جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده کتاب آخرت | IMAN_IZADDOOST

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط imamizaddoost با نام کتاب آخرت | IMAN_IZADDOOST ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 718 بازدید, 16 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع کتاب آخرت | IMAN_IZADDOOST
نویسنده موضوع imamizaddoost
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط imamizaddoost
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۳۰۲_۰۸۴۰۵۱.png

نام داستانک:کتاب آخرت

نویسنده:ایمان ایزددوست

ژانر:اجتماعی، تخیلی، مذهبی

ناظر: @نهال رادان

خلاصه:پولاد انسان گناهکاری است که طی یک حادثه کشته می شود و بعد از مرگ دنیای آخرت را با چشمان خود می بیند. به او یک فرصت برای جبران اشتباهاتش داده می شود. آیا او از این فرصت، به خوبی استفاده می کند؟...
 
آخرین ویرایش:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
تاييد داستان کوتاه.png



بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
بسم الله الرحمن الرحیم

پارت اول
نگاه پولاد به درِ اتاق گره خورده بود.
زمان به کندی می‌گذشت. زانوانش تاب وزنش را نداشتند. به آهستگی بر روی صندلی کنار دیوار نشست.
دستی بر صورتش کشید و یقه پیراهنش را مرتب کرد. محیط بیمارستان، کلافه‌اش کرده بود. نگاهی به ساعتش انداخت. دو ساعت از بامداد گذشته بود. متوجه شد کسی کنارش نشسته است. نگاهی انداخت. همسر سابقش، آنا بود.
تصاویری از گذشته را به یاد آورد. از زمانی که عاشقش شده و با او ازدواج کرده بود، تا به دنیا آمدن پسرش. آرش و بزرگ شدن او. تماماً لحظات خوب و دلنشین بودند! اما ماه زیر ابر نماند! وقتی آنا متوجه شد او به مردم نزول می‌دهد، همه‌ی لحظات خوب، به یکباره تمام شد!
پولاد حاضر نشد که این کار را کنار بگذارد. آنا هم نمی‌توانست کنار او بماند. توافقی از هم جدا شدند.
پولاد، آرش ده ساله را نزد خود نگه داشت و آنا با شخص دیگری ازدواج کرد. اما دست تقدیر دوباره آنها را سر راه یک‌دیگر قرار داده بود. حالا آرش بیست ساله، عاشق سفت و سخت دختر ناتنی آنا، یلدا شده بود! همسر آنا، سه سال پس از ازدواج فوت کرد و آنا، یلدا امانت او را چون جانش گرامی داشت و بزرگ کرد. نگاه پولاد و آنا به یکدیگر گره خورده بود. یک نفر باید سکوت را می‌شکست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت دوم

پولاد سکوت را شکست:
- چند وقته ندیدمت؟!
آنا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. صدایش زمزمه وار بود:
- ده سال!
پولاد بزاقش را قورت داد:
- چه اتفاقی براشون افتاده؟!
آنا جواب داد:
- سرِ میز شام بودیم. یه دفعه حال هر دوشون بد شد! سریع رسوندمشون بیمارستان. چیز دیگه‌ای نمی‌دونم. پولاد دوباره دستی بر صورتش کشید. عرق روی پیشانی‌اش را با دستمال کاغذی خشک کرد.
پولاد: فکر نمی‌کردم هنوز شماره‌ی من رو داشته باشی!
آنا مستقیم به پولاد نگاه کرد:
- از توی گوشی آرش پیدا کردم.
او دروغ گفته بود و پولاد این را فهمید.
پولاد: فکر نمی‌کردم بتونی قفل گوشیش رو باز کنی!
آنا دستپاچه شد. قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید، پولاد بحث را عوض کرد.
پولاد: چرا شوهرت کنارت نیست؟!
آنا خشک و سرد جواب داد:
- سه سال بعد از ازدواج، فوت کرد.
پولاد با لحنی پُر از تأسف گفت:
- ناراحت شدم!
مکث کرد:
- دخترت خوشگله؟!
آنا پوزخند زد:
- حتماً خوشگل بوده که تونسته دل آرش و ببره!
پولاد خواست چیزی بگوید که دکتری از اتاق بیرون آمد و نگاه او و آنا را به سمت خود کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت سوم

