جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کالویِت] اثر «هستی جباری نویسنده‌ انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [کالویِت] اثر «هستی جباری نویسنده‌ انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 291 بازدید, 15 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کالویِت] اثر «هستی جباری نویسنده‌ انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVAN.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,988
24,758
مدال‌ها
6
شب مانند هیولایی وحشتناک مرا در خاطرات گذشته می‌کشاند، گاهی اوقات دلم می‌خواهد که همه‌چیز را فراموش کنم.
شب‌ها دلم برای شخصی تنگ می‌شد که خودم بودم. دلم برای خودِ گذشته‌ام تنگ شده بود، کسی که بسیار راحت می‌خندید.
آرام، رها، شاد.
لبخندش و نوع نگاهش به خودم را به خاطر می‌آورم، می‌خواهم به گذشته برگردم حتی اگر دوباره بشکنم.
بدون آن‌که بخواهم تمام احساسم را گرفت و بدون آن‌که بخواهم تمام آن را پس داد. این که او دوستم نداشت هیچ‌وقت برایم عادی و عادت نمی‌شد.
- کاش من اون شخصی بودم که می‌ترسیدی از دستش بدی، کاش برات کافی بودم.
صدای جیغ‌های ممتد و تردد پرستاران را می‌شنوم، به آرامی و با گیجی به سمت در می‌روم و بازش می‌کنم. اولین نفری که می‌بینم دختر درون اتاق ده است که دست به سی*ن*ه ماجرا را تماشا می‌کند او بسیار بی‌خیال است گویا که چیزی طبیعی باشد.
ناگهان صدای زن اتاق نوزده می‌آید که با لحنی آرام می‌گوید:
- اسمش رویاست، مشکلی نیست فقط بعضی شب‌ها زیاد کابوس می‌بینه و تو جاش خرابکاری می‌کنه، اتاق دوازده. اوایل به خاطر چهره‌ی قشنگی که داشت، چشم‌های سبز و بزرگش و موهای مشکی و یک دستش بهش حسودیم می‌شد ولی... اون داغونه!
آرام به چشمان سیاهش نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
- اسم تو چیه؟
لب‌های صورتی‌اش را باز می‌کند، لبخندی می‌زند و با ذوق می‌گوید:
- من پروانه‌ام. فکر می‌کردم لالی ولی زبون باز کردی.
مانند صورتش اسم زیبایی دارد. همگی به اتاقمان می‌رویم رویا تا خود صبح جیغ می‌کشد و گریه می‌کند. شاید درکش می‌کنم من هم در بیمارستان این‌گونه بودم، شاید او هم مثل من شخصی از دست داده باشد.
- شاید رویا هم از قوی بودن خسته شده و دنبال یه آغوش امن و آرومه.
با خودم صحبت می‌کردم این‌ اوج تنهایی من را می‌رساند. او مرا جا گذشته بود شاید روی نمیکت، تو خونه شاید هم تو خاطرات مشترک.
فقط می‌دانستم که در گذشته ماه به ماه بدتر می‌شد و حالا ثانیه به ثانیه به تباهی می‌رفتم‌.
حالا که فکر می‌کنم کاش در جایی بهتر با هم ملاقات کرده بودیم. گاهی اوقات جدایی‌ها به ما می‌فهماند که در فراق یار چه حسی داریم.
دیدار آخر در فرودگاه، آخرین انتظار در سالن بیمارستان، آخرین لبخند قبل از درد، آخرین لحظات پیش از مرگ، آخرین بوی چای دو نفره در خانه و آخرین حرف‌های عاشقانه در لحظات پایانی جدایی.
همیشه آخرین‌ها واقعی‌ترین و دردناک‌ترین چیز‌ها در زندگی ما بوده‌اند زیرا طعم زهرآلود جدایی را می‌چشیم.
من نمی‌توانستم کسی را جایگزین او کنم زیرا تجدید خاطرات او با شخص دیگری عذاب آور و جان‌سوز بود... مانند حفره‌ای خالی درون قلبم.
زهرآلود، پژمرده، از دست رفته.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,988
24,758
مدال‌ها
6
فصل سوم: تداعیِ درد
صبح مرا به اتاق زنی می‌برند، روی در سیاه اتاق نام پونه حسینی نقش بسته است. اتاق فضایی سفید و سبز و پر آرامشی دارد. پشت میز خانمی سالخورده می‌بینم او آرام با چشمان قهوه‌ای‌اش از پشت عینک به پرونده‌ام نگاه می‌کند.
