بسم الله الرحمن الرحیم
پارت اول
نگاه پولاد به درِ اتاق گره خورده بود.
زمان به کندی میگذشت. زانوانش تاب وزنش را نداشتند. به آهستگی بر روی صندلی کنار دیوار نشست.
دستی بر صورتش کشید و یقه پیراهنش را مرتب کرد. محیط بیمارستان، کلافهاش کرده بود. نگاهی به ساعتش انداخت. دو ساعت از بامداد گذشته بود. متوجه شد کسی کنارش نشسته است. نگاهی انداخت. همسر سابقش، آنا بود.
تصاویری از گذشته را به یاد آورد. از زمانی که عاشقش شده و با او ازدواج کرده بود، تا به دنیا آمدن پسرش. آرش و بزرگ شدن او. تماماً لحظات خوب و دلنشین بودند! اما ماه زیر ابر نماند! وقتی آنا متوجه شد او به مردم نزول میدهد، همهی لحظات خوب، به یکباره تمام شد!
پولاد حاضر نشد که این کار را کنار بگذارد. آنا هم نمیتوانست کنار او بماند. توافقی از هم جدا شدند.
پولاد، آرش ده ساله را نزد خود نگه داشت و آنا با شخص دیگری ازدواج کرد. اما دست تقدیر دوباره آنها را سر راه یکدیگر قرار داده بود. حالا آرش بیست ساله، عاشق سفت و سخت دختر ناتنی آنا، یلدا شده بود! همسر آنا، سه سال پس از ازدواج فوت کرد و آنا، یلدا امانت او را چون جانش گرامی داشت و بزرگ کرد. نگاه پولاد و آنا به یکدیگر گره خورده بود. یک نفر باید سکوت را میشکست.