پولاد و آنا به سمت دکتر رفتند. پولاد پرسید:
- حالشون چه طوره؟!
دکتر نگاهی به او انداخت:
- حال هر دوشون خوبه. جای نگرانی نیست. معده هر دو رو شست و شو دادیم.
آنا: چرا مسموم شدند؟!
- ژامبون خورده بودند؟
آنا تأیید کرد:
- بله. بعد از ظهر ساندویچ ژامبون خوردند.
- ژامبون ها خراب شده بودند! برای همین این دو نفر وا رفتند.
به حرف خودش خندید. آنا نیز لبخند کمرنگی زد. پولاد اما خیلی جدی به آنها نگاه می‌کرد.
پولاد: میشه ببینیمشون؟
- بله حتماً بفرمایید.
بعد از رفتن دکتر، پولاد و آنا وارد اتاق شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت چهارم

آرش، پسر بیست ساله پولاد، روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. یلدا، معشوقه آرش نیز روی تخت کناری اش، همین وضعیت را داشت. پولاد خیلی دقیق به هر دوی آن‌ها نگاه کرد. لبخند محوی روی صورتش نقش بَست. خیلی بهم می‌آمدند.
نگاه پولاد به ساق دستان آرش افتاد. نام یلدا به انگلیسی بر روی ساق دست آرش، تتو شده بود. پولاد به ساق دست یلدا نگاه کرد. یلدا نیز نام آرش را بر ساق دستش چنین کرده بود.
لبخندی زد. خم شد و پیشانی آرش را بوسید. آنا از رفتار پولاد تعجب کرد!
او حق داشت. زیرا تا به حال سابقه نداشت که پولاد رفتار محبت آمیزی با اعضاء
خانواده‌اش داشته باشد! یا می‌توان گفت با او تا به حال چنین رفتار نکرده بود. اما واقعیت چیز دیگری بود.
آنا عشق پولاد نسبت به خودش را فراموش کرده بود. پولاد عاشق آنا بود! او را همچون بت می‌پرستید! اما شغلش چیزی نبود که آنا بتواند با آن کنار بیاید.
پولاد سکوت اتاق را شکست:
- باید بعداً راجع بهشون با هم صحبت کنیم.
آنا در جواب برای تأیید سر تکان داد. نگاه پولاد به صورت معصوم و کاملاً دخترانه یلدا افتاد.
زیبایی او مثال زدنی بود! در دلش به آرش افتخار کرد که از نظر سلیقه به خودش رفته بود.
پولاد: دختر زیبایی داری!
آنا تشکر کرد.
پولاد: ممکنه خواهشی ازت داشته باشم؟!
آنا با نگاه منتظرش به او نگاه کرد.
پولاد: ممکنه تا فردا آرش پیشت بمونه؟
آنا تعجب کرد و پرسید:
- چرا؟!
پولاد نگاهش را از آرش بر نمی داشت:
- یه کاری هست که باید انجامش بدم. از طرفی آرش نباید چند ساعت آینده رو تنها بمونه. پس میشه تا فردا مراقبش باشی؟
آنا تنها سری تکان داد و به او نگاه کرد. پولاد بار دیگر خم شد و پیشانی آرش را بوسید. سپس از آنا تشکر کرد و از اتاق خارج شد. در آینه‌ی آسانسور به خودش نگاهی انداخت. کت و شلوار مشکی خوش دوختی بر تن داشت. دستبند طلای ست با گردنبندش در دست راستش می درخشید.
ساعت رولکس بر روی دست چپش، تیپ او را شیک‌تر از قبل کرده بود. دو دکمه بالای پیراهن مشکی اش را باز گذاشته بود.
عضلات سی*ن*ه‌اش، حسابی جولان می‌دادند.
موهای رو به بالا زده و ریش آنکارد شده مشکی‌اش، جذابیت زیادی برای او ساخته بود.
غرور در چشمان آبی‌اش موج می زد.
از آسانسور بیرون آمد و از بیمارستان خارج شد.
به سمت BMW براق مشکی اش رفت. پشت رول نشست و حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت پنجم

