جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کالویِت] اثر «هستی جباری نویسنده‌ انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [کالویِت] اثر «هستی جباری نویسنده‌ انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 414 بازدید, 15 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالویِت] اثر «هستی جباری نویسنده‌ انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVAN.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,986
24,782
مدال‌ها
6
1000009282.png
رمان: کالویِت
نویسنده: هستی جباری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (8) S.O.W
خلاصه:
من به کسی تکیه کرده بودم که خرابه‌ای بیش نبود؛ مأمن آرامش، معشوقه‌ی زیبایم، کسی که به من حس پرواز و رهایی را می‌داد؛ تنها یک تصور پوچ و تو خالی بود!
شادترین لحظات زندگی من به منفورترین لحظات مبدل شده بود و من در این ویرانه‌‌ی احساسات بودم.
به این باور رسیده ام که تنها و خسته‌‌تر از همیشه هستم و... زندگی من به خاطر یک شیطان فرشته‌نما به جهنمی دلگیر تبدیل شده بود.
به روزهای بارانی با آسمانی تار..‌‌. و بابت روزهایی که برایم ساختی از تو یک خواهش دارم:
- تو مرا دفن کن...
***
سخن نویسنده:
کالویِت به اون سردی آزاردهنده‌ای که تو صدای حس می‌کنی و می‌فهمی همه چیز عوض شده گفته میشه.
[لینک نقد کاربران]
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,327
16,903
مدال‌ها
7
1000015672.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,986
24,782
مدال‌ها
6
مقدمه:
هیچ‌گاه نمی‌دانستم که قرار است از خانه‌ی کوچکمان آواره شوم. نمی‌دانستم که در قلبم زلزله خواهد آمد و خاطراتمان مانند قطرات باران از چشمانم سیل شود.
من از دست رفتم... افسار گسیخته، افسرده و غم‌آلود.
او نمی‌دانست که من پس از او پوچ می‌شوم، او همه‌ک.س من بود و تپش‌های بی‌امان قلبم برای او، برایم آواری از خوشبختی ساخت.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,986
24,782
مدال‌ها
6
فصل اول: سردی مبهم صدای او
هیچ‌گاه حتی فکرش را هم نمی‌کردم یک روز معمولی به جهنمی عذاب‌آور تبدیل شود، گویا آوار زندگی‌ام در حال ریختن بر روی خوشبختی‌هایم بود.
چشم به او دوختم و گام‌هایم را سریع‌تر کردم. روی همان نیمکتِ چوبی که همیشه می‌نشستیم نشسته بود ولی یک چیز سر جایش نبود، آراستگی همیشگی‌اش را نداشت، لباسی مشکی و چروک‌شده‌ای به تن کرده بود، برخلاف من که لباسی آبی و شادِ مرتبی به تن کرده بودم.
به لباسم دستی کشیدم و از این که ظاهر زیبایم را حفظ کردم اطمینان حاصل کردم، تمام سه سال گذشته را همین‌طور بودم. او به زندگیِ من معنا داده بود آن‌طور که عطر او را به راحتی احساس می‌کردم، آشفتگیِ او مرا متزلزل می‌کرد و احساسات او به من منتقل می‌شد.
اولین قرار ما در این‌جا بود، دور از آدم‌ها در کنار سبزه‌های نمناک و روی این نیمکت چوبی زیر یک بید مجنون... اهورا به من می‌گفت که این‌جا مکان دنج تنهایی‌هایش است.
او... در آشفته‌ترین حالتی که دیده بودم قرار داشت، موهایِ مشکی‌ و لختش در صورتش ریخته بود، قیافه‌ای خنثی و سخت را به خورد گرفته بود و چشمانش... چشمانش تیره و سرد به من دوخته شده بود.
کنارش روی نیمکت نشستم و به غروب آفتاب نگاه کردم و منتظر بودم که همان‌گونه که دوست داشتم مرا خورشید صدا بزند.
بالاخره آوایِ خش‌داری که حاصل تنگی نفس شدید او بود پدیدار شد.