حدود چند دقیقه‌ای از زمانی که نشسته‌ام می‌گذرد که او سرش را بالا می‌آورد و دستی روی قلبش می‌گذارد و وحشت‌زده می‌گوید:
- دختر! ترسوندیم به صدایی از خودت تولید کن وقتی داخل میای.
وقتی که به خودش می‌آید با لحن دلنشینش که احساس نزدیکی می‌دهد رو به من می‌گوید:
- آفتاب کیانی، سلام عزیزم؛ با من راحت باش من پونه‌ام.
چشم به موهای بلند و سفیدش می‌دوزم و می‌گویم:
- سلام پونه.
لبخندی از رضایت روی لبانش نقش می‌بندد و سپس می‌گوید:
- درمورد تو زیاد شنیدم. تو اختلال وابستگی عاطفی شدید و اضطراب اجتماعی داری. من می‌خوام باهام راحت باشی تا بتونیم حلش کنیم. حالا از خودت بگو.
دلم نمی‌خواهد جوابش را بدهم، او زخم مرا تازه می‌کرد و غم گذشته را در وجودم می‌نشاند.
- من نمی‌خوام در مورد گذشته‌ام باهات صحبت کنم.
پونه ابرویی بالا می‌اندازد و سعی می‌کند اعتمادم را جلب کند.
- نصف این تیمارستان با من صحبت کردن، من قسم می‌خورم که به کسی نگم. اگر زودتر بهم بگی می‌تونی زودتر از این‌جا بری خب؟ من مشکلت رو حل می‌کنم.
چاره‌ای نداشتم من می‌خواستم از این‌جا بروم. با صدایی پر از تردید می‌گویم:
- من آفتابم، از بچگی یتیم بودم و به عنوان بچه‌ی کار تو خیابون‌ها کار می‌کردم تا این‌که یه روز...
***
(زمستان، چهار سال پیش)
شهریور هجده ساله شده بودم، نمی‌دانستم از این بابت خوشحال باشم یا خیر. تا به حال یک جشن تولد درست و حسابی نداشته‌ام.
در کنار جدول در خیابان نشسته بودم و به مجسمه بزرگ انار در وسط میدان می‌نگریستم، کاپشنی نیمه‌پاره به رنگ زردِ مورد علاقه‌ام به تن کرده بودم و به برف نگاه می‌کردم، در دستم دسته‌‌ای بزرگ از گل رز سرخ و سفید چشمک می‌زد.
مردی با ماشین شیکی پشت چراغ قرمز به من اشاره کرد تا کنارش بروم و سپس رو به من گفت:
- اون دسته گل رو به همسرم بده.
گل را تقدیم به همسرش کردم و پولم را از او گرفتم. چرا جای این‌که من گلی را دریافت کنم داشتم آن را می‌فروختم؟ من از در سرما لرزیدن خسته شده بودم. بدون دوست، بدون خانواده‌.
به کسی وابسته نبودم و کسی را نداشتم که بفهمم محبت به چه شکلی منتقل می‌شود. سوز استخوان‌هایم را می‌لرزاند و در همین لحظات من ونی شامل بسیاری از بچه‌های کار دیدم آن‌ها مرا به درون آن کشیدند و به سمت نا‌کجا آباد بردند.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,988
24,758
مدال‌ها
6
ون زرد رنگ و بزرگ بود صندلی‌های تیره داشت و بوی متعفن لباس‌های ما را به خود گرفته بود.
هر لحظه ترسیده‌تر می‌شدم که ناگهان مهسا جعبه سیگارش را به سمتم گرفت.
- نمی‌کشم.
خندید و دستش را در موهای فندقی رنگم کشید ، چندشم شده بود. با صدای کشیده‌اش گفت:
- همیشه سوسول و پاستوریزه بودی آفتاب. نترس یکیشون گفت می‌خوان بهمون سر پناه و کار بدن.
چرا باید حرف یک معتاد را گوش می‌دادم؟ او خبرچین بود و گزارش کار‌هایمان را می‌گرفت و به بقیه می‌داد.
ون ایستاد اما با دیدن سازمانی بلند با ساختمانی سیاه دلم ریخت. حس ‌می‌کردم اگر تنها به آن‌جا بروم شرحه شرحه می‌شوم.