هوا ابری بود و باران می بارید.
پولاد به سمت خیابان استقلال می‌راند.
بین راه، از یک دکه روزنامه فروشی، یک بسته سیگار مارلبورو خرید. پشت فرمان نشست و سیگاری آتش زد. ساعت ماشین، چهار صبح را نشان می‌داد. تا ساعت پنج صبح، در خیابان‌ها چرخید. ساعت پنج صبح بود که به خانه رسید.
جلوی در پارکینگ، ماشین را نگه داشت.
از داخل داشبورد، ریموت در را برداشت و دکمه را فشرد. کمی طول می‌کشید تا در باز شود.
کسی کنار ماشین ایستاد و به شیشه پنجره ضربه‌ای زد.
پولاد از پنجره بیرون را نگاه کرد. مردی که بارانی یکسره مشکی رنگی پوشیده و بر سرش کلاه مشکی رنگی گذاشته بود، کنار ماشین دیده می شد. پولاد با دست اشاره‌ای به معنای (چی می خوای؟) به مرد زد.
مرد با دست اشاره کرد پولاد شیشه را پایین بکشد. پولاد شیشه را پایین کشید.
- بله؟!
مرد صدای بمی داشت.
- پولاد علوی؟
- خودمم.
ناگهان تیغه‌ی تیز و بُرنده چاقوی در دست مرد، پوست گلوی پولاد را شکافت و آبشاری از خون به جای گذاشت. پولاد شوکه شد و دستش را بر روی زخم گلویش گذاشت. مرد پشت به ماشین پولاد، سوار موتوری شد و از آنجا رفت.
پولاد گوشی‌اش را بیرون آورد تا به آمبولانس زنگ بزند. اما گوشی از دستش سُر خورد و کف ماشین افتاد.
چشمان پولاد آرام‌آرام بسته شد و از مکانی نزدیک، صدای اذان به گوش می رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت ششم

پولاد چشمانش را باز کرد. محیط اطراف برایش آشنا بود. کمی فکر کرد.
به یاد آورد که روی تختش در اتاقش دراز کشیده است. دستش را بر روی گلویش گذاشت. خبری از زخم و خونریزی نبود. نفس راحتی کشید.
پس همه اش یک کابوس بوده است. اما با شنیدن صدای کسی در نزدیکی اش، از جا پرید!
- دیگه داشتم ناامید می شدم!
پولاد به سمت صدا نگاه کرد. روی مبل داخل اتاق، پسری قد بلند نشسته بود. پسر پیراهن و شلوار جین مشکی پوشیده و آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زده بود. خبری از ساعت، دستبند یا گردنبند نبود.
سرِ پسر طاس بود و ریش مشکی کوتاهی داشت.
پولاد به حرف آمد:
- تو واقعاً کی هستی؟!
پسر با خونسردی جواب داد:
- مأمور!
پولاد با تردید پرسید:
- پلیس؟!
پسر سرش را تکان داد:
- نه. من مأمور کسی هستم که از پلیس خیلی بزرگ تر و قدرتمند تره!
- کی؟!
- خدا!
پولاد پوزخندی زد.
- داری مزخرف میگی! چیزی زدی؟!
پسر با چشمان مشکی رنگش، به او نگاه کرد و خیلی جدی گفت:
- این حرفتو نشنیده می گیرم.
پولاد:توضیح بیشتری لازم دارم.
پسر نگاهی به پولاد انداخت و به یکباره گفت:
- تو مُردی!
پولاد یکه خورد و سریع از روی تخت بلند شد.
- داری دروغ میگی.
پسر با خونسردی ادامه داد:
- اینم میشه! ولی چرا من باید به تو دروغ بگم؟! اصلاً چه طوری وارد
خونه ات شدم؟! اینجا قراره چیکار کنم؟!
پولاد با ترس گفت:
- اینو تو باید بگی.
پسر خیلی سرد گفت:
- از پنجره بیرون و نگاه کن.
تردید پولاد را دید.
- زمان نداریم. عجله کن.
پولاد در حالی که نگاهش را از پسر بر نمی داشت، بیرون را نگاه کرد. جلوی در پارکینگ، ماشینش را دید! با کمی تغییر زاویه، متوجه کسی شد که پشت فرمان نشسته و عجیب شبیه او بود! پولاد مأیوس به پسر نگاه کرد.
- پس خواب نبود! همش واقعیت بود!
پسر سری تکان داد.
- باید بریم.
پولاد پرسید:
- کجا؟!
- بیا تا بفهمی.
پولاد چیزی نگفت و به دنبال پسر از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت هفتم

