هوا باز هم یخبندان شده بود و زمین منجمد.
باد با مشتهای آهنینش روی پنجره میکوبید.
سقف، قندیل بسته بود و بخاریها تا بیشترین حد ممکن زیاد شده بود.
مادر بزرگ مثل هر سال کت قهوهای رنگ قدیمیاش را پوشید و برای خرید کامواهای جدید به مغازه رفت تا برای نوههایش شال و کلاه ببافد.
یک صندوق بزرگ پر از شال و کلاه داشت که هر سال، شال و کلاه جدیدی برای نوههایش می بافت.
با هیجان منتظر کامواهای رنگی جدید بودم.
در صدا خورد و دستگیره اش باز و بسته شد و مادر بزرگ با کیف پوست شده چرمی اش وارد خانه شد.
بلند شدم و آرامآرام به طرفش رفتم که با دست های خالی مادر بزرگ مواجه شدم.
دمم را جمع کرده و با تعجب به دست مادر بزرگ خیره شدم.
مادر بزرگ، بدون توجه به من، پالتویش را در آورد و روی آویز چوبی که تمام شاخههایش پر بودند انداخت.
و گوشی جدید نقرهای رنگش را از کیفش در آورد.
با قدمهایی کوتاه به سمت صندلی چوبی که پایه های هلالی داشت و همسرش برای روز تولدش هدیه داده بود رفت و نشست.
بی توجه به کامواهای قدیمی روی صندلی نشست و تبلت را در دستان چروکینش گرفت.
عینک گرد کوچکش را روی صورت جا به جا کرد. کنارههای روسری آجری رنگش دستی کشید و گره روسری اش را بالا تر برد تا غبغبش پیدا نباشد.
مثل همیشه انگشتان پایش را روی هم گذاشت و انگشت کوچک دستش را بالا گرفت.
من خیلی وقت است با او زندگی می کنم مثل کف پنجهام او را می شناسم!
پیر زن با برنامهای که نصب کرده بود در حال بافتن کاموا بود .
چطور می شود از وسیلهای که حس ندارد لذت برد و آن را جایگزین کارهای واقعی کرد.
آن بوی کامواهای تازه را چطور می توان استشمام کرد؟
میلههایی که در اثر سوز و یخبندان، سرد شده را چطور میتوان در دست حس کرد؟
کامواهای قدیمی ریش شده را چطور دور انگشتهایش بپیچد؟
و تمام اینها فقط در یک لمس روی وسیله مستطیل شکل خلاصه می شد!
دلم تنگ شده بود برای زمانهایی که مادر بزرگ میلههای بافتنیاش را به دست میگرفت و من با کاموا بازی میکردم. بیشتر مواقع نخهای کاموا دورم را میگرفتند و محاصرهام میکردند.
اما او با دستان مهربانش مرا نجات میداد.
چرا وقتی میتوانیم کارهایمان را با زیباییهای جهان همگام کنیم، مانع شویم؟
پس لذت لحظه به لحظه را از خودمان دریغ نکنیم.