- خورشید؟
لحن سردش به افکار پلیدم لبخند زد، دلشوره در دلم چنگ می‌زد و احساس سوزش معده‌ی همیشگی‌ام را به ارمغان می‌آورد.
در عوض با لحن مهربان و آرامم جواب دادم:
- جانِ خورشید؟
سرم را به بازویش تکیه دادم و دستان سردش را گرفتم. عطر بوی خوش باران‌های بهار را می‌داد، نگاهش کردم که قفل چشمانِ مشکی‌اش شدم همان‌هایی که محکم به من دوخته می‌شد، همانی که عاشقش شدم.
سعی کرد طرح لبخند به لبانش بدهد ولی تلاشش بی‌نتیجه بود، هر لحظه وحشت زده تر می‌شدم.
صدایم رنگ بغض گرفت.
- اهورا؟ چیزی شده عزیزم؟ کاری کردم که ناراحت شدی؟ اذیتت کردم؟
اشک‌هایم امانم نداد که حرفم را کامل کنم از فکر این‌که مرا تنها بذارد دیوانه می‌شدم. او می‌دانست من بیمارِ او هستم، من به اختلال وابستگی عاطفی دچار بودم... او نمی‌توانست مرا ترک کند.
صدایم لرزان‌ و لرزان‌تر می‌شد، من در حال فروپاشی درونی بودم!
- چرا چیزی نمیگی نفسِ آفتاب؟
اهورا در چشمم نگاه نکرد سرش را به سمت دیگری برگرداند و رو گرفت.
- آفتاب من دارم میرم.
صدایش... به سردی زمستانی همراه با کولاک بود. این صدا را نمی‌شناختم، این سردی آزاردهنده گویای همه چیز بود... همه‌چیز تمام شد! او مرا ترک خواهد کرد. این صدا از من دفاع کرد.
او مرا از کار در خیابان نجات داد. او جای تمام نداشته‌هایم را پر کرده بود و هزینه‌های درمانم را می‌داد ولی این تنها چیز نبود... مهم‌ترین مسئله‌ این بود که من عاشقش بودم و وابستگی عاطفی شدید به او داشتم.
او همسرم بود و من او را دوست داشتم.
با گریه‌ای سوزناک گفتم:
- تو می‌فهمی داری چی میگی؟ تو نمی‌تونی بری، من بدون تو می‌میرم، تو مشکل من رو می‌دونی. تنهام نذار.
خیلی سریع از جایش بلند شد، رو به رویم ایستاد و بسیار خنثی جوابم را داد:
- این سه سال خیلی خوش گذشت آفتاب! تو پایدارترین رابطه‌ی من بودی ولی من دیگه نمی‌خوام باهات ادامه بدم.
رنگم پرید، تپش قلب شدیدی گرفته بودم و سرم نبض می‌زد. فندقیِ چشمانم به سرخی مبدل شده بود. صدایی درون مغزم زنگ هشدار می‌داد.
سه سال خیلی خوش گذشت.
خیلی خوش گذشت.
خوش گذشت.
من نمی‌خوام باهات ادامه بدم.
نمی‌خوام ادامه بدم.
نمی‌خوام.
لیاقت من همین بود؟ لیاقت عشق پاک و خالصم این فریب بود؟ آن مرد قوی و استوارم را نمی‌دیدم. من در تمام عمرم کسی را نداشتم که به من محبت کند و عاشقانه دوستم داشته باشد. من ویرانه می‌دیدم! ویرانه‌ای از آرزو، ویرانه‌ای از اعتماد، ویرانه‌ای از عشق و ویرانه‌ای از اعتیاد! من به فروپاشی رسیده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,986
24,782
مدال‌ها
6
تصویر رو به رویم تیره و تار شد. معتمدترین فرد کل زندگی‌ام فریبم داده بود و من هنوز باور نمی‌کردم. چند دقیقه بعد به خودم آمدم، چشمانم تار شده بود و پلک‌هایم به هم چسبیده بود. با صدایی خش‌دار که از گریه‌ام منشأ می‌گرفت خندیدم، هیستریک می‌خندیدم و ناگهان خنده‌ام قطع شد، من به شیدایی از بیماری‌ام رسیده بودم.