پولاد و پسر جوان در سپیده دم پیاده روی می کردند. پسر جوان بدون اینکه به چیزی فکر کند، در سکوت به راهش ادامه می داد. اما پولاد در افکارش غرق شده بود. برایش سخت بود که باور کند مُرده است.
اما وقتی از خانه خارج شدند و از کنار جسم خونین خودش عبور کرد، به
درستی حرف پسر جوان پِی بُرد. از فکر بیرون آمد و سکوت را شکست:
- پس گفتی مأموری!
پسر جوان سری تکان داد و گفت:
- درسته.
پولاد پرسید:
- این مأمور، اسم نداره؟!
پسر جوان مدتی سکوت کرد. سپس به آرامی زمزمه کرد:
- میکائیل.
پولاد زیر لب زمزمه کرد:
- پس اسمت میکائیله!!!
سپس ادامه داد:
- ما الآن داریم کجا میریم؟!
میکائیل نگاهی گذرا به پولاد انداخت.
- می دونی کی تو رو کُشت؟!
پولاد جواب داد:
- نه. صورتشو ندیدم.
میکائیل ادامه داد:
اکبر عباسی! تو قبلاً بهش نزول دادی!
پولاد کمی فکر کرد و اکبر عباسی را به یاد آورد.
مردی لاغر اندام، با قدی به اندازه یک متر و شصت و با سری طاس بود.
از پولاد نزول گرفته بود. اما نتوانست بدهی اش را پرداخت کند. پولاد هم چِک ضمانت او را به اجرا گذاشت و او را به زندان انداخت.
- چرا این کارو کرد؟!
میکائیل پرسید:
- یعنی خودت نمی دونی؟!
پولاد سکوت کرد.
میکائیل ادامه داد:
میکائیل:ازت پول نزول کرد تا یه مغازه کفش فروشی رو شریکی با رفیقش
رضا سلیمانی بخره. مغازه رو می گیرند. ولی به یه سال نرسیده ورشکست می شوند. بعدش تو، اون و به زندان می اندازی. وقتی تو زندان بود، رضا به همسرش دست درازی می کنه و اون و بی سیرت می کنه! آبروی خانواده شون تو اون محل میره. زنش دیگه از خونه بیرون نمیاد. بچه هاش هم مدرسه رو رها کردند. همه ی این ها تقصیر تو بود. اکبر از زندان مرخصی گرفت و اومد و تو رو کُشت.
پولاد خجالت کشید. اصلاً فکرش را هم نمی کرد که کارهایی که انجام می دهد، چنین عواقبی داشته باشد.
- الآن داریم به اونجا میریم؟!
میکائیل با تکان دادن سر تأیید کرد.
- قراره اونجا چیکار کنم؟!
- قراره با اکبر ملاقات کنی!
پولاد با تعجب پرسید:
- منظورت چیه؟!
میکائیل با خونسردی جواب داد:
- صبر کن. خودت می فهمی.
پولاد دیگر چیزی نگفت و در سکوت به حرف های میکائیل در مورد خانواده
اکبر فکر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت هشتم

پولاد و میکائیل، در حیاط خانه ی اکبر عباسی، ایستاده بودند. اکبر، روی ایوان کوچک خانه نشسته و سیگار می کشید. او آشفته بود. اما آشفتگی او، تنها برای قتل پولاد نبود. او قرار بود ک.س دیگری را هم به قتل برساند؛همسرش را! پولاد که صبرش تمام شده بود، پرسید:
- چرا به اینجا اومدیم؟!
میکائیل، سؤال او را، با سؤال جواب داد:
- اکبر می خواهد یکی دیگر رو هم بُکشه!
پولاد فقط یک جمله گفت:
پولاد:خب؟!
میکائیل عصبانی شد:
- واقعاً الآن باید این سؤال و بپرسی؟! نمی خوای بدونی کی و می خواد بُکشه؟!
پولاد از عصبانیت او، یکه خورد!
- خیلی خب بابا. ببخشید. حالا نفر بعدی که قراره بمیره، کی هست؟!
میکائیل، با لحنی سرد گفت:
- زنش.
پولاد دوباره یکه خورد!
- ولی نباید این کارو بکنه! اون زن بیچاره که گناهی نداره!
سپس با لحنی شرمسار گفت:
- همه ی اینا تقصیر منه. کاش می شد یه جوری همه چیز و درست کنم.
میکائیل نگاهی به چهره پُر از درد همسر اکبر کرد و گفت:
- همه چیز و که نمیشه درست کرد. اما بعضی چیزها رو میشه.
پولاد با امیدواری پرسید:
- میشه کاری کرد که زنش و نکُشه؟
میکائیل به پولاد نگاه کرد و جواب داد:
- قول میدی که اگه به دنیا برگردی و زنده بمونی، همه چیز و درست کنی و آدم خوبی بشی؟!
پولاد با امید بیشتری گفت:
- با تمام وجود قول میدم.
- پس آماده شو به بیمارستان بریم. وقت زیادی نداریم.
پولاد با تعجب پرسید:
- بیمارستان چرا؟!
میکائیل:چون آنا تو رو به بیمارستان رسونده.
با یاد آنا، لبخندی بر لبان پولاد نشست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین