شد.
- دیگه داره خستهکننده میشه.
کریل، سرش را تکان داد و بدون فکر گفت:
- تو میتونی نیکا رو بهانه کنی و زودتر از بقیه... .
دومینیکا، گرهای به پیشانیاش انداخت و با تحکم، نامش را صدا زد. کریل، چشمان را درشت کرد و با تعجب جواب داد:
- مشکل چیه؟ من فکر کردم که شما دو... .
اولگا، بازویش را کشید و در میان حرفش پرید:
- امشب زیاد خوردی، پسر!
- خب، نوشیدنیهای اینجا حرف ندارن!
- تا به حال آدمی به دیوونگی تو ندیدم، کریل.
- مگه توی اون دفتر مزخرفت، آدم هم رفتوآمد میکنه آوِلین؟
دومینیکا، کلافه از صحبتهای بیوقفهی آنها، قدمی به عقب برداشت و بدون حرف، از آنجا فاصله گرفت. اولگا، قبل از لاورنتی متوجهی او شد و به دنبالش افتاد. با چند قدم کوتاه، شانه به شانهاش قرار گرفت و گفت:
- نیک؟
- هوم؟
- مطمئنی که اوضاع روبهراهه؟
- چرا این قضیه اینقدر مهم شده؟ از صبح دارم درموردش جواب پس میدم!
- خب... خب تو خیلی داغون به نظر میای!
دومینیکا، نگاه چپی به او انداخت و سکوت کرد. با رسیدن به جایگاه الکساندرا، یقهی پیراهنش را مرتب کرد و به آرامی، صدایش زد. کریل با تمام بیخیالیهایش، اشتباه نمیکرد؛ آنها میتوانستند به هر بهانهای از آنجا بروند و بازخواست نشوند؛ دقیقاً همان چیزی که لازم داشت.
الکساندرا با دیدن او برای حفظ ظاهر هم که شده، لبخند شیرینی زد و گفت:
- دومینیکا، عزیزم!
سپس، سرش را برای اولگا تکان داد و منتظر، به آن دو خیره شد. دومینیکا، بدون تغییر در حالتش، لب زد:
- اگر اجازه بدید، میخواستم که زودتر برگردم.
الکساندرا، ابروهایش را بالا انداخت و سرتاپایش را از نظر گذراند.
- اوه! این چند روز خیلی خسته شدی. نیازی به اجازه نیست عزیزم؛ ممنونم که ما رو تنها نذاشتی.
دومینیکا در تلاش برای مهار پوزخندش، تکهای از موهایش را پشت گوش فرستاد و جواب داد:
- این وظیفهای بود که باید انجام میدادم. شبتون بخیر خانم.
پس از ادای احترام اولگا و تماشای ژست غرورآمیز الکساندرا برای چند دقیقهی کوتاه، دو مرتبه به جمع آشنای خودشان برگشتند و اینبار، از آنها خداحافظی کردند. در حالی که لاورنتی، دقایقی پیش به سمت صاحبخانه رفته بود تا از همراهی دخترک، جا نماند.
اولگا با وجود او، خودش را کنار کشید و به این ترتیب، در کسری از ثانیه با معشوقهی سابقش در زیر باران، تنها ماند. دومینیکا، حتی برای خلاص شدن از شرش هم تلاشی نمیکرد؛ اما آنقدرها هم خوشبین نبود تا برداشت خاصی از این رفتار بکند. همهچیز، صرفاً وابسته به شرایط خاصی بود که دومینیکا را از توجه به این مسائل، باز میداشت.
دختر جوان، بیتوجه به بارش باران و تاریکی وهمآور جنگل روبهرویشان، به راه افتاد و نگاهش را بین ماشینهایی که کمی دور تر از دروازهی اصلی پارک شده بودند، چرخاند. با دیدن داستر سفید رنگ، به طرفش قدم برداشت و کمی بعد، به همراه لاورنتی سوار آن شد.
