- Dec
- 3,988
- 24,758
- مدالها
- 6
شب مانند هیولایی وحشتناک مرا در خاطرات گذشته میکشاند، گاهی اوقات دلم میخواهد که همهچیز را فراموش کنم.
شبها دلم برای شخصی تنگ میشد که خودم بودم. دلم برای خودِ گذشتهام تنگ شده بود، کسی که بسیار راحت میخندید.
آرام، رها، شاد.
لبخندش و نوع نگاهش به خودم را به خاطر میآورم، میخواهم به گذشته برگردم حتی اگر دوباره بشکنم.
بدون آنکه بخواهم تمام احساسم را گرفت و بدون آنکه بخواهم تمام آن را پس داد. این که او دوستم نداشت هیچوقت برایم عادی و عادت نمیشد.
- کاش من اون شخصی بودم که میترسیدی از دستش بدی، کاش برات کافی بودم.
صدای جیغهای ممتد و تردد پرستاران را میشنوم، به آرامی و با گیجی به سمت در میروم و بازش میکنم. اولین نفری که میبینم دختر درون اتاق ده است که دست به سی*ن*ه ماجرا را تماشا میکند او بسیار بیخیال است گویا که چیزی طبیعی باشد.
ناگهان صدای زن اتاق نوزده میآید که با لحنی آرام میگوید:
- اسمش رویاست، مشکلی نیست فقط بعضی شبها زیاد کابوس میبینه و تو جاش خرابکاری میکنه، اتاق دوازده. اوایل به خاطر چهرهی قشنگی که داشت، چشمهای سبز و بزرگش و موهای مشکی و یک دستش بهش حسودیم میشد ولی... اون داغونه!
آرام به چشمان سیاهش نگاه میکنم و میپرسم:
- اسم تو چیه؟
لبهای صورتیاش را باز میکند، لبخندی میزند و با ذوق میگوید:
- من پروانهام. فکر میکردم لالی ولی زبون باز کردی.
مانند صورتش اسم زیبایی دارد. همگی به اتاقمان میرویم رویا تا خود صبح جیغ میکشد و گریه میکند. شاید درکش میکنم من هم در بیمارستان اینگونه بودم، شاید او هم مثل من شخصی از دست داده باشد.
- شاید رویا هم از قوی بودن خسته شده و دنبال یه آغوش امن و آرومه.
با خودم صحبت میکردم این اوج تنهایی من را میرساند. او مرا جا گذشته بود شاید روی نمیکت، تو خونه شاید هم تو خاطرات مشترک.
فقط میدانستم که در گذشته ماه به ماه بدتر میشد و حالا ثانیه به ثانیه به تباهی میرفتم.
حالا که فکر میکنم کاش در جایی بهتر با هم ملاقات کرده بودیم. گاهی اوقات جداییها به ما میفهماند که در فراق یار چه حسی داریم.
دیدار آخر در فرودگاه، آخرین انتظار در سالن بیمارستان، آخرین لبخند قبل از درد، آخرین لحظات پیش از مرگ، آخرین بوی چای دو نفره در خانه و آخرین حرفهای عاشقانه در لحظات پایانی جدایی.
همیشه آخرینها واقعیترین و دردناکترین چیزها در زندگی ما بودهاند زیرا طعم زهرآلود جدایی را میچشیم.
من نمیتوانستم کسی را جایگزین او کنم زیرا تجدید خاطرات او با شخص دیگری عذاب آور و جانسوز بود... مانند حفرهای خالی درون قلبم.
زهرآلود، پژمرده، از دست رفته.
شبها دلم برای شخصی تنگ میشد که خودم بودم. دلم برای خودِ گذشتهام تنگ شده بود، کسی که بسیار راحت میخندید.
آرام، رها، شاد.
لبخندش و نوع نگاهش به خودم را به خاطر میآورم، میخواهم به گذشته برگردم حتی اگر دوباره بشکنم.
بدون آنکه بخواهم تمام احساسم را گرفت و بدون آنکه بخواهم تمام آن را پس داد. این که او دوستم نداشت هیچوقت برایم عادی و عادت نمیشد.
- کاش من اون شخصی بودم که میترسیدی از دستش بدی، کاش برات کافی بودم.
صدای جیغهای ممتد و تردد پرستاران را میشنوم، به آرامی و با گیجی به سمت در میروم و بازش میکنم. اولین نفری که میبینم دختر درون اتاق ده است که دست به سی*ن*ه ماجرا را تماشا میکند او بسیار بیخیال است گویا که چیزی طبیعی باشد.
ناگهان صدای زن اتاق نوزده میآید که با لحنی آرام میگوید:
- اسمش رویاست، مشکلی نیست فقط بعضی شبها زیاد کابوس میبینه و تو جاش خرابکاری میکنه، اتاق دوازده. اوایل به خاطر چهرهی قشنگی که داشت، چشمهای سبز و بزرگش و موهای مشکی و یک دستش بهش حسودیم میشد ولی... اون داغونه!
آرام به چشمان سیاهش نگاه میکنم و میپرسم:
- اسم تو چیه؟
لبهای صورتیاش را باز میکند، لبخندی میزند و با ذوق میگوید:
- من پروانهام. فکر میکردم لالی ولی زبون باز کردی.
مانند صورتش اسم زیبایی دارد. همگی به اتاقمان میرویم رویا تا خود صبح جیغ میکشد و گریه میکند. شاید درکش میکنم من هم در بیمارستان اینگونه بودم، شاید او هم مثل من شخصی از دست داده باشد.
- شاید رویا هم از قوی بودن خسته شده و دنبال یه آغوش امن و آرومه.
با خودم صحبت میکردم این اوج تنهایی من را میرساند. او مرا جا گذشته بود شاید روی نمیکت، تو خونه شاید هم تو خاطرات مشترک.
فقط میدانستم که در گذشته ماه به ماه بدتر میشد و حالا ثانیه به ثانیه به تباهی میرفتم.
حالا که فکر میکنم کاش در جایی بهتر با هم ملاقات کرده بودیم. گاهی اوقات جداییها به ما میفهماند که در فراق یار چه حسی داریم.
دیدار آخر در فرودگاه، آخرین انتظار در سالن بیمارستان، آخرین لبخند قبل از درد، آخرین لحظات پیش از مرگ، آخرین بوی چای دو نفره در خانه و آخرین حرفهای عاشقانه در لحظات پایانی جدایی.
همیشه آخرینها واقعیترین و دردناکترین چیزها در زندگی ما بودهاند زیرا طعم زهرآلود جدایی را میچشیم.
من نمیتوانستم کسی را جایگزین او کنم زیرا تجدید خاطرات او با شخص دیگری عذاب آور و جانسوز بود... مانند حفرهای خالی درون قلبم.
زهرآلود، پژمرده، از دست رفته.