- Sep
- 187
- 2,188
- مدالها
- 2
گونهاش به آرامی بر روی پوست صورت میگل لغزید؛ مانند تکه چرم نمخوردهای که روی سنگ سردی کشیده میشود و نوار طلایی رنگ موهایش را به سمت یقهی خونآلودش، سرازیر میکند. در نزدیکی مطلق، فاصلهای باقی نمانده بود و نفسهای میگل، بریده اما سنگین، از کنار گوشش عبور میکردند؛ مانند تکرار صدای قدمهایی دور در یک راهروی بسته.
نمیدانست که چرا هنوز ایستاده و یا چرا دارد حماقت به خود گرفتن عطر او را به جان میخرد؛ انگار همهچیز، مکافاتی است که خودش برای خودش پیچیده؛ شبیه به کسی که صبح دوشنبه، روی رختخواب گرم و نرمش دراز کشیده، صدای زنگ ساعت را میشنود اما هنوز نمیخواهد چشمهایش را باز کند و در نهایت، دستی به چشم میکشد و میگوید: «فقط چند دقیقهی دیگه...» چند دقیقهای که میداند هرگز کوتاه نخواهد بود.
میگل، برای چند ثانیه کوتاه چشمانش را بست و نفسش را به آرامی بیرون فرستاد؛ انگار هوای مردهای که در ریههایش مانده بود، فقط برای آن بیرون رانده میشد که از درون تهیتر شود، نه سبکتر. گونهاش هنوز بر روی پوست منجمد دخترک میلغزید و خطی نازک از گرما را برجای میگذاشت. به صدای تنفس پریشان او گوش میداد؛ آنچنان که گویی به سازِ کوکنشدهای گوش سپرده که هر لحظه ممکن است تلخترین نغمهی زندگیاش را بنوازد. همزمان، چیزی در درون ذهنش فریاد میزد: «فرار کن!»
میدانست که دستکم باید چیزی بگوید، یا حرکت کند، یا حتی بگریزد؛ اما در عوض، فقط ایستاده بود؛ درست مانند تندیسی نیمهفراموششده از دوران جنگ سرد؛ ترکخورده و کاملاً بیمصرف؛ و چه رنجی بود این تمایل شرمناک به ماندن؛ این غریزهی ابتدایی برای بلعیدن ثانیهای بیشتر از دوزخ!
چشمانش را باز کرد و اخمهایش را درهم کشید. تارهای مو، بوی خون، پوست سردش و نفسهای سنگین هردویشان، همگی مثل تکههایی از یک پازلِ کاملنشده، در مقابلش پراکنده شده بودند؛ باید تمام تلاشش را میکرد تا همه را خراب کند. احساس می کرد خونش در شیشه است و باید برود. به کجا برود؟ این را نمیدانست؛ اما دیگر تحمل حضور دومینیکا را نداشت. فقط میخواست آنچه که هست، فکر آنچه که نیست را تمام کند. اندوهش پایان یابد، زوالش فرا رسد و به خواب ابدی فرو برود. به همین بهانه، مشتهایش را گره کرد و از میان دندانهایش، غرید:
- به خاطر خودت، بهتره فاصلهات رو حفظ کنی.
صدایش، آمیختهای بود از تحقیر و تمنا؛ شبیه به کسی که به جای خنجر زدن، تنها نشسته و به دست بریدهی خودش نگاه میکند.
دومینیکا بدون شتاب خودش را عقب کشید. هر سانتیمتر فاصله، مثل پاره شدن بند ناف بود و وقتی گونهاش جدا شد، هنوز احساس میکرد پوستش به پوست او چسبیده است.
نفسش هنوز میان دهان او پرسه میزد؛ رشتهای نامرئی که هر لحظه میتوانست پاره شود یا گره بخورد. سرش اندکی خم شد؛ انگار میخواست چیزی بگوید اما به جای صدا، تنها هوایی سرد از میان لبهای نیمهبازش عبور کرد. دستهایش کنار بدنش شُل شده بودند؛ اما انگشتها با لرزشی ریز و بیصدا، به چنگ زدن چیزی ناموجود ادامه میدادند؛ چیزی مانند استخوانهای حنجرهی میگل!
چشمانش از روی گونهی او به سمت گلو، از آنجا به شانه و بعد دوباره به چشمهایش برگشت. این رفتوبرگشت نگاه، نه تردید بود و نه علاقه؛ برایش حکم وارسی کردن میدان نبرد را داشت. وقتی صدایش بالا آمد، به اندازهی کافی آهسته بود که گوشهای میگل را مجبور به نزدیکتر شدن کند.
- اگه دنبال فاصله بودی، باید تا آخرش از من و زندگیم دور میموندی... .
چانهاش را بالا گرفت و علیرغم سوزش ناخوشایند قلبش، انگشتش را برای لمس جای زخم کوچک گوشهی ابروی پسر، بلند کرد. باید چند خراش دیگر بر روی تابلوی منفور روبهرویش میانداخت تا روحش به آرامش برسد؟
- باید توی همون لجنزاری که بین خودت و خانوادهات ساختی، غرق میشدی... .