نمای بیرون پنجرههای ماشین به واسطهی قطرات باران، به راحتی قابل تشخیص نبود و دومینیکا هم ترجیح میداد تا در تمام مسیر، تظاهر کند که در خواب عمیقی فرو رفته است. با همین استدلال، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. چند لحظه بعد، صدای لغزش سنگریزهها در زیر چرخهای ماشین و موسیقی ملایم رادیو، در گوشش پیچید.
- خاموشش کن.
لاورنتی، نیم نگاهی به او انداخت و دکمهی ضبط را فشرد. با کلافگی، به روبهرویش خیره شد و همزمان با حرکت تیغههای برف پاککن، بر روی فرمان ضرب گرفت. در بهترین حالت، میتوانستند با هم به خانه بروند و در مورد هیچکدام از آدمهایی که امشب دیدند، حرف نزنند؛ تنها خودشان باشند و... همهچیز بسیار بعید به نظر میآمد اما غیرممکن نبود.
تمام مسیر یک ساعته تا آپارتمان دومینیکا، در سکوت سپری شد؛ او میخواست که اینطور باشد و تنها در زمانی که ماشین در مقابل آپارتمانش توقف کرد، لبهایش را از هم گشود.
- ممنونم.
لاورنتی، سرش را تکان داد و پیش از آن که او درب ماشین را باز کند، به طرف صندلی عقب برگشت و زمزمه کرد:
- بذار چتر... .
- لازم نیست.
دومینیکا در مقابل نگاه پر از تردید پسر، به درب آپارتمانش اشاره کرد و ادامه داد:
- راهی نمونده.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف او باشد، شب بخیر کوتاهی زیر لب گفت و پیاده شد. قطرات باران، او را تا رسیدن به درب آپارتمان همراهی کردند و آزادانه بر روی موهایش نشستند. همزمان با بیرون کشیدن کلید از درون جیبش، به لاورنتی نگاه کرد و با اشاره، خواست که آنجا را ترک کند؛ اما حرکتی از او ندید.
- محض رضای خدا! فقط برو لاورنتی، برو.
لاورنتی پس از یک مکث طولانی، بالاخره کوتاه آمد و چند دقیقه بعد، به طور کامل از مقابل چشمان دومینیکا، دور شد.
دخترک پس از رفتن او، دستهی کلید را درون دست چرخاند و با چشمهای ریز شده، کلیدهای خیس را جابهجا کرد. با وجود تاری دید، پیدا کردن کلید مورد نظرش سخت شده بود و نم باران در هر لحظه، بیشتر از حد انتظار در جانش رسوخ میکرد.
لعنتی زیر لب فرستاد و پس از چند دقیقه کلنجار رفتن، بالاخره کلید را درون قفل انداخت و آن را چرخاند. تنها، یک چرخش اشتباه کافی بود تا کلید درون قفل بشکند و خردههایش، به پایین بریزد. دومینیکا، با کلافگی لبهایش را به دندان کشید و ضربهی بیهدفی به درب زد.
- خدا لعنتت کنه!
نفسنفسزنان، چند قدم به عقب برداشت و پس از بلند کردن سرش، دستانش را سایهبان چشمهایش کرد. تمام چراغهای آپارتمان، خاموش بود و برای بالا رفتن از نمای آن، رمقی نداشت.
آه غلیظی از گلویش خارج شد و با درماندگی، به اطرافش نگاه کرد. خیابان، در تاریکی و سکوت فرو رفته و حالا دیگر به طور کامل، خیس شده بود. دلش نمیخواست که با یک تماس اجباری، لاورنتی را به اینجا بکشاند. او با وجود تمام ناخوشیهای زمانه، تا ابد منفور میماند و هیچ راه برگشتی برایش وجود نداشت.
بزاق تلخ دهانش را با زحمت قورت داد و تن کرختش را به کنار دیوار کشید. به آرامی، بر روی زمین نشست و به درب بستهی خانهاش، تکیه داد. از بابت حضور در چنین شرایطی، خندهاش گرفته بود و همهچیز را در بالاترین حد از فضاحت میدید.