- اصلاً شوخی خنده‌داری نبود عزیزم.
رفتارش معمول بود اما وحشت‌زده نگاهم می‌کرد، من نگاهش را می‌خواندم. مانند همیشه. بین دوراهی گیر کرده بود من می‌دانستم که قرار است ترک شوم.
چیزی نگفت تنها نگاهم می‌کرد، نگاهی که مرا می‌ترساند. سریع به سمتش حمله‌ور شدم و با دستان لرزانم یقه‌اش را محکم گرفتم. سرم را درون سی*ن*ه‌اش فرو کردم و خفه داد زدم:
- بگو‌ شوخی کردی... بگو شوخی کردی اهورا زود باش.
باران شروع به باریدن کرد، شبِ تاریکِ پاییز به من لبخند می‌زد. خیس شده بودیم، آغوشش بر عکس سرمای بدنم تب‌دار بود.
در آغوشش زار می‌زدم و می‌لرزیدم اما او با خونسردی تمام دست در جیب منتظر بود که من رهایش کنم تا برود ولی من هیچ وقت او را رها نمی‌کردم حتی اگر در این باد و باران و از این سرما می‌مردم.
من حاضر بودم تا همین‌جا بمیرم. در همین آغوش و با همین عطر... از اعماق وجودم تمنایش می‌کردم.
او با صدایی محکم و با اخمی بسیار شدید دستور داد:
- ولم کن آفتاب الان از سرما می‌میریم؛ من فردا صبح پرواز دارم.
جیغ زدم:
- بذار بمیریم، بمیریم که تو، بعد سه سال تو صورت من داد نزنی داری میری.
صدایم پایین آمد... من تا به حال سر او جیغ نزده بودم. آرام روی زمین خیس نشستم، می‌لرزیدم و زیر لب زمزمه می‌کردم:
- بذار بمیرم... بذار بمیرم.
کتش را رویم انداخت و به سمت ماشینش رفت. با تمام دردی که در قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام داشتم داد زدم:
- بابت این سال‌هایی که عاشقت بودم و تو خوش گذروندی... بابت تموم این سه سال عمری که تو تک تک لحظات بهت فکر می‌کردم و تو اصلاً برات مهم نبود و به خاطر تمام نگرانی‌ها و وابستگی شدید عاطفیم که برات ارزش و معنی‌ای نداره ازت یه خواهش دارم!
از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت؛ من حاضر بودم تمام عمرم به این چشم‌ها، مو‌ها، لب‌ها و این شخص که ارزشی برایش نداشتم نگاه کنم.
بلند جدی و بسیار دردمند گفتم:
- تو من رو دفن کن. می‌خوام که وقتی مردم تو من رو توی قبر بذاری، درست مثل همین الان که من رو با تمام بی‌رحمی کشتی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,986
24,782
مدال‌ها
6
فصل دوم: خفگیِ نرم
او رفت... به کجا پناه می‌بردم؟ من جایی را نداشتم که بروم، من کسی را نداشتم که دلش برایم بسوزد.
بغضی که از این به بعد گریبانم را می‌گرفت مانند یک خفگی بود.
یک خفگیِ نرم مثل یک مرگ تدریجی!
من هنوز گریه می‌کردم، ضعف را در تمامی بدنم حس می‌کردم؛ حس معلق بودن و کنده شدن قلبم مرا از پا در می‌آورد. جای خالی او را نرفته مشاهده می‌کردم، نمی‌توانستم به خانه‌ای که او برایم خریده بروم. دستم را به گردنبند خورشیدم رساندم او برایم خریده بود در روزی به بارانیِ امروز او مرا خورشیدم خطاب کرد و به من زندگی داد.
کتش را محکم گرفتم و صورتم را درونش فرو کردم، بوی زندگی می‌داد. هق‌هقم به گریه‌ای سوزناک تبدیل شده بود.