صدای مردان درون ون بلند شد:
- زودتر برید پایین.
سه دختر بودیم که یک زن ما را راهنمایی کرد تا به داخل برویم، او ابتدا ما را درون حمامی بزرگ انداخت و دستور داد که خودمان را بشوییم.
صدای نرگس را می‌شنیدم که رو به مهسا می‌گفت:
- منم شنیدم این‌جا سازمان خیریه حمایت از کودکان کاره. باورم نمیشه که قراره کار و سر پناه داشته باشیم.
بیرون رفتیم که به هر یک از ما یک دست لباس تمیز دادند، لباس نو و مشکی را پوشیدم. آن خانم جوان ما را به سمت سالنی بزرگ راهنمایی کرد و سپس مردی شروع به صحبت کردن کرد.
لحنی ملایم و مهربان داشت گویا مردی بسیار خوب و مهربان بود.
- سلام من احمد عادل هستم، رئیس سازمان خیریه حمایت از کودکان کار، خب ما این‌جا یک سری شرایط داریم.
صدایش را صاف کرد و دوباره به ما خیره شد که در وضعیتی عجیب به او خیره شده بودیم.
- ما این‌جا به شما جایی برای خواب و خورد و خوراک میدیم و در عوض از شما می‌خوایم که کار کنید.
ناگهان مهسا با همان صدای نکره و لحن لاتی‌اش از انتهای سالن داد زد:
- حاج آقا اشتباه به عرضتون رسوندن از این شونزده نفری که این‌جا هستیم یک نفرمونم کار بلد نیست.
مرد چیزی نگفت دست در موهای سفیدش که با چشمانش در تضاد بودند کشید گویا از مهسا خوشش نیامده بود، پس از چند دقیقه تأمل گفت:
- می‌دونم. در ضمن از شما شونزده نفر معتادها میرن همون جایی که بودن ما افراد کمی برای حمایت از افراد ناسالم داریم!
مهسا که هیچ‌گاه کسی این‌گونه با او صحبت نکرده بود دهنش را چفت کرد.
- مرد‌ها مشغول کارهایی مثل جابه‌جایی وسایل سنگین یا کارهای تو کارخونه میشن.
کسی چیزی نمی‌گفت کاملاً مشخص بود که همه از خدایشان است، در این برف هیچ‌ک.س دوست نداشت به همان مکان کثیف، بدبو و افتضاح برگردد. شب‌ها در اتاقمان را قفل می‌کردیم تا معتادها وارد نشوند.
- و خانم‌ها ما این‌جا بهتون کارهایی مثل خیاطی یا نظافت میدیم. هر ک.س هم که راضی نیست می‌تونه بره ما کسی رو اجبار نمی‌کنیم.
هیچ‌ک.س از جایش تکان نخورد، طوری که به نظر می‌آمد پای همه‌ به زمین چسبیده است.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,988
24,758
مدال‌ها
6
روز بعد من، مهسا و نرگس را به سالنی کوچک بردند. زنِ دیروزی خود را زهره معینی معرفی کرد. خانم معینی زنی مرتب و اصولی بود، گاهی اوقات احساس می‌کردم که شبیه به ناظم‌های مدرسه رفتار می‌کند، او چشمانی مشکی و موهایی رنگ‌ شده داشت و معمولاً لباس‌هایی سیاه و ساده به تن می‌کرد.
او با لحن متکبرانه و دستوری رو به ما گفت:
- از این به بعد نظافت و رسیدگی این‌جا به عهده‌ی شماست وقتی کارتون تموم شد می‌تونید به اتاق خیاطی برید تا خانم قدیری به شما خیاطی آموزش بده.
روزها به سادگی می‌گذشت. کارها را تقسیم کرده بودند من غذا را می‌پختم، مهسا وسایل و ظروف را می‌شست و نظافت ساختمان به عهده‌ی نرگس قرار داشت.
شب‌ها نیز کنار خانم قدیری به آموزش خیاطی می‌پرداختیم، زنی خوش‌مشرب و خونگرم بود، معمولاً با آن چشمان عسلی‌اش نگاهش شیرین و عجیب می‌انداخت.
دی به آرامی و با کارهای همیشگی ما به اردیبهشت تبدیل شده بود. مهسا رو به من کرد و با لحنی سوالی پرسید:
- امشب شام چیه؟
او تغییراتی را شامل شده بود، سیگار را ترک کرده بود. به زور خانم معینی مودبانه رفتار می‌کرد و آرام‌تر صحبت می‌کرد، تقریباً با او دوست شده بودم او بیشتر اوقات در آشپزخانه کنار من کار می‌کرد.