با خندهای که طعم زهرش، مزاجش را آزار میداد، دستش را به آرامی درون جیب شلوارش سُر داد و پاکت مچالهی سیگار و تلفنش را بیرون کشید. آخرین نخ را از درون پاکت برداشت و آن را با بیقیدی، به گوشهای پرت کرد. فندک را زیر سیگار گرفت و پس از تقلای فراوان، آن را روشن کرد. خیره به دود سیگار، قطرات آب را که از روی تیغهی بینیاش پایین میآمدند، کنار زد و با خنده لب زد:
- آلکسی.
کام عمیقی از سیگار گرفت و چشمانش را بست.
- میگل.
در کنار بازدم دود آلودش، پوزخند عمیقی بر روی لبهایش نشاند و پلکهایش را از هم گشود.
- عوضی!
آنها از یکدیگر فرار کرده بودند؛ نه میگل در صدد توجیه کارهایش بود و نه دومینیکا رغبتی داشت تا از او جواب پس بگیرد. با این حال، بیشتر از آنچه که انتظار میرفت، خشمگین بود و در تصوراتش، میگل را به خاک و خون میکشید. گرچه در طول مهمانی شام، هر زمان که میخواست به طرفش برود و مواخذهاش کند، از خود میپرسید که واقعاً مرتکب چه جرمی شده است؟ پنهان کردن هویت؟ این کار را همه انجام میدهند، حتی خودش!
« این دیگه چه کوفتیه؟! » با خودش غر زد. داشت از میگل در برابر خودش دفاع میکرد؟ از او که فرقی با دیگران نداشت؟!
نفس عمیقی کشید و خاکستر سیگارش را تکاند. چرا باید همهچیز تا این حد پیچیده میشد و قدرت تفکر را از او میگرفت؟ لعنت به او که مجبورش کرده بود تا در یک زمان، با تنفر و اشتیاق مقابله کند!
کام دیگری از سیگارش گرفت و به دود غلیظ میان انگشتانش، خیره شد. باران همچنان میبارید و ضربآهنگ ثابتی را در فضای خلوت خیابان، پخش میکرد. نمیتوانست امیدی به بند آمدنش داشته باشد و تا صبح، به یک عوضی فکر کند؛ وگرنه دیوانه میشد!
تلفنش را در دستش چرخاند و با کلافگی، قطرات بارانِ روی صفحهاش را پاک کرد. باید از بین مخاطبانش، کسی پیدا میشد که نحسی امشب را با او تقسیم کند. شاید بیرون آمدن از عمارت مجلل سوورف، اشتباهی بود که به تاوان زیر باران ماندن، میارزید.
بدون آن که چشم از صفحهی گوشی بردارد، ته ماندهی سیگار را از میان لبانش برداشت و به گوشهی نامعلومی پرت کرد. بیتوجه به اعلان ایمیلهای بیجواب شِی و پیامهایی که حوصلهای برای باز کردنشان نداشت، وارد لیست مخاطبانش شد و به اسامی زیر دستش چشم دوخت. احساس میکرد آنقدر از بقیه دور است که اگر هزاران سال هم بدود، باز هم به آنها نخواهد رسید. در حال حاضر، بدون آن که دیده شود، در یک چالهی جهنمی میسوخت و کابوسها، همچنان ادامه داشتند.
بینیاش را بالا کشید و انگشتش را به آرامی بر روی صفحه تکان داد. برای چند ثانیهی کوتاه، به حروف زیر دستش خیره ماند و ناخنهایش از شدت فشار سفید شدند. در ذهنش، فقط یک سوال باقی مانده بود؛ روزهای بعد از این را چگونه باید بگذراند؟ با کدام هویتش؟ با کدام خانواده و دوست؟ چقدر رقتانگیز است که حتی یک نفر هم باقی نمانده باشد تا او را بشناسد.
