در روزگاران قدیم ، پرنده فروشی بود که سر راه پرنده های بیچاره دام پهن می کرد تا آنها را شکار کند . او پرنده هایی را که شکار می کرد ، در قفس می انداخت و به مردم می فروخت . دکان پرنده فروش پر بود از گنجشک و قمری و بلبل و قناری و طوطی و کبوتر و سار
مشتری های پرنده فروش ، آدم های جور واجوری بودند . مثلاً یکی می آمد بلبل می خرید تا از شنیدن آواز قشنگش لذت ببرد . یکی کبوتر می خرید تا کبوتر بازی کند یا سرش را ببرد و آبگوشت کبوتر بخورد . یکی دنبال طوطی می آمد تا پرنده ای سخنگو بخرد . یک روز پرنده فروش سراغ دام رفت تا ببیند چه پرنده ای در دام او گرفتار شده ، دید به جز چند گنجشک ، یک کلاغ هم اسیر شده است .
با خود گفت : ” هیچ ک.س به فکر خرید کلاغ نیست . بهتر است کلاغ را آزاد کنم برود پی کارش . نه خوش صداست و نه گوشت خوشمزه ای دارد “. او دست خود را در تور برد تا کلاغ را بیرون بیاورد . کلاغ که از او می ترسید ، محکم به دست پرنده فروش نوک زد . پرنده فروش ناله اش بلند شد و به کلاغ گفت : ” دست مرا نوک می زنی؟ می خواستم آزادت کنم . اما باید توی قفس بیندازمت تا دیگر از این کارها نکنی .”