- شام هر جمعه، عدس پلو.
مهسا با حالتی که گویا حالش از عدس پلو به هم می‌خورد گفت:
- بابا خسته شدیم، دو شب تو هفته عدس پلو! خیلی حال به هم زن به نظر می‌رسه.
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مهسا این‌جا خیریه‌ست ما هم داریم کار می‌کنیم باید از خدا هم بخوای که غذای گرم داری.
مهسا سرش را تکان داد و شروع به شوخی، لطیفه‌گویی و خنده‌های بلند بلند کرد. من نیز در کنار او به چرت و پرت‌هایش می‌خندیدم.
ناگهان انگار چیزی جالب برای غیبت به یادآورده باشد رو به من کرد و گفت:
- آفتاب نمی‌دونی چی دیدم!
با خنده سمتش بازگشتم و گفتم:
- باز چی دیدی کارآگاه؟
مهسا با آب و تاب شروع به تعریف کرد:
- امروز یکی از پسرهای آقای عادل رو دیدم. باورم نمی‌شد عادل به اون بی‌ریختی با اون بینی گنده یه پسر به این قشنگی داشته باشه.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- خب، بعدش چی‌شد؟
مهسا که کنجکاوی مرا دید ذوق کرد و ادامه داد.
- جذابه و میگن که نقاشه، خیلی خوش صحبته و هنوز نیومده کلی رفیق و طرفدار پیدا کرده.
ناگهان با صدایی خندان مواجه شدم.
- خانم‌ها این‌جا بحث از منه؟
برگشتم که او را دیدم. مردی با قدی متوسط، موهای کوتاه با تیپی جسورانه.
تیشرتی سفید که با نقاشی‌های دستی خودش پوشیده بود و شلواری سبز رنگ و گشاد که بسیار به او می‌آمد.
جسور، جذاب، آشفته.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,988
24,758
مدال‌ها
6
او جلو آمد و پا در آشپزخانه‌ی کوچک انداخت، مهسا کنار گوشم زمزمه کرد:
- خودشه!
او به سمت سینک رفت و دستانش را شست و درون انباری پشت آشپزخانه رفت و با بومی بزرگ و چند بسته رنگ روغن بازگشت.
در حالی که عینک قاب مشکی‌اش را تمیز می‌نمود رو به من کرد و گفت:
- اگر زحمتی نیست می‌تونید قلموها و پالت من رو بیارید؟ من روی تپه‌ی پشت خیریه‌ام کنار بید مجنون.
آن مکان را بسیار دوست داشتم بسیار زیبا و الهام‌بخش بود پس درک می‌کردم اگر می‌خواست که آن‌جا اثری هنری خلق کند.
لبخند آرامی زدم و مودبانه حرفش را تأیید کردم.
وسایل درون جعبه را بلند کردم و همراه با او به سمت بید مجنون حرکت کردیم. او وسایلش را به سادگی چید و نشست و منتظر ماند، حرفی نمی‌زد و من هم چیزی نمی‌گفتم. گویا حرفی در گلویش گیر کرده بود و نمی‌خواست او را بازگو کند.
بسیار ناگهانی به سمت من چرخید و گفت:
- راستش من یه دختر رو در نظر داشتم برای کشیدن نقاشی اما... خب، می‌خواستم بدونم تو می‌تونی جایگزین اون بشی؟
استرس گرفته بودم و نمی‌دانستم چه بگویم، شاید اگر مهسا بود در سرم می‌زد که چرا قبول نکرده‌ام. بسیار آرام گفتم:
- چرا؟
بسیار خونسرد جوابی داد که موجب تپش شدید قلبم شد.
- تو از اون دختر زیباتری، چهره‌ی تو آرامش داره و تو روی بوم می‌درخشی! من توی مسابقه شرکت کردم و به هیچ عنوان نمی‌خوام ببازم. من به جایزه‌ی مسابقه احتیاج دارم.
من بسیار ساده جوابش را دادم، این واقعیت بود.
- من نمی‌تونم من باید کارها رو انجام بدم. خیاطی و آشپزی کنم و اون‌ها اجازه نمیدن من برای مدت طولانی این‌جا باشم.