لرزش تلفن درون دستش، رشتهی افکار بیسر و تهش را از هم گسیخت و پس از چند ثانیه، نام اولگا بر روی صفحه نقش بست. احساس میکرد که فرشتگان درون آسمان، به او دهانکجی میکنند و بر روی تصوراتش، خط قرمز میکشند. هنوز به قدری نالان و دلشکسته نشده بود تا از تنهایی گله کند و به جان کائنات غر بزند. در هر صورت، منطق حکم میکرد که اولگا را به آنجا بکشاند و از طوفان خیس شبانه، جان سالم به در ببرد؛ هیچ میل و اشتیاقی در او باقی نمانده بود تا آموزههایش را به یاد بیاورد و دربهای بسته را کنار بزند. از این رو، با وسواس، دستی به موهای خیس روی پیشانیاش کشید و تماس را وصل کرد:
- هوم؟
***
میگل، کلاه نظامیاش را از روی سر برداشت و در حالی که موهایش را مرتب میکرد، درب اتاق را بست. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که از آن عمارت نحس، خارج شد و راه دفترکارش را در پیش گرفت. بخش دوازدهم گ.ئو مانند تمام قسمتهای دیگر سازمان، از هیاهو افتاده بود و در مسیرش تا رسیدن به اتاق، فقط سه نفر از همکارانش را دیده بود که آنها هم با رویت چهرهای او، بسیار متعجب شده بودند.
پیش از درآوردن ماسک، نگاه کوتاهی به میز کار مرتبش انداخت و ابروهایش را درهم کشید. میتوانستند عکس بهتری را به عنوان یادبود بر روی میز بگذارند و با روبانهای مشکی، تزئین کنند!
بازدمش را با کلافگی به بیرون فرستاد و نگاهش را بالا کشید. اثرات طوفان شب گذشته، شیشهی پنجره را کدر کرده بود و به سختی میشد قطرات غلطان آب بر روی ناودان ساختمان روبهرویی را دید؛ اما همچنان رقص پرچمهای خیس و سرخ رنگ سازمان، در رفت و آمد نسیم صبحگاهی قابل رویت بود. به یاد داشت که برای نصب آنها در بالاترین نقطهی محوطه، یک نفر جانش را از دست داد و او، در تمام مدتی که جنازهی غرق به خون کارگر را از روی سنگفرشها جمع میکردند، از پشت همین پنجره به نظاره نشسته بود. شاید میتوانست از آن روز، به عنوان یکی از معدود روزهای سرگرمیاش در این اتاق تیره و تار، یاد کند!
با کرختی، خودش را تا نزدیکی میز کشاند و دستش را بر روی آن ستون کرد. بازتاب چهرهی گرفتهاش، در درون قاب عکس جای گرفت و پوزخند روی لبانش، پررنگتر شد.
- باید یه عکس بهتر بگیرم!
با تقهای که به درب خورد، ناخودآگاه قاب شیشهای روی میز را واژگون کرد و به طرف صدا، برگشت.
- بیا.
طولی نکشید که جثهی ریزنقش دختر جوان، در چهارچوب درب نمایان شد و عطر ملایمش، فضای اتاق را پر کرد؛ خبرها زود میپیچید! رِینا، شلاق موهای مشکی رنگش را بر روی شانهاش ریخته بود و پوست برنزهاش، زیر نور کمجان فِلورِسِنت بالای سرشان، میدرخشید. او در بین تمام اعضای بخش، بیشترین شباهت را به دختران ماتادور¹ داشت و چشمان قهوهای رنگش، یادآور آفتاب داغ مادرید بود.
میگل، هنوز دست از برانداز کردنش نکشیده بود که رینا، فاصلهی بینشان را طی کرد و در یک حرکت غیرمنتظره، او را در آغوش کشید.
- بالاخره اینجایی!
بیتوجه به چشمان حیرتزدهی پسر، سر بر روی سی*ن*هاش گذاشت و با لحن لوندی ادامه داد:
- خیلی خوشحالم که سالمی.