نیشخند تلخی بر روی لبش نشست و به آرامی، تورم ظریف زخم را دنبال کرد.
- باید بهخاطر خودت، فاصلهات رو حفظ میکردی!
نمیدانست که چرا هنوز ایستاده و یا چرا دارد حماقت به خود گرفتن عطر او را به جان میخرد؛ انگار همهچیز، مکافاتی است که خودش برای خودش پیچیده؛ شبیه به کسی که صبح دوشنبه، روی رختخواب گرم و نرمش دراز کشیده، صدای زنگ ساعت را میشنود اما هنوز نمیخواهد چشمهایش را باز کند و در نهایت، دستی به چشم میکشد و میگوید: «فقط چند دقیقهی دیگه...» چند دقیقهای که میداند هرگز کوتاه نخواهد بود.
میگل، برای چند ثانیه کوتاه چشمانش را بست و نفسش را به آرامی بیرون فرستاد؛ انگار هوای مردهای که در ریههایش مانده بود، فقط برای آن بیرون رانده میشد که از درون تهیتر شود، نه سبکتر. گونهاش هنوز بر روی پوست منجمد دخترک میلغزید و خطی نازک از گرما را برجای میگذاشت. به صدای تنفس پریشان او گوش میداد؛ آنچنان که گویی به سازِ کوکنشدهای گوش سپرده که هر لحظه ممکن است تلخترین نغمهی زندگیاش را بنوازد. همزمان، چیزی در درون ذهنش فریاد میزد: «فرار کن!»
میدانست که دستکم باید چیزی بگوید، یا حرکت کند، یا حتی بگریزد؛ اما در عوض، فقط ایستاده بود؛ درست مانند تندیسی نیمهفراموششده از دوران جنگ سرد؛ ترکخورده و کاملاً بیمصرف؛ و چه رنجی بود این تمایل شرمناک به ماندن؛ این غریزهی ابتدایی برای بلعیدن ثانیهای بیشتر از دوزخ!
چشمانش را باز کرد و اخمهایش را درهم کشید. تارهای مو، بوی خون، پوست سردش و نفسهای سنگین هردویشان، همگی مثل تکههایی از یک پازلِ کاملنشده، در مقابلش پراکنده شده بودند؛ باید تمام تلاشش را میکرد تا همه را خراب کند. احساس می کرد خونش در شیشه است و باید برود. به کجا برود؟ این را نمیدانست؛ اما دیگر تحمل حضور دومینیکا را نداشت. فقط میخواست آنچه که هست، فکر آنچه که نیست را تمام کند. اندوهش پایان یابد، زوالش فرا رسد و به خواب ابدی فرو برود. به همین بهانه، مشتهایش را گره کرد و از میان دندانهایش، غرید:
- به خاطر خودت، بهتره فاصلهات رو حفظ کنی.
صدایش، آمیختهای بود از تحقیر و تمنا؛ شبیه به کسی که به جای خنجر زدن، تنها نشسته و به دست بریدهی خودش نگاه میکند.
دومینیکا بدون شتاب خودش را عقب کشید. هر سانتیمتر فاصله، مثل پاره شدن بند ناف بود و وقتی گونهاش جدا شد، هنوز احساس میکرد پوستش به پوست او چسبیده است.
نفسش هنوز میان دهان او پرسه میزد؛ رشتهای نامرئی که هر لحظه میتوانست پاره شود یا گره بخورد. سرش اندکی خم شد؛ انگار میخواست چیزی بگوید اما به جای صدا، تنها هوایی سرد از میان لبهای نیمهبازش عبور کرد. دستهایش کنار بدنش شُل شده بودند؛ اما انگشتها با لرزشی ریز و بیصدا، به چنگ زدن چیزی ناموجود ادامه میدادند؛ چیزی مانند استخوانهای حنجرهی میگل!
چشمانش از روی گونهی او به سمت گلو، از آنجا به شانه و بعد دوباره به چشمهایش برگشت. این رفتوبرگشت نگاه، نه تردید بود و نه علاقه؛ برایش حکم وارسی کردن میدان نبرد را داشت. وقتی صدایش بالا آمد، به اندازهی کافی آهسته بود که گوشهای میگل را مجبور به نزدیکتر شدن کند.
- اگه دنبال فاصله بودی، باید تا آخرش از من و زندگیم دور میموندی... .
چانهاش را بالا گرفت و علیرغم سوزش ناخوشایند قلبش، انگشتش را برای لمس جای زخم کوچک گوشهی ابروی پسر، بلند کرد. باید چند خراش دیگر بر روی تابلوی منفور روبهرویش میانداخت تا روحش به آرامش برسد؟
- باید توی همون لجنزاری که بین خودت و خانوادهات ساختی، غرق میشدی... .
نیشخند تلخی بر روی لبش نشست و به آرامی، تورم ظریف زخم را دنبال کرد.
- باید بهخاطر خودت، فاصلهات رو حفظ میکردی!