او خندان به چهره‌ام نگاه کرد و گفت:
- من به هر چیزی که بخوام می‌رسم دختر! تمام این مشکلات حل میشه.
پشتم را به او کردم و چشم از منظره‌ی دلنشین بید مجنون، غروب آفتاب و آن نیمکتِ چوبی گرفتم و به سمت خیریه عقب‌گرد کردم. از پشت سرم صدای بم، خش‌دار و جسورش را شنیدم:
- اسمت چیه؟
همان‌گونه که پشتم به او بود گفتم:
- آفتاب.
او را پشت سرم احساس کردم. گرمای مطبوعی داشت.
- من اهورا عادلم. همون جذاب، نقاش و خوش صحبتی که دوستت می‌گفت.
خجالت‌زده گام‌های تند و بلند به سمت خیریه برداشتم که صدای خنده‌ی آرامش را شنیدم.
خنده‌های او... از کجا می‌دانستم آوای زندگی است؟
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
3,988
24,758
مدال‌ها
6
یه پنجره‌ی باز با پرده‌های نارنجی نگریستم، شب نسیمی همراه با سوز می‌وزید و پرده‌ی نارنجی را به بازی گرفته بود. در حالی که در تردید به سر می‌بردم آرام مهسا را تکان دادم تا بیدار شود. مهسا سپس با کلی غر زدن روی زمین کنار تشک دونفره و نسبتاً نو نشست و گفت:
- خبر مرگت رو آوردن نصف شبی بیدارم کردی؟
آرام لبخندی زدم و با حالتی بی‌خیال و وسوسه کننده گفتم:
- اگر نمی‌خوای بشنوی عیبی نداره ولی غروب یه اتفاقی افتاد.
با شنیدن حرفم از جا پرید و سریع چشمانِ قهوه‌ای‌اش را تا آخرین درجه گشاد کرد و رو به من گفت:
- چی‌شده؟!
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- تو نمی‌خواستی بشنوی ولی من میگم، ظهر که با پسر عادل رفتم کنار بید مجنون اون به من پیشنهاد داد که من رو جایگزین یکی روی تابلو نقاشی کنه.
مهسا با کنجکاوی همیشگی‌اش که مشتاق منتظر ادامه‌اش بود گفت:
- تو هم قبول کردی دیگه؟ اگه بگی نه می‌زنم بچسبی تو دیوار!
خنده‌ی نسبتاً بلندی کردم و گفتم:
- من گفتم نه ولی اون گفت که من رو از کار معاف می‌کنه.
مهسا جیغ سرخوشی زد و با خوشحالی بالا پرید و گفت:
- خاک تو سرت آفتاب، خوش به حالت دیگه چی گفت؟
با لحنی سرخوش گفتم:
- اون بهم گفت خوشگلم و چهرم آرامش داره و روی بوم می‌درخشم.
مهسا در حالی که جایش بالا پایین می‌پرید و ذوق می‌کرد گفت:
- خوابم رو پروندی آفتاب، نمی‌دونی چقدر ذوق کردم.
موهای سیاه و لختش روی صورتش ریخته بود و قیافه‌اش مانند افراد دیوانه شده بود. مهسا تا صبح نخوابید و هر بیست دقیقه یک‌بار اتفاقات را تحلیل می‌کرد.
با حرف‌های مهسا تردیدم را کنار گذاشتم، پدر او به من کمک کرده بود پس من هم به او کمک می‌کردم. یک ماهی بود که پدرش را ندیده بودم پس گمان می‌کردم که جای پدرش مشغول شده باشد.
صبح که بیدار شدم مهسا را در آشپزخانه‌‌ی بزرگ یافتم که بسیار پر نشاط پشتش را به کابینت‌های سفید و مشکی کرده و در حال شستن ظرف‌های صبحانه بود.
- سلام. چی‌شده تو زودتر از من بیدار شدی؟
مهسا دهانش را باز کرد اما چیزی نگفت و به پشت سرم اشاره کرد. قامتی پشت سرم می‌دیدم او بود. موهای سیاهش می‌درخشید و لبخندی دندان‌نما بر لب داشت.
- سلام، صبح بخیر.
متقابلاً سلامی دادیم و او باز هم به سمت انباری پشت آشپزخانه رفت و وسایلش را برداشت و رفت.
پرشور، درخشنده، خیره کننده.
او برای من متفاوت به نظر می‌رسید، همان‌گونه که متفاوت بود.
 
بالا پایین