میگل، نفس عمیقی کشید و دستهایش را بر روی بازوان برهنهی دختر گذاشت. با وجود دردی که در لابهلای شیارهای مغزش رخنه کرده بود، تحمل سر و کله زدن با هیچکدام از تراژدیهای متحرک دور و برش را نداشت؛ چه دوست باشند و چه یک آشنای غریبه! در نتیجه، با سگرمههای درهم فرو رفته او را پس زد و زمزمه کرد:
- باید فاصله رو رعایت کنی.
رینا، چشمانش را ریز کرد به چهرهی بیحوصلهی میگل، خیره شد.
- نمیخواستی بهم خبر بدی؟
- در چه موردی؟
- درمورد این که زندهای!
میگل، پوزخندی زد و با اشاره به قاب عکس روی میزش، گفت:
- فکر نمیکردم خیلی مهم باشه؛ شما که ترتیب همهچیز رو دادید.
بدون توجه به قهقهههای دختر، بر روی میز نشست و به ستون دستانش تکیه داد. رینا، موهای براقش را از روی شانهاش کنار زد و لبخندزنان، به او نزدیکتر شد.
- تو دلخور شدی... .
- به خاطر چی؟ این عکس مسخره یا تاج گل اون بیرون؟!
میگل، رویش را برگرداند و در حالی که به تختهی شیشهای گوشهی اتاق که پر از وصلههای کاغذی بود، نگاه میکرد، زمزمهوار افزود:
- شاید هم از کالینینگراد.
رینا، انگشتان قلمیاش را بالا آورد و چانهی او را گرفت. صورتش را به طرف خودش چرخاند و در فاصلهای اندک از لبان پسر، گفت:
- دیگه تموم شده، هوم؟
دستش را تا لابهلای موهای میگل امتداد داد و نجواکنان اضافه کرد:
- تو از اون آتش جون سالم به در بردی؛ حالا نوبت این یکیه... .
میگل، قبل از آن که در تماس با لبهای نمناک دخترک قرار بگیرد، دستش را دور گلوی او انداخت و لحن خشونتآمیزی به خود گرفت.
- از کدوم آتش حرف میزنی؟
رینا، با کلافگی نفس داغش را به بیرون فرستاد و با چشمان برافروخته، به او زل زد.
- آتشسوزی مقر مرزی کالینینگراد!
پوزخند روی لبان میگل با شنیدن این جمله، عمیقتر شد. به آنها گفته بودند که او و افرادش، در آتشسوزیای که خودش ترتیب آن را برای حفظ کردن اطلاعات دومینیکا داده بود، کشته شدند؟ باز هم جای شکر داشت که مانند بیماران کرونایی با آنها رفتار نکرده بودند. پس از مکث کوتاهی، پرسید:
- چیزی هم برای خاکسپاری آوردن؟
- فقط چندتا جنازهی سوخته! میگفتن که نمونههای دیانای رو گرفتن و... هوف میگل! چرا برات مهمه؟ دیگه دوست ندارم به اون روز فکر کنم.
رینا، به آرامی انگشتان پسر را که دور گلویش مانده بودند، لمس کرد و ادامه داد:
- دلم برات تنگ شده.
میگل، بدون تعلل از روی میز پایین آمد و به طرف درب اتاق رفت. اگر خودش را سرگرم نقشههای بیحد و مرز رینا میکرد، تمام روزش را از دست میداد و از آنهایی که قصد جانش را داشتند، عقب میافتاد. پس از باز کردن درب، دستی به یقهی یونیفرمش کشید و کوتاه گفت:
- سرم خیلی شلوغه، رِین.
و بدون آن که منتظر پاسخ بماند، از آنجا بیرون رفت. رینا خیره به مسیر خروج او، نوک کفشش را بر روی زمین کوبید و لب زد:
- لعنت بهت! ۱. گاو باز (ریشه اسپانیایی)