- خدایا خستم، من رو خلاص کن. عدالت تو به‌درد من نمی‌خوره تو همه‌چیز رو از من گرفتی.
مثل مادری که برای جوان ناکامش گریه می‌کند داد زدم:
- خانواده، خونه‌ و از همه مهم‌تر کسی که دوستش دارم. من کجای دنیای تو قرار دارم؟ من شاکی‌ام و از خودت شکایت دارم.
با لباسِ آبیِ خیس و گِلی‌ام از جایم بلند شدم و به سمت خانه‌ی سابقمان راه افتادم.
نگاهی به ساختمان چهار طبقه‌ی آجری انداختم، تب داشتم و می‌لنگیدم از سرما یه فین فین افتاده بودم و حالت تهوع امانم را بریده بود.
این ساختمان آجری خاطرات زیادی را در واحد دومش برای من ساخته بود، زندگی مشترک و موفقیت‌های دونفره و زیادی را در آن جشن گرفته بودیم و... وای از خاطرات!
تصمیم ناگهانی گرفتم، من به پشت بام می‌روم و خودم را به پایین می‌اندازم. همان‌طور که لنگان به سمت آخرین طبقه می‌رفتم با خود می‌گفتم:
- یعنی اگه من بمیرم به پروازش می‌رسه؟ لباس مشکی که خیلی بهش میاد. برام گریه می‌کنه؟ اصلاً ناراحت میشه؟ خب حداقل برای آخرین‌بار من رو تو آغوشش می‌گیره و به تخت خواب ابدیم می‌بره.
می‌دانستم حرکاتم به خاطر فاز شیدایی‌ام است اما این کار وحشتناک را انجام می‌دادم تا او مرا در آغوش بگیرد، مرا ترک نکند و به پروازش نرسد، من دیوانه‌ای سابقه‌دار بودم.
به طبقه‌ی آخر که رسیدم با خیالی آسوده به پایین نگاه کردم، من به بی‌حسی مطلق رسیده بودم. من احساساتم را تماماً خرج کرده بودم، پایانم نزدیک بود. رستگاریِ وحشتناکم بسیار مرا آسوده‌تر می‌کرد تا دوری‌ از او و تنها یک قدم تا هلاکت کامل داشتم.
حرف‌های آخرم را به زبان آوردم:
- شاید برات مهم نباشه اما... صدات مأمن آرامشم بود، نگاهت دلگرمیِ بی‌انتها، موهات موج احساساتم و دست‌هات پناهگاه خستگیم. همیشه دوست دارم نفسِ آفتاب.
اهورای من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,986
24,782
مدال‌ها
6
پایم رو به جلو می‌گذارم، یک قدم به مرگ چقدر مضحک به نظر می‌رسد و به هر حال مرگ بهترین پایان برای قلبِ زخمی و ترک برداشته‌ی من بود.
می‌پرم... رهایی و آزادی را احساس می‌کنم، باد به صورتم تنه‌ی دردناکی می‌زند و موهای بلندی که برای اهورا نزده بودم می‌رقصند، بلند می‌خندم! خنده‌ای همراه با اشک‌های جاریِ روی صورتم و تمام این‌ها کمتر از یک دقیقه اتفاق می‌افتد.
روی کتفم می‌افتم و گرمیِ خون را روی صورتم احساس می‌کنم، همه‌جا تیره می‌شود. هر لحظه که می‌گذرد صداها ناواضح‌تر به گوشم می‌رسد... صدای آمبولانس و جیغ جمعیت را احساس می‌کنم و من می‌میرم؟
***
زمینی سرسبز زیر پایم قرار دارد، پهنه‌ی آبی آسمان بیشتر از همیشه رخ می‌نماید، من در پایان نیز کسی را ندارم که به دنبالم بیاید پس می‌دانم که در آخر خط را خودم باید گام بردارم.
گام‌هایم مرا هدایت می‌کند، لحظه به لحظه بیشتر وهم به جانم می‌افتد. من به آن نیمکتِ چوبی منحوس رسیده‌ام آرام روی آن می‌نشینم، اشک‌های داغم روی گونه‌های سرد و سفید رنگ‌پریده‌ام می‌نشیند.‌ با صدایی خش‌دار با خود می‌گویم:
- من چرا این‌جام؟
کم‌کم خورشید غروب می‌کند و من بیشتر به خود می‌لرزم. باران می‌بارد و همه‌چیز شبیه به آن شبِ وهم آور و گنگ است.
گرمایی عجیب را کنارم احساس می‌کنم و دستی دور شانه‌هایم حلقه می‌شوند و صدایی به گرمای آفتاب روزهای زمستانی مرا فرا می‌گیرد.
- چرا این‌جایی آفتابِ قشنگم؟
به سمتش می‌چرخم و مبهوت لب می‌زنم:
- اهورا؟!
لبخندش بزرگ‌تر می‌شود و سرخوش می‌گوید:
- جانِ اهورا؟ برگرد آفتاب. اینجا جای تو نیست.
سرم را روی پایش می‌گذارم و او سرم را نوازش می‌کند مانند تمام شب‌هایی که در کنارش بوده‌ام صبحی که با خوشحالی به سر‌کار می‌رود و غروب قلبم را در جایی که به دست آورده بود می‌شکند این به قدری برایم سنگین است که خواب مرا فرا می‌گیرد.
پلک‌هایم به هم چسبیده‌اند، دست و پایم را احساس نمی‌کنم. پایان همچین حسی دارد؟ سرم تیر می‌کشد، آنقدر دردناک است که جیغ بلندی می‌کشم و پلک‌هایم باز می‌شوند.
از دیدن وضعیت خوفناکم بهت‌زده می‌شوم! دست و پایم درون گچ است و سرم را باند پیچیده‌اند. درد در مغز و استخوانم می‌پیچد، سرم این سنگینی را متحمل نمی‌شود، حالت تهوع دارم و لحظه به لحظه معده‌ام بیشتر بالا می‌آید.
به خودم می‌آیم و بلند گریه می‌کنم و جیغ می‌زنم:
- من نمردم... من می‌خوام بمیرم، چرا زنده‌ام؟! من باید می‌مردم.
در آخرین لحظات بلندتر ضجه می‌زنم هیچکدام از اجزای بدنم را احساس نمی‌کنم فقط جیغ می‌زنم. گلویم می‌سوزد و سوزنی در دستم فرو می‌رود و بی‌حسی را احساس می‌کنم... من به مرگ تدریجی دچار شده‌ام! من خفگی نرم را تجربه می‌کنم... من قرار است به آرامی و با شکنجه‌ی زمان بمیرم.
من لیاقت مرگ سریع را نداشتم، کم‌کم نفس‌هایم نا‌منظم می‌شود وخاموشی مرا در بر می‌گیرد.
اما من می‌خواهم بمیرم.
ای کاش تمام دنیا ناراحتم می‌کرد، اما تو پشتم در می‌آمدی!
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,986
24,782
مدال‌ها
6
گویا تنها رویایی ناکام بود.
من هیچ‌گاه به سمت ابدیت صعود نکردم و تنها رویایی بود ناشی از غم‌های بی‌شمارم! روز دوم است که بستری هستم، آن‌قدر جیغ کشیده‌ام که گلویم خراش یافته، چند باری در تلاش برای مرگ ناکام مانده‌ام و حال مرا بسته‌اند تا به خودم آسیبی نرسانم.
راستش من امیدی به زندگی نداشتم.
نمی‌دانم چه کسی هزینه‌های درمانم را می‌دهد یا زمانی که مرا پیدا کردند کسی را خبر داده‌اند؟
این‌ها پرسش‌های بی‌پاسخ و ناتمام مانده‌ی من است.
تنها چیزی که می‌دانستم این است که او مرا شرمنده‌ی خودم کرد.
پای چپم و کتفم به سختی شکسته است و سرم را از شدت ضربه و خونریزی تراشیده‌اند.
و... موهایم! من آن‌ها را خیلی دوست داشتم زیرا که او موهایم را خیلی دوست می‌داشت‌.
بغض بیخ گلویم را گرفته و اشکی برای ریختن ندارم گویا دارد مرا به سادگی خفه می‌کند، می‌دانستم که پس از خروج از این‌جا هیچ‌چیز درست نمی‌شود و حال من بهبود نمی‌یابد.
همه‌چیز شوم است؛ من می‌خواهم بمیرم.
***
در اتاق را قفل کرده‌ام گویا در حال پنهان کردن چیزی خیلی مهم بودم. خب، برای تنوع موهایم را زده بودم تا ببینم چه شکلی می‌شوم در عوض آن‌ها خیلی بد و بی‌ریخت شده بود.
اوضاعم اصلاً به گونه‌ای نبود که بتوانم اهورا را به اتاقم راه بدهم حداقل حالا نه!
اهورا از آن سوی در آرام صدایم کند:
- خورشید؟ بچه نشو بیا بیرون. من می‌دونم و تو در هر صورت خوشگلی عزیزم.
با ناراحتی می‌نالم:
- نه، برو چند وقت دیگه بیا اهورا من واقعاً بی‌ریخت شدم. رغبت نمی‌کنم خودم رو تو آینه نگاه کنم چه برسه تو من رو ببینی.
اهورا به تلاشش ادامه می‌دهد وقتی که موفق نمی‌شود از در اتاق فاصله می‌گیرد و من صدای در ورودی را می‌شنوم.
چند دقیقه می‌ایستم و سپس در را باز می‌کنم و بیرون می‌روم که ناگهان کشیده می‌شوم.
قیافه‌ی خندان اهورا گویای آن است که باز هم برای بار هزارم رکب خورده‌ام. در عوض او خندان می‌گوید:
- گیرت آوردم و تو اصلاً زشت نشدی عزیزم.
چانه‌اش را متفکرانه می‌خاراند و با صدای قاطعی می‌گوید:
- ولی بهتره دیگه موهات رو کوتاه نکنی.
و بلند به قیافه‌ی وا رفته‌ام می‌خندد سپس مرا به سمت پذیرایی خانه‌ی کوچکمان می‌کشاند و روی مبل‌های راحتی و کرم رنگ می‌نشینیم.
رو به من می‌کند، دستش را به دورم حلقه می‌زند و آرام چشم در چشمان فندقی‌ام می‌دوزد.
با صدایی آرام و با همان لحن گرم و مهربانش می‌گوید:
- یادته وقتی که ازت خواستگاری کردم بهت چی گفتم؟
شانه‌ای بالا انداختم. می‌دانستم ولی دوست داشتم بار‌ها و بار‌ها خودش برایم بگوید.
- تو هیچ چیزی رو یادت نمیره من خیلی خوب می‌شناسمت ولی میگم؛ تو برای من زیباترین و کامل‌ترین زنی هستی که می‌تونم داشته باشم.
بعد نگاهی به موهای فر فري‌ام می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- مهم نیست اگه قدت کوتاه باشه یا موهات رو کوتاه کنی. مهم خودتی! من تو رو به خاطر خودت می‌خوام خورشید.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,986
24,782
مدال‌ها
6
***
من بسیار رویا می‌دیدم و وقتی از خواب می‌پریدم حالم از خودم به خاطر مرور آن‌ها بهم می‌خورد.
گاهی اوقات فکر می‌کردم کاش من هم با شبی که می‌خوابم تمام شوم و همه‌چیز را رها کنم حتی روحم بدنم را پس می‌زد.
یک ماه از ماندنم در بیمارستان می‌گذشت و پس از خوب شدن آرام زخم‌های سطحی و ضربات بسیار بزرگ از بخش مراقبت‌های ویژه حال در بخش عادی بستری بودم.
با صدای در سرم را گرداندم که برادرش را دیدم؛ دست به سی*ن*ه به چهارچوب سفید رنگ تکیه داد و سپس به من نگریست.
در نگاهش بهت و ناباوری می‌دیدم، من نمی‌خواستم بشنوم که چقدر لاغرتر و شکننده شدم. نمی‌خواستم بشنوم که موهای فر و فندقی‌ام را از دست داده‌ام و لب‌هایم به رنگ گچ شده‌اند. ارسلان مردی مهربان و گاهی دلسوز و آرام بود و اهورا تفاوت‌های مشهودی با او داشت اهورا در جنب و جوش‌تر و سرحال‌تر بود و به مودبی ارسلان نبود.
- زن‌داداش! چی به سرت اومده؟
او مرا زن‌داداش خطاب می‌کرد، بغض گلویم را پر کرد و با لحنی لرزان گفتم:
- من دیگه زن‌داداش نیستم. من آفتابم.
نگاهش را از سرم نمی‌گرفت انگار که طلسم شده بود. آرام آرام سمتم آمد و و روی صندلیِ سفید و کوچک کنارم نشست و گفت:
- چیکارت کرده؟ زده؟ از خونه بیرونت کرده؟ چرا؟
همان‌طور که اشک از چشمانم پایین می‌ریخت گفتم:
- رفت ارسلان. اهورا ولم کرد. بعد از سه سال زندگی به من گفت رابطه‌ی خوب! بهم گفت خوش گذشته، بهم گفت من رو نمی‌خواد.
اشک‌هایم تبدیل به گریه‌ای سوزناک شده بود. ارسلان لب از لب باز نمی‌کرد، چیزی نمی‌گفت و فقط به حالات من خیره شده بود.
- آفتاب برگرد به خونه، باهاش صحبت کن تو زنشی.
با حلقه‌ام ور رفتم، قلبم می‌سوخت ولی..‌. نمی‌توانستم برگردم.
- کدوم خونه؟ حرفی مونده؟ من به پاهاش سوختم و ساختم. مشکلاتمون رو حل می‌کردم، براش همه‌کار کردم. نداشتیم نخوردم نپوشیدم جمع کردم خونمون شد. هر چی گفت، ناراحت بود عصبی بود باهاش حرف زدم درستش کردم بهش احترام گذاشتم.
ارسلان زیاد صحبت نمی‌کرد اما گویا به هر ریسمانی چنگ می‌زد تا من را به خانه که نه ویرانه‌ام برگرداند، من می‌خواستم با تمام وجودم می‌خواستم اما من فقط خسته بودم. ارسلان آرام شروع به حرف زدن کرد:
- آفتاب من نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم. نمی‌دونم چی بگم که درست بشه، حتی نمی‌دونم چرا اهورا این‌طوری کرده ولی به نون و نمکمون قسم دوستت داره. به خاطر حرمت بینتون برگرد.
با گریه داد زدم:
- حرمتی مونده؟ کدوم زندگی؟ کدوم همسر؟ اون به ازدواجمون گفت رابطه! به زندگیمون مثل یه بازی نگاه می‌کرد. تو چشم‌های خودم خیره نگاه کرد و حرف از نخواستن زد، حرف از خوش گذشتن زد. اون من رو نمی‌خواست. مثل همه! می‌فهمی؟
زن‌ها بخاطر اینکه دیروز یا امروز بد بوده نمی‌روند، بخاطر این می‌روند که می‌دانند فردا قرار نیست چیزی درست بشود. ارسلان نگاهی آکنده از شرم و استیصال به من دوخت ولی حرفش را زد:
- اگر برنگردی به خونتون اون‌ها تو رو منتقل می‌کنن آفتاب.
لب‌هایم را با ترس تر کردم و گفتم:
- کجا؟
نمی‌توانست در چشمانم نگاه کند ولی حرفش را زد.
- تی... تیمارستان. روان‌پزشکت معتقده که تو ممکنه به خودت آسیبی بزنی که منجر به مرگ بشه و تو مراقبت از خودت ناتوانی زن‌داداش.
به دستان بسته‌ام چشم دوخت و گفت:
- تو دو خودکشی ناموفق داشتی، چندین سوء قصد و سابقه‌ی بیماری و… نمی‌دونم چطوری بگم اما اهورا زیر برگه‌ها رو امضا کرده.
تنها یک چیز در مغزم می‌پیچید و قلبم را می‌فشرد.
اهورا زیر برگه را امضا کرده است.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,986
24,782
مدال‌ها
6
امروز روزی است که من را منتقل کرده‌اند، در اتاقی کوچک و نمور هستم که تخت و پاتختی چوبی به رنگ قهوه‌ای تیره دارد، اتاق بیستم که در انتهای بخش دو قرار دارد.
روی تخت روتختی سفید و تمیز انداخته‌اند و صندلی کوچک و همرنگ با روتختی در کنار پنجره‌ی بسیار کوچکم وجود دارد.
و من... کلمات هیچ‌گاه نمی‌توانند درد در قلبم را به تصویر بکشند.
خسته، زخمی، غمگین.
زمان زیادی است که در اتاق خودم را حبس کرده‌ام که صدای گوش‌نواز زنی در سرم می‌پیچد:
- سلام. وقت بیرون رفتنه، تو تازه‌ اومدی پس من اومدم ببرمت.
هنگامی که رو به او می‌کنم با زنی زیبا مواجه می‌شوم قدم کوتاه نیست اما قد بلندش توجه‌ام را جلب می‌کند. او چشمان روشن و شیطانی دارد.
لب‌های صورتی و خشکم را تر می‌کنم و بی‌هیچ حرف اضافه‌ای او را دنبال می‌کنم. راهروها وحشتناک هستند، صداهای ناهنجاری از بعضی اتاق‌ها می‌آید و گاهی اوقات پرستارانی را برای تزریق آرامبخش می‌بینم.
زن که صدایی رسا دارد برای توضیح لب باز می‌کند:
- اسمت رو از پرستارت شنیدم من تو اتاق نوزدهم.
خیلی عجیب نگاهی به من می‌اندازد و دستی در موهای مشکی و بهم ریخته‌اش می‌کشد.
- این‌جا برای افرادی هست که معمولاً بیماری‌های دو قطبی، افسردگی شدید و اضطراب اجتماعی دارن.
لبخند بزرگی می‌زند که دندان‌های یک دستش را پدیدار می‌کند:
- این‌جا خونته. ما همه مثل همیم نیاز نیست احساس تنهایی کنی.
دلم نمی‌خواست که شبیه به او باشم، از روی ظاهر قضاوت نمی‌کردم اما او به طرز عجیبی ترسناک و مرموز بود.
من تنها شخصی بودم که از جایی که به آن تکیه کرده بودم سقوط کرده بودم.
محوطه‌ای خسته‌کننده می‌دیدم، نیمکت‌های آهنی و آبی رنگ مانند درهای اتاق‌های درون راهرو همراه با چمن‌هایی سبز رنگ و درختان سرو که در یک راستا کاشته شده بودند.
آفتاب ظهر گستره‌ی پهن و سوزانی را تشکیل داده بود و روی افراد با لباس‌هایی سرمه‌ای می‌تابید، بعضی از آن‌ها مانند من تنها و بعضی به صورت گروهی نشسته بودند.
روی لباس‌ها در انتهای آن‌ها کارت‌هایی وجود داشت که شامل بخش، اتاق و روان‌پزشک مربوطه نوشته شده بود.
بیشتر اوقات که دقت می‌کردم آنها از بخش‌های سه، چهار و پنج تشکیل شده‌اند و تعداد بسیار پایینی از گروه دو وجود داشت مانند من و ساکنین اتاق نوزده، دوازده و ده.
ما خطرناک بودیم؟ من تنها می‌خواستم که موجودیتم پایان یابد اما... من را به کجا رساندی؟!
الان می‌فهمیدم که آن شب بخشی که عقلم درست کار می‌کرد برای همیشه رهایم کرد.
 
بالا پایین